...
روزی یکی از همسایگان ملا نزد او آمده میگوید، ملا میتوانی طناب رخت خودت را به ما قرض بدهی، امروز زنم میخواهد مقدار زیادی رخت بشوید. ملا، بدون اینکه حتی سرش را بلند کند، میگوید:
ـ چقدر تو بد شانسی! همین الان روی طنابم آرد پهن کردهام که خشک شود.
همسایه با تعجب میگوید، چه دنیائیاست! به من میگوئی روی طنابت آرد پهن کردهای و انتظار داری منهم باور کنم؟!
ملا با تاسف سری تکان داده میگوید:
ـ ای نادان! هنوز نفهمیدهای وقتی کسی نمیخواهد طنابش را قرض بدهد، میتواند، همه چیز روی آن پهن کند؟
حکایت پسا مدرن
ـ چقدر تو بد شانسی! همین الان روی طنابم آرد پهن کردهام که خشک شود.
همسایه با تعجب میگوید، چه دنیائیاست! به من میگوئی روی طنابت آرد پهن کردهای و انتظار داری منهم باور کنم؟!
ملا با تاسف سری تکان داده میگوید:
ـ ای نادان! هنوز نفهمیدهای وقتی کسی نمیخواهد طنابش را قرض بدهد، میتواند، همه چیز روی آن پهن کند؟
حکایت پسا مدرن
روزی سفیر انگلیس نزد ملا آمده میگوید، ملا میتوانی چند فروند جنگندة جاگوار از انگلیس بخری، تا برتری هوائی را در جنگ حفظ کنی و پیروز شوی؟
ـ ملا میگوید، چقدر تو بد شانسی! همین الان چند هواپیما از افغانستان خریدم و دیگر آه در ذخیره ارزی ندارم.
ـ سفیر میگوید، میخواهی بگوئی هواپیماهای ساخت افغانستان اینقدر گرانند که ذخیره ارزی تو تمام شده؟
ملا نگاه عاقل اندر سفیهی به سفیر انداخته میگوید:
ـ ابله، هنوز نمیدانی افغانستان هواپیما نمیسازد؟
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت