پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵


احمق!
...
ملا نصرالدین هم، مانند دیگر روستائیان، گندمش را برای آرد کردن نزد آسیابان می‌برد. هنگامی که همه گرم گفتگو و چاق سلامتی بودند، ملا مشت، مشت گندم آنان را برداشته در کیسه خود می‌ریخت. ولی یکی از روستائیان ملا را در حال کش رفتن گندم غافلگیر می‌کند:
ـ این چه کاری‌است، شرم نمی‌کنی نصرالدین؟
ـ شرم از چه؟ مگر چه کرده‌ام؟
ـ تو داری گندم دیگران را بر می‌داری!
ـ شاید، راستش، من احمقم و درست نمی‌فهمم چه می‌‌کنم!
ـ اگر راست می‌گوئی، پس چرا گندم خودت را در کیسه دیگران نمی‌ریزی؟!
ملا به تندی می‌گوید:
ـ خوب گوشهایت را بازکن، گفتم احمقم، نگفتم تا این حد که کیسه خودم را از کیسه دیگران باز نشناسم!

حکایت پسا مدرن

ملا در بانک برای خرید ارز صف گرفته و غر می‌زد: این چه وضعیتی است برای مردم درست کرده اند ... از صبح تا حالا در صف ایستاده‌ایم ... ما کار و زندگی داریم ... و در حال غر زدن دستش در جیب نفر جلوئی به جستجو مشغول بود که ناگهان، یک «لباس شخصی»،‌اسلحه‌اش را بیرون کشیده، فریاد زد: چه می‌کنی، ای نابکار؟
ملا که با دیدن اسلحه، متوجه وخامت اوضاع شده بود، بلافاصله دستش را از جیب نفر جلو بیرون آورده گفت:
ـ کاری نمی‌کنم برادر!
ـ داری جیب مردم را میزنی، کاری نمی‌کنی؟!
ملا در حالی که دو دستش را به علامت تسلیم بالا برده بود، فریاد زد:
ـ نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا!

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت