کابوی نیمهشب!
...
در توضیح پیرامون وبلاگ «جفتک و سفارت» یادآور شویم بحرانهائی که در کشورهای استعمارزده ایجاد میشود، چند کاربرد ویژه دارد. نخست تشویق آشوب و بینظمی، جهت گسترش دامنة سرکوبها، در درجة بعد اعطای جایگاهی والا به عوامل بحرانآفرین، و نهایت امر این صورتبندی سکون را بر کل جامعه تحمیل خواهد کرد. همچنانکه در مورد اشغال سفارت آمریکا شاهد بودیم، تشکل فاشیستی نهضت آزادی، عامل اصلی اشغال سفارت، در نقش مخالف ظاهر شد! و در کاغذپارههائی که به عنوان «اسناد سفارت آمریکا» به خورد مردم داده میشد، در واقع این شبهه را القا کردند که دارودستة مهدی بازرگان «لیبرال» و «آزادیخواه» است، و با در نظر گرفتن جوسازیهای استعماری نتیجه روشن بود: هر که لیبرال و آزادیخواه باشد طرفدار ایالات متحد است!
در بحران ملی کردن نفت، محمد مصدق که علاوه بر خیانت به منافع ملی، زمینهساز کودتا هم شده بود، در جایگاه قهرمان میهندوست قرار گرفت، و هنوز نیز عدهای به سینه زدن برای ایشان مشغولاند. همانطورکه در وبلاگ «رودیو» گفتیم، جفتکپرانی به مذاق استعمار سخت شیرین میآید. چرا که در پس پردة گردوخاکی که با جفتک پادوهای سازمان سیا به هوا برمیخیزد، به سهولت واژگوننمائی و سرکوب را میتوان سازمان داد. ولی سرکوب هم حد و مرز دارد؛ وقتی از حد بگذرد گریبانگیر «خودیها» میشود. همینکه پاسدار علی لاریجانی بر ضد همکاسة قدیم خود قیام کرده، نشان میدهد که نفسهای مرد قدرتمند و مطلوب ناخداکلمب به شماره افتاده. نه به دلیل سن و سالشان، که به دلیل فرسایش اربابانشان در لندن که طبق معمول در به در به دنبال یک مرد قدرتمند میگردند تا مانند خمینی با تکیه به عصای عموسام یک تنه در برابر جهانیان بایستد، جفتک بیاندازد و بگوید، «میزان رأی مردم است»، و ساواک هم ماشاالله قصابها را به عنوان «مردم» به خیابان بیاورد تا حساب مردم واقعی را برسند. به همین دلیل است که حزب در ایران نمیباید به وجود آید. حزب همان «حزبالله» است که مرامنامه و مطالباتاش را در کارخانة رجاله پروری با استناد به «حدیث مسلم»، «فرمایش معصوم» و «نهجالبلاغه» مینویسند و به این ترتیب است که هر دم از این باغ بری خواهد رسید! و هر کس بیشتر بیالیزد، نزد «خداوند» عزیزتر خواهد بود.
چه شور و هیجانی! کسانیکه قلبشان ضعیف است مواظب باشند! کردان برکنار شد، رئیس جمهور ایالات متحد هنوز «منصوب» نشده، و سردار صفاری میگویند گلولههای ما از جلیقة ضدگلولة آمریکائیها عبور میکند! 35 تن حشیش از نوع «چرس» در استان قندهار افغانستان کشف شد، و عمر بنلادن، یکی از 19 فرزند بنلادن از اسپانیا تقاضای پناهندگی سیاسی کرده! به احتمال زیاد پدرش مرده و ارث و میراثاش را پدر جرج بوش به عنوان حقوق معوقة خود بالا کشیده، و این جوان بدبخت با آن مادر فولادزره بریتانیائی ـ تونی بلر این «مادر» را به او فروخت و چند عروس و داماد و نوه و نتیجه هم دارد ـ تنها و بیکس مانده با جیب خالی! دیگر حتی به انگلستان هم راهش نمیدهند. انگلیسیها از گدا هیچ خوششان نمیآید، رقیب دوست ندارند. بله! خدا یکی، گدا هم یکی! آنهم گدای پررو!
همین دیروز گوردون براون، نخست وزیر انگلستان آمده بود به کشورهای حاشیة خلیج فارس بگوید، اینهمه که از درآمد نفت در بانکهای ما جمع کردهاید، کمی را هم به صندوق بینالمللی پول کمک کنید، پول لازم داریم! آنها هم یکصدا گفتند: چشم! البته حرف «چ» در زبان عربی وجود ندارد، حتما گفتهاند: «یس سر! تعارف نکنید! مهمان، هم مثل کاسب و جیببر حبیب خداست، اگر چیزی لازم دارید، امر بفرمائید! چه فرمان سارق چه فرمان شاه!» این شیوخ کازینونشین فکر میکنند، الیزابت دوم «شاه» است، یک ملکه هم دارد که در حرمسرا نشسته. ولی پریروز یکی از آخوندهای صحرای عربستان فهمید شاه انگلستان ملکه است. پس بلافاصله با استفاده از شعار «تغییر برای برابری» متعلق به کمپین یک میلیون کاسه آش فتوی داد، «زنان هم حق دارند شوهرشان را کتک بزنند!»
بله، در قوانین جنگل برابری حقوق هم وجود دارد که با تکیه بر آن میتوان خانواده را به باغ وحش تبدیل کرد، و «فرزندان اسلام» از مسلمانان صدر اسلام به مراتب وحشیتر و درندهتر خواهند شد، مثل همین عمربنلادن که تونی بلر یک پیرزن انگلیسی را به او فروخته بود تا ارث و میراث پدرش را تصاحب کند و امروز که حق و حقوقاش را خانوادة بوش به صندوق بینالمللی پول واریز کرده، برای دریافت کمکهای اجتماعی از «فلیپه گونزالس» راهی اسپانیا شده! شاید آن 35 تن حشیش که در قندهار کشف شده متعلق به عمرجان بوده. در هر حال برای ما هیچ اهمیتی ندارد چون ما اهل حشیش نیستیم، فقط کوکائین! چون هم «کوکا» دارد هم «ئین». و هر دو مراسم «رودیو» را تداعی میکنند.
به احتمال زیاد «ئین» از دهان دربان صحنة رودیو شنیده میشود، «کوکا» را هم مردم مینوشند. آسمان مثل الماس شفاف و آبی است، آفتاب مثل یک سیب سرخ میدرخشد، و مردم قصبه همه برای تماشای رودیو در استادیوم چوبی و باستانی «وایومینگستان» تجمع کردهاند. این استادیوم به فرمان سزار رم، مارکوس اورلیوس خردمند در ینگه دنیا ساخته شد تا «ریدلی سکات»، صحنههای زدوخورد «گلادیاتورانة» ژنرال «ماکسیموس» در فیلم «گلادیاتور» را در آن فیلمبرداری کند و ماکت ساختمان پارلمان اروپا را بجای «کولیزه» به ما حقنه نکند. ولی افسوس و صد افسوس که هیچکس به پیشبینیهای خردمندانة مارکوس اورلیوس توجهی نکرد و آنچه نباید بشود شد. ژنرال ماکسیموس سابق علیرغم زخم عمیق و خونریزی شدید که زیر زرهشان پنهان بود، پس از آنکه شمشیر «کمد»، جانشین مارکوس اورلیوس را از دستش درآوردند، کتک مفصلی هم به او زدند. البته حقش بود! پسرة بدترکیب روانپریش! اسطورة اودیپ را شنیده بود، پدرش را کشته بود، میخواست جانشین او شود، ولی بجای اینکه برود سراغ مادرش، خاطرخواه خواهرش شده بود! چنین موجود کودنی نباید در کولیزه از ژنرال شریف و خوش قدوبالائی چون ماکسیموس کتک بخورد؟
چرا! باید حسابی کتک بخورد. به نظر من «ریدلی سکات» بیش از حد ملاحظة این پسرک را کرده بود! باید این فیلم را نخبگان چاه جمکران میساختند، هیچیک از اشکالاتی که در «گلادیاتور» دیدیم، بروز نمیکرد. «کمد» وقتی در برابر سزار مارکوس اورلیوس میایستاد سرش را پائین میانداخت و به زمین زل میزد. مارکوس اورلیوس هم عین آخوند لاریجانی، در نوزده سالگی برای «کمد» زن میگرفت و او را میفرستاد دانشگاه آریامهر درس بخواند، مطالعه کند و ... و امروز هم معاون سابق خود کردان را از پست وزارت برکنار کند تا پست بهتری به او پیشنهاد شود! خواهر کمد هم بجای آن لباسهای فریبنده یک چادر سیاه میانداخت سرش، عین آنحضرت، و تبدیل میشد به الگوی زنان مدینة رم باستان.
ولی خوب از آنجا که «اتحادمقدس» مسیحیان و مسلمانان بر ضد مکاتب انسان محور دیگر میسر نیست، ژنرال ماکسیموس «کمد» را آنطور که شایسته بود لت و پار نکرد. در نتیجه این پسرک پلید یک خنجر از آستیناش بیرون کشید و ژنرال خوش قدوبالا ماکسیموس، با همان خنجر وی را به قتل رساندند و «رم» هم آزاد شد. متأسفانه این ماجرا در استادیوم وایومینگستان فیلمبرداری نشد!
در این استادیوم فقط «رودیو» برگزار میشود. یک دربان میانسال دارد. دوربین هم روی صورتش «زوم» نمیکند، چون نقش اصلی وی باز و بسته کردن در برای ورود کابوی سوار بر اسب یا گاو وحشی است. دربانی با دو متر قد و یک کلاه تگزاسی چرب و چیلی، در حالیکه شکم گندهاش از زیر یک پیراهن چهارخانة آبی و قرمز و سفید بیرون زده و با یک کمربند چرمی شلوار جین رنگ و رو رفتهای را زیر شکمش نگاه داشته وارد میشود. معمولاً اسم ندارد، ولی ما او را «جو» مینامیم، چون به آداب و رسوم و «فرهنگ» و ادبیات و به ویژه باورهای «جفتک اندازان» محترم نزدیک است. با شنیدن نام «جو»، آب از لب و لوچة اسب سرازیر میشود و سوار هم به یاد آبجو میافتد و اسب و سوار در حالیکه آب از لب و لوچهشان سرازیر است وارد میدان رودیو میشوند. «جو» با کمر بند چرمی کنار یک در چوبی رنگ و روفته ایستاده مثل شتر ملک فهد تنباکو میجود و هر بار در چوبی پوسیده را باز میکند، تف غلیظ و قهوهای رنگی به زمین میاندازد، و به نفر بعدی میگوید «ئین»! به زبان شیرین پارسی عامیانه یعنی «بیا تو»!
و نفر بعدی کمند در دست سوار بر اسب یا گاو وحشی وارد میدان میشود. حیوان جفتک میاندازد، سوار شلاق میزند و با جفتکهای مرکب خود بالا و پائین میشود و در پایان کار یا کابوی موفق میشود اسب سرکش را به اسب راهوار تبدیل کند و با فریادهای شوق جمعیت اسب را چند دور در میدان بچرخاند، یا اینکه اسب سرکش سوار را بر زمین میافکند و پیروزمندانه شیهه میکشد و به تنهائی دور میدان میدود. البته اسب را کسی تشویق نمیکند. چون سوار را بر زمین انداخته! سوار از نوع «بشر» است و میدانیم که در ادیان ابراهیمی «اشرف مخلوقات» نامیده شده، ولی در واقع از وحوش به مراتب وحشیتر است، چون برای تفریح و لذت و سرقت، دروغ میگوید و همنوعان خود را هم قتلعام میکند، درست مثل اهالی پنتاگون. البته بزرگان هم از این سخنان زیاد گفتهاند ولی هیچکس به زبان شیرین پارسی چنین وبلاگ شیوائی در وصف اشرف مخلوقات نیافریده. باری چون هیچکس اسب پیروز را تشویق نمیکند، گردانندگان رودیو باید کابوی پیروز را به صحنه بیاورند. ولی مگر این روزها کابوی حرفهای پیدا میشود؟ همه زیربار قرض خانه و اتومبیل و یخچال و تلویزیون و کفش و لباس کمرشان دوتا شده. پس به قول لنین «چه باید کرد؟»
باید اسب شکست خورده را بجای اسب سرکش وارد صحنه کنند تا کابوی مقروض و بینوا هم بتواند نانی به کف آرد و به غفلت در والستریت و پنتاگون خرج کند. اینجاست که اشکال پیش میآید، اسب شکست خورده و رام شده نمیتواند مانند اسب سرکش جفتک بیاندازد و هر قدر شلاق و تازیانه نوش جان کند فقط شیهه میکشد و میدود. و جمعیت هم سوار را تشویق نمیکند و اگر رودیو به همین ترتیب ادامه یابد، مردم استادیوم را ترک خواهند کرد. اینجاست که اربابان پاسدار لاریجانی متوجه میشوند که با کابوی شکست خورده در عراق، افغانستان و قفقاز و اسب پیر و از کار افتادهای که بر صندلی ریاست مسجد جمکران نشسته، دیگر نمایش «رودیو» نمیتوان برپا کرد، با امثال پاسدار لاریجانی بهتر است به فکر نمایش «کابوی نیمه شب» باشند!
در بحران ملی کردن نفت، محمد مصدق که علاوه بر خیانت به منافع ملی، زمینهساز کودتا هم شده بود، در جایگاه قهرمان میهندوست قرار گرفت، و هنوز نیز عدهای به سینه زدن برای ایشان مشغولاند. همانطورکه در وبلاگ «رودیو» گفتیم، جفتکپرانی به مذاق استعمار سخت شیرین میآید. چرا که در پس پردة گردوخاکی که با جفتک پادوهای سازمان سیا به هوا برمیخیزد، به سهولت واژگوننمائی و سرکوب را میتوان سازمان داد. ولی سرکوب هم حد و مرز دارد؛ وقتی از حد بگذرد گریبانگیر «خودیها» میشود. همینکه پاسدار علی لاریجانی بر ضد همکاسة قدیم خود قیام کرده، نشان میدهد که نفسهای مرد قدرتمند و مطلوب ناخداکلمب به شماره افتاده. نه به دلیل سن و سالشان، که به دلیل فرسایش اربابانشان در لندن که طبق معمول در به در به دنبال یک مرد قدرتمند میگردند تا مانند خمینی با تکیه به عصای عموسام یک تنه در برابر جهانیان بایستد، جفتک بیاندازد و بگوید، «میزان رأی مردم است»، و ساواک هم ماشاالله قصابها را به عنوان «مردم» به خیابان بیاورد تا حساب مردم واقعی را برسند. به همین دلیل است که حزب در ایران نمیباید به وجود آید. حزب همان «حزبالله» است که مرامنامه و مطالباتاش را در کارخانة رجاله پروری با استناد به «حدیث مسلم»، «فرمایش معصوم» و «نهجالبلاغه» مینویسند و به این ترتیب است که هر دم از این باغ بری خواهد رسید! و هر کس بیشتر بیالیزد، نزد «خداوند» عزیزتر خواهد بود.
چه شور و هیجانی! کسانیکه قلبشان ضعیف است مواظب باشند! کردان برکنار شد، رئیس جمهور ایالات متحد هنوز «منصوب» نشده، و سردار صفاری میگویند گلولههای ما از جلیقة ضدگلولة آمریکائیها عبور میکند! 35 تن حشیش از نوع «چرس» در استان قندهار افغانستان کشف شد، و عمر بنلادن، یکی از 19 فرزند بنلادن از اسپانیا تقاضای پناهندگی سیاسی کرده! به احتمال زیاد پدرش مرده و ارث و میراثاش را پدر جرج بوش به عنوان حقوق معوقة خود بالا کشیده، و این جوان بدبخت با آن مادر فولادزره بریتانیائی ـ تونی بلر این «مادر» را به او فروخت و چند عروس و داماد و نوه و نتیجه هم دارد ـ تنها و بیکس مانده با جیب خالی! دیگر حتی به انگلستان هم راهش نمیدهند. انگلیسیها از گدا هیچ خوششان نمیآید، رقیب دوست ندارند. بله! خدا یکی، گدا هم یکی! آنهم گدای پررو!
همین دیروز گوردون براون، نخست وزیر انگلستان آمده بود به کشورهای حاشیة خلیج فارس بگوید، اینهمه که از درآمد نفت در بانکهای ما جمع کردهاید، کمی را هم به صندوق بینالمللی پول کمک کنید، پول لازم داریم! آنها هم یکصدا گفتند: چشم! البته حرف «چ» در زبان عربی وجود ندارد، حتما گفتهاند: «یس سر! تعارف نکنید! مهمان، هم مثل کاسب و جیببر حبیب خداست، اگر چیزی لازم دارید، امر بفرمائید! چه فرمان سارق چه فرمان شاه!» این شیوخ کازینونشین فکر میکنند، الیزابت دوم «شاه» است، یک ملکه هم دارد که در حرمسرا نشسته. ولی پریروز یکی از آخوندهای صحرای عربستان فهمید شاه انگلستان ملکه است. پس بلافاصله با استفاده از شعار «تغییر برای برابری» متعلق به کمپین یک میلیون کاسه آش فتوی داد، «زنان هم حق دارند شوهرشان را کتک بزنند!»
بله، در قوانین جنگل برابری حقوق هم وجود دارد که با تکیه بر آن میتوان خانواده را به باغ وحش تبدیل کرد، و «فرزندان اسلام» از مسلمانان صدر اسلام به مراتب وحشیتر و درندهتر خواهند شد، مثل همین عمربنلادن که تونی بلر یک پیرزن انگلیسی را به او فروخته بود تا ارث و میراث پدرش را تصاحب کند و امروز که حق و حقوقاش را خانوادة بوش به صندوق بینالمللی پول واریز کرده، برای دریافت کمکهای اجتماعی از «فلیپه گونزالس» راهی اسپانیا شده! شاید آن 35 تن حشیش که در قندهار کشف شده متعلق به عمرجان بوده. در هر حال برای ما هیچ اهمیتی ندارد چون ما اهل حشیش نیستیم، فقط کوکائین! چون هم «کوکا» دارد هم «ئین». و هر دو مراسم «رودیو» را تداعی میکنند.
به احتمال زیاد «ئین» از دهان دربان صحنة رودیو شنیده میشود، «کوکا» را هم مردم مینوشند. آسمان مثل الماس شفاف و آبی است، آفتاب مثل یک سیب سرخ میدرخشد، و مردم قصبه همه برای تماشای رودیو در استادیوم چوبی و باستانی «وایومینگستان» تجمع کردهاند. این استادیوم به فرمان سزار رم، مارکوس اورلیوس خردمند در ینگه دنیا ساخته شد تا «ریدلی سکات»، صحنههای زدوخورد «گلادیاتورانة» ژنرال «ماکسیموس» در فیلم «گلادیاتور» را در آن فیلمبرداری کند و ماکت ساختمان پارلمان اروپا را بجای «کولیزه» به ما حقنه نکند. ولی افسوس و صد افسوس که هیچکس به پیشبینیهای خردمندانة مارکوس اورلیوس توجهی نکرد و آنچه نباید بشود شد. ژنرال ماکسیموس سابق علیرغم زخم عمیق و خونریزی شدید که زیر زرهشان پنهان بود، پس از آنکه شمشیر «کمد»، جانشین مارکوس اورلیوس را از دستش درآوردند، کتک مفصلی هم به او زدند. البته حقش بود! پسرة بدترکیب روانپریش! اسطورة اودیپ را شنیده بود، پدرش را کشته بود، میخواست جانشین او شود، ولی بجای اینکه برود سراغ مادرش، خاطرخواه خواهرش شده بود! چنین موجود کودنی نباید در کولیزه از ژنرال شریف و خوش قدوبالائی چون ماکسیموس کتک بخورد؟
چرا! باید حسابی کتک بخورد. به نظر من «ریدلی سکات» بیش از حد ملاحظة این پسرک را کرده بود! باید این فیلم را نخبگان چاه جمکران میساختند، هیچیک از اشکالاتی که در «گلادیاتور» دیدیم، بروز نمیکرد. «کمد» وقتی در برابر سزار مارکوس اورلیوس میایستاد سرش را پائین میانداخت و به زمین زل میزد. مارکوس اورلیوس هم عین آخوند لاریجانی، در نوزده سالگی برای «کمد» زن میگرفت و او را میفرستاد دانشگاه آریامهر درس بخواند، مطالعه کند و ... و امروز هم معاون سابق خود کردان را از پست وزارت برکنار کند تا پست بهتری به او پیشنهاد شود! خواهر کمد هم بجای آن لباسهای فریبنده یک چادر سیاه میانداخت سرش، عین آنحضرت، و تبدیل میشد به الگوی زنان مدینة رم باستان.
ولی خوب از آنجا که «اتحادمقدس» مسیحیان و مسلمانان بر ضد مکاتب انسان محور دیگر میسر نیست، ژنرال ماکسیموس «کمد» را آنطور که شایسته بود لت و پار نکرد. در نتیجه این پسرک پلید یک خنجر از آستیناش بیرون کشید و ژنرال خوش قدوبالا ماکسیموس، با همان خنجر وی را به قتل رساندند و «رم» هم آزاد شد. متأسفانه این ماجرا در استادیوم وایومینگستان فیلمبرداری نشد!
در این استادیوم فقط «رودیو» برگزار میشود. یک دربان میانسال دارد. دوربین هم روی صورتش «زوم» نمیکند، چون نقش اصلی وی باز و بسته کردن در برای ورود کابوی سوار بر اسب یا گاو وحشی است. دربانی با دو متر قد و یک کلاه تگزاسی چرب و چیلی، در حالیکه شکم گندهاش از زیر یک پیراهن چهارخانة آبی و قرمز و سفید بیرون زده و با یک کمربند چرمی شلوار جین رنگ و رو رفتهای را زیر شکمش نگاه داشته وارد میشود. معمولاً اسم ندارد، ولی ما او را «جو» مینامیم، چون به آداب و رسوم و «فرهنگ» و ادبیات و به ویژه باورهای «جفتک اندازان» محترم نزدیک است. با شنیدن نام «جو»، آب از لب و لوچة اسب سرازیر میشود و سوار هم به یاد آبجو میافتد و اسب و سوار در حالیکه آب از لب و لوچهشان سرازیر است وارد میدان رودیو میشوند. «جو» با کمر بند چرمی کنار یک در چوبی رنگ و روفته ایستاده مثل شتر ملک فهد تنباکو میجود و هر بار در چوبی پوسیده را باز میکند، تف غلیظ و قهوهای رنگی به زمین میاندازد، و به نفر بعدی میگوید «ئین»! به زبان شیرین پارسی عامیانه یعنی «بیا تو»!
و نفر بعدی کمند در دست سوار بر اسب یا گاو وحشی وارد میدان میشود. حیوان جفتک میاندازد، سوار شلاق میزند و با جفتکهای مرکب خود بالا و پائین میشود و در پایان کار یا کابوی موفق میشود اسب سرکش را به اسب راهوار تبدیل کند و با فریادهای شوق جمعیت اسب را چند دور در میدان بچرخاند، یا اینکه اسب سرکش سوار را بر زمین میافکند و پیروزمندانه شیهه میکشد و به تنهائی دور میدان میدود. البته اسب را کسی تشویق نمیکند. چون سوار را بر زمین انداخته! سوار از نوع «بشر» است و میدانیم که در ادیان ابراهیمی «اشرف مخلوقات» نامیده شده، ولی در واقع از وحوش به مراتب وحشیتر است، چون برای تفریح و لذت و سرقت، دروغ میگوید و همنوعان خود را هم قتلعام میکند، درست مثل اهالی پنتاگون. البته بزرگان هم از این سخنان زیاد گفتهاند ولی هیچکس به زبان شیرین پارسی چنین وبلاگ شیوائی در وصف اشرف مخلوقات نیافریده. باری چون هیچکس اسب پیروز را تشویق نمیکند، گردانندگان رودیو باید کابوی پیروز را به صحنه بیاورند. ولی مگر این روزها کابوی حرفهای پیدا میشود؟ همه زیربار قرض خانه و اتومبیل و یخچال و تلویزیون و کفش و لباس کمرشان دوتا شده. پس به قول لنین «چه باید کرد؟»
باید اسب شکست خورده را بجای اسب سرکش وارد صحنه کنند تا کابوی مقروض و بینوا هم بتواند نانی به کف آرد و به غفلت در والستریت و پنتاگون خرج کند. اینجاست که اشکال پیش میآید، اسب شکست خورده و رام شده نمیتواند مانند اسب سرکش جفتک بیاندازد و هر قدر شلاق و تازیانه نوش جان کند فقط شیهه میکشد و میدود. و جمعیت هم سوار را تشویق نمیکند و اگر رودیو به همین ترتیب ادامه یابد، مردم استادیوم را ترک خواهند کرد. اینجاست که اربابان پاسدار لاریجانی متوجه میشوند که با کابوی شکست خورده در عراق، افغانستان و قفقاز و اسب پیر و از کار افتادهای که بر صندلی ریاست مسجد جمکران نشسته، دیگر نمایش «رودیو» نمیتوان برپا کرد، با امثال پاسدار لاریجانی بهتر است به فکر نمایش «کابوی نیمه شب» باشند!
...
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت