...
مردی در بازار، پرندهای را به بهای دو سکة نقره، برای فروش عرضه میکرد. پرنده بس زیبا بود، با پرهائی به رنگهای فریبنده، قرمز، سبز، زرد، آبی. در تعریف از پرنده، فروشنده پیوسته تکرار میکرد:
ـ این پرنده سخنگوست، هرچه بگوئید، تکرار میکند؛ این پرنده سخنگوست، پرندة جزایر دور بخرید، چه کسی پرندة جزایر دور میخواهد؟
تمام روز، پرندة زیبا، باعث شگفتی عابرین شد، ولی هیچکس آن را نخرید، چرا که دو سکة نقره برای یک پرنده، قیمتی بسیار گزاف بود، و فروشنده هم حاضر به تخفیف نمیشد.
روز بعد ملا به بازار می آید. بوقلمونی سیاه را که از مرغدانیاش آورده، سر دست میگیرد و فریاد میکشد:
ـ فقط سه سکة نقره! فقط سه سکة نقره! برای این پرندة سحرآمیز، فقط سه سکة نقره!
عدهای به دور ملا جمع شده، با حیرت به این صحنه مینگرند. برخی از خود میپرسند، مگر نصرالدین دیوانه شده؟! عاقبت یک نفر از میان جمعیت کنجکاو به ملا نزدیک شده میپرسد:
ـ چطور انتظار داری یک بوقلمون را به این قیمت بفروشی؟ سه سکه بهای یک گله بوقلمون است!
ـ جدل بیهوده مکن، نادان! اگر پرنده دیروزی دو سکه میارزید، برای پرندة من، سه سکه نقره بهای مناسبی است. هیچ تخفیفی هم نمیدهم!
ـ چه شوخی بیمزهای، نصرالدین! پرندة دیروزی حرف میزد.
ـ بله، ولی پرنده من کار مهمتری انجام میدهد.
ـ چه کاری؟
ـ فکر میکند!
حکایت پسا مدرن
اواخر دی ماه 1357 بود، یکنفر مقابل در ورودی دانشگاه تهران، در مورد آزادیهای فردی سخنرانی میکرد. عدهای پیرامون وی گرد آمده بودند. جمعیت هر لحظه انبوه تر میشد. سخنرانی که به پایان رسید، مردم هم متفرق شدند.
فردای آنروز، یک نفر در همان محل مشغول سخنرانی بود. عدهای هم برای شنیدن سخنانش جمع شده بودند، که ناگهان ملا، ناسزاگویان، با بیل به آنان حمله ور میشود. جمعیت پراکنده شد، ولی ملا همچنان به هتاکی و کتک زدن مردم ادامه میدهد. یکنفر به او میگوید:
ـ ملا مگر دیوانه شدهای؟ این چه رفتاری است؟
ملا همانطورکه در حال کتک زدن مردم است، فریاد میزند:
ـ چند بار بگویم، اسلام دین رحمت و عطوفت است!
ـ این پرنده سخنگوست، هرچه بگوئید، تکرار میکند؛ این پرنده سخنگوست، پرندة جزایر دور بخرید، چه کسی پرندة جزایر دور میخواهد؟
تمام روز، پرندة زیبا، باعث شگفتی عابرین شد، ولی هیچکس آن را نخرید، چرا که دو سکة نقره برای یک پرنده، قیمتی بسیار گزاف بود، و فروشنده هم حاضر به تخفیف نمیشد.
روز بعد ملا به بازار می آید. بوقلمونی سیاه را که از مرغدانیاش آورده، سر دست میگیرد و فریاد میکشد:
ـ فقط سه سکة نقره! فقط سه سکة نقره! برای این پرندة سحرآمیز، فقط سه سکة نقره!
عدهای به دور ملا جمع شده، با حیرت به این صحنه مینگرند. برخی از خود میپرسند، مگر نصرالدین دیوانه شده؟! عاقبت یک نفر از میان جمعیت کنجکاو به ملا نزدیک شده میپرسد:
ـ چطور انتظار داری یک بوقلمون را به این قیمت بفروشی؟ سه سکه بهای یک گله بوقلمون است!
ـ جدل بیهوده مکن، نادان! اگر پرنده دیروزی دو سکه میارزید، برای پرندة من، سه سکه نقره بهای مناسبی است. هیچ تخفیفی هم نمیدهم!
ـ چه شوخی بیمزهای، نصرالدین! پرندة دیروزی حرف میزد.
ـ بله، ولی پرنده من کار مهمتری انجام میدهد.
ـ چه کاری؟
ـ فکر میکند!
حکایت پسا مدرن
اواخر دی ماه 1357 بود، یکنفر مقابل در ورودی دانشگاه تهران، در مورد آزادیهای فردی سخنرانی میکرد. عدهای پیرامون وی گرد آمده بودند. جمعیت هر لحظه انبوه تر میشد. سخنرانی که به پایان رسید، مردم هم متفرق شدند.
فردای آنروز، یک نفر در همان محل مشغول سخنرانی بود. عدهای هم برای شنیدن سخنانش جمع شده بودند، که ناگهان ملا، ناسزاگویان، با بیل به آنان حمله ور میشود. جمعیت پراکنده شد، ولی ملا همچنان به هتاکی و کتک زدن مردم ادامه میدهد. یکنفر به او میگوید:
ـ ملا مگر دیوانه شدهای؟ این چه رفتاری است؟
ملا همانطورکه در حال کتک زدن مردم است، فریاد میزند:
ـ چند بار بگویم، اسلام دین رحمت و عطوفت است!
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت