پری کوچک!
...
پرنده مردنی است
پرواز را به خاطر بسپار
روز 24 بهمنماه 1345، پری کوچک غمگین رفت، فروغ فرخزاد در یک حادثة رانندگی جان سپرد.
آنگاه
خورشید سرد شد
[...]
دیگر کسی به عشق نیندیشید
[...]
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
سالروز مرگ فروغ فرخزاد را فراموش نکردهایم. در سکوت مرگبار جامعة ایران، فروغ، فریاد ما بود. چگونه صدای خود را فراموش کنیم؟ صدای فروغ همان فریاد ماست. ما که زندگی را روی زمین میجوئیم، و نه در آسمانها. در هیاهوی پیامآوران و ستایندگان مرگ، در جنجال پوچ سوگسرایان سکوت و ماتم، فروغ فرخزاد فریاد زن ایرانی بود، و صدای زندگی ...
[...]
ما نمیخواهیم آن خواب طلائی را
سایههای سدر و طوبی زآن خوبان باد
برتو بخشیدیم این لطف خدائی را
[...]
حافظ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر«جوی» بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
فروغ فرخزاد، برای نخستین بار در مرداب سکون «قدرت»، نغمة زندگی سرود، و آزادی را فریاد کرد، آزادی زن ایرانی را. فروغ پیش از ما، فریاد آزادیما شد، و پس از ما هم فروغ صدای آزادی باقی خواهد ماند. هم اوست که میگوید، «تنها صداست که میماند». فریاد فروغ سکوت مرگ زنانی را شکست که سالهاست مردهاند، مردهاند هر چند مرگ خود را باور ندارند. همآنان که زندگی را در دست «قدرت»، و در مرداب بردگی میجویند:
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
اما فروغ مرداب را رها کرد، پای بر زمین خاکی گذاشت و زندگی را فقط در زندگی جست. همچون سرو ریشه در زمین دواند، و از زمین جدا نزیست، دل به «فریب جاودانگیها» هم نسپرد! «سراب آسمان» ارزانی دیگران:
هرگز آرزو نکردهام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
روی خاک ایستادهام
[...]
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
فروغ رفت، و خورشید هم سرد شد. فروغ رفت، و ما را با «آینههای سیاه تقدس» تنها گذاشت. فروغ رفت و ما ماندیم تنها با دلقکان پست و روسپیهای دینپرست. فروغ رفت و ما گرفتار ماندیم در تاریکی مرداب سرد تقدسها. ایکاش زندگی بر مرداب مرگ میتابید. ایکاش طلوع خورشید «عصیان» را به تماشا مینشستیم؛ یکبار دیگر. ایکاش، ما هم در معبرگلگشتها، دولت دیدار آن «جویبار آوازخوان» را میداشتیم:
آهوان! ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشتها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونة طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقهها را میگشود
عطر بکر بوتهها را میربود
بر فرازش، در نگاه هر حباب
انعکاس بیدریغ آفتاب
خواب آن بیخواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید
پرواز را به خاطر بسپار
روز 24 بهمنماه 1345، پری کوچک غمگین رفت، فروغ فرخزاد در یک حادثة رانندگی جان سپرد.
آنگاه
خورشید سرد شد
[...]
دیگر کسی به عشق نیندیشید
[...]
و هیچکس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
سالروز مرگ فروغ فرخزاد را فراموش نکردهایم. در سکوت مرگبار جامعة ایران، فروغ، فریاد ما بود. چگونه صدای خود را فراموش کنیم؟ صدای فروغ همان فریاد ماست. ما که زندگی را روی زمین میجوئیم، و نه در آسمانها. در هیاهوی پیامآوران و ستایندگان مرگ، در جنجال پوچ سوگسرایان سکوت و ماتم، فروغ فرخزاد فریاد زن ایرانی بود، و صدای زندگی ...
[...]
ما نمیخواهیم آن خواب طلائی را
سایههای سدر و طوبی زآن خوبان باد
برتو بخشیدیم این لطف خدائی را
[...]
حافظ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر«جوی» بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
فروغ فرخزاد، برای نخستین بار در مرداب سکون «قدرت»، نغمة زندگی سرود، و آزادی را فریاد کرد، آزادی زن ایرانی را. فروغ پیش از ما، فریاد آزادیما شد، و پس از ما هم فروغ صدای آزادی باقی خواهد ماند. هم اوست که میگوید، «تنها صداست که میماند». فریاد فروغ سکوت مرگ زنانی را شکست که سالهاست مردهاند، مردهاند هر چند مرگ خود را باور ندارند. همآنان که زندگی را در دست «قدرت»، و در مرداب بردگی میجویند:
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
اما فروغ مرداب را رها کرد، پای بر زمین خاکی گذاشت و زندگی را فقط در زندگی جست. همچون سرو ریشه در زمین دواند، و از زمین جدا نزیست، دل به «فریب جاودانگیها» هم نسپرد! «سراب آسمان» ارزانی دیگران:
هرگز آرزو نکردهام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
روی خاک ایستادهام
[...]
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
فروغ رفت، و خورشید هم سرد شد. فروغ رفت، و ما را با «آینههای سیاه تقدس» تنها گذاشت. فروغ رفت و ما ماندیم تنها با دلقکان پست و روسپیهای دینپرست. فروغ رفت و ما گرفتار ماندیم در تاریکی مرداب سرد تقدسها. ایکاش زندگی بر مرداب مرگ میتابید. ایکاش طلوع خورشید «عصیان» را به تماشا مینشستیم؛ یکبار دیگر. ایکاش، ما هم در معبرگلگشتها، دولت دیدار آن «جویبار آوازخوان» را میداشتیم:
آهوان! ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشتها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونة طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقهها را میگشود
عطر بکر بوتهها را میربود
بر فرازش، در نگاه هر حباب
انعکاس بیدریغ آفتاب
خواب آن بیخواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید
...
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت