...
روزی ملانصرالدین، برای خرید یک شلوار نو، روانه بازار میشود. در حجرهای چند شلوار را به تن میآزماید، و بالاخره یک شلوار زیبای آبی و مشکی انتخاب میکند. ولی هنگام پرداخت بهای شلوار، تغییر عقیده میدهد. شلوار را به فروشنده پس داده، میگوید، نه ترجیح میدهم این جبه زرد را بردارم. و جبه را به تن کرده، به سوی در خروجی به راه میافتد. فروشنده، متحیر فریاد میزند:
ـ آهای! تو چه موجودی هستی؟ حواست کجاست؟ پولش را دادی که جبه را پوشیدی و راه افتادی؟
نصرالدین پرخاشکنان میگوید:
ـ تو چه موجودی هستی؟! چرا بیدلیل تهمت میزنی؟ مگر من شلوار را که به همین قیمت بود همین الان بتو پس ندادم؟
ـ ولی تو پول شلوار را هم نداده بودی!
نصرالدین برافروخته میگوید:
ـ ای نابکار متقلب! حالا انتظار داری من پول شلواری را هم که نخریدهام بدهم؟
حکایت پسا مدرن
روزی ملا برای خرید عبا، عازم بازار میشود. چند مغازه را زیر پا میگذارد تا سرانجام عبای قشنگی مییابد. وقتی برای پول دادن به پای صندوق میرود، متوجه میشود به اندازه کافی پول ندارد. به فروشنده میگوید، یک عمامه هم میخواهم. هنگامی که فروشنده برای آوردن عمامه میرود، ملا عبا را زیر بغل زده، پا به فرار میگذارد. فروشنده، در حالی که به دنبال ملا میدود فریاد میزند، آی دزد، آی دزد ...
ولی ملا به روی خود نمیآورد و همچنان به راهش ادامه میدهد. تا اینکه، دم در مسجد، یک لباس شخصی با اسلحه به ملا ایست میدهد. ولی ملا همچنان که میدود، فریاد میزند:
ـ بکشید ما را اسلام زنده میشود!
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت