فلسفه و بوزینه!
...
در وبلاگ «تداوم در خیانت»، گفتم که «تداوم»، در همة زمینهها از تداوم «تاریخ» ناشی میشود. در این راستا، تداوم فلسفی نیز خارج از تداوم تاریخی نمیتواند موجودیت داشته باشد. به این دلیل، سخن گفتن از فلاسفة غرب در کشور ایران، تنها نشانهای است از گسست. و مبلغین این گسست، خود برخاسته از گسست استبدادند. پایة این گسست را باید در سیر «کسب علم» آنان جستجو کرد. استعمار، اکثریت قریب به اتفاق «نخبگان» ایران را در چارچوب قراردادهای اعزام دانشجو به خارج برگزیده است. قبل از براندازی 57، این گروه یک ورقه لیسانس از دانشگاه ایران داشتند که در کشورهای اروپائی چون انگلستان، فرانسه و ... از ارزشیابی فوق لیسانس برخوردار میشد، و میتوانستند با تکیه بر آن پای به دورة دکترا بگذارند. با در نظر گرفتن میزان شناخت دانشجویان ایرانی از زبان مادری، و زبان خارجی میتوان چنین برآورد کرد که «تحصیلکردگان» اعزامی به اروپا، هنگامی که پای به کلاسهای علوم انسانی، فلسفه، و ... میگذاشتند، از تسلط بر زبان، در حد علوم انسانی، برخوردار نبودهاند، و تنها در چارچوب قراردادهای اسارتبار استعماری بود که دانشگاه میزبان به آنان مدرک دکترا میداد. و قبلاً نیز گفتم که استعمار، سرکوب فرهنگی در ایران را از طریق همین نوسوادان سازماندهی میکند.
به عنوان نمونة بارز سرکوب فرهنگی، به بررسی مسیر «علمی» عبدالکریم سروش میپردازیم. سروش به عنوان بارزترین نمونة سرکوب فرهنگی و توجیهگر کشتار دانشجویان، به تعطیل کشاندن دانشگاهها در ایران، و به عنوان شیپورچی تبلیغاتی فاشیسم جهت سرکوب و به بیراهه کشاندن مطالبات ملت ایران، قبل از خیمه شب بازی دوم خرداد در صحنة سیاسی فعال بود. و به عنوان پیشقراول استحمار در برافراشتن پرچم مخالفت دروغین با خاتمی نیز مهرة اصلی استعمار و سرکوب فرهنگی در ایران شد. نقش سروش در سرقت شعارهای ملت ایران و به بیراهه کشاندن آنان خلاصه میشود. قبل از آنکه استعمار، خاتمی را از صندوقهای مضحکه انتخابات حاکمیت تحجر بیرون کشد، شعبة کوکلوکسکلانها در انگلیس، یعنی کیهان لندن، به وی لقب «معمار رنسانس اسلام» داده بود! چرا که سروش، مدتی بود بجای دمیدن در شیپور «حقیقت واحد»، به دمیدن در شیپور «حقیقت متکثر» روی آورده بود! در دورة خاتمی، ساواک مخالفت با سروش و چند تن دیگر از «نخبگان» حکومتی را سازمان داد. چند سخنرانی «ممنوع» شد، چند سخنرانی به «خشونت» کشیده شد و عاقبت «استاد» سروش، در حالیکه همان مهملات همیشگی را، اینبار به صورت «متکثر» به زبان میآوردند، با تیتر «مخالف» استبداد راهی دیار فرنگ شدند!
عبدالکریم سروش کیست؟
عبدالکریم سروش به گفته بیبیسی، تعلیم و تربیت دینی داشته و یک مدرک دانشگاهی در رشته بیوشیمی. و با همین مدرک، در چارچوب همان قراردادهای «استعمار فرهنگی»، عبدالکریم سروش در سال 1354، یعنی در سن 30 سالگی راهی لندن میشود، تا در رشتة «فلسفة علم» دورة دکترا آغاز کند. ایشان 4 سال بعد، در سال 1358، با عنوان «دکتر سروش» در صدر نظام آموزشی کشور ایران، پس از غائلة 22 بهمن، قرار میگیرند!
اینکه امثال سروش در سن 30 سالگی تا چه حد بر زبان انگلیسی تسلط دارند تا با یک لیسانس بیوشیمی، در رشتة «فلسفة علوم» به تحصیل مشغول شوند، راه به یک پاسخ میبرد، که سروش نیز مانند دیگر برگزیدگان استعمار، نه بیوشیمی خوانده، نه «فلسفة علوم»! و دقیقاً به همین دلیل است که با «چترنجات» اربابان، در یک آن به صدر نظام آموزشی کشور استعمارزدة ایران فرود میآید. بهترین گواه این مدعا، سخنرانیها و مقالههای اوست که ثابت میکند عبدالکریم سروش از «علم» و «فلسفة علوم» همان میداند که احسان نراقی، علی شریعتی، یا سیدحسین نصر! شغل اصلی سروش در سال 1359، دفاع از ایدئولوژی اسلامی در برابر ایدئولوژی مارکسیسم بود. سروش وظیفه داشت که در هماهنگی با «روحانیت شیعه» دین اسلام را به یک «ایدئولوژی سیاسی» تبدیل کند و همراه با افرادی نظیر مصباح یزدی، به جنگ مارکسیسم برود، نه مارکسیسم در مقام یک «جهان بینی» که در مقام یک ایدئولوژی سیاسی. این مأموریت هم به دلیل تهاجم نظامی ارتش سرخ به افغانستان به وی تفویض شده بود. استعمار غرب با اتحاد جماهیر شوروی درگیری داشت، فعلهاش در ایران نیز میباید به جنگ مارکسیسم بروند!
تذکر یک نکته اینجا ضروری است: اگر چه اسلام، همچون یهودیت و مسیحیت، جز تحجر و توحش ارمغانی برای بشریت نداشته، ولی همین اسلام تا زمانی که به عنوان ایدئولوژی مطرح نشده بود، از قدرت کافی جهت سرکوب برخوردار نبود! قراردادن دین در قالب ایدئولوژی همان ترفند استعماری بود که شعار خیانتبار«سیاست ما عین دیانت ماست» را وارد عرصة سیاست کشور کرد. در وبلاگ «وقایع و حقایق»، نوشتم که سیاست همواره در تقابل با دیانت قرار میگیرد، چرا که سیاست شامل مرور زمان میشود و به ناچار با تحولات جامعه همگام خواهد شد. حال آنکه دین، پویا نیست، زمان نمیشناسد و «تاریخ ستیز» است. اگر امروز در جهان غرب دین به عرصة سیاست وارد نمیشود، دقیقاً به دلیل پویائی سیاست حاکم بر این جوامع است، سیاستی که نمیتواند با تحجر دین همگام باقی بماند. حال باز گردیم به سروش و مسیر تبلیغات استعمار در ایران پس از براندازی 57.
در 22 خرداد 1359، پس از صدور فرمان «انقلاب فرهنگی» توسط خمینی، سروش در ستاد انقلاب فرهنگی به انجام وظیفه مشغول شد، و تا سال 1362 که اين ستاد منحل شد و نام شورای عالی انقلاب فرهنگی بر خود نهاد، وی به توجیه کشتار و تصفیة دانشجویان ایران مشغول بود! طی این مدت جنگ در جبهة افغانستان نیز ادامه داشت، و به همین دلیل سخنرانیهای سروش از رادیو و تلویزیون روضهخوانهای ایران مرتب پخش میشد. شهرت سروش هنگامی فراگیر شد که، کیهان فرهنگی، ارگان کوکلوکسکلانها در ایران، یک سری مقاله از وی منتشر کرد که در آنها «استاد» شیره را خورده و گفته بودند «شیرین» است! یعنی کشف کرده بودند که «دین» از «معرفت دینی» جداست! «دین الهی و کامل» است، ولی «معرفت دینی» بشری است! البته اینکه دین ـ هر دینی ـ الهی و کامل است فقط میتواند ادعای روحانیت همان دین باشد، یعنی کسانی که معتقدند الهیتی وجود دارد، و در ضمن معتقد باشند که «کمال» هم در همین الهیت است! ولی آنجا که میگویند، «معرفت دینی» بشری است، باید پرسید مگر معرفت از هر نوع، «غیربشری» نیز میتواند باشد که، سروش چنین اکتشافی کرده؟ این کشفالحقایق در واقع «توضیح واضحات» است. ولی همین توضیح واضحات در راستای تبلیغات استعمار تبدیل به ابزاری شد تا با آن سروش را به روشنفکری مترقی و مخالف سنت تبدیل کرده، و نهایتاً برای کامل کردن این «صحنهسازی» مضحک، وی را از تدریس در دانشگاههای ایران نیز محروم کنند!
ساواک، مشتی لات و اوباش را به نام انصار «حزبالله» روانة مجالس استحماری سخنرانیهای استاد میکرد تا با این ترفند، وجههای برای ایشان کسب کند، و سروش پس از سالها همکاری با سرکوبگران «انقلاب فرهنگی»، یک شبه تبدیل به فیلسوف شهید «حکومت اسلامی» شد! به همین دلیل در مهرماه سال 74، هنگام سخنرانی در دانشکدة فنی دانشگاه تهران، هواداران "انصار حزب الله" به عبدالکريم سروش يورش بردند و او را مروج فرهنگ ليبرال و هموارکننده راه بیدينی جوانان خواندند. و صد البته همین سخنان لات و اوباش ساواک کافی بود تا سروش را که «سنت خرافه پرستی» تا مغز استخوانش نفوذ کرده، «لیبرال» و مروج «بیدینی» معرفی کنند! این الگوی نوین استعمار جهت «استحمار» جوانان ایران بود، همانطور که خاتمی «اصلاح طلب» بود، سروش هم لیبرال و مروج بیدینی شد، تا پا به پای جهانبگلو و دیگر شرکاء ترویج «حقیقت» کند.
از فعالیتهای مهم «فرهنگی»سروش، کتاب درسی «بینش دینی» است که نوجوانان ایرانی در سال چهارم دبیرستان میبایست به مطالعة آن میپرداختند. اهمیت این کتاب در این است که با همکاری حداد عادل، یک سر «نخبهتر» از سروش تدوین شده. حداد عادل، همان کسی است که از جایگاه ریاست فرهنگستان ایران به «تمدن درخشان عرب»، و نه تمدن اسلامی، اشارهها کرده. این مختصر صرفاً جهت اشاره به نوسوادی ایشان مطرح شد، تا خوانندگان بدانند، چه کسانی در ایران برای جوانان «کتاب» درسی مینویسند! حال باز گردیم به سروش. وی که نسخة دیگری از شریعتی است، با بهرهبرداری از یک شناخت «سطحی» از فرهنگ پیچیدة غرب قصد پیوند دین به تفکر مدرن را هم داشت! وظیفة ایشان مانند رضامیرپنج، مبارزه با کمونیسم بود. رضامیرپنج چماق و چاقو برمیداشت، سروش دستورالعمل مینوشت. رضامیرپنج هر روز یک حکم «الهی» بر ملت ایران تحمیل میکرد، سروش هر روز در زمینة علم و فلسفه «طرحی نو» در میاندخت، مثلاً اعلام میکرد که در حال «طرحریزی» جهت «احيای عقلانيت از درون سنت» است! و البته هنوز از این طرح سرشار از نبوغ ایشان اثری در دست نیست، ولی اگر روزی به زیور «طبع» آراسته شود خواهیم دید که، یک مترجم بینوا در ایران ناچار شده مهملات عالیجناب هابرماس را به زبان فارسی ترجمه کند تا عبدالکریم سروش آنرا به نام مبارکشان چاپ کنند! عالیجناب هابرماس، همان فیلسوف گرانقدری است که حقوق میگیرد تا «عقلانیت» در مسیحیت را کشف کند! مثلاً اعلام دارد که چگونه یک دختر باکره به شیوة عقلانی از خداوند باردار شده! یا مسیح چگونه به شیوة عقلانی روی آب راه میرفته است! البته عالیجناب هابرماس قبلاً عضو گروه «جوانان اساس» بودند، و فقط پس از شکست هیتلر بود که، مانند همشهری دیگرشان گونتر گراس، به صف آزادیخواهان پیوستهاند! حال بازگردیم به سروش.
سروش به گفتة بیبیسی، با تکیه بر کارل پوپر، به پوزیتیویسم و مارکسیسم میتاخته! حال آنکه متفکر بیبیسی، نه از پوپر شناختی دارد و نه از پوزیتیویسم، و نه بجز مهملات حوزوی، از مارکسیسم چیزی میداند. و البته هیچکس از این فیلسوف گرانقدر نمیپرسد، سرکار از ملاصدرا چگونه به کارل پوپر پرش کردهاید؟ فلسفة ایران، از نظر تاریخی، در همان دورة ملاصدرا متوقف مانده و معلوم نیست چرا نوسوادان چون بزمجه، از ملاصدرا به کانت، هگل، پوپر و هایدگر میپرند. مگر جامعة ایران رنسانس و مدرنیته را تجربه کرده که به هایدگر پوپر و پسامدرنیسم برسیم؟ مگر فلسفه هم حواله کردن ارز به خارج است که روی اکران کامپیوتر ریال بنویسی و «طرف مقابل» دلار دریافت کند؟ این خیمهشب بازی مضحک را که استعمار در ایران به راه انداخته همین امثال سروش و نصر هم مبلغاناش هستند.
در عین حال، سروش را میتوان نسخة دیگری از سیدحسین نصر معرفی کرد. سروش عرفان را «گوهر دین» دانسته! و لازمة چنین تأکیدات گهرباری، این است که شخص نه عرفان بشناسد و نه دین را. چرا که عرفان، همانطور که در «دراویش ایران » نوشتهام در هیچ چارچوبی محصور نیست، نه در قالب دین و نه در هیچ قالب دیگری. چرا که هر چارچوبی، نوعی ایستائی به همراه میآورد، حال آنکه عرفان، بر اساس تعریف «پویائی مطلق» است. ولی امثال عبدالکریم سروش، سیدحسین نصر، و شرکای فاشیستشان در حکومت ایران سعی تمام در تهی کردن عرفان از محتوایش دارند.
آوازة کمسوادی «استاد» سروش چنان عالمگیر شد، که سیدجواد طباطبائی و نیکفر، دو سر از «نخبگان» فاشیسم حکومت ایران نیز، وی را به نگرش سطحی متهم کردهاند! البته در سطحی بودن نگرش سروش جای بحث نیست ولی، سخنان سیدجواد طباطبایی در سالروز مشروطیت در وبلاگ « مشروطه، ویراست فاشیسم» تحلیل شده و قضاوت در بارة نگرش عمیق ایشان را به عهدة خوانندگان میگذارم! و اما، سروش در عرصة فلسفه،چنان نوسواد است که حتی شهامت پاسخ دادن به جوجه «فلاسفهای» چون سیدجواد طباطبایی و نیکفر را هم ندارد، دو «فیلسوفی» که یکی «فلسفة سیاسی» خوانده، و دیگری فلسفة «پدیدارشناسی»، و هر دو، خود از قماش سروشاند.
متاسفانه واقعیت اینجاست که صاحبنظر شدن در فلسفه، منظور فلسفة غرب است، تسلط کامل به زبانهای «انگلیسی ـ فرانسه»، یا «انگلیسی ـ آلمانی» میطلبد. تسلطی که مسلماً با 4 سال پرسه زدن در دانشگاه لندن، آنهم در سن 30 سالگی میسر نخواهد شد. طباطبائی و نیکفر میگویند، «سروش ازمفاهیم بنیادی فلسفه شناختی ندارد». این مهم، متاسفانه یک واقعیت است، چرا که عبدالکریم سروش در مراسم استحماریای که طبق معمول در دانشگاه لندن بر پا شده بود و قاریاش هم «جلائی پور»، جلاد ولی فقیه بود، در باب مدرنیته میگوید، «یکی از مشخصههای مدرنیته برق است!» در واقع، این نخستین بار بود که در تاریخ فلسفة غرب، «برق» به مدرنیته پیوند خورده بود! همه میدانند که، مدرنیته یک انقلاب فرهنگی در فلسفه، علوم انسانی، هنر و تمامی مفاهیم کلاسیک بوده! حال اگر اتفاقاً برق هم با مدرنیته در ذهن آقای سروش همراه شده، برق نمیتواند مشخصة مدرنتیه به شمار آید، ولی سروش «مشخصة» معرکهگیری سنتی در عرصة علم میتواند باشد.
سروش را همچنین میتوان یک «فردید نوین» به شمار آورد، که از زبان آلمانی هیچ نمیدانست ولی «متخصص» هایدگر هم بود! یک معرکهگیر، که در دکانش شعارهای آخوندی را با ترجمههای شکسته بسته از هگل به عرفان وصل میکرد، تا یک ایدئولوژی «مترقی» بیافریند. اگر بخواهیم تصویر کاملی از سروش ارائه دهیم، باید بوزینهای را مجسم کنیم که بر درخت فاشیسم از شاخة «وحدت حقیقت» به شاخة «تکثرحقیقت» میجهد، و در این پرشها عرفان را به علم و علم را به الهیات پیوند میزند. و صد البته از این بوزینهها، به همت استعمار، در کشور ایران فراوان میتوان یافت!
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت