شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۴


عرفان و کلام عارفانه
...
در مقالة "سرکوب روشنفکرانه دراویش" اشاره شد که علم زبان‌شناسی، زبان را جهان‌بینی‌ای جمعی تعریف می‌کند که کار بردش بر اساس دستور زبان است، در این مقاله، همچنین تعریف میکائیل باکتین از زبان به عنوان "گویش جمع"، گویش دگران، در تقابل با "گویش فرد" نیز مطرح شد. هدف از "عرفان و کلام عارفانه" بررسی "گویش عرفانی" در چارچوب نظریة باکتین است. منظور از گویش عرفانی، شعر عرفانی، یعنی والاترین شیوة گویش عرفا است.

گویش عرفانی را شاید بتوان مجموعه‌ای فراتر از "گویش جمع" و "گویش فرد" نامید، چرا که در برگیرنده هر دو بوده، و در عین‌حال، نه این است و نه آن. این تضاد، ویژگی گویش عرفانی‌است که می‌تواند گفتمان جمعی را طرد کرده، نفی کند یا به سخره گیرد. می‌تواند، مرزهای تقدس را در نوردیده، آنها را غنا بخشد یا در هم شکند. و این همان پدیده‌ایست که در کلام عارف بی‌پرده آشکار است. از اینروست که نمی‌توان کلام عارف را با کلام فیلسوف و یا هر کلام ارادی دیگر مقایسه کرد.

به عنوان مثال، فیلسوف اندیشه‌اش را می پروراند و به صورتی منسجم بیان می‌کند. حال آنکه، کلام عارف حاصل اندیشه نیست. برخلاف فیلسوف، عارف به دنبال اثبات یا نفی مقوله‌ای نیست، کلام عارف خارج از تفکر و تعقل بر زبان جاری می‌شود. کلامی است فراتر از عقل، استدلال، خرد و علم. کلامی است که این همه را، بی‌واسطه در خود دارد. کلام عارف آذرخشی است در آسمان زبان، موج سرکشی است که به سوی صخره واژگان می‌شتابد و همزمان از آن می‌گریزد. آنچه بر زبان عارف جاری می‌شود، آوائی است که چون آفتاب بر او می‌تابد. شراره‌های عشق است که در کلامش جلوه می‌کند:

ای عشق همه فسانه از تست
من خامشم این ترانه از تست

شاید بتوان بر رده بندی باکتین، کلام عارف را به عنوان کلامی در مرز گویش جمعی و فردی، جای داد. کلامی دوسویه و ناپایدار، کلامی همچو موج دریا. کلامی که پیوسته از درون به برون مرز‌های مجاز معنا‌ در حرکت است. کلامی درونی که تنها ردپای "اجتماعیت‌اش"، واژگان زبان است. باقی، همه نور اشراق است که بر زبان تابیده و دیگران، یعنی پیشینیان، مقدسین، بزرگان، اشیاء، نبات و حیوان را در خود سوزانده، و از عارف، گوینده‌ای بی‌نشانی بر جای گذارده، در خروجی پیوسته از خود. گوینده‌ای بی‌نشان، که در تداوم پویائی خروج از خود، از قید زمان و مکان رها می‌شود.

کلام عارف در هم شکننده مرزهای گویش جمعی، در صورت و در معنا، در رویه و در ژرفا‌ست. ناب‌ترین کلام عارف ایرانی، عارفانه‌ترین کلامش، کلامی که از گویش جمع پالائیده شده و در آن به جز عارف، "دیگری" حضور ندارد. کلام عارف در اوج اشراق است: رهیده از قید تن، تاریخ، مذهب، نیک و بد. کلام ایرانی اسطوره‌ها‌ست‌، همان‌ها که باکتین "بی‌نشان‌افسانه‌ها" نامیده.

در دیوان شمس، شعر زیر، تنها شعر مولوی است که چنین ویژگی در خود دارد:‌ این شعر آینة تمام نمای اشراق در کلام عارف ایرانی است:

ما را سفری فتاد بی‌ما
وآنجا دل ما گشاد بی‌ما
آن مه که زما نهان همی‌شد
لب بر لب نهاد بی‌ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی‌ما
مائیم همیشه مست بی می
مائیم همیشه شاد بی‌ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی‌ما
بی‌ما شده‌ایم شاد گوئیم
ای ما که همیشه باد بی‌ما
در ها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بی‌ما
با ما دل کیقباد بنده است
بنده است چو کیقباد بی‌ما
مائیم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی‌ما
(دیوان شمس تبریز ص 197)


آنچه در این افسون‌کننده ابیات آمده، پرواز "گویش فردی" بر ستیغ قله‌های کلام است. آفتابی است که زبانه‌های آتشین‌اش مرزهای معانی زبان را می‌سوزاند، علم را به سخره می‌گیرد، بال پرواز پیکر خاکی می‌شود، گوینده را برون از خود رانده، از قید جسمیت می‌رهاند.

هیچ اسم خاصی در این شعر وجود ندارد، به جز نام "کیقباد"، تداعی کننده نام سرسلسله اسطوره‌ای پیشدادیان. تعلق کیقباد به اسطوره، به خودی خود زداینده ویژه‌گی نامش می‌شود، چرا که اسطوره، این "بی‌‌نشان افسانه" از بی‌نشان آغازها می‌گوید.

ضمیر نامشخص عام: "ما" بر شاهین افعال «فتاد، گشاد...»، همچون آذرخش بر علم معنا، بر استدلال و منطق جمع فرود می‌آید:

"ما"، فاعلی است که برون از خود سفر می‌کند، که برون از ارادة خویش، که برون از خود، شادی را تجربه می‌کند، که برون از خود احساس می‌کند، که دلش برون از خود گشوده می‌شود. "ما"، فاعلی است که برون از خود موجودیت دارد. "ما"، فاعلی است که وجود ندارد، "مائی" که "ما" نیست. و برون از "ما" در تجربة "ما" شریک است. "مائی" که با "ما" و از «ما» جداست. "مائی" که رسته از "ما" ست. "مائی" که از مرگ خویش زاده می‌شود. "مائی" که به کیقباد فرشهنشاهی می‌بخشد و دلش را به بندگی می‌کشد، "مائی" که بی "ما"، در بیخودی، برفراز جمع و همه باور‌های جمعی، فراسوی نیک و بد است.

در این چند واژة ساده چه نهفته که چنین گستره‌ای به معنا می‌بخشد؟ این واژگان کوچک و ساده را شرارة عرفان بال پرواز بخشیده. ارابه آتش عرفان بر زبان تاخته، واژگان را ربوده و این چنین معنا را از فراز جایگاه خشک و بی‌روح استدلال منطقی به پایکوبی و دست افشانی افکنده.

این کلام مولوی شاعر یا عالم نیست، این توفان آتش است، شورش جان است، آفتاب عشق است که بر کلام مولوی تابیده. این پرتوی است از آفتاب درون، که تابشش فوران آتشفشان را ماند. آتشی که که زبان را می‌پالاید و می‌آراید، ‌می‌پردازد و می‌افشاند. این لحظه‌ایست گریزان و فرار، به وسعت جاودانگی. دمی که پیوسته نیست، گسسته و شوریده است. آنی است در مرز پریشانی و جنون. به اختیار نیست، حالتی است که دست می‌دهد. تند و کوبنده است، مرزها را می‌شکند، زنجیره معانی را می‌گسلد و واژه‌ها را به شورش فرا می‌خواند. این شعر، انفجاری است در دژ استوار معانی زبان، توفانی است در سکون کلام فلسفه، خروشی است بر سکوت مرگ زده کلام مذهب، تازیانه‌ای است بر کلام سرسپرده بندگان، عصیانی است بر کلام الهیت. زبانه‌های آتش شیفتگی است بر کلام خرد، بر تاریخی‌ات زمان، آینه تمام نمای تضادها‌ست، این شعر، در تمامی ابعاد خویش. بازتاب «سرآغاز بی‌نشان» ازل است. خروش آفرینش است. آنچه بر زبان عارف جاری شده، آوائی است که چون آفتاب بر او می‌تابد. آفتاب سرآغازها، آفتاب اشراق، شراره‌ای از باز پرواز شاهین آتش عشق ازل.

1 نظردهید:

At ۲:۲۶ قبل‌ازظهر, Blogger rahi said...

بسیار مطلب جالبی بود.

 

ارسال یک نظر

<< بازگشت