...
دیروز دادگاه جرج بوش، حکم اعدام صدام حسین را صادر کرد. این حکم مسلماً باعث شادی و مسرت گروههای متفاوتی در داخل و خارج عراق شده. در داخل، جیرهخواران شیعه و سنی صدامحسین، که امروز نقش «اصلاح طلبان» خودمان را به عهده گرفتهاند، و به ویژه «روحانیت» شیعه، امثال عبدالعزیز حکیم، مقتدی صدر و... که مانند دستاربندان ایران، هم از توبره خوردهاند و هم امروز از آخور، هم از حاکمیت تغذیه کردهاند هم سری در آخور استعمار انگلیس دارند، بسیار مسرورند. چرا که اعدام صدام حسین، به حکم این دادگاه «مضحک»، همدستی اینان با حاکمیت بعثی و استعمار را در پس پردة جنجال اعدام از دیدگان عراقیها پنهان خواهد داشت. ولی در خارج از عراق، اعدام صدام حسین، در واقع از فاش شدن روابط حاکمیت عراق با دموکراسیهای مدافع «حقوق بشر» همچون فرانسه، انگلیس و ایالات متحد جلوگیری میکند. هر چند که حدس و گمان در این باره فراوان است، ولی بدون مستندات، در مورد این روابط هیچ ادعائی نمیتواند مشروعیت یابد. اگر اسناد موجود ارائه شود، در واقع آنکه باید محاکمه شود، صدام حسین نیست، حاکمیتهای «دموکراتیک» غرب، دست در دست صاحبمنصبان دولت اتحادجماهیر شوروی سابق خواهند بود. حال بپردازیم به «شوت و پرتهائی» که از اعدام یک «دیکتاتور خونخوار» احساس «حاکمیت» اصل عدل و امامت به دلشان افتاده، و به تمجید از حکم صادره پرداختهاند!
در واقع به این حضرات باید چند نکته پیشپا افتاده را یادآور شد: اعدام صدام حسین وی را به قهرمان مقاومت در برابر ارتش متجاوز ناتو تبدیل خواهد کرد. با مرگ صدام حسین هیچ گرهای ازمشکلات عظیم عراق باز نخواهد شد. امثال صدام حسین، در عراق فراواناند و مرگ صدام حسین زندگی را به قربانیان وی باز نخواهد گرداند. چرا که مرگ اصولاً مجازات نیست. مرگ همه روزی فرا خواهد رسید. مرگ هم مرحلهای است از همین زندگانی، و هیچکس نمیداند، در پی مرگ چه خواهد شد. همانطور که قبل از تولد نیز هیچکس نمیتواند بداند، چه نوع زندگی در انتظار اوست. نمیخواهم در اینجا به فرضیههای متعددی بپردازم که، در غرب و شرق، از زندگی پس از مرگ میگویند. میخواهم از رویاروئی انسانها با پدیدهای به نام «مرگ» سخن به میان آورم. عقاید انسان هرچه باشد، شرایط انسان هر چه باشد، واکنش وی در برابر مشکلات، خطرات و در برابر مرگ بسیاری از زوایای پنهان شخصیت وی را آشکار میکند. حال اگر این انسان مورد بحث، در رأس هرم قدرت قرار گرفته باشد، واکنش وی اهمیت بیشتری مییابد، چرا که وی به عنوان پدر نمادین ملت خود را شناسائی میکند و در نظام پدرسالارانة جهانی، مسئولیت حفاظت و حراست از همسر و فرزندان به عهده وی خواهد بود، همچنانکه دولت وظیفة دفاع از شهروندان را به عهده دارد. حال بازگردیم به صدام حسین، و واکنش وی در برابر تهاجم نظامی ایالات متحد و شرکای جنایتکارش.
صدام حسین میتوانست قبل از تهاجم نظامی با افراد خانوادهاش، به اردن یا سوریه پناهنده شود.
همچنان که محمدرضا پهلوی از برابر خمینی گریخت! ولی صدام حسین فرار را بر قرار ترجیح نداد! نمیخواهم به مقایسه صدام حسین با محمدرضا پهلوی بپردازم. صدام حسین در فقر و خشونت، در گوشه یک قریه در عراق پای به جهان گزارد، و «محمد رضا پهلوی»، در رفاه و قدرت در پایتخت ایران. ایندو را به هیچ عنوان نمیتوان با یکدیگر مقایسه کرد، بجز در نحوة برخوردشان با مسئولیت اجتماعی. صدام حسین و محمدرضا پهلوی هر دو به عنوان «پدر نمادین» جامعة خود مسئولیتهائی بر عهده داشتند. مسئولیت حضور! صدام حسین هرگز از زیر بار این مسئولیت شانه خالی نکرد، ولی محمدرضا پهلوی دوبار از کشور گریخت و به «بیگانه» پناه برد.
آنها که میگویند «شاه رفت، چون نمیخواست خونریزی و جنگ داخلی در ایران به راه افتد»، خود را میفریبند. شاه ایران، عیسی مسیح نبود، از خونریزی هم گریزان نبود! ثانیاً با رفتن وی زمینه برای کشتار و جنگ داخلی بهتر فراهم آمد. عملکرد استعمار در 22 بهمن و 28 مرداد هیچ تفاوتی نداشت. صدور اوامر ضد و نقیض از دربار، از سرفرماندهی مربوطه و یا از ساواک، روسای شهربانیها را در بلاتکلیفی مطلق قرار داد. و به این ترتیب بود که از 19 تا 22 بهمن، رؤسای شهربانی از هرگونه دخالت جهت ممانعت از آشوبها «منع» شدند. و روز 22 بهمن همگی ناچار به ترک محل کار خود شدند، تا دستهای نامرئی درهای انبار اسلحه را به روی «همگان» بگشاید! وقتی رئیس شهربانی، به دستور مافوق خود، محل کارش را ترک میکند، بر شهربانی همان میگذرد که بر ملت ایران، پس از فرار شاه گذشت. مسلماً در کشور عراق نیز، از آنجا که حاکمیتش مانند حاکمیت ایران سرسپرده بود، طی تهاجم نظامی، چنین اقداماتی صورت پذیرفت. مسلماً رؤسای بسیاری از مراکز «امنیتی ـ نظامی» فرار کردند و به بیگانه «پناه» بردند. چرا که در عراق، عملکرد ناهماهنگ یک نظام فاشیستی در هماهنگی با تهاجم نظامی نیز قرار گرفته بود. ولی شخص صدام حسین فرار نکرد! چرا؟ چرا محمدرضا پهلوی فرار کرد؟ چرا از هنگام حمله اسکندر، پادشاهان ایران همگی فرار میکنند؟
برخی میگویند اینان برای گرفتن کمک نظامی از متحدانشان کشور را ترک گفته بودند. کسانی که اینچنین استدلال میکنند، یک اصل اساسی را در نظر نمیگیرند، نقش «پدر نمادین» جامعه را. فرض کنیم که زن و فرزند مردی مورد تهدید قرار گیرند. شیوة «منطقی» و رسوم «رایج» ایجاب میکند که پدر خانواده، ابتدا افراد ضعیفتر را در جای امن قرار دهد، سپس برای مبارزه با منبع خطر اقدام کند، در کشتی طوفان زده نیز، «ناخدا» آخرین کسی است که کشتی را ترک میگوید. پادشاهی که هنگام بروز خطر به بهانة درخواست کمک به سوی مرزها میگریزد، از مقابله با دشمن گریخته. این یک واقعیت تلخ تاریخی است، واقعیتی که در ایران، قبل و بعد از دوران استعماری بارها و بارها تکرار شده. داریوش سوم، یزدگرد، جلالالدین خوارزمشاه، احمد شاه، رضامیرپنج و پسرش، همگی گریختند، و کمک متحدان «فرضی» هرگز کارساز بازگشتشان نشد و همگی در ذلت تبعید مرگ را پذیرا شدند. پادشاه، یا سلطنت میکند، یا باید بمیرد. پادشاه در کشور خود «شاه» است، «شاه» در تبعید، یک جسد است. و این کیفر جبونی و فرار از مسئولیت است. مگر محمدرضا پهلوی در صورت ماندن، بالاتر از زندگی خود چه چیز را از دست میداد؟ سفارت آمریکا یا انگلیس کسی را برای قتل او میفرستاد؟ آیا شاهنشاه ایران زمین دچار توهم جاودانگی شده بود که تن به تبعید داد؟ یا از بیم رویاروئی با مسئولیت «پادشاهی» فرار کرد؟ به نظر میرسد که شاه ایران، مانند بادمجان دور قابچینهای دربارش، همایونها و نهاوندیها، که امروز وقیحانه به انتقاد از «شاه» مشغول شدهاند، شهامت روبرو شدن با مسئولیت خود را نداشت، و نه تنها به خود، که بهکشور خود نیز خیانت کرد. ولی صدام حسین، این پسر بچة برخاسته از دامان فقر و محرومیت، این دیکتاتور خشن و جنایتکار، در کشور خود ماند و در کشور خود بر خاک خواهد شد. شاید این پاداش سرسپردگی وی به خاکی باشد که از آن برآمده. این پاداش وفاداری است.
به راستی بر ایرانیان چه گذشته که خاک خود را پاس نمیدارند؟ بر ایرانیان چه گذشته که شهامت و وظیفه را فراموش میکنند، بر ایرانیان چه گذشته که حتی «شهریاری» خود را فراموش کردهاند؟
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت