همه و همینطور!
«جنگ، صلح است؛ آزادی، اسارت است؛ نادانی، توانائی است»
منبع: جرج اورول، «1984»
مسکوت گذاردن
سروانتس و هیاهو برای شکسپیر؛ قرار دادن
«معلولین» در جایگاه «مسئولان نابسامانی شرایط» و تبدیل «محیطزیست» به ابزار
«تبلیغ اسلام» و نفی فرهنگ و ادبیات ایران، «دستاورد مشترک» بیبیسی و رادیوفردا
در ماه آوریل است. چرا که این ماه آوریل،
ویژگیهای خاصی دارد که مهمترینشان تقارن سالگرد تولد دو نماد تقدس معاصر و بیبیگوزکی، یعنی الیزابت
دوم و علی عین، امام اول شیعیمسلکان است! در
نتیجه سازمان سیا، علاوه بر به ارزش گذاردن ماتحت آخوندشیعی، میباید دُم علیاحضرت، مادر معنوی پوپولیسم اسلامی را نیز در بشقاب
بگذارد.
به این منظور آنجلا
مرکل را به آنکارا، و باراک اوباما را به
لندن فرستادهاند. البته دلیل واقعی سفر اینان در دسترس نیست، ولی از
آنجا که مسیر سیاست آتلانتیسم شناخته شده است،
و به رفراندوم بریتانیا و به موعد انتخابات ریاستجمهوری ایالاتمتحد
نزدیک میشویم، هیچ نیازی نیست که راه دور
برویم؛ سناریو روشنتر از روز است: ارائة تصویر دلپذیر از تجاوز و خشونت و جنایت.
در ینگهدنیا، این
بساط را تحت عنوان «مبارزه با تروریسم»، به روزمرة مردم تبدیل کردهاند. یکروز تروریستها
به برجهای دوقلوی نیویورک حمله میکنند؛ یکروز تکتیراندازها خلقالله را هدف قرار میدهند،
و ... و این روزها هم تکتیرانداز، عین رینگوی طپانچهطلائی وارد خانه مردم میشود
و 7 تن افراد خانواده را درو میکند! خلاصه، تنور
ترس و وحشت حسابی داغ و گرم است، و منطقی است که همه بخواهند «امنیت» داشته باشند.
همین بساط به اروپا هم سرایت کرده. جریان از این قرار است که اخبار و شایعات ینگهدنیا
را در رسانههای اروپا بازتولید میکنند، ولی کار
به این مختصر محدود نمیماند؛ درکنار تقلید میمونوار از بوق یانکیها، بروکسلستانیان
کاروان خردجال هم به راه میاندازند.
خر دجال بر علیه
پناهجویان، خر دجال به طرفداری از پناهجویان؛ خر
دجال بر علیه آنجلا مرکل، خر دجال به
حمایت از مرکل؛ خر دجال بر علیه «توافق تجارت آزاد با
آمریکا»، و ... و خلاصه آنچه اهمیت دارد
اشغال فضای شهری با عربده و شعار و «سیاست» است. شعار ابراز عشق، یا ابراز نفرت، هیچ تفاوتی نمیکند. مهم این است که بدانیم در فضای لندن و پاریس و برلن،
و به ویژه در بروکسل، شهری که مقر سازمان ناتو در آن واقع شده، نه تنها جائی برای آسایش و بیطرفی وجود ندارد، که
امکان لتوپار شدن با بمب نیز هست! به این ترتیب،
مردم را خیلی خیلی بهتر از پیش میتوان
«مهار» کرد، تا مطالبات «غیرمنطقی» از
قماش دستمزد، شرایطکاری، خدمات
درمانی و غیره را فراموش کنند، و به ویژه فراموش کنند که انسان هستند؛ حریم
خصوصی دارند؛ و از حق انتخاب آزاد
برخوردارند. فراموش کنند که دولت حق ندارد
برای جاسوسی از شهروندان در اتحادیة کذا در التزام رکاب سازمان سیا باشد و در محل
کار، سکونت و یا تفریحشان «تلهسکرین»
بگذارد! پیش از ادامة مطلب برای توضیح در
مورد «تلهسکرین» یک مینی پرانتز باز میکنیم.
جرج اورول در
رمان «1984»، شرایطی را به توصیف میکند
که همه جا، از جمله محل سکونت افراد به
«تلهسکرین» مجهز شده. این دستگاه که همزمان گیرنده و فرستنده است؛
همه چیز را میبیند! و همه چیز را، حتی در
حد پچپچ میشنود، و با افراد تماس مستقیم هم برقرار میکند؛ امکان خاموش کردن آن هم وجود ندارد! به
عبارت دیگر، هیچکس نمیتواند «حریم خصوصی» داشته باشد. وینستون
اسمیت، پرسوناژ اول رمان که از «بیگبرادر» و حزب و
بساط دشمنفروشی و فردیتستیزی آن نفرت دارد،
در کمیسیون آرشیو وزارت «حقیقت» کار میکند. وظیفة وی
این است که در برابر «تلهسکرین»، مطالب
آرشیو «تایمز» را با ویراستهای رسمی «زمان حال» وفق دهد. این
گذشتة دستکاری شده به عنوان «رخداد واقعی» بایگانی میشود. و به این ترتیب نه از واقعیت ردی بر جای میماند،
و نه از تحریف آن! پرسوناژ
وینستون خود نیز نمیتواند سند و مدرکی از این بازنویسی تاریخ نگاهدارد، چرا که ،
این عمل ـ حفظ اسناد و شواهد ـ «جرم» به شمار میآید. خلاصه
جامعهای که در رمان 1984 ترسیم شده، جامعهای است منطبق بر الگوی جوامع اسطورهای که
در آن «خداوند یکتا» در قالب «بیگبرادر» تجلی کرده! در این
جامعه روابط دوستانه، عاشقانه و حتی عواطف خانوادگی سرکوب میشود. کودکان،
همچون «گشت ارشاد نامحسوس جمکرانیان»، خبرچینی میکنند، حتی از پدرومادرشان و اگر فرصت یابند، همزمان
در جایگاه دادستان و قاضی و مجری حکم مینشینند و مجرم را در خیابان به مجازات میرسانند. در یک
بخش از رمان، کاماراد «پارسن» را میبینیم که حین گفتگو با
«وینستون»، به فرزنداناش افتخار میکند،
چرا که،
دامن پیر زن فروشندهای را آتش زده
و پاهای وی را سوزانده بودند:
«فکر شو بکن، کاماراد!
پیرزن ژامبون را در روزنامهای پیچید که تصویر بیگبرادر بر آن نقش بسته
بود؛ چه توهینی!»
منبع: جرج اورول،
«1984.»
خلاصه، با درنظر گرفتن جو حاکم بر کشور ایران، به
صراحت میتوان گفت که جمکران نوع «بدوی» جامعهای است که جرج اورول در رمان 1984
ترسیم کرده. در این جامعه «تک حزبی»، طبقة حاکم
همچون جمکرانیها از تمام امکانات زندگی مرفه برخوردار است؛ و مانند پرسوناژ «اوبرایان» زندگی «اشرافی» میگذراند. «اوبرایان» تنها پرسوناژی است که میتواند حریم
خصوصی داشته باشد؛ او میتواند «تلهسکرین»
را به مدت نیم ساعت، و نه بیشتر خاموش
کند! تحت نظارت «اوبرایان» است که پرسوناژ وینستون را
شکنجه میدهند، به او شوک الکتریکی وارد میآورند و ... و بر
ارتباط عشقی او و جولیا ـ تنها رابطة عشقی رمان ـ نقطة پایان میگذارند. از
همه مهمتر، دگردیسی وینستون اسمیت است؛ اینک او «باور» دارد که «فقط آنچه
حزب میگوید، درست است» و عشق و انسانیت و دوستی، جز فریب نیست.
پس از این مرحله، وینستون را آزاد میکنند. در پایان رمان وینستون را میبینیم که از شنیدن خبر «پیروزی» کشورش بر «کل
قارة آفریقا» احساس شادی میکند، و «بیگبرادر» را دوست دارد؛ وینستون
به این ترتیب از فردیات و انسانیات تهی شده، و دیگر «جامعة یکدست» را تهدید نخواهد کرد.
«جامعةیکدست»، همچنانکه پیشتر هم به کرات گفتهایم بر الگوی «یوتوپیا»
منطبق شده. همه چیز در این جامعه میباید بر اساس پیشفرضهای حاکمیت «بینقص»
باشد؛ همه باید یکدل و یکصدا باشند و همانطور که در
کتاب «تعلیمات اجتماعی» دوران پهلوی آمده بود،
«همه میباید در یک خانة شیشهای
زندگی کنند!» به عبارت دیگر،
بیخیال حریم خصوصی! باری، تصفیة بلاد جرمانی از « یهودی و کمونیست و
معلولین ذهنی و جسمی و ...» و سرکوب آزادی بیان هنرمندان، به ویژه زمانی که در قالب «طنز» باشد، از
همین نگرش آخوندی سرچشمه میگیرد. جای تعجب نیست که 70 سال پس از شکست ارتش آلمان
نازی، بروکسلستان سران جرمانی و عثمانی
را برای «سرکوب طنز و طنزپرداز» به میدان آورده،
تا مردهریگ بیسمارک و گوبلز و
ادوارد هشتم را از گزند محفوظ نگاه دارد.
به بلشویسم هم
اشاره نمیکنیم؛ به چند
دلیل! نخست اینکه شکست آلمان نازی و نجات اروپا از
فاشیسم را مدیون ارتش سرخ هستیم. دیگر آنکه،
میکائیل بولگاکوف و «زامیاتین» که آثارش منبع الهام جرج اورول شد، توسط بلشویکها اعدام نشدند، و ... و از همه مهمتر اینکه، علیرغم
تبدیل آثار و افکار مارکس به ابزار تحمیل «دیکتاتوری کارگری» بر همسایة شمالیمان، نگرش
انسانمحور مارکس و دیگر متفکران مدرنیته،
هیچ ترادفی با عرصة توحش تعصبات و
تعلقات ادیان ابراهیمی ندارد!
ادیان ابراهیمی
بدون استثناء نگرش قبیلهای دارند؛ «برابری انسانها» را نفی میکنند، و موجودیت
معاصر انسان را «کفر» میشمارند. «شیطان»،
ساخته و پرداختة همین عرصة توحش
است. شیطان در آلمان نازی، «کمونیست و یهودی و کولی و ... و معلول» بود! و امروز هم رادیوفردا برای بازتولید شعارهای
ابلهانة فاشیسم، پای «آورام گلستان» نوچة
محفل امیرعباس هویدا را به میان کشیده. بوق سازمان سیا پس از تعریف و تمجید از درک و
فهم و شعور و استعداد و فرهنگ نداشتة گلستان، زبان به ستایش خشونت و «زبان تهاجم» وی گشوده و
مینویسد، ما هم در جمع دوستانمان همینطور حرف میزنیم! در نتیجه،
اگر کسی در یک مصاحبه همینطور حرف
بزند، قابل تحسین است:
«[...] او
هنوز بیان رک و صریح خود را دارد و به کسی باج نمیدهد [...] نظر خود را با صراحت
تمام میگوید [...] مگر نه اینکه همه ما در جمع دوستانمان همین طور حرف میزنیم، حالا اگر
کسی هست که با جرأت تمام همان حرفها را در یک مصاحبه برای چاپ هم میزند، قابل
تحسین است[...]»
منبع: رادیوفردا،
مورخ 24 آوریل 2016
حال که رادیوفردا متوجه شده «همه در جمع دوستانشان همینطور
حرف میزنند»، و هیچکس شیوة بیان متفاوتی ندارد، بد نیست ببینیم آورام گلستان «چگونه» حرف زده که
اینچنین به مذاق قلمزن این رادیو خوش آمده.
درست حدس زدید! گلستان مثل لات و اوباش، پیکر
افراد را مورد تهاجم زبانی قرار داده:
«[...] خودش میگوید: "وقتی که میپرسم اینها
کیاند، و چیاند، میگویند توهین کرده،
توهین نیست. وقتی که وضع موجود را نقاشی میکنی، توضیح میدهی، تعریف میکنی که خب، این دهنش کج است، ابروهایاش لنگه به لنگه است، این چشماش یکیش کوره، یک پایش میلنگد. اگر تو
بگوئی یک پایش میلنگد که فحش نیست[...]»
همان منبع
باری در همین مطلب سرشار از
صراحت و رکگوئی به شیوة «لاتی»، که به
گفتة رادیوکذا، «درد دلها» نام دارد، آورام گلستان گریزی هم به «فروید» و «رویا» و
خودآگاه و ناخودآگاه زده و ضمن حذف «ضمیر برتر» از نظریة فروید، قصه را
با رمان در ترادف قرار داده و آگاهی و نبوغ سرشارش را باز هم بیشتر به اثبات
رسانده، و قلمزن رادیوفردا را حسابی تحت تأثیر «عظمت»
خود قرار داده:
«[...] این
«درد دل»ها البته گاه بسیار آموزندهاند؛
آنجا که مثلاً دربارة اینکه قصه از
کجا در ذهن نویسنده خلق میشود (خودآگاه یا ناخودآگاه؟) به شکل درخشانی قصه نوشتن را به خواب تشبیه میکند
و با اشاره به فروید میگوید: «توی ذهن
شما یک سری مطالب هست که جمع و ترکیب میشود و آن وقت میشود خواب شما! قصه هم
بیشتر خواب منظمی هست اگر نویسندهاش نویسنده باشد[...]»
همان منبع
بله «خواب» در نظریة زیگموند فروید، «به طور درخشانی» بر ویراست سازمان سیا منطبق
شده، یعنی ترکیب یک سری مطالب در ذهن شماست،
و ... و «قصه» هم نوعی «خواب منظم» است! در این
راستا، و بر اساس وعظ و خطابة آورام
گلستان، اگر هنگام خواب یک دوربین فیلمبرداری
بالای سرتان بگذارید، حتماً وقتی از خواب
بیدار میشوید، یک فیلم هم ساختهاید! و اگر خوابتان
در مسیر بیبیگوزک صحرای کربلا باشد، چه
بهتر! جایزة «برلیناله» و غیره هم دریافت خواهید کرد! ولی
بخش جالب مصاحبة گهربار آورام گلستان به بازتولید زبان پوچ و مبتذل آخوند مربوط میشود:
«از خودت جلو بیفت [...] با دانستن است که میشود جلو
افتاد[...]»
همان منبع
جماعت «لات»، زندگی را با «مسابقه» اشتباه گرفته؛ همیشه
میخواهد از همه جلو بزند و به این توهم دچار شده که «اگر بداند، از همه جلو میافتد!» ولی آنچه این جماعت میدانند، کارساز جلو
افتادن در جبونی و پسروی و لاپوشانی است.
آورام گلستان وقتی از پاسخ عاجز میماند، از آنجا که «نمیداند» تفاوت داستان کوتاه و
رمان چیست، بجای اینکه به صراحت بگوید، "نمیدانم"، دست به لودگی میزند. و جالب اینجاست که قلمزن رادیوفردا که زبان به
ستایش صراحت و رکگوئی این فرد گشوده بود،
باز هم به مجیزگوئی خود ادامه میدهد
و ادعا میکند، «پرسش نامربوط بوده»:
«[...] با شوخ طبعی از پاسخ دادن به یک سئوال نامربوط میگریزد:
"از نظر شما داستان
کوتاه با رمان چه وجوه اشتراک یا افتراقی دارند؟" و پاسخ: "یکیش کوتاه است و یکیش بلند[...]"»
همان منبع
بله، آورام
گلستان که هم نظریه فروید را «فوتآب» است و هم در عرصة هنر پیشتاز و هم، به قول
بوق سازمان سیا «صراحت» دارد، فقط شهامت
ندارد که بگوید "نمیدانم."
در واقع
وی عضوی از گلة «همه چیزدان» محبوب سازمان سیاست. گلهای که «حقیقت» را میشناسد و هیچ پرسشی نیز
ذهناش را آشفته نمیکند! به عنوان نمونه، آورام
گلستان هیچوقت از خودش نخواهد پرسید، چگونه از اعماق ناکجاآباد محفل هویدا بیرون آمد، و یکشبه ره صدساله رفت و تبدیل شد به
«روشنفکر و فیلمساز و غیره ...!» در هر حال، اهمیتی
هم ندارد، وقتی چماقدارانی نظیر حاج فرج دباغ و پاسدار
اکبر روشنفکر شناخته میشوند، آورام
گلستان هم میتواند روشنفکر باشد! همین که بیبیسی و رادیوفردا اینان را به عنوان
«روشنفکر» و فیلسوف و غیره معرفی کنند، کفایت
خواهد کرد! بوقهای آنگلوساکسون، با
انسانمحوری و مدرنیته و رنسانس، و ... و
هر آنچه غیرابراهیمی است، سرستیزه دارند،
از اینرو از «سروانتس» فاکتور
گرفته و برای سالگرد مرگ شکسپیر هیاهو به راه انداختهاند.
آثار شکسپیر ـ اگر فردی به نام شکسپیر موجودیت واقعی هم داشته
باشد ـ بازتاب جامعة «مسیحی » دوران ویکتوریاست. حال
آنکه سروانتس، علیرغم همعصر بودن با شکسپیر، به عرصة طنز و رمان مرتبط میشود. و طنز،
همانطور که اینروزها شاهدیم، زیر سم
ستوران فاشیسم افتاده!
در راستای ایجاد «جهان یکدست
اسلام»، از طریق تقدس بخشیدن به «عثمانی» و ایجاد «منطقة
پرواز ممنوع در سوریه»، یعنی تبدیل اینکشور به لیبی دوم، آنجلا
مرکل پای پیش گذاشته و به نیابت از سوی ارباب،
رسماً در برابر مسکو ایستاده! تعجبی هم ندارد؛ «لات است و تکرار راه پدر!» و در
جهان اسطورهای لات، جائی برای انسان و
طنز و رمان پیشبینی نشده. پیشرفت جوامع «یکتاپرست» در عرصة هنر، از مداحی
و خودسانسوری، و... و «هنر متعهد» فراتر
نمیرود.
آنچه در غرب رمان را ایجاد کرد، زمینهای تاریخی بود که به آزاداندیشانی چون
ربله در فرانسه و سروانتس در اسپانیا امکان داد «طنز» را در برخورد با نمادهای تقدس
مسیحیت به کار گیرند. ربله نمادهای مذهبی را واژگون کرد، و
سروانتس نیز با آفرینش «دونکیشوت»، «ارزشهای مقدس» شوالیهها را به استهزاء گرفت. این «ارزشها»
همان آداب و رسومی بود که «صلیبیون» از شرقیها اقتباس کردند، و کلیسا
آن را در خدمت منافع خود قرار داده بود. در رمان سروانتس، پرسوناژ «دونکیشوت» که به جنگ آسیابهای بادی
میرود، در واقع یک «ضدقهرمان» است که از
استهزاء «شوالیه» و ارزشهای حماسیاش آفریده شده. «ضدقهرمان» سروانتس، همان
«شوالیة قهرمان» است که از زنجیر بندگی خداوند ادیان ابراهیمی رهائی یافته، و اینچنین
پای به جهان زمینی «واقعیت» میگذارد. اینچنین است که در عرصة واقعیت، تلاش «انسان»
برای نشستن در جایگاه الهی و برقراری «عدالت» فاجعه میآفریند. هر چه انسان
بیشتر به تقلید از «فرستادگان خداوند»، با پلیدیها میجنگد، مضحکتر
و خندهدارتر میشود. سروانتس به مخاطب نشان میدهد که تنها راه رهائی
این «انسان»، گسستن زنجیرهائی است که او
را به اسارت ارزشهای «بنیاد سلطه»، یعنی
کلیسا درآورده. ولی خوب اگر انسان از اسارت ارزشها آزاد شود، محفل احترام به ادیان هم از «قهرمان» محروم
میشود و میدانیم که بدون «قهرمان»، خر لنگ مطلقگرایان به مقصد نخواهد رسید. چرا که
چارچوب مقدس «تاراج و توحش»، یا همان توجیه «سرکوب آزادی بیان» به قهرمان و مقدسات
نیاز دارد. بیدلیل نیست که لندن و واشنگتن برای بزک کردن
چهرة کریه «فدائیان اسلام» و شاخکهای فکلکراواتی این تشکل استعماری از قماش نهضت
عاظادی و جبهة ملی با یکدیگر مسابقه گذاشته،
میکوشند «مصدق» را به ارزش
بگذارند.
محمد مصدق چه از جایگاه نمایندة مجلس شورای ملی، و چه
در مقام نخستوزیر، نماد بارز خیانت به منافع ملی ایران بود. شعارهای
پوچ و مردمفریب، قانونشکنی، یکجانبهگرائی و… و به ویژه
«کودتاسازی» از ویژگیهای دوران فعالیتهای سیاسی مصدق به شمار میرود. دورانی
که صرفاً به تحولات سالهای پیش از کودتای 28 مرداد محدود نمیماند. به پاداش این
خوش خدمتیها، استعمار مصدق را به مرتبة
«قهرمان ملی» نیز ارتقاء داد تا ابزار مناسبی جهت تبلیغات باشد. دولت
مصدق با شعار «نه شرقی، نه غربی»، دست
اسلامگرایان تروریست را در جامعة ایران باز گذاشت، اوباش را به استخدام شهربانی در آورد، مدارس
مختلط را تعطیل کرد، زمینة تحمیل تحریمهای اقتصادی بر ملت ایران را
فراهم آورد و … و
خلاصه، قلم از شرح «خدمات» ایشان به «سرمایه سالاری»
غرب ناتوان است!
سرمایه سالاری،
یعنی حاکمیت «سرمایه» بر جامعة
انسانی. و اگر این حاکمیت تحت نظارت «قوانین» قرار نگیرد، بجائی
خواهیم رسید که امروز رسیدهایم. یعنی پشتیبانی آشکار آمریکا، متحدان و نوکراناش از تروریسم! در تبلیغات همین حامیان تروریسم است که آخوند، یعنی عامل اصلی خشونت و توحش و تجاوز به حریم
خصوصی، «مخالف خشونت» معرفی میشود. اینهمه تا فراموش نکنیم
که «جنگ، صلح
است؛ آزادی، اسارت است؛ نادانی، توانائی است» و ...
<< بازگشت