شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

شکسپیر در کربلا!
...

در کدام واژه‌نامه‌ای، «آزادی» و «رهائی» در ترادف با «شورش» قرار گرفته، که بعضی‌ها سیمون دو‌بووار را «شورشی» می‌خوانند؟ چنین ترادفی جز در قاموس استحمار فرهنگی نمی‌تواند وجود داشته باشد، و کسی که تفکر فلسفی و تبلور آن در قالب متن را «شورش» می‌خواند، ‌ با «تفکر فلسفی» و «نگارش» کاملاً بیگانه است. پیشتر گفتیم که توسل به اصل «ترادف کلی»،‌ ابزار فاشیست‌ها جهت تهی‌کردن واژگان از مفاهیم‌شان و مخدوش کردن مرز مفاهیم متضاد است. آنچه در بالا آوردیم هم نمونه‌ای از همین تحریف به دست می‌دهد.

اخیراً «فرهیختگان» رسمی جمکران به تفسیر نظریة میکائیل باکتین نیز همت گماشته‌اند، تا آنرا «تحریف» کنند. شگرد کار این «نخبگان»، جایگزین کردن «سنت‌های مقدس» با «سنت» است. به این ترتیب کسی که با جهان بینی میکائیل باکتین آشنائی نداشته باشد،‌ می‌پندارد، تعریف باکتین از «طنز»، «سنت شکنی» است. یا به عبارت دیگر، هر نویسنده‌ یا هنرمندی که سنت‌شکنی می‌کند، «طنزپرداز» خواهد شد! در صورتیکه، به هیچ عنوان چنین نیست! همانطور که بارها در این وبلاگ گفته‌ایم، بر خلاف ترهات فلاسفة جمکران، «مدرنیته» هیچ تضادی با «سنت» ندارد. این مختصر را گفتیم تا دیگران هم بدانند، به ویژه سایت‌های «استحماری» هفتان و زمانه! حال بپردازیم به داستان کربلا!

این داستان، ساعت دوازده و 25 دقیقه، 9 بهمن‌ماه 1385، تحت عنوان «یادمان عاشورا»، در آرشیو فرهنگ و اندیشة «آفتاب نیوز»، به قلم مرتضی آوینی انتشار یافته. این مطلب را در چارچوب تئوری رمان مدرن بررسی می‌کنیم، ‌ چرا که ویراستی «به‌روزشده» از سوگواری شیعی‌مسلکان برای امام حسین است. پس نخست از عنوان «رمان» آغاز کنیم که، «قافلة عشق در سفر تاریخ» نام دارد. دو واژة «قافله» و «عشق» را رها می‌کنیم. چرا که، قافله، به شتر و کاروان یا گروه انسان‌ها و چارپایان ارجاع می‌کند، و عشق نیز مبهم و غیرقابل توصیف است. همانطور که بزرگان هم پیشتر گفته‌اند، «شرح عشق را هم از عشق می‌باید شنید». پس می‌پردازیم به سفر در تاریخ! اولاً سفر کردن در تاریخ، با مطالعه و بررسی تاریخی کاملاً متفاوت است. به این دلیل که بررسی و تفسیر وقایع تاریخی نیازمند شواهد و مستندات خواهد بود، ولی سفر در تاریخ جز «توهم» هیچ نمی‌طلبد. هنوز کسی نتوانسته در تاریخ «سفر» کند! و به زبان ساده‌تر، بازگشت به گذشته هنوز امکانپذیر نیست. خلاصة مطلب، نویسندة متن، در سفری به صحرای کربلا، از این سفر تفسیری ارائه می‌دهد، و می‌گوید «هر روز عاشورا، و همة زمین کربلاست!»

بله، اگر با خواندن این دو جملة سحرآمیز، از شیوائی و فریبندگی آن مبهوت می‌شویم، به این دلیل است که زمان و مکان به یکباره محو می‌شود، و از هزارة سوم به صحرای کربلا پرتاب می‌شویم، تا شاهد «وقایعی» باشیم که هیچ پایه و اساس تاریخی هم ندارد، جز در مکتب تاریخ استحماری شیعی مسلکان. البته نویسندة همین تفسیر هم تأکید دارد، که این عبارات جادوئی، که عقربة «زمان» را به عاشورا باز می‌گرداند، و «مکان» را به کربلا محدود می‌کند، «پشت شیطان را می‌لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می‌سازد»! و بین خودمان بماند، نویسندة این وبلاگ هم از تصور چنین شرایطی به وحشت افتاد، چه رسد به شیطان بینوا که، در اسطوره‌های ادیان ابراهیمی، تنها موجود قابل احترامی است که بنده و برده نیست، و در مقابل کسی سر فرود نیاورده، و پیشانی بر خاک نسائیده. و از همه مهم‌تر، از آتش آفریده شده. به همین دلیل از بهشت ذلت و اسارت خداوند ابراهیم رانده می‌شود. بله بهشت، جای بردگان است،‌ نه مکان آزادگان. حال مجسم کنید شیطان آتش‌گون را، که آزاد است و پویا، و در صحرای کربلا، ناچار به تحمل قوم و قبیلة حسین، و ضجه و زاری اهل و عیال ایشان می‌شود. و می‌بیند که حسین کذا آمده، با پرروئی خلیفة وقت را برکنار کرده خودش بجای او بنشیند، ولی در ضمن می‌گوید، با کسی سر جنگ هم ندارد، و تیر اول را هم شلیک نخواهد کرد! شما اگر بجای شیطان بودید، در سلامت عقل این موجود شک نمی‌کردید؟ چون آن روزها که حسین عشق حکومت به دلش افتاده بود، نه ژنرال هویزری بود، که ارتش را دعوت به «اعلام بیطرفی» کند، و از ساواک بخواهد در مسجدها خیمه و خرگاه علم کند، تا امنیت برقرار باشد! و نه رادیو «بی‌بی‌سی» وجود داشت که برای «امام» و «رهبرکبیر انقلاب» تبلیغات به راه بیاندازد، و نه کاخ سفیدی بود که سخنگوی‌اش، به دروغ ادعای حمایت از خلیفه کرده، بر خشم مردم بیفزاید. بله، آن روزها، برهوت بود و حسین و اهل و عیال. خلاصة مطلب،‌ شیطان که عاشق شیطنت و زیبائی‌هاست، مسلماً در صحرای کربلا دچار افسردگی شدید روحی می‌شد، و دیگر قادر نبود شیطنت کند. و ناچار بود از «خداوند بخشندة مهربان» بخواهد که او را هم از جهنم شیعی مسلکان مرگ‌پرست نجات دهد. ولی می‌دانیم که، شیطان اهل خواهش و تمنا نبود، در نتیجه همینطور، پشتش می‌لرزید!

«راوی»، سپس با امیدواری به «فیض حق»، میخ سفر را در سال 61 هجری در سرزمین کربلا فرو می‌برد، و خطاب به شنونده، می‌گوید، تو که در هزارة سو م زندگی می‌کنی هم ناامید مشو، تو هم می‌توانی مزة تجربة شیرین عاشورا را بچشی! کربلا،‌ مانند «دراکولا» تشنة خون تست، کافی است از زندگی و خواسته‌هایت چشم بپوشی، و با یک پرش جادوئی به سال 61 هجری بازگردی:

«و تو، نومید مشو که تو را نیز عاشورائی است و کربلائی که تشنه خون توست و انتظار می‌کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده‌ات بگشائی و از خود و دلبستگی‌های‌اش هجرت کنی و خود را به قافلة سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی»


راوی سپس مانند مأمور قطار که سوت می‌زند،‌ تا همة مسافران سوار شوند، نهیب می‌زند، یاران! شتاب کنید، که از قافلة مرگ برای هیچ و پوچ عقب نیفتید. اگر هم گناهکارید،‌ هیچ اشکالی ندارد، ابراز پشیمانی کنید، ‌چون در این قافله، پشیمانان فراوان‌اند، از جمله «حضرت آدم»!

بله، اگر شما از هزارة سوم به سال 61 هجری عقب‌گرد کرده‌اید، حضرت آدم با زرنگی فراوان خودش را پنجاه هزار سال به جلو می‌آورد، تا با شما هم‌سفر شود! ‌به یاد داریم که حاج ابراهیم یزدی، پس از مطالعه و بررسی اسناد معتبر آبدارخانة سازمان سیا، تاریخ دقیق «بی‌بی‌گوزک» هابیل و قابیل را 50 هزار سال پیش ذکر کرده بود! پس ما هم با تکیه بر اسناد و شواهد «تاریخی» نهضت آزادی، می‌گوئیم که حضرت آدم در این کشاکش50 هزار ساله پیشرفت کرده‌اند، حال آنکه ما، درست مانند طرفداران شوت و پرت «انقلاب» شکوهمند 22 بهمن، هزاران سال به عقب بازگشته‌ایم، تا بتوانیم در رکاب امام عشق «بمیریم»! ‌ولی مگر مردن اینهمه دنگ و فنگ دارد؟ چه خبر است؟! می‌خواهید بمیرید، بروید بمیرید! مگر آدمیزاد برای مردن حتماً باید برود صحرای کربلا؟ جا قحط است؟ سواحل دریای آدریاتیک، همانجا که مافیا از کاسپاروف و دیگر آزادیخواهان فاشیست دفاع می‌کند،‌ که از صحرای کربلا بهتر است! نه! چون در صحرای کربلا فردی نشسته به نام، «زهیربن قین بجلی»! و راوی می‌گوید، «زهیر» را که می‌شناسید! و ما هم مانند همة جهان سومی‌ها که همه چیز می‌دانند، و همه کس را می‌شناسند، «نه» نمی‌گوئیم!

بله از قرار معلوم، به گفتة افراد قبیلة «بنی فزاره» و «بجیله» که با «زهیرآقا» از مکه خارج شده‌ بودند، این «زهیر»،‌ از حسین خیلی دلخور بوده. چون «زهیر» از هواداران عثمان، خلیفة سوم است! و شیعی مسلکان، هم جز علی، هیچکس را لایق خلافت نمی‌شناسند. ولی زمانیکه حسین راهی کربلا شد، نه عثمان وجود داشته، و نه علی! در هرحال، مردان قبیلة «زهیر» می‌گویند جهت خوردن غذا،‌ کاروان‌شان را در جائی متوقف کردند، که از کاروان حسین دور باشد. و مشغول خوردن بودند، که حسین یک نفر را جهت دعوت «زهیر» به نزد آنان می‌فرستد. و همة افراد قافلة «زهیر» هر چه خوراکی در دست داشتند، به زمین می‌گذارند و ساکت می‌شوند. از ترس اینکه حسین نیز مانند پدر و پدر بزرگش شمشیر عدالت بر فرق شان فرود آورد. «زهیر» که از حسین دل خوشی نداشت نمی‌خواسته به دعوت او پاسخ مثبت دهد. ولی فردی به نام «ابی مخنف» با نقل روایتی از زبان «دلهم»،‌ همسر «زهیر» می‌گوید، من به او گفتم:

«بهتر نیست به خدمتش بروی،‌ سخنش را بشنوی و سپس بازگردی؟»

بله می‌بینیم که در آن دوران،‌ زنان در کنار مردان می‌نشستند، و همسر خود را راهنمائی هم می‌کردند! باز هم بگوئید اسلام حقوق زنان را به رسمیت نمی‌شناسد! یعنی همسر زهیر و «ابی مخنف» و راوی هر سه دروغ می‌گویند؟ به هیچ عنوان نمی‌توانید ثابت کنید، که اینان دروغ می‌گویند! البته هیچکس هم نمی‌تواند ثبات کند که چنین سخنانی واقعیت دارد! ولی حکایت حق و حقوق زنان در اسلام هنوز به پایان نرسیده. زهیر، با دلخوری به نصیحت همسرش گوش می‌دهد، و راهی خیمه و خرگاه حسین می‌شود، تا به سخنان او گوش فرا دهد، و با «چهره‌ای درخشان» به کاروان خود باز می‌گردد! و اینجاست که «دلهم»، همسر زهیر متوجة خطای خود می‌شود. چون زهیر به او می‌گوید:

«تو را طلاق می‌گویم،‌ از این پس آزادی [...] من عزم کرده‌ام که به حسین بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم [...]»

بله، معلوم نیست «امام عشق»، به زهیر چه‌ها می‌گوید،‌ که ناگهان «زهیر» عاشق ایشان می‌شود، و وسط صحرای کربلا همسرش را طلاق می‌دهد، و مهریة او را هم،‌ همانجا «به شتر» می‌پردازد ـ می‌دانیم که «دلار» آنزمان شتر بوده! و یکی از عموزاده‌هایش را مأمور می‌کند که همسرش را نزد خانواده‌اش بازگرداند. زهیر، در گیرودار پرداخت مهریه و طلاق و طلاق‌کشی، و ابراز آمادگی برای شهادت، داستان نبرد خود در سرزمین «بلنجر» را که از بلاد خزر بوده نیز «نقل» می‌کند. زهیر می‌گوید، در این نبرد سلمان پارسی هم حضور داشت! و ما متحیر می‌مانیم که این «زهیر» چند سال باید داشته باشد که از دوران محمد و سلمان پارسی می‌جنگیده، و شصت سال پس از هجرت محمد هنوز زنده مانده، و آمادة جنگ است! به قول ناخدا کلمب، «سبحان‌الله، این چه حالت است!» و همین «زهیر» جادوئی می‌گوید، ما در جنگ «بلنجر» از غنائمی که به دست آورده بودیم خوشحال و خندان بودیم، که سلمان پارسی گفت، اگر «در رکاب سرور جوانان آل‌محمد شمشیر بزنی» خیلی بیشتر خوشحال خواهی شد. و خلاصه، زهیر کشف می‌کند که باید به قافله حسین بپیوندد، تا پیشگوئی سلمان پارسی درست در آید. پس به همراهان می‌گوید، «ادیوس آمیگوس.»

و اما بشنوید از عبدالله، پسر سلیم، و مذری، پسر مشمعل، که هر دو از طایفة «بنی اسد» بودند، و از سفر حج باز می‌گشتند،‌ و جهت فضولی می‌خواستند بدانند کار و بار حسین به کجا ‌کشیده. عبدالله و مذری، در راه، یکی از هم قبیله‌ای‌های خود را می‌بینند،‌ و او به آن‌ها می‌گوید که در کوفه، اجساد مسلم ابن عقیل، و هانی بن عروه، را بر زمین می‌کشیده‌اند. پس بلافاصله خبر کشته شدن ایندو را به حسین می‌رسانند، و حسین هم بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، چندبار به زبان عربی و فارسی سلیس می‌گوید:

« انالله وانا الیه راجعون، رحمت خدا بر ایشان باد.»

می‌دانیم که طبق «بی‌بی‌گوزک‌های» شیعیان، مادر آن حضرت، از شاهزادگان ساسانی بوده و حتماً به زبان فارسی دری نیز تسلط داشته! و امام حسین نیز مانند کانادائی‌ها «بای لینگوال» بوده‌اند. ولی خوب آنروزها در کربلا، زبان‌های رایج، فارسی امروزی، و عربی بوده! خلاصه دردسرتان ندهم، امام حسین به پسران مسلم ابن عقیل، که به طفلان مسلم معروف‌اند، خبر مرگ پدرشان را می‌دهد، و می‌گوید این مردم کوفه اهل انقلاب و اینحرف‌ها نیستند، اینجا هنوز سازمان سیا خیمه بر پا نکرده. ولی طفلان مسلم که خبر مرگ فجیع پدر را شنیده‌اند، مانند پسر بی‌نظیر بوتو می‌گویند، «ال‌انتقام، ال‌انتقام!» البته پسر بی‌نظیر بوتو می‌خواهد با دمکراسی انتقام بگیرد، از همان دمکراسی‌ها که مادرش هشت سال در مکتب ملا عمر آموخته. اما طفلان مسلم که دمکراسی و اینحرف‌ها نمی‌شناسند، مانند هر انسان‌وارة ادیان ابراهیمی، می‌گویند، «یا ال‌انتقام، یا ال شهادت!» بله امام حسین «بای لینگوال» ما همینطور که طی طریق می‌فرمودند، خبر شهادت یاران‌شان را هم دریافت می‌کردند، ‌ و افسردگی بر وجود مبارک‌شان چیره می‌شد، تا فرمودند: «ای زندگی! بیزار از توام، بیزار از این عالم!» چون امام حسین هم مانند خود من، بدون اینکه کوچینی رفته باشند، سروده‌های فرهاد را می‌شناختند، و هر وقت دل مبارک‌شان می‌گرفت، چند بیتی از ترانه‌های فرهاد زیر لب زمزمه می‌کردند، و اشک در چشمان‌مبارک‌شان حلقه می‌زد، و می‌فرمودند همانا، پس از من، فرزند ناخلفم «برژینسکی»، پخش این اشعار را از رادیو و تلویزیون جمکران ممنوع خواهد کرد. و طفلان مسلم که این بشنیدند های‌های گریستند. و همه دانستند که از اینراه بازگشتی نیست. پس قافلة امام حسین آب بسیار برداشت، و به سوی منزلگاهی روان شدند به نام «زباله»! و در آنجا شنیدند که عبدالملک بن عمیر، قاضی کوفه سر یکی دیگر از یاران‌ امام را از تن جدا کرده. و در «زباله»، امام حسین، قطعات ادبی راوی را می‌شنود که مانند خودش «بای لینگوال» است و می‌گوید:

« آن‌ها [...] از زمان و مکان و جبر و اختیار گذشته‌اند [...] آئینه را رسم این است که اناالشمس بگوید اما تو او را اذن مده، تا این انا را حجاب هو کند.»

البته امام حسین، چون با عرفان و مولوی آشنائی نداشت، متوجه نشد راوی چه می‌گوید،‌ و پنداشت می‌گوید، «انا» می‌خواهد حجاب «هو» را از سرش بردارد. در صورتیکه راوی مخالف حجاب «هو» بوده! و امام چون از بی‌حجابی «هو» به خشم آمد، رو به همراهان‌اش کرده می‌گوید، «هو» یا حجاب خود را رعایت می‌کند، یا شامل «طرح ارتقاء امنیتی» خواهد شد. و مردم هم پنداشتند امام عزیز از شدت غصه دیوانه شده، پس به سرعت «کاروان عشق» را ترک کردند و حسین ماند و همان هفتاد و دو تن کذا.

ولی بین خودمان بماند، نه تنها امام حال‌شان تعریفی نداشت، که یاران‌شان هم هذیان‌گوئی می‌کردند. بله، هوا در صحرا گرم است، و گرمازد‌گی باعث هذیان گوئی هم می‌شود. حتی راوی هم یواش یواش دارد از گرمای صحرای کربلا به عذاب می‌آید:

«نزدیک ظهر، امام شنید یکی از یارانش تکبیر می‌گوید، ‌فرمود الله اکبر، تو چرا تکبیر گفتی؟ گفت نخلستانی به چشمم رسیده. اما آنچه او دیده بود[...] حربن یزید ریاحی بود، همراه با هزار سوار که می‌آمد[...]»


بله نخلستان متحرک، همان جنگلی است که شکسپیر در «مکبث» هم از آن سخن گفته. ولی این نخلستان، درخت ندارد! در نتیجه داستان ما هم با مکبث هیچ ارتباطی نمی‌تواند داشته باشد. و در وبلاگ بعدی این حکایت شیرین را ادامه خواهیم داد.


0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت