پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۴


حکایات ملانصرالدین
...
درباب ارتباط

نزدیک ظهر، ملانصرالدین و همسایه‌اش، هر کدام، روی سکوی دم در خانة خود نشسته و گپ می‌زدند. ناگهان همسایه از جا برخاسته، می‌گوید:

‌ـ نصرالدین نگاه‌کن! سر میدان، یکنفر طبق غذا می‌برد، به نظرم، غاز یا بوقلمون بریان باشد!
ملانصرالدین، با بی‌تفاوتی سری تکان داده، زمزمه می‌کند:

ـ به من چه مربوط است؟
ـ ولی نصرالدین، داره میاد اینجا، داره مستقیم میاد طرف خونة تو!
ملا نصرالدین، نیم‌خیز شده،‌ می‌گوید:
ـ خب! پس به تو چه مربوط است؟

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت