جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵


نصرالدین و رخداد!
...
در یک نیمروز گرم و آفتابی، زمانی که همه به خنکای زیرزمین پناه می‌برند، ملا وسط میدان شهر در سینة آفتاب نشسته. مردی، از درگاه خانه‌اش خطاب به وی می‌گوید:
ـ آهای، نصرالدین! در این آفتاب داغ چه ‌می‌کنی؟ مگر تو گرما سرت نمی‌شود؟
نصرالدین هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد با کلافگی ادامه می‌دهد:
ـ بابا، برگرد برو خانه‌ات ، اینجا که خبری نیست!
ملا فریاد می‌زند:
ـ نشسته‌ام که اگر خبری شد اول من بفهمم.

حکایت پسا مدرن

دریک نیمروز گرم و آفتابی، زمانی که همه به خنکای کولر پناه می‌برند، ملا وسط میدان شهر در آفتاب نشسته است. مردی، سرش را از پنجره طبقه دوم بیرون آورده، می‌گوید:
ـ آهای، نصرالدین! در این آفتاب داغ چه ‌می‌کنی؟
نصرالدین هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد با کلافگی ادامه می‌دهد:
ـ بابا برگرد برو خانه‌ات، اینجا که خبری نیست!
ملا فریاد می‌زند:
ـ اقتصاد مال خر است!

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت