دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵


لباس ملا!
...
یکی از دوستان ملا به وی سفارش بازرگانی را کرد که از دوردستها می‌آمد. بازرگان مایل بود تجارتش را در ولایت ملا توسعه دهد، و از ملا خواست که وی را به بزرگان شهر معرفی کند. لباس‌های بازرگان طی سفر چروک و فرسوده شده بود و ملا به بازرگان لباس تمیزی داد که نزد بزرگان شهر خجلت زده نشود. قرار شد، اول به سراغ قاضی شهر بروند. هنگام ورود به خانة قاضی، نصرالدین گفت:
ـ عالیجناب، افتخار دارم طارق را که از دوستان من است، به شما معرفی کنم. مرد بسیار خوشنام و بازرگانی است درستکار. ولی لباسی که پوشیده از آن من است.
پای را که از خانه قاضی بیرون گذاردند، بازرگان با خشم به ملا رو کرده گفت:
ـ خیر سرت! این حرفهای نامربوط چه بود؟ چرا گفتی لباسی که به تن من است از آن تست؟ قاضی حتماً فکر کرده که من تنگدستم. این حرف تو ضرر فراوانی برای کسب و کار من به بار می‌آورد.
نصرالدین عذر خواهی می‌کند و می‌گوید:
ـ قصد ضرر زدن به تو را نداشتم، حال برویم نزد امام جماعت، خواهی دید که خطایم را جبران می‌کنم.
دم درگاه ورودی خانة امام جماعت، نصرالدین می‌گوید:
ـ ای امام عزیز، افتخار دارم طارق را به تو معرفی کنم. مردی‌است نیکوکار، درود خداوند بر او باد. لباسی هم که به تن دارد، مال خودش است.

به محض اینکه از خانه امام جماعت خارج می‌شوند، بازرگان شروع به لعن و نفرین ملا می‌کند:
.‌ـ ای نصرالدین! ای خدانشناس! زیر این عمامه به جای سر چه داری؟ حال امام فکر می‌کند من قصد خودنمائی داشتم و می‌خواستم توجه او به لباس من جلب شود! نزد قاضی مرا بینوا جلوه دادی، این جا هم مرا مضحکه کردی.

نصرالدین باز عذر خواهی می‌کند:
ـ حق داری، خواستم خطایم را جبران کنم، بیشتر خطا کردم.
ـ در ملاقات بعدی، از لباس من حرفی نمی‌زنی، حتی یک کلام، فهمیدی؟

و بازرگان و ملا به سوی خانه نایب شهر روان می‌شوند. به محض ورود، نصرالدین می‌گوید:
ـ طارق را به تو معرفی می‌کنم، بازرگان سرشناسی است. در مورد لباسش هم هیچ نمی‌گویم، خودش از من خواسته در این مورد حرفی نزنم.


حکایت پسا مدرن

به سفارش دوستی، بازرگانی از چین نزد ملا می‌آید. بازرگان قصد توسعه کسب و کار در ولایت ملا داشته. به محض ورود بازرگان، ملا وی را نزد رئیس اتاق بازرگانی برده می‌گوید:
ـ آقای هانگ سانگ تونگ، برایمان مقداری سانتریفوژوز آورده.
رئیس اتاق بازرگانی می‌گوید:
ـ احتیاجی به این اجناس نداریم. قبلا از اروپا وارد کرده‌ایم.
از اتاق بازرگانی که بیرون می‌آیند، بازرگان به ملا می‌گوید، ملا، سانتریفوژوز را از کجا اختراع کرده‌ای؟ من برای قرار داد نیروگاه اتمی نطنز آمده‌ام.
ملا با شرمندگی، عذر خواهی کرده، بازرگان را نزد وزیر بازرگانی می‌برد و دم در ورودی می‌گوید: ـ جناب وزیر افتخار دارم، هانگ سانگ...
قبل از اینکه ملا صحبتش را تمام کند، وزیر بازرگانی می‌گوید، انگلیس و آلمان قرار است نیروگاه برایمان بسازند.
هنگام خروج از وزارتخانه، بازرگان با حیرت به ملا رو کرده می‌پرسد:
ـ آقای وزیر از کجا می‌دانست که من برای نیروگاه آمده‌ام؟
ـ ملا سری تکان داده می گوید دیروز یک آمریکائی را به اینجا آوردم که برای همین کار آمده بود.
ـ بازرگان چینی با عصبانیت می‌پرسد:
ـ پس چرا مرا به اینجا آوردی؟
ـ ملا به تندی پاسخ می‌دهد:
ـ فناوری هسته‌ای حق ملت ماست!

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت