...
پس از اعطای نوبل صلح به یک خانم حقوقدان ایرانی، ایشان، در مصاحبههای فراوانی که با رسانههای غرب داشتند، بر این مهم تاکید فراوان کردند که «دموکراسی با اسلام هیچ تضادی ندارد!» پس از حکایت «شیادی دوم خرداد» و عبارت پوچ «مردمسالاری دینی» که در رسانههای ایران از آنها به عنوان «اصلاحطلبی» یاد شد، اینبار نوبت رسانههای غرب بود، که مهر تائید بر حاکمیت استعمار در ایران زده، آنرا «دموکراتیک» نیز جلوه دهند. دلیل دموکراتیک بودن حاکمیت تحجر ایران هم این بود، که خانم عبادی روسری مبارک را از سرشان برداشته، در تلویزیونهای غرب، ثابت کردند که اسلام با دموکراسی در تضاد نیست!
این اصل، یعنی تضاد اسلام، یهودیت و مسیحیت، و هر دین دیگر با دموکراسی را قریب به 28 سال پیش، مصطفی رحیمی در ایران مطرح کرده بود. البته در آن روزها که تودههای «آگاه» میلیونی، با پای خود، و با شعارهای پوچ استعمار، به مسلخ میرفتند ـ کسی از فاشیسم صحبتی به میان نمیآورد. توافقهای لازم انجام شده بود و نیازی به بحثهای «روشنفکرانه» نیز نبود. روشنفکران آن روزها، شریعتی، سروش، بنیصدر و در راس همه روح الله خمینی بودند! تصمیم گیرندگان هم، بنیادهای «امنیتی ـ نظامی» غرب. آن روزها همه چیز حد و مرز مشخصی داشت. همه تکلیفشان روشن بود: اتحاد جماهیر شوروی کفر بود و بقیه اسلام! گرفتاری زمانی آغاز شد که دنیای کفر هم مسلمان شد، و روبل ناقابل به دست، «انا شریک» گویان پای به ضیافت سرمایهداران گذاشت.
در این شرایط بود که غرب، ناچار شد، چهرة کریه طالبان در ایران، پاکستان و افغانستان را بزک کرده، آنان را «دموکراتیک» جلوه دهد. تنها راه برای اینکار هم جنگ بود. نه جنگ با طالبان منطقه، جنگ بر علیه ملتهای منطقه، که نتوانند در شرایط جدید، سر برافرازند. هدف نخست ایران بود: «حماسه دوم» خرداد، هشت سال فرصت برای طالبان شیعه در ایران فراهم کرد. سپس، نوبت «اصلاحات» در افغانستان رسید. یعنی تهاجم نظامی، به کشوری که بیش از دو دهه را، به برکت غرب و شرق، در جنگ گذرانده بود. تهاجم نظامی، برای انتصاب حمید کرزای ـ که قرار بود سفیر طالبان در سازمان ملل باشدـ به سمت ریاست جمهوری افغانستان.
در پاکستان، کودتای بدون خونریزی ژنرال مشارف کفایت کرد. تداوم احکام «تحجر ـ توحش» در کشور، در سایة ژنرالی آزادیخواه و کودتاگر. حتی ترکیة «لائیک» هم از این مهلکه جان سالم بدر نبرد، و دو رقیب جاودان عرصه سیاست ترکیه: سلیمان دمیرل و بولنت اجویت، جای خود را به فوتبالیست اسلامگرای فکل کراواتی، جناب آقای اردوغان سپردند.
ولی آنان که میپنداشتند، کار به همین جا ختم شده، سخت در اشتباه بودند. ابعاد توطئه جهانی بود، نه منطقهای! بنیادهای سرمایهداری بحران زدة غرب، اینبار هم مسیر فاشیسم را در پیش گرفته و به دامان مذهب پناه بردند. بساط تقدیس و تقدس، دوباره از پستوی کلیسای کاتولیک سر برآورد، و از حمایت صمیمانة محفل نوبل نیز برخوردار شد. اینبار، هدف اصل و اساس آزادیهای فردی بود. یعنی نتیجه سه قرن مبارزه روشنفکران غرب با بنیاد سلطه مذهب. مبارزاتی که، حدود نیم قرن پیش، به زبانشناس گمنام و مطرود اتحاد جماهیر شوروی، میکائیل باکتین، امکان داد، رمان را عرصه مرگ خدایان و قهرمانان تعریف کند. مبارزاتی که در عرصة ادبیات، با آثار فرانسوا ربله از فرانسه و میگوئل سروانتس از اسپانیا پای گرفته بود. اولی، سمبلهای مسیحیت را به سخره گرفت و دومی، سمبلهای مقدس کلیسا را. ولی محفل نوبل با اعطای نوبل ادبیات به نویسنده ای چون کارلوس فوئنتس، پایههای فاشیسم را ـ که با اعطای نوبل صلح به شیرین عبادی نوسازی کرده بود ـ مستحکمتر کرد.
سخنرانی کارلوس فوئنتس، رمان نویس معروف، در مراسم گرامیداشت چهارمین سدة انتشار رمان «دون کیشوت» در برلن، یک کودتای ادبی تمام و کمال بود. وی در این سخنرانی که، در ماهنامة لوموند دیپلوماتیک دسامبر 2005 انتشار یافت، رمان را به نحوی تعریف میکند، که در تخالف کامل با تعریف علمی رمان قرار میگیرد. فوئنتس، در یک لغزش کلام موذیانه، «حقیقت» را جانشین «واقعیت» کرده، رمان را عرصة «حقایق» مینامد!
اینجاست که میتوان ابعاد توطئه «بینالملل فاشیسم» را به درستی دریافت. چرا فوئنتس با تکیه بر رمان، کمر همت به نابودی رمان بسته؟ رمان، به عنوان نماد رهایی انسان از زنجیر سلطه الهیتها؟ چرا این چنین شتابان، بر بالهای رمان، با تکیه بر «حقایق»، «واقعیتها» نادیده گرفته شده؟ چرا نوبل ادبیات، انسان هزاره سوم را در بند «حقایق» میخواهد؟
این رمان بود که«حقیقت» را، به عنوان پدیدة الهی، مطلق و ابدی، در برابر «واقعیت» زمینی و پویا متزلزل کرد. با تکیه بر این تزلزل بود که «مدرنیته»، با تعریف خداوند نوین و متکثر زمینی، مرگ «حقیقت» را نوید داد. پس چرا گروهی در پی تحریف رمان و از خاک برون کشیدن «حقیقت» مرده برآمدهاند؟
اگر قربانیان، رمان سلمان رشدی، فیلم آخرین وسوسه مسیح و کاریکاتور محمد را فراموش نکرده باشیم، اگر هیاهوی تبلیغاتی غرب و شرق، تاکید مکرر روسای دولتهای غربی بر «احترام به مقدسات»، و همایشهای گوناگون بینالمللی «احترام به ادیان» را بهیاد آوریم، متوجه میشویم که سرمایهداری جهانی نیاز به یادآوری این مهم دارد که «مقدساتی» وجود دارند، و «باید محترم شمرده شوند!» انتشار یک کاریکاتور در نشریهای متمایل به راست افراطی، که از انتشار کاریکاتور مسیح سرباز زده بود، در کشوری که دین دولتی دارد، حاکمیت راست افراطیاش نه تنها در جنگ عراق دوش به دوش آمریکا شرکت دارد، که در مدارسش تعلیمات دینی، جزو دروس اجباری است، این گمان را تقویت میکند، که کاریکاتور کذا، تنها با این هدف سفارش داده شده بود که احترام به «مقدسات» را بار دیگر به میدان بحث روشنفکران دولتی وارد کند. فاشیسم نوین، اینبار ـ چون دورة هیتلر و موسولینی ـ فقط کاتولیک نیست، از همدلی و همیاری برادران مسلمان و یهودی نیز برخوردار شده.
این اصل، یعنی تضاد اسلام، یهودیت و مسیحیت، و هر دین دیگر با دموکراسی را قریب به 28 سال پیش، مصطفی رحیمی در ایران مطرح کرده بود. البته در آن روزها که تودههای «آگاه» میلیونی، با پای خود، و با شعارهای پوچ استعمار، به مسلخ میرفتند ـ کسی از فاشیسم صحبتی به میان نمیآورد. توافقهای لازم انجام شده بود و نیازی به بحثهای «روشنفکرانه» نیز نبود. روشنفکران آن روزها، شریعتی، سروش، بنیصدر و در راس همه روح الله خمینی بودند! تصمیم گیرندگان هم، بنیادهای «امنیتی ـ نظامی» غرب. آن روزها همه چیز حد و مرز مشخصی داشت. همه تکلیفشان روشن بود: اتحاد جماهیر شوروی کفر بود و بقیه اسلام! گرفتاری زمانی آغاز شد که دنیای کفر هم مسلمان شد، و روبل ناقابل به دست، «انا شریک» گویان پای به ضیافت سرمایهداران گذاشت.
در این شرایط بود که غرب، ناچار شد، چهرة کریه طالبان در ایران، پاکستان و افغانستان را بزک کرده، آنان را «دموکراتیک» جلوه دهد. تنها راه برای اینکار هم جنگ بود. نه جنگ با طالبان منطقه، جنگ بر علیه ملتهای منطقه، که نتوانند در شرایط جدید، سر برافرازند. هدف نخست ایران بود: «حماسه دوم» خرداد، هشت سال فرصت برای طالبان شیعه در ایران فراهم کرد. سپس، نوبت «اصلاحات» در افغانستان رسید. یعنی تهاجم نظامی، به کشوری که بیش از دو دهه را، به برکت غرب و شرق، در جنگ گذرانده بود. تهاجم نظامی، برای انتصاب حمید کرزای ـ که قرار بود سفیر طالبان در سازمان ملل باشدـ به سمت ریاست جمهوری افغانستان.
در پاکستان، کودتای بدون خونریزی ژنرال مشارف کفایت کرد. تداوم احکام «تحجر ـ توحش» در کشور، در سایة ژنرالی آزادیخواه و کودتاگر. حتی ترکیة «لائیک» هم از این مهلکه جان سالم بدر نبرد، و دو رقیب جاودان عرصه سیاست ترکیه: سلیمان دمیرل و بولنت اجویت، جای خود را به فوتبالیست اسلامگرای فکل کراواتی، جناب آقای اردوغان سپردند.
ولی آنان که میپنداشتند، کار به همین جا ختم شده، سخت در اشتباه بودند. ابعاد توطئه جهانی بود، نه منطقهای! بنیادهای سرمایهداری بحران زدة غرب، اینبار هم مسیر فاشیسم را در پیش گرفته و به دامان مذهب پناه بردند. بساط تقدیس و تقدس، دوباره از پستوی کلیسای کاتولیک سر برآورد، و از حمایت صمیمانة محفل نوبل نیز برخوردار شد. اینبار، هدف اصل و اساس آزادیهای فردی بود. یعنی نتیجه سه قرن مبارزه روشنفکران غرب با بنیاد سلطه مذهب. مبارزاتی که، حدود نیم قرن پیش، به زبانشناس گمنام و مطرود اتحاد جماهیر شوروی، میکائیل باکتین، امکان داد، رمان را عرصه مرگ خدایان و قهرمانان تعریف کند. مبارزاتی که در عرصة ادبیات، با آثار فرانسوا ربله از فرانسه و میگوئل سروانتس از اسپانیا پای گرفته بود. اولی، سمبلهای مسیحیت را به سخره گرفت و دومی، سمبلهای مقدس کلیسا را. ولی محفل نوبل با اعطای نوبل ادبیات به نویسنده ای چون کارلوس فوئنتس، پایههای فاشیسم را ـ که با اعطای نوبل صلح به شیرین عبادی نوسازی کرده بود ـ مستحکمتر کرد.
سخنرانی کارلوس فوئنتس، رمان نویس معروف، در مراسم گرامیداشت چهارمین سدة انتشار رمان «دون کیشوت» در برلن، یک کودتای ادبی تمام و کمال بود. وی در این سخنرانی که، در ماهنامة لوموند دیپلوماتیک دسامبر 2005 انتشار یافت، رمان را به نحوی تعریف میکند، که در تخالف کامل با تعریف علمی رمان قرار میگیرد. فوئنتس، در یک لغزش کلام موذیانه، «حقیقت» را جانشین «واقعیت» کرده، رمان را عرصة «حقایق» مینامد!
اینجاست که میتوان ابعاد توطئه «بینالملل فاشیسم» را به درستی دریافت. چرا فوئنتس با تکیه بر رمان، کمر همت به نابودی رمان بسته؟ رمان، به عنوان نماد رهایی انسان از زنجیر سلطه الهیتها؟ چرا این چنین شتابان، بر بالهای رمان، با تکیه بر «حقایق»، «واقعیتها» نادیده گرفته شده؟ چرا نوبل ادبیات، انسان هزاره سوم را در بند «حقایق» میخواهد؟
این رمان بود که«حقیقت» را، به عنوان پدیدة الهی، مطلق و ابدی، در برابر «واقعیت» زمینی و پویا متزلزل کرد. با تکیه بر این تزلزل بود که «مدرنیته»، با تعریف خداوند نوین و متکثر زمینی، مرگ «حقیقت» را نوید داد. پس چرا گروهی در پی تحریف رمان و از خاک برون کشیدن «حقیقت» مرده برآمدهاند؟
اگر قربانیان، رمان سلمان رشدی، فیلم آخرین وسوسه مسیح و کاریکاتور محمد را فراموش نکرده باشیم، اگر هیاهوی تبلیغاتی غرب و شرق، تاکید مکرر روسای دولتهای غربی بر «احترام به مقدسات»، و همایشهای گوناگون بینالمللی «احترام به ادیان» را بهیاد آوریم، متوجه میشویم که سرمایهداری جهانی نیاز به یادآوری این مهم دارد که «مقدساتی» وجود دارند، و «باید محترم شمرده شوند!» انتشار یک کاریکاتور در نشریهای متمایل به راست افراطی، که از انتشار کاریکاتور مسیح سرباز زده بود، در کشوری که دین دولتی دارد، حاکمیت راست افراطیاش نه تنها در جنگ عراق دوش به دوش آمریکا شرکت دارد، که در مدارسش تعلیمات دینی، جزو دروس اجباری است، این گمان را تقویت میکند، که کاریکاتور کذا، تنها با این هدف سفارش داده شده بود که احترام به «مقدسات» را بار دیگر به میدان بحث روشنفکران دولتی وارد کند. فاشیسم نوین، اینبار ـ چون دورة هیتلر و موسولینی ـ فقط کاتولیک نیست، از همدلی و همیاری برادران مسلمان و یهودی نیز برخوردار شده.
این هم نوعی «تکثر» است! جامعهای است چند صدائی، که در واقع فقط صدای فاشیسم از آن به گوش میرسد. این همان «جامعه چند صدائی» است، که استعمار آنرا با موفقیت در ایران آزمایش کرد. این هم بینالملل چند صدائی فاشیسم، نوعی «حماسه دوم خرداد» جهانی است! ولی اگر «شیادی دوم خرداد»، هشت سال فرصت به استعمارهدیه کرد، نتایج درخشانش، رسوائی «روشنفکران و آزادیخواهان» ایران، در حمایت از جنایتکاری به نام هاشمی رفسنجانی بود. مسلماً اگر شرایط مشابهی در عرصة بینالملل تکرار شود، پتة بسیاری از «آزادیخواهان» صاحب نام غرب بر آب خواهد افتاد، و کوس رسوائی بسیاری از «حقوق بشریها» زده خواهد شد.
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت