...
درباب ارتباط
نزدیک ظهر، ملانصرالدین و همسایهاش، هر کدام، روی سکوی دم در خانة خود نشسته و گپ میزدند. ناگهان همسایه از جا برخاسته، میگوید:
نزدیک ظهر، ملانصرالدین و همسایهاش، هر کدام، روی سکوی دم در خانة خود نشسته و گپ میزدند. ناگهان همسایه از جا برخاسته، میگوید:
ـ نصرالدین نگاهکن! سر میدان، یکنفر طبق غذا میبرد، به نظرم، غاز یا بوقلمون بریان باشد!
ملانصرالدین، با بیتفاوتی سری تکان داده، زمزمه میکند:
ـ به من چه مربوط است؟
ـ ولی نصرالدین، داره میاد اینجا، داره مستقیم میاد طرف خونة تو!
ملا نصرالدین، نیمخیز شده، میگوید:
ـ خب! پس به تو چه مربوط است؟
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت