یکشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۵


نیروی پیری
...
ملا نصرالدین خیلی دوست داشت به قهوه خانه برود. یکشب که به عادت معمول مشغول نوشیدن چای و گپ زدن با دوستان بود گفت:
ـ باورتان نمی‌شود! من در پیری همانقدر زور دارم، که در دوران جوانی! ‌خودم هم باورم نمی‌شود!

اطرافیان ملا هم از این سخن متعجب ‌شدند:
ـ غیرممکن است نصرالدین، مگر یک قاطر پیر می‌تواند زور یک کره اسب نیرومند را داشته باشد؟!
ـ با این وصف، این امر واقعیت دارد.
ـ ثابت کن!
ـ پشت خانه‌ام، آن تخته سنگ بزرگ را به خاطر دارید؟ وقتی بیست ساله بودم، نمی‌توانستم آنرا جابجا کنم.
ـ خوب، این که دلیل نشد!
ـ چرا خیلی هم دلیل شد! چون امروز هم، با این سن و سال، نمی‌توانم آنرا جابجا کنم!

حکایت پسا مدرن

ملا با دوستانش در بالکن خانه نشسته بود و به تعریف از عرق دست ساز خود مشغول بود که ناگهان، سر و کله پاسدارهای کمیته پیدا می‌شود. برای گشتن خانه ملا آمده بودند. دوستان ملا وحشت زده از جای بر می‌خیزند، ولی ملا همچنان بر جای خود نشسته و تکان هم نمی‌خورد. یکی از پاسدارها با تعجب می‌پرسد، تو نمی‌ترسی؟
ملا با نخوت نگاهی به پاسدار انداخته، پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
ـ آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند!

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت