چرا از مرگ «بیژن» نمینویسم؟! بیژن تهران و «خاله ویکی» را به یادم میآورد؛ بیژن، بوتیک «پلنگ صورتی» بود در بولوار الیزابت. خاله ویکی میگفت: «پلنگ صورتی مال بیژنه.» هر بار که به دیدن «خاله ویکی» میرفتیم، ویترین «پلنگ صورتی» را میدیدیم، اگر اتومبیل صاحب بوتیک در پیاده رو پارک نشده بود. از داروخانة نلسون و خیابان کاخ که رد میشدیم به «پلنگ صورتی» میرسیدیم. خیلی دوست داشتم داخل بوتیک را ببینم، ولی هرگز چنین فرصتی دست نداد! «پلنگ صورتی» در ذهنم تبدیل شده بود به مکانی سحرآمیز که میتوانستم هر چه دوست داشتم در آن بیابم؛ عطر، آب نبات، عروسک، ماسک، و... و جادوگری که میتوانست با افسوناش مرا به شکل همان تصویر «خاله ویکی» درآورد؛ زنی در لباس تیرة دکلته، با چشمان خندان و بینی ظریف؛ زنی که لبخندی بر لب نداشت. این تصویر سالها در ویترین «عکاسی یونان» در خیابان کاخ خودنمائی میکرد.
عکاسی «یونان» چند قدم با کوچة محل سکونت خاله ویکی فاصله داشت و در همة مراسم، برای عکسبرداری از «یونان» دعوت میکردند. خلاصه، یونان عکاس خانوادگی خاله ویکی بود. ویکتوریا، همسر آقای «ب»، خویشاوندی نزدیک با مادرم نداشت، ولی میبایست او را «خاله ویکی» صدا میکردیم که جنبة رسمی نداشته باشد. در هر حال، «ویکی» یکی از سلطنههای سرشناس، ولی استثنائی مرز پر گهر بود. در سالهای «پلنگ صورتی»، خاله ویکی زن میانسالی بود؛ فرزنداناش در انگلستان به تحصیل مشغول بودند و او با همسرش، و خیل ندیمه و راننده و آشپز و غیره در تهران زندگی میکرد. ویکتوریا هر سال تابستان برای دیدن «بچهها» به لندن میرفت، بعد سری به سوئیس میزد و برای همة بچههای فامیل، از جمله برای نویسندة این وبلاگ عروسک و شکلات و گلسر میآورد؛ گلسرهای آخرین مدل که تا حدودی شکنجة صبحگاهی را تخفیف میداد.
شکنجة صبحگاهی یعنی بافتن موهای بلندی که هر روز مدل آن تغییر مییافت. این مراسم که هر روز حدود نیم ساعت طول میکشید، مدرسه رفتن را به کابوس تبدیل کرده بود. از شرح فاجعة «شستن سر» در حمام هم نمیگویم که اشکتان در نیاید. دردسرتان ندهم امروز هر چه فکر میکنم نمیفهمم چرا موهای یک دختربچه میبایست تا کمرش برسد و اینهمه زجر و شکنجه تحمل کند که دیگران بگویند: «به، به؟!» موهای بسیاری از همشاگردیهایم کوتاه بود و هیچ اشکالی هم در زندگیشان نداشتند، بگذریم! زیبائی گلسرهائی که خاله ویکی میآورد مراسم شکنجة صبحگاهی را قابل تحمل میکرد! از همه زیباتر سنجاقهائی بود به شکل پروانه که برای آراستن بالهای حریرشان ذرات ریز فلزی سیمین و زرین به کار رفته بود. «خالهویکی» سه پروانه به رنگهای آبی و قرمز و سفید برایم آورده بود؛ دلم میخواست همیشه این پروانهها را به موهایم بزنم، افسوس که عمرشان به یکسال هم نرسید. بعد از پروانهها، هیچ گلسری نتوانست جایشان را بگیرد؛ هنوز هم به دنبال پروانههائی میگردم که بر بالهای حریرشان ذرات طلائی و نقرهای نشسته باشد.
سالی که «پلنگ صورتی» از تهران رفت، «خاله ویکی» بدون همسرش در میهمانیها شرکت میکرد. سپس زمزمة جدائیاش از آقای «ب» همه را در بهتوحیرت فرو برد؛ هیچکس دلیل این جدائی را نمیدانست. اگر هم کسی از اصل مطلب خبر داشت حرفی نمیزد. اوایل سال 1355، خاله ویکی بدون اینکه طلاق گرفته باشد، خانة خیابان کاخ را ترک کرد. تمام فامیل به جنبوجوش افتاده از آقای «ب» توضیح میخواست، او هم میگفت: «خواست من نیست!» وقتی معلوم شد طلاق خواست «آقا» نیست همه آوار شدند به سر خاله ویکی که، «خانوادة ما... حیثیت ما... مرد به این خوبی ... صحیح نیست ... در این سن و سال طلاق معنی نداره و ...» و خلاصه با جفنگیات «سنتی» خاله ویکی را بمباران کردند. ولی هیچکس نتوانست به دلیل جدائی و تقاضای طلاق او از آقای «ب» پی ببرد. سرانجام آقای «ب» در اواخر همان سال طلاق را پذیرفت و پس از چند ماه با یک زن جوان ازدواج کرد و در گیرودار آشوبهای سال 1357 نیز او را طلاق داد.
پس از وقوع به اصطلاح «انقلاب» اسلامی، آقای «ب» از خیابان کاخ به الهیه اسبابکشی کرد؛ و خاله ویکی که آپارتمان کوچکی در مجتمع «سامان» خریده بود، به دلیل هجوم انقلابیون به مجموعة کذا، ناچار شد آپارتمان را به ثمن بخس بفروشد. در این گیرودار بود که املاک خاله ویکی در ونک و رامسر به تصرف انقلابیون در آمد و او ناچار شد برای گذران زندگی به دنبال کار بگردد. اما از دست یک زن پنجاه و چند ساله که هیچ تخصصی ندارد و در تمام زندگیاش حتی در خانه هم کار نکرده بود، چه کاری بر میآمد؟! اینجا بود که آقای «ب» فرصت را مناسب تشخیص داد و به صورت غیرمستقیم و حتی مستقیم از او تقاضای ازدواج کرد.
منطقاً ویکتوریا میبایست این تقاضا را میپذیرفت. وضع مالیاش تعریفی نداشت، هیچ امکانی برای بهبود شرایط زندگیاش نمیدید و همه مهمتر فقر و تنگدستی را نمیشناخت، و از سوی دیگر همسر سابقاش هیچ زیانی از انقلاب کذا ندیده بود! نه کسی به مناصب پیش از انقلاب ایشان پرداخت، نه کسی مانع فعالیتهای تجاریشان بعد از انقلاب شد، و نه اموال و املاکشان را بنیاد مستضعفان سگخور کرد؛ برای ایشان، مثل خیلیهای دیگر، آب از آب تکان نخورده بود. فعالیت شرکتشان همچنان ادامه داشت، هر چند ماهیت فعالیت شرکت «ب...» هرگز مشخص نشد، بگذریم. پافشاری «آقای ب» برای ازدواج با زنی که او را ترک گفته و اینک چند دهه با جوانی فاصله داشت شاید عجیب به نظر آید اما جریان این بود که ایشان مانند اکثر اهالی مذکر جهان سوم نتوانسته بودند تقاضای طلاق همسرشان را هضم فرمایند!
بله این حضرات چنین میپسندند که به شیوة صحرای عربستان، زن را از خود برانند. در نتیجه نمیتوانند بپذیرند که زنی اینان را براند. «آقای ب» نیز علیرغم ردة اجتماعیاش، از اینکه یک زن او را ترک گفته بود غرورش سخت جریحهدار شده، قصد داشت این «اهانت» به ساحت مقدساش را جبران کند. در این راستا، «آقای ب» تمام افراد فامیل را بسیج کرده بود تا خاله ویکی را به اصطلاح «سر عقل» آورند و به او تفهیم کنند که چنین فرصت طلائی را نمیباید از دست بدهد، اما ویکتوریا نپذیرفت و راه دیگری برگزید.
خاله ویکی سرپرستی کارگران زن در یکی از هتلهای تهران را برعهده گرفت، و هر روز با روسری و چادرسیاه راهی محل کار خود میشد. زنی که فقط یکبار چادر به سر کرده بود تا برای پسرش شفا بطلبد. میگفتند یکروز ویکتوریا پای برهنه از خیابان کاخ به شاه عبدالعظیم رفت و ... و پسری که شفا یافت، در روزهای سخت هرگز سراغی از مادرش نگرفت. خاله ویکی را فقط نوروزها میدیدم؛ برق شادی از چشماناش گریخته بود، ولی هرگز لب به شکوه نگشود. پیش از پایان جنگ خاله ویکی در محل کارش سکته کرد و ما را با خاطرة پلنگ صورتی و عکاسی یونان تنها گذاشت.
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت