دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵


ملا در قهوه‌خانه!
...
هنگام عبور از جلوی قهوه‌خانه، نصرالدین، ناگهان متوجه حضور مردی در قهوه خانه می‌شود که، مانند او لباس پوشیده و عمامه‌ای نیز مانند عمامه او بر سر دارد. نصرالدین وارد قهوه خانه شده، سر صحبت را با غریبه باز می‌کند. از همه چیز و همه جا با او صحبت می‌کند. تا بالاخره بر می‌خیزد تا روانه خانه شود. در این هنگام غریبه از نصرالدین می‌پرسد:
ـ همصحبت عزیز، تو کیستی؟
نصرالدین، در پاسخ می‌گوید:
ـ نمی دانم که هستم، ولی این را می‌‌دانم که می‌خواستم با خودم گپی زده باشم!

حکایت پسا مدرن

هنگام خروج از مسجد، ملا متوجه می‌شود، مردی مانند خود او لباس پوشیده، پس وی را تعقیب می‌کند. برای رد گم کردن، مرد وارد یک فروشگاه می‌شود. ملا نیز وارد همان فروشگاه می‌شود. مرد از فروشگاه بیرون می‌آید، ولی ملا همچنان در تعقیب اوست. بالاخره غریبه که عاصی شده، می‌ایستد و از ملا می پرسد:
ـ برای چه مرا تعقیب می‌کنی؟!
ملا در پاسخ می‌گوید:
ـ ایکاش من هم یک پاسدار بودم!

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت