جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۵


جنایت و حماسه!
...

استعمار سیاست خود را همواره به شیوه‌ای «گازانبری» اعمال می‌کند. به این ترتیب که دو منتهی‌الیه هرم قدرت را در اختیار می‌گیرد، تا از طریق ایندو بازو کل جامعه را تحت فشار نگاه دارد. جهت اعمال این سیاست در ایران، از هنگام وزارت رضامیرپنج، که پاسخی به انقلاب اکتبر در روسیه بود، هرم قدرت در ایران دچار تزلزل شد. به این ترتیب که بنیاد سنتی دین در جامعة ایران، به دلیل نفوذ استعماری بریتانیا در حوزه‌های علمیة نجف و کربلا، در درون کشور نیز تحت انقیاد استعمار قرار گرفت. در وبلاگ «وقایع و حقایق» نوشتم که شعار استعماری «سیاست ما عین دیانت ماست»،‌ که بر زبان مدرس مزدور جاری شد، در واقع با یک تیر دو نشان زد: هم سیاست را به اسارت رکود و تحجر دینی در آورد و هم دیانت را در تقابل با مطالبات ملی قرار داد. به این ترتیب، دو بنیاد اساسی و سنتی قدرت در ایران، یعنی سلطنت و دین، در تقابل با یکدیگر قرار گرفتند. ولی استعمار نمی‌توانست به مهار دین و سلطنت اکتفا کند، چرا که علیرغم سرکوب و ارعاب، علیرغم کودتا و تصفیه، جامعه زنده و در حال رشد و تحرک باقی می‌ماند. بنا براین سرکوب ملت ایران می‌بایست سراسری و فراگیر شود. به این دلیل خارج از هرم سنتی قدرت که پس از کودتای میرپنج رو به نابودی و فرسایش نهاد، سرکوب در صحنة اجتماع نیز در دستورکار استعمار قرار گرفت.

سرکوب اجتماعی خارج از شیوه‌های شناخته شده شهربانی و ساواک ـ که به صورت رسمی به ارعاب و کشتار می‌پردازند، یک «چهرة غیررسمی» و به ظاهر «مردمی» نیز پیدا کرد،‌ که با استفاده از طیب، شعبان جعفری،‌ ماشاالله قصاب و الله‌کرم‌ها سازماندهی می‌شود. فایدة «چهرة مردمی سرکوب» این است که از حاکمیت، در برابر بربریت و توحش اعمال شده توسط چهره‌های «غیرمسئول»‌ و «مردمی»، سلب مسئولیت اجتماعی می‌کند،‌ و مسولیت را به عهده گروه‌هائی می‌گذارد که نه تنها «غیر مسئول»، بلکه «ناشناس» هم هستند. گروه‌هائی که به ظاهر هیچ ارتباطی هم با حکومت‌ها ندارند. خواهیم دید که ارتباط حاکمیت ایران با «چهرة مردمی سرکوب» ارتباطی مستقیم نیست. و گروه‌های سرکوب مردمی، از حاکمیت ایران عملاً «دستور» نمی‌گیرند. چرا که در واقع حاکمیت ایران و گروه‌های سرکوب، هر دو متغیرهائی «تابع» اوامر بیگانه‌اند. و این اوامر، از طریق سفارتخانه‌ها در تهران به دو بازوی سیاست استعماری «ابلاغ» می‌شود. دو گروه «امنیتی ـ‌ سیاسی»، و «امنیتی ـ نظامی»، مجریان سیاست استعمار در ایران‌اند. گروه اول مشاغل سیاسی را در انحصار دارد، و گروه دوم، خارج از اعمال نظم مطلوب استعمار در جامعه، گزینش سرکردگان جنبش‌های «سرکوب مردمی» را عهده‌دار است. در ایران، ترور شخصیت‌های سیاسی نیز با حمایت «امنیتی ـ نظامی‌ها» صورت می‌پذیرد. به این ترتیب که دست عوامل ترور در انجام جنایات باز گذارده می‌شود.

و از آنجا که ترور یک شخصیت سیاسی، انگیزه سیاسی نیز باید داشته باشد، استعمار با شایعه پراکنی، این انگیزه‌ها را نیز خلق می‌کند. در این میان آنچه اهمیت دارد، ترور سیاسی نیست، بلکه انگیزه‌ای است که استعمار، با توسل به ترور سیاسی قصد تبلیغ آنرا دارد. به عنوان مثال، هنگامی که، حسنعلی منصور، نخست وزیر ایران توسط یک تیغ‌کش جنوب شهر تهران ترور می‌شود، تبلیغات استعمار این است که حسنعلی منصور مسبب ارائة طرح کاپیتولاسیون به مجلس ایران بوده. قبلاً نوشته‌ام که کاپیتولاسیون، یعنی مصونیت قضائی نظامیان آمریکا در کشورهای عضو پیمان ناتو همواره جاری بوده و هنوز هم جاری است. همچنین نوشتم که ایران به عنوان عضو دست دوم ناتو، ناچار از اجرای کاپیتولاسیون بوده و به هیچ عنوان و در هیچ کشور عضو ناتو، حتی در کشور‌های دموکراتیک انگلستان و فرانسه نیز کاپیتولاسیون نیازمند تصویب مجلس نبوده است. اینکه یک شبه شایع می‌شود، در مجلس فرمایشی ایران کاپیتولاسیون به آراء نمایندگان گذارده‌اند، شایعه‌ای است که مستقیماً از سوی کانال‌های سفارتخانة انگلیس تحویل مظفر بقایی‌ها می‌شود تا از طریق حوزه علمیة قم و برگزیدگان «سرکوب مردمی» در جنوب شهر تهران به ترور نخست وزیر ایران و بحران15خرداد 42، منجر شود، تا این «خیزش عمومی» در زمرة افتخارات خمینی و «مبارزات ضد امپریالیستی‌اش» به ثبت برسد!

روز دوم بهمن ماه 1342، زمانی‌ که حسنعلی منصور به قتل رسید، قاتلانش در نزدیکی مجلس در میدان بهارستان در کمین می‌نشینند، البته بدون آنکه سؤظن ماموران امنیتی را برانگیزند! در اینجا تذکر یک نکتة کوچک لازم است. قبل از براندازی 57، رزم آرا و حسنعلی منصور، هر دو در برابر چشمان ماموران امنیتی به قتل رسیده‌اند! و حضور ماموران امنیتی در حوالی مجلس، کاخ نخست وزیری و... رایج و عادی بوده. هنگامی که منصور از اتومبیل پیاده می‌شود، بخارایی با اسلحه به سوی او شلیک می‌کند،‌ و هنگامی که منصور به زمین می‌افتد، هیچکس به سوی نخست وزیر نرفته و بخارائی که در شلیک دوم ناکام مانده، پا به فرار می‌گذارد. و هنوز باز هم کسی سراغ منصور نرفته! و اندرزگو، فرصت می‌یابد که تیر دوم را به سوی منصور شلیک کند و به همراه دو نفر از شرکاء از صحنه نیز بگریزد!! ولی در این میان تنها بخارائی دستگیر می‌شود! حال ببینیم اندرزگو کیست و سر از کدام محافل در می آورد؟!

علی اندرزگو متولد دروازه غار تهران و از مستضعفانی است که مسیر مطلوب استعمار را طی می‌کنند. پس از تحصیلات ابتدائی، در مسجد محل آموزش می‌یابد. و پس از ترور منصور، سر از نجف در می‌آورد! و در نجف دروس‌ حوزوی را ادامه می‌دهد! نجف همان شهری است که به برکت استعمار بریتانیا تبدیل به مرکز تولید زباله و جنایتکار شده. جالب آنکه چهار سال پس از قتل منصور، اندرزگو دوباره به تهران باز می‌گردد! و با اسامی مختلف و شناسنامة جعلی در مشاغل مختلف به انجام وظیفه مشغول می‌شود. وی در محضر آیت الله‌های دست ساز استعمار، مشکینی، مکارم شیرازی و دوزدوزانی کسب علم نیز می‌کند! و با نام مستعار و در لباس روحانی در مدرسة علمی چیذر ‌به تدریس می‌پردازد و حتی امام جماعت مسجد «رستم آباد» می‌شود و از طریق احمد رضائی به تشکیلات مجاهدین خلق وارد می‌شود! تشکیلاتی که در سال 1344 ایجاد شده بود!

اندرزگو،‌ سپس مدتی به مشهد می‌رود و به سازماندهی مجاهدین خلق می‌پردازد! از اینجاست که به قدرت سازمان مجاهدین خلق نیز پی می‌بریم! که امثال اندرزگو در آن سازماندهی می‌کرده‌اند! پس از برقرار کردن «نظم» مورد نظر در سازمان مجاهدین خلق، اندرزگو روانة منطقه محروم بلوچستان می‌شود که فقر و قاچاق دهه‌هاست مردمانش را به گروگان گرفته‌اند. مشخص نیست ماموریت اندرزگو در این منطقه چیست، ولی با توجه به اینکه روحانیت با فقر کاری ندارد، می‌توان حدس زد که «شهید» اندرزگو با قاچاقچیان سروکار داشته‌اند. و صد البته، اندرزگو پس از انجام ماموریت، دوباره به مشهد باز می‌گردد. و از شهر مشهد با نام مستعار «دکتر حسینی» به لبنان می‌رود و همراه جلال‌الدین فارسی، مقدمات آموزش نیروهای مذهبی را مهیا می‌کند. و در بازگشت به ایران، ساواک این مرد هزار چهره و هزار شناسنامه را گویا شناسائی کرده و بجای دستگیری او ترجیح می‌دهد که در خیابان وی را به رگبار ببندد! به این ترتیب، ‌اندرزگو، برای مخالفین حکومت ایران، به «مبارز شهید»‌ تبدیل می‌شود، و همدستان وی در حوزه علمیه و سازمان‌های امنیتی ایران ناشناخته باقی می‌مانند.

اندرزگو و اکثر مبارزان راه استعمار، از همین مسیرها می‌گذرند: فقر، آموزش در مساجد، جنایت، خیانت و درآمدن به کسوت روحانی. امروز شاید ایرانیان در موقعیتی باشند که بتوانند دریابند، چگونه استعمار در ایران از «دین»، «فقر» و «کم‌‌سوادی» معجونی می‌آفریند که با استفاده از آن وسیله‌ای جهت جنایات و تأمین منافع خود بسازد. امروز شاید ایرانیان بتوانند دریابند که تنها راه رهائی، نه در نفی دین، که در بازسازی بنیاد سنتی دین، از طریق پاکسازی آن از دستاربندان جنایتکار و دست‌ساز استعمار است.

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت