...
یک روز نصرالدین از کنار مناره مسجدی میگذشت. که بانگ اذان، مومنین را به اقامه نماز دعوت کرد. نصرالدین، خطاب به موذن فریاد زد:
اینقدر ناله و زاری مکن، خودت از این درخت بدون شاخه رفتی بالا، حالا هم برای پائین آمدن، روی من حساب نکن!
نصرالدین، فرزند عبدالله افندی و صدیقه خانم، در این هنگام هشت سال بیشتر نداشت.
حکایت پسامدرن
روزی ملا از کنار میدان شهیاد میگذشت، 8 مارس بود و زنان بر ضد حجاب اسلامی تظاهرات میکردند. ملا با عصبانیت خطاب به زنان گفت:
ـ ساکت! اسلام دین آزادی است!
نصرالدین، فرزند عبدالله افندی و صدیقه خانم، در این هنگام هشتاد سال بیشتر نداشت!
اینقدر ناله و زاری مکن، خودت از این درخت بدون شاخه رفتی بالا، حالا هم برای پائین آمدن، روی من حساب نکن!
نصرالدین، فرزند عبدالله افندی و صدیقه خانم، در این هنگام هشت سال بیشتر نداشت.
حکایت پسامدرن
روزی ملا از کنار میدان شهیاد میگذشت، 8 مارس بود و زنان بر ضد حجاب اسلامی تظاهرات میکردند. ملا با عصبانیت خطاب به زنان گفت:
ـ ساکت! اسلام دین آزادی است!
نصرالدین، فرزند عبدالله افندی و صدیقه خانم، در این هنگام هشتاد سال بیشتر نداشت!
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت