فروغ و عرفان!
...
در پی کنفرانسهائی که جهت لجنپراکنی به فروغ فرخزاد برگزار میشود، و از قضای روزگار آکادمیهای دینپناه «بریتانیک» میزبانشان هستند، و به دلیل شیفتگی محافل فاشیست به عرفان و به ویژه به شخص مولوی، لازم است یک نکتة مهم را برای چندمین بار یادآور شویم: سیاست استعمار «تخریب» را همواره از «فرهنگ» آغاز میکند. دلیل بررسیهای مکرر و«عالمانة» آثار هدایت و سرودههای فروغ فرخزاد در آکادمیهای غرب بجز تلاش جهت «تخریب فرهنگی» هیچ نیست. سخنان مضحک و پوچ افرادی چون شمیسا و کاتوزیان که اخیراً در دانشگاه منچستر ایراد شده، در چارچوب همین تخریب فرهنگی قرار میگیرد. در غیراینصورت در آکادمیهای غرب ایرانشناسان صاحبنام کم نیستند که هر یک میتواند آثار صادق هدایت یا فروغ فرخزاد را به ما ایرانیان استعمارزده آنطور که باید و شاید معرفی کند، یا به ما بگوید که وجود فروغ فرخزاد، برای سیاست استعمار از هزاران «چریک مبارز» خطرناکتر بوده و به همین دلیل هم فروغ فرخزاد میبایست از جامعة ایران حذف میشد. چرا؟ چون فروغ زن بود، شاعر بود، به حزب و گروه سیاسی وابستگی نداشت، و نه تنها شعرهایاش که نوع زندگیاش نیز فراخوانی بود برای آزادی زن از قید سنتهای پوسیدة قرون وسطائی.
و همانطورکه «بهشت» خداوند ابراهیم «زیر پای مادران» افتاده، یعنی زیر پای آنها که به شغل شریف «تولید مثل» اشتغال دارند، جهنم استعمار نیز در آزادی زنانی است که موجودیت خود را در گرو موجودیت «مرد» و در سایة «خانواده» نمیبینند، حتی در جامعة «اسلامی ـ استعماری» ایران. جامعهای که نه تنها زن، بلکه مردان را نیز در قالب برده و رعیت میپسندد. این مختصر را گفتیم تا به کسانیکه در توهم «آزادی زن» در دوران پهلوی دست و پا میزنند یادآور شویم، تبلیغات استعماری ساواک پهلویها بود که سالهای دراز در حسینیة ارشاد «فاطمه» را به عنوان «الگوی زن» به جوانان کمسواد این مملکت حقنه میکرد، تا از این طریق بتواند ارتباط آنان را با واقعیات اجتماعی ایران بکلی قطع کند. چرا که اگر زن ایرانی موجود حقیر و ذلیلی چون فاطمه باشد، به طریق اولی فرزندانش از حقارت زینب و حماقت حسین نیز بهرهمند خواهند شد. این است خانوادة مطلوب استعمار در ایران. چون جامعه در بهترین صورت ممکن از همین خانوادهها تشکیل خواهد شد، و در چنین خانوادههائی وجود امثال «فروغ» تحمل نمیشود. فروغ فرخزاد هم به همین دلیل «تصادف» کرد!
حال بپردازیم به یکی از سرودههای فروغ به نام «عاشقانه»، که به دلیل وفور واژگان ادبیات عرفانی در آن به دفعات از سوی افرادی با عشق عرفانی در ترادف قرار گرفته، حال آنکه محتوای این شعر در تضاد کامل با عرفان است. البته به یاد داشته باشیم که فروغ «عارف» نبود، و ادعای بهرهمندی از «کرامات» عرفا را نیز هیچگاه نداشت. فروغ «پیشبینی» و «پیشگوئی» هم نمیکرد، و بر خلاف تبلیغات محافل استعمارگر انگلستان، در به در به دنبال «مسیحا» هم نمیگشت، و از همه مهمتر «نظریهپرداز» و «مکتبی» نبود؛ فروغ تنها صدای زنانة شعر در ادبیات نوین ایران زمین بود.
«عاشقانه» از 76 مصراع و 12 بخش تشکیل شده که در وبلاگ امروز دو بخش «عشق» و «خواستن» را در آن بررسی میکنیم. تا نشان دهیم که از یکسو، عشق در شعر فروغ ملموس و قابل رؤیت است و هیچ ارتباطی با عشق معنوی عارفان ندارد، و از سوی دیگر، پیمودن راه «خواستن» نیز در شعر فروغ با گام نهادن عرفا در وادی «طلب» در تقابل کامل قرار میگیرد.
در این سرودة «عرفانینمای» معاصر، برخلاف اشعار عرفا، «فنا شدن در حقیقت» وجود خارجی ندارد. و همانطور که در مورد دیگر سرودههای فروغ فرخزاد هم گفتیم، همة واژهها و مفاهیم از چارچوبهای خود خارج میشوند. اشیاء جان میگیرند، مردهها زنده میشوند، و زمین و آسمان به یکدیگر میپیوندند، پیوندی که بازتاب یک «ارتباط عاشقانه» است. و اگر واژگان ادبیات عرفانی «عشق، ایثار، طلب، از خودبیگانه شدن، پاکی، خورشید، نور و... » در این شعر به کار رفته، برای به ارزش گذاشتن «زندگی» و «عشق انسانی» است که به این زندگی مفهوم میدهد. اگر مولوی در مدح «عشق معنوی» که «جاودانگی» و «پایندگی» میبخشد، انسان خاکی را به افلاک میبرد، و جلوة خدائی به او میدهد، میسراید:
مرده بدم، زنده شدم
زنده بدم، مرده شدم
دولت عشق آمد و من
دولت پاینده شدم
فروغ از «عشق انسانی» میگوید. عشقی که مانند «ستاره» از آسمان به سوی انسان میآید، عشقی که «طلب» و «ایثار» را به «همآغوشی» و «لذت» پیوند میدهد. عشقی که به «تنهائی» و «مرگ» پایان میدهد. چنین عشقی، «حضوری مادی» دارد، و با گوهرواژة مایع، شناسائی میشود:
عطر، ابر، اشک، آب، سیلاب، باران و خون، «ایزوتوپی» «مایعات» را تشکیل میدهند. یادآور شویم که «عطر»، حتی به عنوان رایحه، مانند ابر و «بخار» در ردة مایعات جای دارد.
«ایزوتوپی» مایعات که بازتاب عشق زندگیبخش است، به نوبة خود با «رویا»، «عطر»، «شادی»، «نور»، «خوشبختی»، «گرما»، «آفتاب»، «بهار» و «آتش» در «ارتباط» قرار میگیرد. این عشق همچنین «والا» و آسمانی است؛ هر چند نامرئی نخواهد بود. ستارهای است که از آسمان به زمین میآید، بالهایاش «داغ زمین» برخود دارند، داغ «زر». ستارهای که از قدرت خداوندی بهره دارد، جان میبخشد و مردگان را از گور برمیانگیزد:
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائيام خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينهام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
عشقی که فروغ از آن میگوید زنده است، هم موجودیت مادی و قابل رؤیت دارد، هم موجودیت نامرئی! ولی همواره محسوس است. عشق همزمان در ردههای زمینی و گیاهی «گندمزار»، «شاخههای پربار» و در ردة اشیاء، «در» تجلی میکند. ولی دری که به سوی آسمان گشوده میشود. و این آسمان از آسمان واقعی غنیتر است، چون آسمانی است که عشق به روی شاعر میگشاید و عرصة تلالو چندین خورشید میشود:
اي زگندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخهها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
هر چند «عشق» در شعر فروغ والاست، «خواستن» دردی است مبتذل و پست! بر خلاف عرفان که پای نهادن در راه «طلب معشوق» را توصیه میکند، در شعر فروغ، روان شدن در پی خواستن، راه به ابتذال میبرد. خواستن، به «تاریکی»، «آلودگی»، «سرما»، «فریب»، «نیش مار»، «زهر»، بخشش به «طراران» و «گم شدن» در ابتذال «بازارها» مرتبط میشود:
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينهها
سينه آلودن به چرك كينهها
در نوازش نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنة بازارها
به عبارت دیگر خواستن، «عامیانه» است، به طرار و بازار فریب و آلودگی و فرسایش روزمرهگی پیوند دارد، حال آنکه «عشق» از جهان ابتذال و روزمرهگی به دور است، مانند «باران» از آسمان میآید و ابتذال و آلودگی را از پیکر انسان میزداید:
عاشقانه
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شادیم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيام ز آلودگيها كرده پاك
[...]
و همانطورکه «بهشت» خداوند ابراهیم «زیر پای مادران» افتاده، یعنی زیر پای آنها که به شغل شریف «تولید مثل» اشتغال دارند، جهنم استعمار نیز در آزادی زنانی است که موجودیت خود را در گرو موجودیت «مرد» و در سایة «خانواده» نمیبینند، حتی در جامعة «اسلامی ـ استعماری» ایران. جامعهای که نه تنها زن، بلکه مردان را نیز در قالب برده و رعیت میپسندد. این مختصر را گفتیم تا به کسانیکه در توهم «آزادی زن» در دوران پهلوی دست و پا میزنند یادآور شویم، تبلیغات استعماری ساواک پهلویها بود که سالهای دراز در حسینیة ارشاد «فاطمه» را به عنوان «الگوی زن» به جوانان کمسواد این مملکت حقنه میکرد، تا از این طریق بتواند ارتباط آنان را با واقعیات اجتماعی ایران بکلی قطع کند. چرا که اگر زن ایرانی موجود حقیر و ذلیلی چون فاطمه باشد، به طریق اولی فرزندانش از حقارت زینب و حماقت حسین نیز بهرهمند خواهند شد. این است خانوادة مطلوب استعمار در ایران. چون جامعه در بهترین صورت ممکن از همین خانوادهها تشکیل خواهد شد، و در چنین خانوادههائی وجود امثال «فروغ» تحمل نمیشود. فروغ فرخزاد هم به همین دلیل «تصادف» کرد!
حال بپردازیم به یکی از سرودههای فروغ به نام «عاشقانه»، که به دلیل وفور واژگان ادبیات عرفانی در آن به دفعات از سوی افرادی با عشق عرفانی در ترادف قرار گرفته، حال آنکه محتوای این شعر در تضاد کامل با عرفان است. البته به یاد داشته باشیم که فروغ «عارف» نبود، و ادعای بهرهمندی از «کرامات» عرفا را نیز هیچگاه نداشت. فروغ «پیشبینی» و «پیشگوئی» هم نمیکرد، و بر خلاف تبلیغات محافل استعمارگر انگلستان، در به در به دنبال «مسیحا» هم نمیگشت، و از همه مهمتر «نظریهپرداز» و «مکتبی» نبود؛ فروغ تنها صدای زنانة شعر در ادبیات نوین ایران زمین بود.
«عاشقانه» از 76 مصراع و 12 بخش تشکیل شده که در وبلاگ امروز دو بخش «عشق» و «خواستن» را در آن بررسی میکنیم. تا نشان دهیم که از یکسو، عشق در شعر فروغ ملموس و قابل رؤیت است و هیچ ارتباطی با عشق معنوی عارفان ندارد، و از سوی دیگر، پیمودن راه «خواستن» نیز در شعر فروغ با گام نهادن عرفا در وادی «طلب» در تقابل کامل قرار میگیرد.
در این سرودة «عرفانینمای» معاصر، برخلاف اشعار عرفا، «فنا شدن در حقیقت» وجود خارجی ندارد. و همانطور که در مورد دیگر سرودههای فروغ فرخزاد هم گفتیم، همة واژهها و مفاهیم از چارچوبهای خود خارج میشوند. اشیاء جان میگیرند، مردهها زنده میشوند، و زمین و آسمان به یکدیگر میپیوندند، پیوندی که بازتاب یک «ارتباط عاشقانه» است. و اگر واژگان ادبیات عرفانی «عشق، ایثار، طلب، از خودبیگانه شدن، پاکی، خورشید، نور و... » در این شعر به کار رفته، برای به ارزش گذاشتن «زندگی» و «عشق انسانی» است که به این زندگی مفهوم میدهد. اگر مولوی در مدح «عشق معنوی» که «جاودانگی» و «پایندگی» میبخشد، انسان خاکی را به افلاک میبرد، و جلوة خدائی به او میدهد، میسراید:
مرده بدم، زنده شدم
زنده بدم، مرده شدم
دولت عشق آمد و من
دولت پاینده شدم
فروغ از «عشق انسانی» میگوید. عشقی که مانند «ستاره» از آسمان به سوی انسان میآید، عشقی که «طلب» و «ایثار» را به «همآغوشی» و «لذت» پیوند میدهد. عشقی که به «تنهائی» و «مرگ» پایان میدهد. چنین عشقی، «حضوری مادی» دارد، و با گوهرواژة مایع، شناسائی میشود:
عطر، ابر، اشک، آب، سیلاب، باران و خون، «ایزوتوپی» «مایعات» را تشکیل میدهند. یادآور شویم که «عطر»، حتی به عنوان رایحه، مانند ابر و «بخار» در ردة مایعات جای دارد.
«ایزوتوپی» مایعات که بازتاب عشق زندگیبخش است، به نوبة خود با «رویا»، «عطر»، «شادی»، «نور»، «خوشبختی»، «گرما»، «آفتاب»، «بهار» و «آتش» در «ارتباط» قرار میگیرد. این عشق همچنین «والا» و آسمانی است؛ هر چند نامرئی نخواهد بود. ستارهای است که از آسمان به زمین میآید، بالهایاش «داغ زمین» برخود دارند، داغ «زر». ستارهای که از قدرت خداوندی بهره دارد، جان میبخشد و مردگان را از گور برمیانگیزد:
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائيام خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينهام را آب تو
بستر رگهام را سيلاب تو
عشقی که فروغ از آن میگوید زنده است، هم موجودیت مادی و قابل رؤیت دارد، هم موجودیت نامرئی! ولی همواره محسوس است. عشق همزمان در ردههای زمینی و گیاهی «گندمزار»، «شاخههای پربار» و در ردة اشیاء، «در» تجلی میکند. ولی دری که به سوی آسمان گشوده میشود. و این آسمان از آسمان واقعی غنیتر است، چون آسمانی است که عشق به روی شاعر میگشاید و عرصة تلالو چندین خورشید میشود:
اي زگندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخهها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
هر چند «عشق» در شعر فروغ والاست، «خواستن» دردی است مبتذل و پست! بر خلاف عرفان که پای نهادن در راه «طلب معشوق» را توصیه میکند، در شعر فروغ، روان شدن در پی خواستن، راه به ابتذال میبرد. خواستن، به «تاریکی»، «آلودگی»، «سرما»، «فریب»، «نیش مار»، «زهر»، بخشش به «طراران» و «گم شدن» در ابتذال «بازارها» مرتبط میشود:
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينهها
سينه آلودن به چرك كينهها
در نوازش نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنة بازارها
به عبارت دیگر خواستن، «عامیانه» است، به طرار و بازار فریب و آلودگی و فرسایش روزمرهگی پیوند دارد، حال آنکه «عشق» از جهان ابتذال و روزمرهگی به دور است، مانند «باران» از آسمان میآید و ابتذال و آلودگی را از پیکر انسان میزداید:
عاشقانه
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شادیم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيام ز آلودگيها كرده پاك
[...]
....
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت