پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

کاروان استعمار!
...
«با خوردن است، که اشتها باز می‌شود!» این مفهوم ضرب‌المثلی در زبان فرانسه است، که امروز مصداقش را در تمامی ابعاد اقتصاد سرمایه‌داری شاهدیم. هر چه قدرت نظام سرمایه‌داری بیشتر می‌شود، کیفیت زندگی مردم نیز کاهش می‌یابد. کالاهائی که در گذشته تولید می‌شد، کیفیت، استحکام و دوام بیشتری داشت. به عنوان مثال، اتوموبیل‌های ساخت اروپا یا آمریکا، هریک در نوع خود شاهکار هنری کوچکی بودند. بدنة آن‌ها از فلز بود، و صندلی‌هایشان از چرم. در طراحی آن‌ها، از مواد اولیه طبیعی استفاده می‌شد، از عاج، کروم، چوب و ... موادی که امروز، همگی جای خود را به پلاستیک و پشم‌شیشه سپرده‌اند. اتوموبیل‌ها، دیگر جلال و شکوه انواع قدیمی‌شان را ندارند، تقریبا همه شبیه به یکدیگرند، و اگر دو یا سه سال بدون دردسر دوام آورند، خریدار باید سپاسگزار امدادهای غیبی هم باشد.

امروز، همه باید به کالاهای «یکبار مصرف»‌ رضایت دهند، چرا که سود سرمایه، با تولید اینگونه کالا سریع‌تر افزایش می‌یابد. حتی ساختمان‌ها نیز ویژگی «یک‌بار مصرف» یافته‌اند. دیگر تمایلی برای ساختن بناهای باشکوه، که بتوانند سده‌ها را پشت سر گذارند، وجود ندارد. ساختمان‌های «مدرن» همگی برای 10 تا 20 سال استفاده ساخته می‌شوند، تا «بساز ـ بفروش‌ها» بتوانند سریعاً آن‌ها را جایگزین کنند. اگر هم از بناهای باشکوه در گوشه‌ای از جهان نشان یابند، با بمب و دیگر «ابزار تمدن دین خردورز» تخریب‌شان می‌کنند، تا «بساز ـ بفروش‌های» بین‌الملل ـ مانند شرکت بشتل، که امروز امور «بازسازی» در عراق را به عهده گرفته ـ نانی به کف آرند و با دیک چنی به بخورند. بیماری «یک‌بار مصرف»، گویا به زمینة سیاست و سیاستمداران جهان، و به ویژه سیاستمداران ایران زمین هم سرایت کرده است.

در گذشته، در ایران هرچند استعمار حاکم بود، ولی به کمک مصدق‌ها و قوام‌ها حکومت می‌‌کرد. مصدق‌ها و قوام‌هائی، که به صورت طبیعی، جبهة نزدیک به خاستگاه اجتماعی خود، یعنی سرمایه‌داری را مورد حمایت قرار می‌دادند. ولی امروز، علف هرزهائی چون سرداراکبر و نوچه‌هایش، نه تنها پادوئی استعمار را می‌کنند، که به این پادوئی مفتخر هم هستند، چرا که اینان، برخاسته از طبقه نجبای مرفه نیستند. اینان نسل مهاجران روستاها به شهرهایند. نسل فقر! از تبار آوارگانی هستند، که برای آنکه نانی به کف آرند، به هر کار تن می‌دهند. این‌ها، همان‌هایند که از حلبی‌آبادها یا دهات ویران شده، ناگهان سر از شمال شهر تهران در آوردند و به برکت حمایت سفارتخانه‌های استعمار «رهبر، سردار، نخبه، فرهیخته و قهرمان» شده‌اند. چرا چنین شد؟ این امر نیز دقیقاً به دلیل سودآوری هرچه سریع‌تر این افراد است!

در گذشته‌ای نه چندان دور، استعمارگران، سال‌ها خرج و مخارج خیمه و خرگاه مدرس‌ها و خمینی‌ها را به عهده می‌گرفتند، تا بتوانند آنان را به عنوان «شخصیت‌های مبارز سیاسی» به ملت ایران حقنه کنند. محافل استعمار، اگر متحمل مخارج روح الله شدند، از 22 بهمن 57 تا به امروز، از منافع سرشار سرمایه‌گذاری خود بهره‌مند شدند. ولی امروز اشتهای استعمار بازتر شده. امروز می‌خواهد با سرمایه‌گزاری کمتر، در مدتی کوتاه‌تر، سودی سرشارتر برد. به همین دلیل، همزمان، در چند جبهه، به خلق «قهرمان‌ها و مبارزان» مشغول شده. و در برهوت فرهنگی ایران هم، آنچه کم نخواهد آمد، قهرمان «ارزان قیمت» است؛ زن و مرد، پیر و جوان، و همگی تحصیلکرده! همگی «نان به نرخ روز خور»، و همگی تشنة زر و زور و شهرت. اینچنین است که ناگهان، همة سایت‌ها، از سایت‌های غیر رسمی حکومتی، تا سایت‌های «مستقل» چپ و راست ـ به جز سایت‌های رسمی حکومت ـ به اکبر گنجی و «روزا لوکزامبورگ ایران» ـ خوئینی‌ها ـ پرداخته، و کمی هم رامین جهانبگلو، چاشنی می‌کنند. چرا؟ چون رامین جهانبگلو برای برنامة بعدی آماده شده است. رامین‌خان از «استاد اکبر گنجی» گران‌تر تمام ‌شده. چون برای رسیدن به مقامی که امروز در آن قرار گرفته‌، از نظر مالی نیازمند حمایتی نبوده. می‌گویم از نظر مالی، چرا که حمایت های دیگر همیشه وجود دارند، حمایت‌هائی که به مراتب اهمیت‌شان از حمایت مالی بیشتر است. حمایت سفارت انگلیس، حمایت محافل فرانسه و... به این صورت است که از یک شهروند ایرانی، یک‌شبه هر آنچه «نیست» تولید می‌شود. و در همین راستا، این حمایت‌ها از سوی محفل نوبل از شیرین عبادی صورت گرفت. سوءتفاهم نشود، برندگان دیگر نوبل از خانم عبادی برتر نیستند، هریک به دلائل کاملاً «مشخصی» نوبل دریافت کرده‌اند.

بازگردیم به «استاد اکبر گنجی!» که یک‌شبه از کلاس اکابر سروش و آبدارخانة سفارت ایران در ترکیه، به رهبری ایرانیان مقیم خارج منصوب شده، و گویا باید نقش روح‌الله خمینی را برای ایرانیان خارج نشین ایفا کند! با این تفاوت که زمان خلق «رهبرکبیر انقلاب»، هنوز جنگ سرد به پایان نرسیده بود، و شبکه اینترنت فضای باز سیاسی ایجاد نکرده‌ بود. در نتیجه، بنگاه سخن پراکنی بی‌بی‌سی، قادر بود که یک‌شبه، «قهرمان مبارزه با امپریالیسم آمریکا» را به ملت ایران حقنه کند. اما امروز دیگر از این «شکرها» مشکل می‌توان خورد. امروز هرچه بیشتر اکبر گنجی را بر صفحة سایت‌ها بیشتر می‌چرخانند، منفورتر می‌شود. امروز هرچه بیشتر از اکبر گنجی می‌گویند و می‌نویسند، اکبر گنجی بیشتر در حاشیه قرار می‌گیرد. در رسوائی اکبر گنجی همین بس، که در روسیه، ایتالیا و... الطاف ارباب شامل حالش شد و «قلم طلائی» دریافت کرد. امروز اکبر گنجی نقشی را باید ایفا کند که، دست اندرکاران «روز» در خارج، و «شرق» در داخل ایفا می‌‌کرده‌اند: نفوذ در جبهه مخالفان خارج نشین حکومت اسلامی و جذب آنان به گروه سرداراکبر و دیگر فعلة استعمار در ایران. دلیل حمایت امثال اسماعیل خوئی از اکبر گنجی نیز همین است. در اینجا لازم است به تمامی «فدائیان استاد اکبر گنجی»، یک نکتة کوچک را یادآور شوم که 27 سال بعد دوباره ناچار نشوند «اشتباه کردیم» به خورد ملت دهند.

کسانی که در سازمان‌های «اطلاعاتی ـ امنیتی» خدمت می‌کنند، دو دسته‌اند. کسانی که همیشه عضو این سازمان‌ها باید باقی بمانند و کسانی که از این سازمان‌ها به دو طریق کنار گذارده می‌شوند. یا مانند سعید امامی «خود کشی» می‌شوند، یا به دلیل بی‌اهمیت بودن «اطلاعات‌شان»، به محل دیگری منتقل شده، به کارهای دیگر می‌پردازند، تا اطلاعاتی که دارند، کهنه و فرسوده شود. و در هر حال، هرگز، کسی به دلخواه خود، نمی‌تواند از سازمان‌های امنیتی «استعفا» کند. اکبر گنجی، خدمتکار ساواک ایران بوده، امروز هم کارش اصلی‌اش همین است. زندان رفتن، اعتصاب غذا، نامه‌های سرگشاده و دیگر معرکه‌هائی که در ایران و خارج برایش گرفته‌اند و می‌گیرند، مبارزه سیاسی نیست. نام این اعمال «شارلاتانیسم» است. به همین دلیل است که، استاد اکبر گنجی را، مانند موجود عجیب‌الخلقه، در قفس کرده‌اند؛ از این شهر به آن شهر، و از این کشور به آن کشور حمل می‌کنند. گویا سود سرشار حاصله از 22 بهمن، اشتهای استعمار را حسابی باز کرده باشد، ماه گذشته، یک «قلم طلائی» خرج کردند، و حال می‌خواهند معادل تمامی معادن طلای آفریقای جنوبی، بهای قلم طلائی حاج اکبر را از ملت ایران بستانند.

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت