...
در شهر کوچک، همه ملا را دانشمند میانگاشتند. روزی پیرزنی روستائی، نامه به دست، به سراغ ملا میآید؛ سواد خواندن نداشت و اولین بار بود که نامهای دریافت میکرد:
ـ نصرالدین، خدا خیرت بدهد، این نامه را برایم بخوان، انشالله خبر بد نداشته باشد.
نصرالدین، نامه را میگیرد ، نگاهی به آن میاندازد و هرچه بیشتر به نامه مینگرد، خطوط صورتش بیشتر در هم میرود، و ناگهان به گریه میافتد. پیرزن روستائی با تاثر میگوید، نصرالدین اینقدر عذابم نده، بگو، خواهرم عایشه بلائی به سرش آمده؟ ولی، نصرالدین بدون آنکه جوابی بدهد، همچنان به نامه خیره میشود. بعد از گذشت لحظاتی، کم کم خطوط صورتش از هم باز شده، گل از گلش میشکفد و ناگهان چنان قهقههای میزند، که عمامهاش جابجا میشود. پیرزن که کاسه صبرش لبریز شده میگوید:
ـ نصرالدین به من رحم کن، چه شده که از من پنهان میکنی؟!
بالاخره نصرالدین آرام میگیرد و خطاب به پیرزن روستائی میگوید:
ـ نگران نباش مادر، گریهام برای این بود که تو سواد خواندن نداری
ـ پس خندههایت برای چه بود؟
ـ برای این بود که من هم سواد خواندن ندارم.
حکایت پسامدرن
خانم دکتر منیره فاضله، رئیس انجمن دانشگاهی حقوق اسلامی زنان، نامه به دست، به سراغ ملا میرود. به محض ورود به خانه ملا، خانم دکتر فاضله، قلوه سنگی از توی کیف در آورده زیر زبانش میگذارد، و روی به ملا کرده میگوید:
ـ ملا این متن سخنان نوروزی رهبری را ... که قلوه سنگ از دهانش بیرون میافتد. ملا نامه را میگیرد و با حیرت بهآن خیره میشود. خانم دکتر همچنان منتظر کلام ملاست. ولی ملا حرفی نمیزند، خانم دکتر، خم شده قلوه سنگش را از زمین بر میدارد که بتواند از ملا بپرسد جریان چیست. ولی ملا، گریه کنان میگوید:
ـ خواهرم، دیگر احتیاجی به قلوه سنگ نیست!
خانم دکتر که علیرغم توصیة ملا، قلوه سنگ را دوباره زیر زبانش گذاشته، با تعجب میپرسد:
ـ چطور؟
ـ ملا هق هق کنان جواب میدهد:
ـ نصرالدین، خدا خیرت بدهد، این نامه را برایم بخوان، انشالله خبر بد نداشته باشد.
نصرالدین، نامه را میگیرد ، نگاهی به آن میاندازد و هرچه بیشتر به نامه مینگرد، خطوط صورتش بیشتر در هم میرود، و ناگهان به گریه میافتد. پیرزن روستائی با تاثر میگوید، نصرالدین اینقدر عذابم نده، بگو، خواهرم عایشه بلائی به سرش آمده؟ ولی، نصرالدین بدون آنکه جوابی بدهد، همچنان به نامه خیره میشود. بعد از گذشت لحظاتی، کم کم خطوط صورتش از هم باز شده، گل از گلش میشکفد و ناگهان چنان قهقههای میزند، که عمامهاش جابجا میشود. پیرزن که کاسه صبرش لبریز شده میگوید:
ـ نصرالدین به من رحم کن، چه شده که از من پنهان میکنی؟!
بالاخره نصرالدین آرام میگیرد و خطاب به پیرزن روستائی میگوید:
ـ نگران نباش مادر، گریهام برای این بود که تو سواد خواندن نداری
ـ پس خندههایت برای چه بود؟
ـ برای این بود که من هم سواد خواندن ندارم.
حکایت پسامدرن
خانم دکتر منیره فاضله، رئیس انجمن دانشگاهی حقوق اسلامی زنان، نامه به دست، به سراغ ملا میرود. به محض ورود به خانه ملا، خانم دکتر فاضله، قلوه سنگی از توی کیف در آورده زیر زبانش میگذارد، و روی به ملا کرده میگوید:
ـ ملا این متن سخنان نوروزی رهبری را ... که قلوه سنگ از دهانش بیرون میافتد. ملا نامه را میگیرد و با حیرت بهآن خیره میشود. خانم دکتر همچنان منتظر کلام ملاست. ولی ملا حرفی نمیزند، خانم دکتر، خم شده قلوه سنگش را از زمین بر میدارد که بتواند از ملا بپرسد جریان چیست. ولی ملا، گریه کنان میگوید:
ـ خواهرم، دیگر احتیاجی به قلوه سنگ نیست!
خانم دکتر که علیرغم توصیة ملا، قلوه سنگ را دوباره زیر زبانش گذاشته، با تعجب میپرسد:
ـ چطور؟
ـ ملا هق هق کنان جواب میدهد:
ـ نوروز محمدی و خرافة چهارشنبه سوری بر شما مبارک باد ...
2 نظردهید:
سلام
وبلاگ خوبی دارید ولی من باچند چیزی که از وبلاگتون خواندم نفهمیدم که شما چه نوع فکریتی دارید.
ممنون میشم کامنت بزاری و در این باره توضیح بدید
بازم ممنون
تا بعد...............
آرش عزیز شما هم وبلاگ خوبی دارید، و به خواننده در ابتدا میگوئید که افق سوسیالیستی دارید. ولی من نخست معتقد به حفظ آزادیهای فردی هستم.
ارسال یک نظر
<< بازگشت