سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵


خرد و حکمت ملانصرالدین
...
دیر هنگام بود که ملانصرالدین، در یک شب مهتابی، از قهوه‌خانه باز‌می‌گشت، به زیر طاقی درگاه خانه رسیده بود که ناگهان انگشتری‌اش به زمین افتاد. دوستی که وی را همراهی می‌کرد، بلافاصله خم شد و کورمال کورمال، شروع به جستجو کرد. ولی، ملا به‌خیابان بازگشت. دوستش پرسید، کجا می‌روی نصرالدین؟ انگشترت اینجا به ‌زمین افتاد. نصرالدین جواب می‌دهد: تو همانجا را بگرد، من در روشنائی به دنبال انگشتر می‌گردم.

حکایت پسا مدرن

دیر هنگام بود، ملا نصرالدین دمی به خمره زده با پیکان لکنتی‌‌اش عازم خانه بود. ناگهان،‌ در حوالی دانشگاه تهران، چشمش به پاترول «امر به معروف» افتاد. مستی از سرش پرید و نفسش بند آمد. از اتومبیل پیاده شد،‌ و دوان دوان خود را به در دانشگاه رساند. صدائی از درون پاترول گفت:

ـ کجا میروی؟ این وقت شب دانشگاه تعطیل است!
ملا گفت:
ـ ای نادان! نمی‌دانی راه قدس از کربلا می‌گذرد؟

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت