قاطرشاهی!
...
معبود تو [قاطری] است چون تو
او نیز سگی است بیسعادت
مادرشاهی و پدرشاهی را میشناختیم، ولی با «قاطرشاهی» بیگانه بودیم! این نظام مقدس، یعنی قاطرشاهی پس از «مردمسالاری دینی» بر مرزپرگهر حاکم خواهد شد و تل موهوم «مردم» را به سوی «یونجهشهر» هدایت میکند. یونجهشهر همان آرمانشهر یا مدینة فاضلة قاطرشاهان است. برای شوتوپرتها توضیح دهیم که قاطرشاهی نوع تحول یافتة «مردمسالاری دینی» است. به عبارت دیگر، مردمسالاری کذا پس از «چنج» تبدیل میشود به قاطرشاهی. و این نظام مقدس نیز همچون حکومت جمکران، با واقعیت، یعنی انسان در زمان و مکان مشخص بیگانه است. با این تفاوت که در جمکران مسائل فلسفی «کلاسیک»، از قماش آداب تخلی و جماع با موش و مگس و مورچه مطرح میشود و راه کسب حقوق و آزادیهای فردی را، همچون مبارزه با امپریالیسم میباید در مبهمات قرآنی جستجو کنیم، حال آنکه در «قاطرشاهی»، راه مبارزه متفاوت خواهد بود.
قاطرشاهان، بنابرتعریف «ضدامپریالیست» و «مردمی» هستند، ولی مبارزاتشان ابعاد «فرهنگی» هم دارد. اینان همچون ملایان جمکران حقیقتطلب و فرهنگستیزاند با این تفاوت که اگر نعلینها از لج فردوسی و صادق هدایت و فروغ فرخزاد به حافظ و سعدی چسبیدهاند، قاطرشاهان که چشم دیدن فردوسی را ندارند برای توجیه افلاس فرهنگیشان به اظهارات مشعشع «شاملو» متوسل میشوند.
از معجزات آن مرحوم یکی این بود که فردوسی را از شرایط واقعیاش، یعنی از خراسان هزار سال پیش بیرون کشیده و با توسل به مفاهیم مدرن و معاصر علوم انسانی، حماسهسرای ایرانی را به زیر لگد انداخته و میگفت، فردوسی شاهان «ظالم» را ستوده و فئودال بوده و ... و این ترهات در سایت «اخبار روز»، مورخ 9 مردادماه سالجاری انعکاسی دوباره یافته! جریان از این قرار است که یکی از نخبگان مردمپرست جمکران، به قول خودشان جهت «تابوزدائی» دست به قلم بردهاند، تا «حقیقت» را به ما بیخبران بنمایانند و ارواح شکمشان با «تعصب» هم مبارزات فراوان فرمایند. مطلب ایشان تحت عنوان مبهم، «نادرست گفتن، درست نگفتن نیست» منتشر شده.
همین شخصیت برجسته و «ضدتعصب» با انتشار نظر کاربران نیز مخالفت کردهاند. بله، این مخالفت نشان میدهد که ایشان از مدافعان واقعی «آزادیبیان» بوده، نظر دیگران را «محترم» میشمارند و «درست» هم میگویند. چرا که «شخصیت» کذا با توسل به همان اصل جادوئی ترادف کلی، میهندوستی فردوسی در عصر غزنویان را، با نازیسم در آلمان قرن بیستم در ترادف قرار داده و ادعا میکند:
«[...] معلوم است که وقتی فردوسی به صراحت میگوید: هنر نزد ایرانیان است و بس [...] حالا در هر برههیی که گفته باشد [...] به نحو روشنی اندیشهیی فاشیستی را نمایندهگی کرده است. همانطور که ممکن است یک عضو شیرینعقل حزب نازی بفرماید: هنر نزد آلمانیان است و بس [...]»
بله میبینیم که «معلوم است!» اما آنچه در واقع پس از مطالعة این یاوهگوئیهای آخوندی «معلوم» میشود این است که نویسندة چنین ترهاتی نه تنها با مفهوم «حماسه» بیگانه است و انسان را در زمان و مکان مشخص نفی میکند، که به دلیل همنشینی با «اصحاب کهف»، از تحولات جوامع غرب، به ویژه در زمینة علوم انسانی بیخبر مانده. برخلاف ترهات مبتنی بر «معلومات» سرشار از ابتذال ایشان، بین ادعای برتری یک هیتلرپرست آلمان قرن بیستم و حماسههای شاهنامه در قرن دهم هیچ ارتباط منطقیای نمیتوان برقرار کرد! به چند دلیل؛ نخست اینکه «شرایط» زمان و مکان متفاوت است، و دیگر آنکه تعریف «هنر» در آلمان قرن بیستم هیچ ارتباطی با واژة «هنر» در ادبیات شاهنامه ندارد.
از یکسو فردوسی نظریهپرداز و به معنای معاصر کلمه فیلسوف «هنر» نبوده، و از سوی دیگر، زمانیکه در ادامة همان مصراع شاهنامه میخوانیم، «نگیرند شیر ژیان را به کس»، به شرط آنکه خوانندة بیت مذکور اسیر امواج سهمگین دریای بلاهت و حماقت نباشد، ارتباط «هنر» در ادبیات شاهنامه را با «دلاوری» و رزمآوری در همین تک بیت مشاهده خواهد کرد. خصوصاً اگر همین «خواننده» بداند که در اروپای قرن بیستم، «هنر» با شهامت و رزمآوری هیچگونه پیوندی نداشته!
بله، جناب «منتقد» همه فن حریف! سرکار اگر به «زیباشناسی» هگل هم مراجعه کنید، نمیتوانید «جنگاوری» را در چارچوب «هنر» رویت فرمائید! در نتیجه، آنچه بر سرکار گویا خیلی «معلوم است»، از منظر علمی، ادبی و تاریخی، جز یاوه و جفنگ و هذیان نیست. توهمات یک «نازی» در آلمان قرن بیستم چه ارتباطی به میهندوستی یک ایرانی قرن دهم میلادی دارد؟! مطمئن باشیم، مدعی وجود چنین ارتباط «نیستدرجهان»، با نعلینهای جمکران هیچ تفاوتی ندارد.
آنها نیز فردوسی را از زمینة تاریخیاش به بیرون پرتاب کرده و به زمان «حال» آوردهاند، تا بتوانند او را با تکیه بر یکی دو مصراع شاهنامه به عنوان «شاهپرست» یا «کافر» و غیره لگدمال کنند. شکرخوریهای حاج فرج دباغ در مورد ایرجمیرزا را که فراموش نکردهایم! فاشیستها با نعلین، و چپنمایان با داس و چکش مفاخر فرهنگی ایران را مورد تهاجم قرار دادهاند. اولی به نام «ادب اسلامی» و دومی به بهانة تابوشکنی و تقدسزدائی! ولی آنکه دم از «ادب» میزند، کلاماش جز بیادبی و توحش نیست، و آنکه در ظاهر به جنگ «تقدس» رفته، کسی نیست جز آخوند پلیدی که چماق برکشیده و به مفاخر فرهنگ و ادبیات ایران و تاریخ سرفراز زبان فارسی حملهور شده. این نخبة والامقام نمیداند که «ادبیات» را نمیتوان بر ایدئولوژی منطبق کرد، چرا که در ایدئولوژی، تخیل و ذهنیت جائی ندارد! آنکه «نقد ایدئولوژیک» را بر ادبیات اعمال میکند یا «آخوند» است، یا چپنما!
اولی میخواهد ادبیات «نجس» را از ادبیات «پاک» و «مطهر» جدا سازد، و دومی یعنی، «داسالله» بینوا، از طریق هتاکی و لیچارگوئی به جنگ با به اصطلاح «تعصباتی» میرود که بیشتر ساختة ذهن علیل و بنبستهای نظریهپردازانة استالینیسم مفلوکی است که در اوهاماش «تقدس» یافته! شاملو روزگاری گفته بود، شخصیتپرستی نشان «خشکمغزی» است، و همین شاملو، فردوسی، حماسهسرای ایران را به تحقیر «فئودال» خوانده! اما نویسندة مطلب کذا پایاش را به مراتب از شاملو فراتر گذارده، چرا که خود را صاحبنظر نیز میداند. اینفرد گریبان فردوسی طوسی را گرفته و با خارج کردن تکبیتها از زمینة تاریخیشان میگوید، زنستیزی فردوسی «مهوع» است؛ فردوسی نژادپرست بوده، و «اندیشهاش» قابل دفاع نیست:
«[...] این اندیشه را به میان زنان مهجورترین کشور دنیای معاصر ببرید. میزنند توی سرتان! اینها با هیچ معیاری قابل دفاع نیست و گویندة آن هر که باشد [...] محکوم به نژادپرستی و زنستیزی است[...]»
زمان و مکان، فدای سرتان! فردوسی «محکوم به نژاد پرستی» است؛ آنهم در زبان الکن یک «لات» که همچون خمینی نفسکش میطلبد؛ عربدهجوئی میکند و از ردیف کردن چند جملة صحیح به زبان فارسی عاجز است. این «نویسندة» صاحبسبک اگر از تفاوت «حماسه» با «تفکر معاصر» بیخبر است، تلاش دارد با دخیل بستن به سخنرانی احمد شاملو دست به «فضلفروشی» زده و ادعا کند که فردوسی به «نارسیسم» مبتلا بوده!
البته «نارسیسم» را با «نارسیسایسم» در نظریة فروید اشتباه نگیریم؛ «نارسیسم» بیماری ویژة نخبگان «داسالله» است. از شما چه پنهان اینان نیز همچون ملایان در پیوند گ...ز به شقیقه تخصص چشمگیری دارند! به عنوان مثال، اگر مطلب عمیق و شیوای نویسندة «داسالله» را در مورد «نارسیسمایسم» فردوسی ملاک قرار دهیم، میتوان گفت، ببینید! تازیان انگلستان را تسخیر نکردند، ولی زبان انگلیسی پا بر جا ماند، بدون اینکه کشور مذکور فردوسی داشته باشد! در هر حال، به زعم ایشان، وقتی فردوسی میسراید، «عجم زنده کردم بدین پارسی» چرند میگوید! چرا که به ادعای نویسندة مطلب کذا، فرهنگها و زبانهای متفاوتی بدون کمک «فردوسی» زنده و پویا ماندهاند و وجود فردوسیها نقشی در این پایوریهای زبانی و تاریخی نداشته!
در پاسخ این «انقلابیون» و نخبگان سرقبرآقا که عمری در پس گندابة آخوند و منبر و روضه و زوزه مبارزات «مترقی» میدیدهاند چه میتوان گفت که «وحشی» به از ما گفته:
مسخی تو چنان که خانهات را
حاجت به حلیم و مغز خر نیست
خلاصه بر اساس ترهات داسالله، زمینة تاریخی ایران با زمینة تاریخی زبانها و فرهنگهای دیگر یکسان بوده، و «شاهنامه» ـ و نه شاهنامه ـ در اختیار درباریان قرار داشته و بقاء زبان فارسی هم هیچ ارتباطی با فردوسی ندارد. یادآور شویم «غزنویان» ترکزبان بودند و اصولاً دربار ترکزبان با شاهنامه نمیتوانست ارتباط «نزدیکی» برقرار کند. و از سوی دیگر، شاهنامه با گردآوری حکایات «خداینامه» که مجموعهای از فولکلور ایرانیان به شمار میرفت به نظم کشیده شده. حضور داسالله بگوئیم، هر زبانی فردوسی خود را داشته، شکسپیر در انگلستان، دانته در ایتالیا، مولیر در فرانسه و به کوری چشم شما، در ایران هم زبان پارسی را فردوسی زنده کرده:
«[...] زمانیکه فردوسی میگوید: بسی رنج بردم درین سال سی [...] واقعیت این است که از نوعی نارسیسم [نارسیس ایسم] سخن میگوید. چرا که ما [...] با دهها زبان و فرهنگ آشنا هستیم که نه شاهنامه داشتهاند و نه حضرت فردوسی به آنان افتخار داده [...] با این همه زنده و پویا هستند. مضاف بر این که شاهنامه به علت فقدان صنعت چاپ در نسخههای محدود و معدودی آن هم میان اهل دربار رایج بوده و زنده ماندن زبان فارسی ربطی به فردوسی ندارد[...]»
تحلیل و استدلال منطقی، و به ویژه «تاریخی» را میباید همیشه از «داسالله» آموخت! از همانها که هنوز نمیدانند پس از عربزبانان، خارج از دوران کوتاه سامانیان، حاکمیت ایران تا دورة پهلوی اول در دست ترکزبانان بوده. و به عنوان نمونه سلطان محمود غزنوی زبان فارسی را به درستی نمیشناخت! حتی اگر این پادشاه فرضاً نسخهای از شاهنامه بالای «سربخاریاش» گذاشته باشد! بگذریم، مخترع واژة «نارسیسم» در ادامة گزافهگوئیهایشان به نقل از شاملو چنین آوردهاند:
«همین بتپرستی شرمآور عصر جدید را میگویم [...] آدم جاهل بیتعقل فاقد فرهنگ است. چیزی را که نمیتواند در بارهاش به طور منطقی فکر کند به صورت یک اعتقاد دربست پیش ساخته میپذیرد و در موردش هم تعصب نشان میدهد[...]»
جالب اینکه این اظهارات دقیقاً وصفالحال نویسندة «فرهیختة» ماست که سرودههای حماسی فردوسی را دلیل «نارسیسایسم» و «زنستیزی» شاعر دانسته. اما از شوخی گذشته، «هدف» اصلی ایشان از ردیف کردن چنین ترهاتی بسیار والاتر از این حرفهاست! نویسندة دانشمند میخواهند از یکسو ما را با شعر «ناب» آشنا کنند، و از سوی دیگر «فاصله» را نیز نشانمان بدهند؛ آنهم فاصلة «نقد مدرن» با هتاکی را! به همین دلیل است که با زبان الکن ویژة خودشان فردوسی را به صورت «متدولوژیک» به زیر ضربات سهمگین سم مرصعشان میگیرند تا ضمن دفاع از سخنرانی اسفبار و شرمآور احمد شاملو، بر پوپولیسم وی نیز تأکید کرده باشند:
«[...] شاملو به فلسفة تاریخ اِشراف نداشت [...] لاجرم تحلیلهای تاریخی [...] او [...] از اصول علمی و دیالکتیکی نقد تاریخ بیبهره است و به شدت پوپولیستی و سخت عامیانه است [...]»
خوشبختانه مخترع واژة «نارسیسم»، و کاشف «زنستیزی» و «نژادپرستی» در عهد فردوسی طوسی، خودشان به «تاریخ» فاقد زمان و مکان و شارلاتانیسم و پوپولیسم تسلط کافی دارند، و «اصول علمی» چاه جمکران را بخوبی میشناسند. به همین دلیل است که ایشان در بررسی «تاریخ» با «توبره» برخورد میکنند و پس از سورچرانی مفصل، از احمد شاملو نیز تصویری مالامال از بلاهت و حماقت ارائه میدهند.
به ادعای ایشان احمد شاملو همچون آخوندها دشمن «تخیلادبی» بوده و «متون ادبی» را منطبق بر «تاریخ» میخواسته. ایشان مینویسند، شاملو از سعدی گلایه داشت چرا که خسرو انوشیروان را «دادگر» خوانده بود! گویا شاملو مزدک را نیز «سازشکار» شمرده بود و خلاصه نویسندة «دانشمند» در توبرة کذا علوفة لذیذی پیدا کردهاند:
«[...]شاملو برای اثبات مخدوش بودن [...] بعضی متون ادبی که به حکایات تاریخی استناد کردهاند، دست به توبرة تاریخ میبرد و [...] از سعدی که [...] انوشیروان را دادگر خوانده بود گِله و انتقاد میکرد [شاملو] مزدک بامدادان را [...] مبارزی ترقیخواه میشِمرد که در راه برابری طبقات [...] و آزادی بردهگان قیام کرده و سرانجام [...] فریب انوشیروان را خورده و به پای میز مذاکره رفته است [...]»
با مطالعة این پریشانگوئیها که از افلاس فرهنگی و عقبافتادگی ذهنی نشأت گرفته، به دلائل حمایت این قماش «داسالله» از دجالانی همچون روحالله خمینی و طالقانی و دیگر فعلة منبر و محراب بهتر پی میبریم. بیدلیل نیست که اینان همچنان به سینهزنی برای نعلین و دستار ادامه میدهند؛ اینبار برای موسوی جلاد. دلائل سینهزنی هم روشن است؛ اینان همگی توبرهپرستاند و سر در آخوری واحد دارند. آخور لجنپراکنی، انسانستیزی و «تقدس» یوتوپیا، یا بهتر بگوئیم تقدس «قاطرشهر!» نظریة فوق علمی «یک گله، یک کشور!»
«جونم براتون بگه»، بازار طویلهسالاران همچنان پررونق است. اینان پس از تخریب دیوار برلن، به ساختن دیوارهای نوین پرداختند؛ اینبار دیوارهائی نامرئی! نقش دیوار نامرئی، ایجاد انسداد از طریق جداسازی ملتهاست. اواسط ماه اوت سال 1961 میلادی به بهانة مبارزه با پروپاگاند فاشیسم، کشور آلمان را به دو بخش تقسیم کردند. این دیوار تا سال 1989 یعنی حدود سه دهه استوار و پابرجا ماند. اکنون همین سیاست برای جداسازی مناطق مسلماننشین از اروپای مسیحی به مورد اجرا در آمده. قرار است با یک «خندق» نازنازی یونان از ترکیه جدا شود، به طوری که تانکهای ارتش ترکیه نتوانند از خندق کذا عبور کنند، و راه عبور آوارگان نیز مسدود شود.
به عبارت دیگر، ارتباط نیروی زمینی ارتش ناتو در ترکیه با کشور ارتدوکسنشین یونان قطع خواهد شد. به این ترتیب نفوذ ترکیه در کشورهای مسلماننشین بالکان نیز کاهش یافته و نخستین تاوان این سیاست مهوع را اهالی کوسوو خواهند پرداخت. شهروندانی که رهبرانشان به یانکیها و اتحادیة اروپا امید فراوان بسته بودند. نیازی به توضیح نیست که بگوئیم ارتش ترکیه همچون ارتش یونان تحت فرماندهی آمریکا عمل میکند، و تنها دلیل ساختن خندق کذا، تحمیل سیاست انسداد به ساکنان مناطق مسلماننشین است.
به گزارش سایت فرانسه زبان نووستی، مورخ 4 اوت 2011، حفر این خندق که 120 کیلومتر طول، 30 متر عرض و 7 متر عمق دارد، از دسامبر 2009 آغاز شده.
در عمل، کودتای نرم در ترکیه که از سوی رسانههای غرب تحت عنوان «عقبنشینی» ارتش ترکیه در برابر اسلامگرایان در بوق گذاشته شده، بخشی است از همین سیاست «کلاناستراتژیک» خندقسازی. بزودی ارتش ترکیه هم «اسلامی» خواهد شد؛ و همانطور که تجربة کودتای 22 بهمن 57 نشان داد یک تهریش کثیف کافی است تا ارتش دستنشانده را به نوعی از انواع سپاه پاسداران تبدیل کنند. ولی در آلمان اشغالشدة پس از جنگ دوم چنین الزامی گویا «احساس» نشده بود. در اینکشور فقط یک دیوار کشیدند و در دو سوی آن هم معرکهگیری به راه انداختند: اینطرف دیوار «آزادی» بود و خوشبختی، و آنطرف هم استقلال و بدبختیای که آنقدر پشت دیوار پنهان ماند تا آجرها بر سرش فروریخت و همه دریافتند که دیوار کذا، مثل همة دیوارهای جهان فقط برای جدا کردن، فاصله انداختن و به ویژه پنهان داشتن بعضی زدوبندها بالا رفته بود!
کاربرد خندق بلا نیز جز این نخواهد بود! تفاوت «خندق یونان» با «دیوار برلن» فقط در این است که منظرهای قابل قبولتر خواهد داشت؛ این خندق خیلی گران تمام شده! حال به دلائل واقعی پرداخت چندصد میلیارد دلار «وام» به دولت یونان پی میبریم؛ ارتش ناتو برای احداث «خندق» به دلار نیاز دارد. خندقی دلانگیز و شادیبخش. میتوانیم بدون مزاحمت دیوار غمانگیز و دلگیر، در مرز ترکیه و یونان به افق دوردست خیره شویم، و از آنجا که هیچ دیواری خط افق را نمیشکند، همصدا با «جان لنون» زمزمه کنیم، «تصور کن جهانی را که در آن مرز نباشد، دین نباشد... !» و خصوصاً تصور کن جهانی را که به سیاستبازان میدان ندهد تا با خندقسازی و دیوارکشی مرزهائی را بر انسانها تحمیل کنند که حتی توحش ادیان و اوهامی از قماش «قومیت» و «هویت» نیز هنوز نتوانسته آنها را ترسیم نماید. ولی چه سود؟ با مشاهدة خندق درمییابیم که علیرغم عربدة بوقهائی که «حقوق بشر» را به اسب شاهوار منافع «استعماری» تبدیل کردهاند، هنوز در جهانی زندگی میکنیم که جدائی انسانها، به راه انداختن حمام خون و میدان دادن به تعصبات دینی و بومی همچنان از الزامات استراتژیک و اصول «مقدس» و جاودان قدرتهای بزرگ به شمار میرود.
بجای مردان سیاست بنشانید درخت
تا هوا تازه شود
...
<< بازگشت