پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵


ملا و قحطی!
...
در پی خشکسالی، در ولایت ملا قحطی شد. ولی همه از گرسنگی نمی‌مردند. ثروتمندان به اندازه کافی گندم، روغن، حبوبات و گوشت قیمه ذخیره داشتند. خدیجه، زن ملا به وی گفت:
ـ نصرالدین، در این شهر همه برای تو احترام قائلند، دست روی دست نگذار. همه را در میدان شهر جمع کن و ثروتمندان را قانع کن به فقرا کمک کنند!
برای نخستین بار، نصرالدین فکر کرد حق با خدیجه است. شتابان از خانه خارج شد و ساعتی بعد، خوشحال و خندان بازگشته خطاب به همسرش گفت:
ـ باید شکر خدای را به جا آوریم!
ـ پس موفق شدی نصرالدین!
ـ تقریبا! البته کار ساده‌ای نبود!
ـ تقریبا؟ یعنی چه نصرالدین؟!
ـ یعنی اینکه فقط موفق شدم فقرا را قانع کنم!

حکایت پسا مدرن

در پی جنگ، مواد غذائی نایاب شد و نارضایتی مردم، می‌رفت که به نظام ضربه زند! عیال ملا رو به وی کرد و گفت ملا دست روی دست نگذار، ما به آسانی به اینجا نرسیده‌ایم، مردم را جمع کن و به بازاریان بگو دست از احتکار بردارند. ملا با خود اندیشید، در حکومت اسلامی پسامدرن، حق با زوجه است. از اینرو مستضعفین را برای شنیدن سخنرانی‌اش فرا خواند. سپس بالای منبر رفت و پس از تعارفات و روضه خوانی‌های رایج، ناگهان پرخاش کنان گفت:
ـ مگر شما برای غذا انقلاب کرده‌اید؟!

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت