آزادی شکمی!
...
متخصصان هدایت افکار عمومی، معتقدند در تبلیغات سیاسی، برتری تصویر بر کلام به این دلیل است که الزام رعایت هیچ نظم و قانونی در تصویر وجود ندارد. تصاویر میتواند به دلخواه نگاه بیننده، و در نتیجه ذهن او را هدایت کند. اهمیت تلویزیون نیز از همین روست. در تلویزیون، از نظر «ارزش»، کلام پس از تصویر قرار گرفته، و نقش دوم را ایفا میکند. وسیلة دیگری نیز برای ایجاد تصویر وجود دارد، با کلام نیز میتوان تصویر ایجاد کرد. هر تصویر، کلام ویژة خود را میطلبد و این شیوة ظریفتری برای هدایت افکار است. چرا تصویر و «کلام تصویری» میتوانند چنین نقش مهمی ایفا کنند؟ به این دلیل که، در این شیوه از کاربرد کلام، رعایت وقایع تاریخی از هیچ اهمیتی برخوردار نیست. هدف این شیوه، هدایت افکار عمومی از طریق برانگیختن احساسات است، احساساتی که صد البته در تخالف کامل با خردورزی قرار میگیرند، به عبارت دیگر احساساتی که پردهای بر خرد آدمی میشوند. با یک مقالة ساده و به ظاهر بیخطر میتوان احساسات گروه کثیری را برانگیخت، شرط اصلی کارکرد این شیوه همان طور که گفتم، به فراموشی سپردن وقایع تاریخی است، و تکیه بر «قصههای» رسانهای.
سالها پیش، فیلسوف فرانسوی رولان بارت، در پاسخ به جار و جنجال ژان پل سارتر، در مورد «نویسنده متعهد» گفت، قلم نویسندة متعهد هرگز آزادی را تجربه نخواهد کرد، چرا که این قلم «در خدمت» یک هدف قرار میگیرد، و قلم، زمانی که در خدمت یک هدف باقی میماند، به معنای اسارت «صاحب قلم» است.
به همچنین است در مورد «نویسندگان متعهدی»، که این روزها، با قصهگوئی در پی برانگیختن احساسات ایرانیان برآمدهاند، تا شاید ضحاک دیگری بیابند. وبلاگ مسعود بهنود، شاید امروز بهترین نمونة «تعهد» به سیاستی است که هدف آن خلق «پیشوای» جدیدی برای ملت ایران است. با هم «رموز تعهد»، نزد مسعود بهنود را بررسی میکنیم.
نخست لازم است یادآور شویم که مسعود بهنود، در راستای همان تبلیغات رسانهای، خود یک قصه بیش نیست. امروز، گذشتة وی به عنوان فردی که قبل از براندازی 57، در تلویزیون ایران، برنامة سیاسی زنده پخش میکرد، یعنی فردی بود که از سوی سرویسهای امنیتی، «مطمئن» تلقی میشد، مطرح نمیشود. امروز بهنود روزنامهنگاری است در تبعید، که میگویند مدتی را نیز در زندان اوین گذرانده. و همینجا حکایت وی به پایان میرسد. از این گذشته، بهنود هرگز به عنوان سینه چاک حکومت فعلی ایران معرفی نشده، همچنان که حتی قبل از براندازی سال 57، هیچگاه نیز چنین سابقهای نداشته! وی، امروز مناسبترین فرد برای قصه گوئی و هدایت افکار عمومی ایران به نظر میآید. اولاً هنگام انتخابات نمایشی حکومت تهران، به نفع سردار سازندگی ـ که سابقة جنایتهایش هنوز از ذهن کسی پاک نشده ـ البته در راه «حفظ آزادیهای موجود»، شدیداً فعالیت کرد، و از اینرو بهنود طرفدار «آزادیها» به شمار میرود! البته همان آزادیهائی که در این 27 سال، بر ملت ایران تحمیل شدهاند! وی، همواره برای «حفظ همین آزادیها» دست به قلم برده و میبرد، نویسندهای است «متعهد»، که دهههاست قلم را در خدمت «آزادیهائی» فرضی گذارده. امروز نیز ـ که خود از برکت تبلیغات رسانهای «در تخالف» با حاکمیت ایران قرار گرفته، برای ایجاد همدردی با اکبر گنجی، سعی تمام دارد که از او تصویری دوست داشتنی ارائه دهد. به منظور انجام این مهم، در جملاتی کوتاه، گنجی را «کودکی شیطان»، زندانی سیاسی، دانشجو، همسر و پدر، «اسطورة» پایداری و مقاومت، آزادیخواه، استاد، مرثیهخوان و قهرمانی تنها و تنگدست نشان میدهد. که باز هم «در راه آزادی»، قصد اعتصاب غذا دارد، و اینبار در نیویورک!
حکایت بهنود با «دلشورة» وی برای «او» آغاز میشود. «او»، که یک «کودک شیطان» را تداعی میکند. تصویر شیطنت و کودکی از تصاویری است که هرگز ایجاد نفرت نمیکند، به عکس همدردی میآفریند. و از تصویر دوست داشتنی «کودک شیطان»، نویسنده ما را به تصویر درد و رنج زندانی سیاسی در اوین رهنمون میشود. چه تصویری از این همدردی آفرینتر، برای ملتی که دهههاست در زندان استعمار به بند کشیده شده؟! به یاد داریم که بهنود برای گرم نگاهداشتن تنور گنجی از هیچ کوششی فروگذار نکرده، و «تهاجم نظامی آمریکا به ایران» به همراه «بحران گنجی»، ترجیع بند مبارزات سیاسی دارو دستة سرداراکبر در تبعید شده بود. همچنین به یاد داریم که برای ساخت و پرداخت «بحران گنجی»، استعمار زندان اوین را برگزیده بود.
در ایران، هرکه به زندان اوین برود، «فریدون» است که به مبارزه با ضحاک برخاسته! این چنین است در اسطورههای ایران. چرا که تاریخ را در ایران باید به فراموشی سپرد، تا هر واقعهای در زمان حال را بتوان به اسطورهها پیوند زد. این شیوة کارساز فاشیسم بوده و هست، و در ایران، به همت ریزه خواران استعمار، میرود که نهادینه شود. این چنین است که جلادی به نام اکبرگنجی، کارمند سازمان مخوف امنیت ایران ـ همان سازمانی که وظیفه دارد امنیت منافع استعمار را در ایران تامین کند ـ به رنجهای زندانیان سیاسی پیوند میخورد. اکبرگنجی در قصة بهنود، ناگهان از دنیای شیطنت کودکی به رنج و شکنجه زندان اوین میرسد! به این دلیل که گذشتة واقعی وی نباید مطرح شود. چنین واقعیاتی، جلاد را آنچنان که هست مینمایاند و تصویر واقعی جلاد همواره نفرت انگیز است. در نتیجه، از گذشتة واقعی قهرمان داستان، هیچ نباید گفت. از تصویر کودکی او باید مستقیم به «صحرای کربلا» رفت.
پرش از دنیای کودکی، به دنیای زندان و شکنجه، یک روضة «طفلان مسلم» را نیز ضروری میکند، که «کودک شیطان» به عاشورا پیوند داده شود. بهنود سپس از صحرای کربلا، پرشی ماهرانه به دوارن کودکی جلاد میکند، تا او را اینبار با زمان حال پیوند دهد. این پرشها ویژگی کلام فاشیستهاست. و در کلام همة مردان استعمار، در ایران و در تبعید مشاهده میشود. پرشی که بهنود به خوبی از عهدة آن بر میآید. چرا که در ایران، نویسندهای حرفهای بودن به معنای رعایت نظم فاشیستی است.
کودک شیطان، به هابرماس، فیلسوف پسامدرن آلمانی و «استاد سروش» میپیوندد. همان عبدالکریم سروش که نظریهپرداز کشتار و سرکوب فرهنگی در ایران بود، و مانند دیگر «نخبگان تبعیدی» صندلی شکستهای در آبدارخانة یکی از «پژوهشگاههای معتبر» در اختیارش قرار دادهاند. زمان حال، زمان ایدهآال فاشیستهاست، چون مانند اسطورهها، از هیچ تاریخیتی برخوردار نیست. در نتیجه اکبرگنجی شنای مفصلی در استخر زمان حال میکند، تا واژههای فاشیسم را یکجا به صورت خواننده بپاشاند: از هابرماس و «مطلق»، به خیمه شب بازی 2 خرداد میرسیم تا متوجة «ایثار و از خود گذشتگی گنجی» شده، بدانیم چرا استعمار قصد حقنه کردن گنجی را دارد: چون ملت ایران همان، «ملت صادق و پاکباختة» ایران است. یعنی هر وقت استعمار اراده کند، صادقانه پای به میدان میگذارد تا در راه منافع استعمار «پاکباخته» هم بشود!
پرش بعدی بهنود به دوران خاتمی است، و زندانی شدن نمایشی شمسالواعظین و شرکاء، یعنی اصحاب رسانههای ساواک که طیف اصلاح طلبان حکومتی را تشکیل میدهند. بهنود در این رهگذر با منظور کردن «صد در صد» ـ شعار انتخاباتی ویژة دورة بنی صدر، که اخیراً طرفدار «نان و عدالت و آزادی» هم شده، گوشه چشمی هم به بنیصدر نشان میدهد، تا «وحدت کلمة» مورد نظر استعمار تأمین شود. به زودی، گویا بنیصدر هم، در ثنای گنجی مقالهای چند کیلوئی منتشر خواهد کرد تا هرچه زودتر وی را به قول خودش «بیرحمانه نقد» کرده باشد!
داستان در ادامه، دوباره به درد و رنج استاد اکبرگنجی میپردازد که در اینجا جامعهشناس نیز شده! تا اینجا، قهرمان قصة بهنود از کودکی به مقام استادی رسیده، و با استاد دیگر، «شمس» و نه شمسالواعظین به بحث مشغول است. واژة «شمس» تداعی کنندة شمستبریز، مولوی بزرگوار و عرفان است، و عارف، عرفان و مولوی همه دلپذیرند ـ جلاد برای پاک شدن از پلیدیهای واقعی، باید به آنان بپیوندد! سپس «قهرمان » باید به هایدپارک و «آزادی بیان» مرتبط شود. که این امر نیز با همت مسعود بهنود و سفارت انگلیس انجام میشود. البته بهنود فراموش نمیکند که در گذر از هایدپارک، در تاکسی خیالی، به «ملت پاکباخته» ایران یادآوری کند که، وقتی در هایدپارک بساط آزادی بیان برپا بود، «ملت از هفت دولت آزاد بودند!» هر چند این دروغ شاخداری بیش نیست و ایشان از ایرلندیها و سرکوب «تاریخی» ایرلند فاکتور گرفته، ولی بهنود تاریخ نمینویسد، بهنود قصه میگوید، و در قصه، همه چیز میتوان گفت. ولی در این قصه، واقعیت تلخی نیز وجود دارد که بهنود بدون آنکه بداند در کلام خود آن را بر ملا میکند. و آن حکایت بازگشت دوباره به نقطة شروع برای ملت ایران است. یعنی دور باطلی که استعمار 8 دهه است بر ملت ایران تحمیل کرده.
در نظریة روانکاوی فروید، که نظریهای علمی است و با قصه ارتباطی ندارد، بازگشتها به نقطة شروع، نشانة هراس از مبارزه با موانع موجود بر سر راهاند. و در این مسیر، نقطة آغاز همواره با مرحله دهانی شروع میشود. یعنی عمل خوردن و نوشیدن. یعنی هرچه به خوردن مربوط میشود. و اکبر گنجی تنها راه «مبارزهاش» مبارزه شکمی است: اعتصاب غذا! اکبر گنجی میخواهد باز هم اعتصاب غذا کند و در جواب بهنود میگوید: «چیز دیگری نداریم، چه کنیم آقا؟» واقعیت تلخ هم همین است که اکبر گنجی، مانند دیگر شرکایش، جز شکم هیچ ندارد و هیچ نخواهد داشت. بیجهت نیست که در رسانههای ایران کلام ریزه خوران استعمار این چنین لبریز از «خوراک، خوردن و بساط خوردن» شده. لیبرالیسم در کلام گنجی، به قورمه سبزی تشبیه میشود، که خوراکی است خوشمزه و گنجی آن را دوست دارد! کیهان که شاخه دوم استعمار در ایران است و مدتی است که به جنگ زرگری با اصحاب بهنود مشغول شده، در سرمقالهاش به خوردن و هضم بحرانها توسط ملت اشاره میکند. و اخیراً، بعضیها در لندن سفرة آزادی هم گستردهاند!
در این راستا، قصة مادربزرگ نیز به کرات، به رنج و مصائب اعتصاب غذای گنجی میپردازد. سیرکی که اینبار قرار است در فضای باز غرب بر پا شود. همانطور که روح الله خمینی به فرانسه آمد تا، توطئه بتواند در فضای باز رشد کند، اکبر گنجی از این شهر به آن شهر برای اعتصاب غذا جار میزند. و بهترین ابزار برای اهمیت دادن به عمل گنجی نیز از مهملات کیهان وام گرفته شده. در راه مبارزه برای آزادی، اکبر گنجی در مراسم سالگرد آن خانم ایرانی که در انفجارهای لندن کشته شد، شرکت میکند و روضة مفصلی هم برای مردم فلسطین میخواند. هر چه باشد در این گونه مراسم بساط سورچرانی برپاست و میتوان حسابی «سفره آزادی» را پهن کرد. اینجاست که پای یک ساواکی دیگر هم به معرکه باز میشود: حجاریان! همان که به گنجی لقب «پهلوان» داده! یادی از استاد حجاریان ضروری بود، چون بهنود نمیتوانست خودش گنجی را «پهلوان» بخواند. پهلوانی که «میلنگد و ماموریت دارد.» واقعاً که ماموریت امثال گنجی پای لنگ هم میطلبد. از همان ماموریتهائی است که «رهبران» فاشیستها در جهان سوم همیشه به عهده میگیرند: نجات «ملت صادق و پاک باخته» از چنگ حکومت فرسوده، و پرتاب ملت به سیاهچال استبدادی نوین. اینجاست که نقش «خانم و بچهها» مطرح میشود که با بیصبری در انتظارند. چه کسی میتواند با همسر و فرزندان «قهرمان» همدردی نکند؟! «آدمی زادهای» که مانند بهنود «به ذات آدمی نزدیک و از بیخیالی و بیتفاوتی و پلیدیها دور است!» واقعاً چه کسی به جز یک نویسنده «متعهد» میتواند از یک جلاد چنین تصویر دلپذیری ارائه دهد؟!
سالها پیش، فیلسوف فرانسوی رولان بارت، در پاسخ به جار و جنجال ژان پل سارتر، در مورد «نویسنده متعهد» گفت، قلم نویسندة متعهد هرگز آزادی را تجربه نخواهد کرد، چرا که این قلم «در خدمت» یک هدف قرار میگیرد، و قلم، زمانی که در خدمت یک هدف باقی میماند، به معنای اسارت «صاحب قلم» است.
به همچنین است در مورد «نویسندگان متعهدی»، که این روزها، با قصهگوئی در پی برانگیختن احساسات ایرانیان برآمدهاند، تا شاید ضحاک دیگری بیابند. وبلاگ مسعود بهنود، شاید امروز بهترین نمونة «تعهد» به سیاستی است که هدف آن خلق «پیشوای» جدیدی برای ملت ایران است. با هم «رموز تعهد»، نزد مسعود بهنود را بررسی میکنیم.
نخست لازم است یادآور شویم که مسعود بهنود، در راستای همان تبلیغات رسانهای، خود یک قصه بیش نیست. امروز، گذشتة وی به عنوان فردی که قبل از براندازی 57، در تلویزیون ایران، برنامة سیاسی زنده پخش میکرد، یعنی فردی بود که از سوی سرویسهای امنیتی، «مطمئن» تلقی میشد، مطرح نمیشود. امروز بهنود روزنامهنگاری است در تبعید، که میگویند مدتی را نیز در زندان اوین گذرانده. و همینجا حکایت وی به پایان میرسد. از این گذشته، بهنود هرگز به عنوان سینه چاک حکومت فعلی ایران معرفی نشده، همچنان که حتی قبل از براندازی سال 57، هیچگاه نیز چنین سابقهای نداشته! وی، امروز مناسبترین فرد برای قصه گوئی و هدایت افکار عمومی ایران به نظر میآید. اولاً هنگام انتخابات نمایشی حکومت تهران، به نفع سردار سازندگی ـ که سابقة جنایتهایش هنوز از ذهن کسی پاک نشده ـ البته در راه «حفظ آزادیهای موجود»، شدیداً فعالیت کرد، و از اینرو بهنود طرفدار «آزادیها» به شمار میرود! البته همان آزادیهائی که در این 27 سال، بر ملت ایران تحمیل شدهاند! وی، همواره برای «حفظ همین آزادیها» دست به قلم برده و میبرد، نویسندهای است «متعهد»، که دهههاست قلم را در خدمت «آزادیهائی» فرضی گذارده. امروز نیز ـ که خود از برکت تبلیغات رسانهای «در تخالف» با حاکمیت ایران قرار گرفته، برای ایجاد همدردی با اکبر گنجی، سعی تمام دارد که از او تصویری دوست داشتنی ارائه دهد. به منظور انجام این مهم، در جملاتی کوتاه، گنجی را «کودکی شیطان»، زندانی سیاسی، دانشجو، همسر و پدر، «اسطورة» پایداری و مقاومت، آزادیخواه، استاد، مرثیهخوان و قهرمانی تنها و تنگدست نشان میدهد. که باز هم «در راه آزادی»، قصد اعتصاب غذا دارد، و اینبار در نیویورک!
حکایت بهنود با «دلشورة» وی برای «او» آغاز میشود. «او»، که یک «کودک شیطان» را تداعی میکند. تصویر شیطنت و کودکی از تصاویری است که هرگز ایجاد نفرت نمیکند، به عکس همدردی میآفریند. و از تصویر دوست داشتنی «کودک شیطان»، نویسنده ما را به تصویر درد و رنج زندانی سیاسی در اوین رهنمون میشود. چه تصویری از این همدردی آفرینتر، برای ملتی که دهههاست در زندان استعمار به بند کشیده شده؟! به یاد داریم که بهنود برای گرم نگاهداشتن تنور گنجی از هیچ کوششی فروگذار نکرده، و «تهاجم نظامی آمریکا به ایران» به همراه «بحران گنجی»، ترجیع بند مبارزات سیاسی دارو دستة سرداراکبر در تبعید شده بود. همچنین به یاد داریم که برای ساخت و پرداخت «بحران گنجی»، استعمار زندان اوین را برگزیده بود.
در ایران، هرکه به زندان اوین برود، «فریدون» است که به مبارزه با ضحاک برخاسته! این چنین است در اسطورههای ایران. چرا که تاریخ را در ایران باید به فراموشی سپرد، تا هر واقعهای در زمان حال را بتوان به اسطورهها پیوند زد. این شیوة کارساز فاشیسم بوده و هست، و در ایران، به همت ریزه خواران استعمار، میرود که نهادینه شود. این چنین است که جلادی به نام اکبرگنجی، کارمند سازمان مخوف امنیت ایران ـ همان سازمانی که وظیفه دارد امنیت منافع استعمار را در ایران تامین کند ـ به رنجهای زندانیان سیاسی پیوند میخورد. اکبرگنجی در قصة بهنود، ناگهان از دنیای شیطنت کودکی به رنج و شکنجه زندان اوین میرسد! به این دلیل که گذشتة واقعی وی نباید مطرح شود. چنین واقعیاتی، جلاد را آنچنان که هست مینمایاند و تصویر واقعی جلاد همواره نفرت انگیز است. در نتیجه، از گذشتة واقعی قهرمان داستان، هیچ نباید گفت. از تصویر کودکی او باید مستقیم به «صحرای کربلا» رفت.
پرش از دنیای کودکی، به دنیای زندان و شکنجه، یک روضة «طفلان مسلم» را نیز ضروری میکند، که «کودک شیطان» به عاشورا پیوند داده شود. بهنود سپس از صحرای کربلا، پرشی ماهرانه به دوارن کودکی جلاد میکند، تا او را اینبار با زمان حال پیوند دهد. این پرشها ویژگی کلام فاشیستهاست. و در کلام همة مردان استعمار، در ایران و در تبعید مشاهده میشود. پرشی که بهنود به خوبی از عهدة آن بر میآید. چرا که در ایران، نویسندهای حرفهای بودن به معنای رعایت نظم فاشیستی است.
کودک شیطان، به هابرماس، فیلسوف پسامدرن آلمانی و «استاد سروش» میپیوندد. همان عبدالکریم سروش که نظریهپرداز کشتار و سرکوب فرهنگی در ایران بود، و مانند دیگر «نخبگان تبعیدی» صندلی شکستهای در آبدارخانة یکی از «پژوهشگاههای معتبر» در اختیارش قرار دادهاند. زمان حال، زمان ایدهآال فاشیستهاست، چون مانند اسطورهها، از هیچ تاریخیتی برخوردار نیست. در نتیجه اکبرگنجی شنای مفصلی در استخر زمان حال میکند، تا واژههای فاشیسم را یکجا به صورت خواننده بپاشاند: از هابرماس و «مطلق»، به خیمه شب بازی 2 خرداد میرسیم تا متوجة «ایثار و از خود گذشتگی گنجی» شده، بدانیم چرا استعمار قصد حقنه کردن گنجی را دارد: چون ملت ایران همان، «ملت صادق و پاکباختة» ایران است. یعنی هر وقت استعمار اراده کند، صادقانه پای به میدان میگذارد تا در راه منافع استعمار «پاکباخته» هم بشود!
پرش بعدی بهنود به دوران خاتمی است، و زندانی شدن نمایشی شمسالواعظین و شرکاء، یعنی اصحاب رسانههای ساواک که طیف اصلاح طلبان حکومتی را تشکیل میدهند. بهنود در این رهگذر با منظور کردن «صد در صد» ـ شعار انتخاباتی ویژة دورة بنی صدر، که اخیراً طرفدار «نان و عدالت و آزادی» هم شده، گوشه چشمی هم به بنیصدر نشان میدهد، تا «وحدت کلمة» مورد نظر استعمار تأمین شود. به زودی، گویا بنیصدر هم، در ثنای گنجی مقالهای چند کیلوئی منتشر خواهد کرد تا هرچه زودتر وی را به قول خودش «بیرحمانه نقد» کرده باشد!
داستان در ادامه، دوباره به درد و رنج استاد اکبرگنجی میپردازد که در اینجا جامعهشناس نیز شده! تا اینجا، قهرمان قصة بهنود از کودکی به مقام استادی رسیده، و با استاد دیگر، «شمس» و نه شمسالواعظین به بحث مشغول است. واژة «شمس» تداعی کنندة شمستبریز، مولوی بزرگوار و عرفان است، و عارف، عرفان و مولوی همه دلپذیرند ـ جلاد برای پاک شدن از پلیدیهای واقعی، باید به آنان بپیوندد! سپس «قهرمان » باید به هایدپارک و «آزادی بیان» مرتبط شود. که این امر نیز با همت مسعود بهنود و سفارت انگلیس انجام میشود. البته بهنود فراموش نمیکند که در گذر از هایدپارک، در تاکسی خیالی، به «ملت پاکباخته» ایران یادآوری کند که، وقتی در هایدپارک بساط آزادی بیان برپا بود، «ملت از هفت دولت آزاد بودند!» هر چند این دروغ شاخداری بیش نیست و ایشان از ایرلندیها و سرکوب «تاریخی» ایرلند فاکتور گرفته، ولی بهنود تاریخ نمینویسد، بهنود قصه میگوید، و در قصه، همه چیز میتوان گفت. ولی در این قصه، واقعیت تلخی نیز وجود دارد که بهنود بدون آنکه بداند در کلام خود آن را بر ملا میکند. و آن حکایت بازگشت دوباره به نقطة شروع برای ملت ایران است. یعنی دور باطلی که استعمار 8 دهه است بر ملت ایران تحمیل کرده.
در نظریة روانکاوی فروید، که نظریهای علمی است و با قصه ارتباطی ندارد، بازگشتها به نقطة شروع، نشانة هراس از مبارزه با موانع موجود بر سر راهاند. و در این مسیر، نقطة آغاز همواره با مرحله دهانی شروع میشود. یعنی عمل خوردن و نوشیدن. یعنی هرچه به خوردن مربوط میشود. و اکبر گنجی تنها راه «مبارزهاش» مبارزه شکمی است: اعتصاب غذا! اکبر گنجی میخواهد باز هم اعتصاب غذا کند و در جواب بهنود میگوید: «چیز دیگری نداریم، چه کنیم آقا؟» واقعیت تلخ هم همین است که اکبر گنجی، مانند دیگر شرکایش، جز شکم هیچ ندارد و هیچ نخواهد داشت. بیجهت نیست که در رسانههای ایران کلام ریزه خوران استعمار این چنین لبریز از «خوراک، خوردن و بساط خوردن» شده. لیبرالیسم در کلام گنجی، به قورمه سبزی تشبیه میشود، که خوراکی است خوشمزه و گنجی آن را دوست دارد! کیهان که شاخه دوم استعمار در ایران است و مدتی است که به جنگ زرگری با اصحاب بهنود مشغول شده، در سرمقالهاش به خوردن و هضم بحرانها توسط ملت اشاره میکند. و اخیراً، بعضیها در لندن سفرة آزادی هم گستردهاند!
در این راستا، قصة مادربزرگ نیز به کرات، به رنج و مصائب اعتصاب غذای گنجی میپردازد. سیرکی که اینبار قرار است در فضای باز غرب بر پا شود. همانطور که روح الله خمینی به فرانسه آمد تا، توطئه بتواند در فضای باز رشد کند، اکبر گنجی از این شهر به آن شهر برای اعتصاب غذا جار میزند. و بهترین ابزار برای اهمیت دادن به عمل گنجی نیز از مهملات کیهان وام گرفته شده. در راه مبارزه برای آزادی، اکبر گنجی در مراسم سالگرد آن خانم ایرانی که در انفجارهای لندن کشته شد، شرکت میکند و روضة مفصلی هم برای مردم فلسطین میخواند. هر چه باشد در این گونه مراسم بساط سورچرانی برپاست و میتوان حسابی «سفره آزادی» را پهن کرد. اینجاست که پای یک ساواکی دیگر هم به معرکه باز میشود: حجاریان! همان که به گنجی لقب «پهلوان» داده! یادی از استاد حجاریان ضروری بود، چون بهنود نمیتوانست خودش گنجی را «پهلوان» بخواند. پهلوانی که «میلنگد و ماموریت دارد.» واقعاً که ماموریت امثال گنجی پای لنگ هم میطلبد. از همان ماموریتهائی است که «رهبران» فاشیستها در جهان سوم همیشه به عهده میگیرند: نجات «ملت صادق و پاک باخته» از چنگ حکومت فرسوده، و پرتاب ملت به سیاهچال استبدادی نوین. اینجاست که نقش «خانم و بچهها» مطرح میشود که با بیصبری در انتظارند. چه کسی میتواند با همسر و فرزندان «قهرمان» همدردی نکند؟! «آدمی زادهای» که مانند بهنود «به ذات آدمی نزدیک و از بیخیالی و بیتفاوتی و پلیدیها دور است!» واقعاً چه کسی به جز یک نویسنده «متعهد» میتواند از یک جلاد چنین تصویر دلپذیری ارائه دهد؟!
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت