سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵


ملا و باد!
...
یک شب ملانصرالدین، به عادت همیشگی، به قصد دزدی وارد باغ همسایه می‌شود. از قضا، همسایه که در کمین دزد معهود نشسته بود، ملا را در حین دزدی، غافلگیر می‌کند:
ـ شرمت باد نصرالدین! دیگر نمی‌توانی دزدی از باغ مرا حاشا کنی!
نصرالدین بر آشفته می‌گوید:
ـ مگر این باد شدید را نمی‌بینی؟ باد مرا به این جا آورده!
ـ ای نصرالدین مزور! وقتی غافلگیرت کردم، داشتی بته‌های هویج را از زمین می‌کندی!
ـ آرام باش مرد حسابی! من دستم را به این بته‌ها گرفته بودم که باد مرا نبرد!
ـ پس این هویج‌هائی که توی کوله پشتی‌ات می‌بینم ازکجا آمده‌اند؟
ـ اتفاقاً، منهم داشتم به همین مسئله فکر می‌کردم، تو سر رسیدی و فرصت نشد!

حکایت پسا مدرن

یک شب به عادت معهود، ملا به ملاقات آمریکائی‌ها می‌رود. ملت که از مدت‌ها پیش در جریان ملاقات‌های پنهانی اوست، پشت در کمین کرده. تا ملا به دست و پا بوسی مامور سیا مشغول می‌شود، در باز شده مردم به درون خانه می‌ریزند:
ـ ای مزدور خیانتکار! با آمریکا مذاکره می‌کنی؟!
ملا به تندی می‌گوید:
ـ آمده بودم به او بگویم مذاکره‌ای در کار نیست!
ـ پس چرا به پایش افتاده بودی؟
ـ ادب اسلامی چنین حکم می‌کند! عطوفت با دشمن!
ـ پس این دلارها در دستت چه می‌کند؟
ملا در حالی که مشت پر از دلار را به هوا برده، فریاد می‌زند:
ـ آمریکا ببر کاغذی است!

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت