بوبولوف و بمب!
بوبول، سگ
ولگردخیابانهای مسکو در سطل زبالة نهارخوری ویژة کارمندان «کمیتة مرکزی اقتصاد
مردمی» در جستجوی تکه استخوانی بود، که آشپز
یک سطل آبجوش روی تناش خالی کرد و
پهلوی چپ او را سوزاند. سگ بینوا در حالی که از درد زوزه میکشید،
و به هر چه «پرولتر» بود بدوبیراه
میگفت در پناه سردر یک ساختمان دراز کشید و به یاد آورد که بزرگترها از
سخاوتمندی «ولاس» چهها میگفتند:
«استخوانی که برایت میانداخت، حداقل 50 گرم گوشت داشت؛ آشپز تولستوی بود!»
بوبول از آنجا که حکایت شکوه و جلال گذشته را شنیده، افلاس
زمان حال را بهتر درک میکند. افلاس ماشیننویسی که برای یک وعده غذا و یک جفت
جوراب میباید به خواستههای «پرزیدنت» تن در دهد. آنهم
پرزیدنت بیدین و ایمانی که یک عمر محرومیت و گرسنگی کشیده و اینک میخواهد با
دزدی و شکمچرانی و زن بارگی ناکامیهای گذشتة خود را جبران کند:
«اینک من پرزیدنت هستم و هرچه بدزدم خرج زن و زمین و شکم و
شراب خواهد شد. هر چه در جوانی گرسنگی
کشیدم برایم کافی است؛ زندگی پس از مرگ وجود
ندارد»
آنچه «پرزیدنت» نمیداند این است که معشوقهاش، آن ماشیننویس کذا به سیفیلیس مبتلاست و این
واقعیت را بوبول به ما میگوید:
«منشی بیماری زنانة فرانسوی دارد [...] بین خودمان بماند، این فرانسویها هم کثافت عجیبی هستند، هر چند خوب سورچرانی میکنند و همیشه هم با شراب
قرمز [...]»
در این گیرودار است که چشم بوبول به پروفسور «ترانسفیگوراتوف»
میافتد و زبان به تحسین او میگشاید:
«پرولتر و کاماراد نیست، یک شهروند است؛ آقاست! ظاهربین
نیستم؛ از روی بالاپوشش قضاوت نمیکنم! از چشمهایاش پیداست که نه از کسی میترسد نه
مردم آزار است [...] پارچة لباساش
انگلیسیه.»
پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ ترانسفیگوراتوف، به بوبول نزدیک میشود، یک تکه سوسیس کراکووی به او میدهد و از اینکه
میبینید بوبول قلاده به گردن ندارد و بیصاحب است، خوشحال میشود:
«همین است که میخواستم»
با اشارة پروفسور، بوبول به دنبال
او راه میافتد و به عنوان جایزه یک تکه سوسیس دیگر هم دریافت میکند. و تا
زمانیکه به کوچة «ئوبوکوف» و به در خانه پروفسور برسند، بوبول به
رسم سپاسگزاری، 7 بار کفشهای پروفسور را میلیسد. در
خانة پروفسور، بوبول چشمش به «زینا» میافتد
و او را میپسندد:
«[...] زن جوان و زیبائی با پیشبند سفید وکلاه دانتل؛ ازدامناش
عطر موگه به مشام میرسد! از این خیلی خوشم میاد[...] »
پس از اینکه بوبول وارد آپارتمان میشود. پروفسور سوختگیهای بدنش را میبیند و او را به
اتاق جراحی میبرد. بوبول که میپندارد او را به بیمارستان آوردهاند
میکوشد بگریزد و حتی پای دستیار پروفسور را هم گاز میگیرد. ولی
سرانجام پروفسور بوبول را بیهوش میکند. بوبول به خیال اینکه در حال مرگ است، با مسکو وداع میکند و ... زمانیکه به هوش میآید میبیند طرف چپ بدنش را
باند پیچی کردهاند:
«بالاخره این پدرسوختهها موفق شدند. ولی
کارشونو خوب انجام دادند!»
در این گیرودار بوبول ساق پای خونین دستیار پروفسور را میبیند
و از کاری که کرده بود سخت شرمنده میشود:
«خدای بزرگ! باید
کار من باشه! تقصیر منه؛ حقمه که یک کشیده
بخورم [...]»
پس از اینکه بوبول کاملاً به هوش میآید، دستیار
پروفسور از او میپرسد، چگونه توانسته این سگ عصبی را با خود همراه کند. ترانسفیگوراتوف پاسخ میدهد، با
مهربانی:
«فقط با مهربانی میتوان با موجودات زنده برخورد کرد؛ ارعاب بیفایده است. این را همیشه گفتهام، میگویم
و خواهم گفت. آنها بیهوده میپندارند که
ایجاد ترس کمکشان خواهد کرد. نه، نه، نه،
وحشت از هر نوع که باشد، سفید، قرمز، و حتی قهوهای کمکشان نمیکند[...]»
بله، پروفسور
ترانسفیگوراتوف، پرسوناژ «ضدخشونت» رمان میکائیل بولگاکف که
بوبول، سگ ولگرد را معالجه میکند و از آوارگی نجات میدهد،
خشونت
این سگ را متحمل میشود! بوبول ابتدا در خانة پروفسور به اشیاء و
تزئیناتی که نمیپسندد حمله میکند. ولی
پس از اینکه پروفسور «هیپوفیز و دستگاه تناسلی»
یک جوان ولگرد و الکلیک را به بوبول پیوند میزند، سگ
ولگرد، نه تنها همان خوی نیک حیوانی ـ حق شناسی ـ را نیز از دست میدهد؛ که به تمامی صفات ناپسند آدمیزاد نیز آراسته میگردد، آنهم آدمیزاد سیاستزده!
مخلوق پروفسور ترانسفیگوراتوف که نام «بوبولوف» را برای خود برگزیده، موجودی
است زنستیز، متجاوز، دزد، دروغگو و مزورکه روی دو پا راه میرود و
قادر به تکلم است. ولی هنوز پای دیگران را
گاز میگیرد و خواهان نابودی گربههاست! بوبولوف اگر چه میتواند کتاب انگلس را بخواند، با نزاکت اجتماعی بیگانه است و محبت و دوستی نمیشناسد!
خلاصه بوبولوف یک موجود ضداجتماعی است که زندگی پروفسور ترانسفیگوراتوف را آشفته
کرده و ... و سرانجام زمانی که برای کشتن
دستیار پروفسور اسلحه میکشد، ترانسفیگوراتوف
که سگ را به آدم تبدیل کرده، به کمک دستیارش، «بوبولوف»
را با یک عمل جراحی به جرگة سگها باز میگرداند.
میکائیل بولگاکف در رمان «سگ دل» بخوبی نشان میدهد که قرار
گرفتن دانش و پیشرفت علمی در خدمت جاهطلبی و شهرتپرستی چه فجایعی به بار میآورد!
زمانی که این رمان به رشتة تحریر در میآمد،
هنوز جنگ دوم جهانی شروع نشده بود؛ هنوز حاکمیت درنده خوی آمریکا شهرهای ژاپن را
به آزمایشگاه «بمبهای اتمی» خود تبدیل نکرده بود!
و اما 70 سال پس از این جنایت، همچنان در بیبیسی و صدای آلمان،
بوقهای نژادپرستان «آنگلوـ ژرمن» شاهد «توجیه»
بیشرمانة کشتار جمعی غیرنظامیان ژاپن توسط ارتش آدمخوار آمریکا هستیم.
<< بازگشت