توپ مرواری و توماس جفرسون!
اعضای شورای شهر نیویورک تصمیم گرفتند
مجسمه توماس جفرسون را از شهرداری نیویورک بردارند. استدلالشان هم این بود که، «جفرسون سابقه بردهداری داشته!» منبع فیگارو، مورخ 19 اکتبر 2021.
بله پس از 43 سال، «توحش توحیدی» در ینگه دنیا رسمیت یافت! و
نیازی نیست بگوئیم، محفلی که در ایالاتمتحد این روند ابتذال و
حماقت را به ارزش میگذارد، همان محفلی
است که طی سدة اخیر در ایران از فدائیان اسلام و دیگر دشمنان لائیسیته و دمکراسی
پشتیبانی کرده، و اسلام را «دین آزادی و
ضداستبداد» معرفی میکند. همین محفل جنایتکار
با قلب و تحریف مفاهیم دمکراسی و آزادی، مصدق
و خمینی و بنیصدر و گروه سرکوبگر مذهبی «مجاهدین خلق» را هم برایمان علم کرده! البته
موضوع وبلاگ ما سنت استعماری بریتانیا ـ سفلهپروری و احترام به توحش ـ نیست!
آوردهاندکه توماس جفرسون، قهرمان افسانهای جنگهای استقلال، و سومین رئیسجمهور آمریکا با درباریان قاجار
مکاتبه داشته! هر چند در این زمینه روایات بسیار است ولی
یادداشتهای شخص حضرت «توپ مرواری» به نویسنده اطمینان میدهد که این مکاتبات
چندان هم دوستانه نبوده. تا جائی که توپ مرواری شبانگاهان، دور از
چشم اغیار، لولهاش به سوی واشنگتن میچرخید، و زمزمه میکرد، «چه خوش بیمهربانی هر دو سر بی!» و در ادامه میافزود، «روی
زیبای تو دیدن در دولت بگشاید!» بله رسیده بودیم به راز و نیاز لوله توپ مرواری
با شخص توماس جفرسون. البته برخلاف ما، توپ
مرواری الکن نبود، با یک شلیک توانسته بود به عمق ادبیات انگلیسی
شیرجه بزند و شکسپیر را حسابی روسیاه و خیط کند. تا جائی که معمر قذافی با مشاهدۀ اوضاع
قمردرعقرب ویلیام، او را با «شیخ زبیر» اشتباه
گرفته بود و ... و برخلاف ادعای «کفار»، ارتش ناتو نه برای نفت دزدی که به خونخواهی پدر
زبان انگلیسی به لیبی حمله کرد!
«آری! این چنین بود
برادر»؛ آنکه گفت آری، افتاد زیر چرخ گاری، و آنکه
گفت نه، افتاد به «بیگاری!» و اما
برخلاف تصور نوابغ، افتادن به بیگاری با
«افتادن به بیگاری» هیچ ارتباطی ندارد! کسی به بیگاری میافتد، که مثل نویسندۀ
این وبلاگ، بخواهد در کشور ایران از حق
زندگی انسانی برخوردار باشد! و اینک که
مفهوم «بیگاری» روشن شد، بازمیگردیم به
مکاتبات توماس جفرسون با کریم شیرهای. توپ
مرواری این مکاتبات را اسکن کرده و روی دیسک فشرده در اختیار نویسنده گذاشته؛ همین یک نسخه است، کپی آن را هم به هیچکس نمیدهم!
کریم شیرهای از آنجا که در مورد رونق دکان سلمان فارسی
در صحرای حجاز حدیث و روایت بسیار شنیده بود،
با خودگفت، «مِگِه من چیچیم از
اون کمترس؟! منم مثی اون اهلی اصفهانم، صحرای حجازم حتماً یه جائی بودس مثی همین تهرون؛
چرا راما دورکونم، برا کاسبی میرم تهرون!» خر کریم که بچۀ تهران بود و در آرزوی سفر به
خانۀ پدری سالها میسوخت و دم بر نمیآورد، چون این بشنید در برابر کریم زانو زد و اشک شوق
از چشمان شهلایش جاری شد.
کریم خر را در آغوش گرفت و یک شکم سیر «علی گویم علی
جویم» برایش کاشه رفت؛ طوری که حتی روی
مرحوم هایده هم کم شد! ولی خر کریم اهل روضه و زوزه و مجیزگوئی نبود، نیم
نگاهی به کریم انداخت و زیر لب گفت، «این
اصفهانیها هیچوقت آدم نمیشن!» کریم چون
این بشنید، به خشم آمد و چنان سیخونکی به خر بیچاره زد که
فریادش به آسمان برخاست. ولی مگر کریم ول کن بود؛ عِرق ناسیونالیستیاش به جوش آمده بود، آنقدر به سیخونک زدن ادامه داد تا فریاد
دادخواهی خر مظلوم و ستمدیده دل توماس جفرسون را به درد آورد:
ـ مستر کریم!
شما حقوق این خر را نقض میکنید.
ـ حقوقی خر دیگه چیچیس؟! مِگِه من حقوق دارم که خری من حقوق داشته باشِد؟!
ـ حقوق خر، جهانشمول است و صاحبش موظف به رعایت آن. اگر
حقوق خر را رعایت نکنی، همۀ خرها برعلیه تو بسیج میشوند، حسابت را میرسند.
خر که متوجه منظور توماس جفرسون شده بود، چشمکی
به کریم شیرهای زد و رو به توماس جفرسون کرد:
ـ پرزیدنت جفرسون! درسته که من خرم، ولی نه آنقدر که «انقلابی» باشم!
ـ توماس جفرسون
که محو انقلاب فرانسه بود، و با ناپلئون روابط دوستانهای داشت دهانش از
تعجب باز ماند:
ـ شما چطور میتوانید
انقلابی نباشید؟! تمام پرستیژ امپراتوری فرانسه ناشی از انقلاب
است.
کریم شیرهای که از گفتگوی خر و جفرسون هیچ نمیفهمید، نگاری برداشت، با سیخ «دنگی» به آن زد، و بساط دود و دم به راه انداخت. گاهگاهی
هم بفرمائی به خر میزد و چشم غرهای تحویل میگرفت و زیر لب غرغر میکرد:
ـ کاری ما به جایی رسیدِس که میباس وسطی بیابونای
دروازه تهرون، دیالوگی سقراط و افلاطون
بشنفیم؛ بخشکی شانس!
ولی خر بدون توجه به غرغرهای کریم، بحث را
با جفرسون ادامه داد:
ـ هه! انقلاب و
پرستیژ فرانسه؟! این انقلاب، فرانسه را به خاک سیاه نشاند! مردم فرانسه انقلاب کردند تا سر لوئی شانزدهم را
از تن جدا کنند، تا یک ماجراجوی اهل
جزیرۀ کُرس که هواداران پادشاهی را در شهر پاریس
به توپ میبست، تاجگزاری کند؟! به این میگوئید پرستیژ؟! ما تهرانیها به آن میگوئیم سفلهپرستی و رذلپروری!
توماس جفرسون از توهین خر به ناپلئون سخت برآشفته شده
بود، ولی آرامش خود را حفظ کرد:
ـ دوست عزیز! شما ناپلئون را نمیشناسید، و به او توهین میکنید؟ به
انقلاب کبیر فرانسه و استقلالطلبان آمریکا هم توهین میکنید؟ ما
برای آزادی از یوغ استعمار بریتانیا انقلاب کردیم!
خر به زحمت جلوی قهقههاش را میگیرد:
ـ اوه مای دییر
فرند! اگر شما میدانستید که در آیندهای نه چندان
دور، همین استعمار بریتانیا کاری میکند
که به احترام «گلۀ وحش» مجسمۀ شما را از سالن شهرداری نیویورک بردارند، چنین حرفهائی
نمیزدید!
طفلک پرزیدنت جفرسون!
چشمانش از فرط حیرت گرد شد و با
دهان باز به خر خیره ماند.
خر آهی کشید،
سری به تأسف تکان داد و سکوت کرد.
جفرسون با بیتابی میپرسد:
ـ وای؟ (به زبان انگلیسی یعنی چرا؟)
خر که از مشاهدۀ حال آشفتۀ پرزیدنت جفرسون غمگین
شده بود،
در دل میگوید هر چه باداباد:
ـ من آنچه
شرط بلاغ است با تو میگویم، تو
خواه ...
ولی در این گیرودار به یاد میآورد که طرف آمریکائی است
و از ظرافت سخن و ادبیات و فرهنگ فارسی چیزی نمیفهمد، و باید بیپردهتر با او صحبت کرد:
ـ چند سال پیش،
دربار انگلستان برای تضمین سلطه استعماریاش دست به شبیهسازی زد و یک
«دربار خیابانی» تشکیل داد تا نقش مخالفخوان و ضدسلطنت و ضدنژادپرستی ایفا
کند!
توماس جفرسون که خودش هم آنگلوساکسون بود و از چند و
چون سیاستبازی و پدرسوختگی انگلیسای چشچپ آگاهی داشت، لبخندی
زد و زیرلب گفت، «آها! پس قتل
سر دیوید امس هم شبیهسازی بوده!» در
پایان جهت پرهیز از اطالۀ کلام، از واکنش خر
هم فاکتور میگیرم.
<< بازگشت