چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵


آریستوکراسی ماشاالله قصاب!
...

اوایل خلافت ماشاالله قصاب، هر روز تظاهراتی در تهران به راه می‌افتاد. هر جا هم که تظاهرات نبود، «مصادرات» در کار بود. اوایل خرداد ماه، یک روز حدود ساعت 11 صبح، ناگهان عربده‌های «برادر! برادر! از اینطرف»، «برادر! از آنطرف»، آرامش خیابان ما را در هم شکست و چند بنز و تویوتا و یک کامیون جلوی خانه همسایه، که از چند ماه پیش به جز سرایدار و همسرش، کسی در آن زندگی نمی‌کرد، ایستادند. و لشکر اسلحه به دستان، با لباس شخصی و یا یونیفورم به جمع آوری غنائم از «سرزمین کفر» مشغول شدند. در مقابل چشمان وحشتزده سرایدار، فرش، تلویزیون، مبل، میز، صندلی حتی میز بیلیارد را هم ریختند توی کامیون اسلام و سوار بر شترهای چرخدار ژاپنی و آلمانی شرشان را کندند.

علی آقا و صدیقه همسرش، تو سر زنان می‌گفتند، «چه خاکی به سرمان شد جواب آقا را چی بدیم؟» خوشبختانه نگرانیشان به سرعت بر طرف شد. عصر همان روز، «اسلام» هر دوی‌شان را از خانه پرت کرد بیرون، البته دست خالی، چرا که اثاث سرایدار هم به غنیمت رفته بود. «کسی که برای طاغوتی کار می‌کند، مالش هم حلال است».

شب هنگام، روزنامة «پفیوزی برای همه فصول»، چنین نوشته بود: «برادران جان بر کف، یک مرکز جاسوسی در شمیران را کشف کردند. و طبق گزارش این روزنامه، پاسپورت‌های اسرائیلی و آمریکائی ... مقادیر معتنابهی ارز خارجی ... مواد مخدر ... » هم جزو غنائمی بود که جان برکفان، در خانة همسایة ما یافته بودند. فردای همان روز یک «شهید زنده» و همسرش به همراه یک گله ریش و عمامه و چادر سیاه، خانه را اشغال کردند. روزها، بیست، سی سر بچة قد و نیم‌قد، با سر و روی ژولیده و دمپائی پلاستیکی، در زمین تنیس خانه جدید با یک توپ قرمز و سفید پلاستیکی، فوتبال بازی می‌کردند و جیغ می‌زدند: «‌تورش مال بچه‌هاس!»

ریش و عمامه و چادر سیاه کاری به کار ما نداشت، ولی شهید زنده گاه و بیگاه از صندلی چرخدارش پیاده می‌شد، می‌آمد در می‌زد و امر به معروف می‌کرد: «با مایو توی حیاط راه نروید ... » آنقدر یادش رفت باید فلج باشد، که از خانه مصادره‌ای لاشه‌اش را به جای دیگری منتقل کردند، تا آبروی اسلام را بیش از این نبرد.

کار به اینجا ختم نشد، عمامه عزیز هم برای اسلام داشت مایه دردسر می‌شد. طفلک آنقدر با مواد مخدر مبارزه کرده بود که خودش «دوائی» شد. هر شب بوی تریاک و حلوا و آش و آبگوشت محله را پر می‌کرد. ماه رمضان هم اتوبوس، اتوبوس ریش و چماق می‌ریخت توی خانة حاج آقا. و تا نیمه‌های شب، الله اکبر گویان، با مواد مخدر مبارزه می‌کردند! خوشبختانه حاج آقا و حرمسرایش را هم اسلام جابجا کرد و خانه خالی شد.

گاهگاهی برادران سری به خانه می‌زدند، بعد خواهران هم، البته با حجاب کامل، به آن‌ها ملحق می‌شدند. همه چیز به سرعت در حال اسلامی شدن بود. تا اینکه یکی از وزرا تصمیم به نقل مکان به خانه روبرو گرفت.

آقای وزیر در دوران جوانی عاشق سینه چاک دختر خاله بازیگوشی بود که با یک فیلمساز نکره آلمانی در دوسلدورف ازدواج کرده بود. در نتیجه جناب وزیر هم با یکی از شاگردان خاله جان در دانشگاه تهران ازدواج کرد و دو راس بچه هم به ملت شریف اهدا نمود. به همین دلیل هم ناچار به تعویض خانه شده بود.

چند روز پس از تشریف فرمائی جناب وزیر به خانه روبرو، خوشبختانه، مرکز فعالیت‌های اسلامی از همسایگی ما نقل مکان کرد. بله، به قول یکی از متفکران نوین چپ که اخیرا به قلمفرسائی روی آورده، به عکس برخی لات و چاقوکش‌ها، که اخیرا، هنرمند، متفکر و (صاحب اندیشه!) شده و «آریستوکراسی!» تشکیل داده‌اند، آقای وزیر متعلق به خانواده‌ای ‌نسبتاً مرفه بود و فعالیت‌های فرهنگی «آریستوکراسی»، اختراع چپ نوین را تحمل نمی‌کرد.

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت