....
نوروز، جشن زرتشتیان نیست. در اوستا، نامی از نوروز به چشم نمیخورد. نوروز جشن اسطورهای اقوام ایرانی است، جشن بر تخت نشستن جمشیدشاه. جشنی که از دل افسانههایما، با امپراطوری هخامنشی پای به تاریخ کشور ایران گذارد. نوروز جمشیدی بر شما خجسته باد.
نوروز امسال را با «جنون» فروغ فرخزاد آغاز میکنیم، که خروش زندگی را در پیکر گیاه، انسان، آسمان و آفتاب و زمین، فریاد میکند.
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه
با نیازی که رنگ میگیرد
در تن شاخههای خشک و سیاه
دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسیمی که میتراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
لب من از ترانه میسوزد
سینهام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
میروم، میروم به جائی دور
بوتة گر گرفتة خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بیتاب شبنمآلوده
چه کسی را به خویش میخواند
سبزهها! لحظهای خموش، خموش
آنکه یار من است میداند
آسمان میدود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمیگنجد
آه گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
مینهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونههای سوزان را
ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شدهام
در جنون تو رفتهام از خویش
شعر و فریاد آرزو شدهام
میخزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازة سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد
نوروز، جشن زرتشتیان نیست. در اوستا، نامی از نوروز به چشم نمیخورد. نوروز جشن اسطورهای اقوام ایرانی است، جشن بر تخت نشستن جمشیدشاه. جشنی که از دل افسانههایما، با امپراطوری هخامنشی پای به تاریخ کشور ایران گذارد. نوروز جمشیدی بر شما خجسته باد.
نوروز امسال را با «جنون» فروغ فرخزاد آغاز میکنیم، که خروش زندگی را در پیکر گیاه، انسان، آسمان و آفتاب و زمین، فریاد میکند.
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه
با نیازی که رنگ میگیرد
در تن شاخههای خشک و سیاه
دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسیمی که میتراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
لب من از ترانه میسوزد
سینهام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
میروم، میروم به جائی دور
بوتة گر گرفتة خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بیتاب شبنمآلوده
چه کسی را به خویش میخواند
سبزهها! لحظهای خموش، خموش
آنکه یار من است میداند
آسمان میدود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمیگنجد
آه گوئی که اینهمه «آبی»
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
مینهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونههای سوزان را
ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شدهام
در جنون تو رفتهام از خویش
شعر و فریاد آرزو شدهام
میخزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازة سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد
1 نظردهید:
سلام . من در عجبم ز می فروشان---- به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟؟؟
ارسال یک نظر
<< بازگشت