کجا رفتند آن روزها، آن روزهای خوب، آن روزهای فراموش نشدنی که آفتاب در امپراطوری ما غروب نمیکرد؟ چه روزهائی بود، آن روزها که شبه قاره هند مستعمره و چین تحتالحمایه ما بود. آن روزها که با شوق و ذوق وارد جنگ اول جهانی شدیم، حسابی کشتار کردیم و قراداد و عهد نامه تحمیل کردیم تا زمینه جنگ دوم نیز فراهم شود.
هیتلر که جنگ را شروع کرد با خونسردی خاص رعایای امپراطوری به تماشا نشستیم. مسائل آلمانها به ما مربوط نبود. ما آنطرف آبها در جزیرة خودمان به استخراج زغالسنگ و کشت شلغم مشغول بودیم، علاوه بر این، در زمینة برتری نژادی و بسیاری مسائل دیگر هم با هیتلر تفاهم کامل داشتیم. حتی اعلیحضرت ادوارد هشتم هم ایدههای والای هیتلر را میستودند. و نخست وزیر مراتب دوستی و حقشناسی امپراطوری از هیتلر را، بارها و بارها اعلام کرده بود. بخصوص وقتی در آن روز مقدس 22 ژوئن 1941، ارتش آلمان به روسیهشوروی حمله کرد، از شادی در پوست خود نمیگنجیدیم. چون در اسپانیا و پرتقال هم با فرانکو و سالازار دوستی و خویشاوندی داشتیم و به رعایای خود در ایران هم فرمان داده بودیم که مانند خود ما «بیطرفی» پیشه کرده با نازیها صمیمانه همکاری کنند.
ولی ورق برگشت و ما ناچار شدیم، میرپنج را اخراج و جنوب ایران را اشغال کنیم، تا بتوانیم رعایای فاشیست خود را با نقاب جدید در ایران حفظ کنیم. ناگفته نماند که اعلیحضرت ادوارد هشتم را نیز اخراج کردیم، چون بیش از حد به هیتلر ابراز ارادت کرده بودند. ولی به رعایا نگفتیم. رعایا هنوز فکر میکنند اعلیحضرت بین عشق به یک هنرپیشه هولیوود، و تاج و تخت، عشق را برگزیدند! ولی واقعیت این بود که اعلیحضرت به دلیل «مهرورزی» به هیتلر، ناچار به گزینش استعفا شدند. خوشبختانه اوضاع همه جا تحت کنترل بود. در ایران، مصدقالسلطنه حافظ منافع امپراطوری بود و جنگ زرگری ماهرانهای با شاه ایران به راه انداخته بود. بطوری که ایرانیان میپنداشتند، مصدق از منافع ملی حمایت میکند. البته مصدق حافظ منافع ملی بود، ولی نه منافع ملی ایران، منافع ملی بریتانیا. چندین و چند آخوند و کلاه مخملی هم داشتیم که در تقابل با یکدیگر قرار داده بودیم، تا به منافع ما آسیبی نرسد. هر وقت لازم میشد فتوائی میآمد و هر وقت لازم میشد، کلاه مخملیها نفسکش میطلبیدند. بالاخره نوبت سلطنت به آخوندها و کلاه مخملیها رسید. جنگ نان و آبداری هم برایمان تدارک دیدند که مزهاش هنوز زیر دندان مصنوعی مادر مرحوم الیزابت دوم مانده.
تا همین چند سال پیش هم همه چیز بخوبی پیش میرفت، تا اینکه آن آخوند نازنین در گذشت. و با در گذشت او گوئی ستاره بخت ما هم افول کرد. لولوی عزیز جهانی ما، اتحادجماهیر شووروی، فرو پاشید و خطر کمونیسم دیگر نبود که ما با توسل به آن «کودتاها» کنیم. امروز پانزده سال است که در خماری کودتا ماندهایم. نه مصدقی هست و نه استالینی، نه هند مانده نه چینی. دستمان از همه جا کوتاه شده، حتی نتوانستیم، سلاح اتمی هم به ایران بدهیم. اگر بخت و اقبالی باشد، شاید بتوانیم جنگ مختصری در ایران به راه اندازیم که به جهانیان ثابت شود امپریالیسم با اسلام در جنگ است و مزدوران ما در ایران هم، مزدور ما نیستند. یک اتحاد جماهیر اسلامی میتواند حداقل دو قرن منافع ما را حفظ کند. ولی این کار در دراز مدت انجام میشود.
چه روزهای خوبی بود آن روزها که یکشبه «رهبر» تعیین میکردیم! این روزها باید با رادیو و تلویزیون و خرج و مخارج فراوان، فوت در آستین مشتی کور کچل نوسواد و فارغالتحصیلان اکابر در داخل ایران کنیم تا ایرانیان مقیم خارج بدانند، ایران فیلسوف دارد، خوبش را هم دارد. فلاسفهای که از عمق دیگ شله زرد و دم دکان کله پزی، به لیبرال دموکراسی، کانت، پوپر، حافظ و عرفان پرداخته، استاد فردید و سروش را روسپید میکنند. این تازه اول کار است. عدة دیگری را هم باید بیاوریم به لندن، به زبان «مدرن» برای ایرانیان داخل، فاشیسم و کودتا تبلیغ کنند، تا آن کور وکچلها فکر کنند اگر وظیفهشان را خوب انجام دهند، مانند اینان، روزی افتخار سخنرانی در دانشگاه لندن را نیز خواهند یافت.
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت