...
از هنگامی که با استقرار حکومت اسلامی، موج تبعیدیان ایرانی به اروپا و آمریکا سرازیر شد تا به امروز، کسانی که در ارتباط با ایرانیان تبعیدی قرار دارند میدانند که، «ما فرهنگ و تمدن چند هزار ساله داریم، امپراطوری پهناوری داشتیم و انحصار حقوق بشر نیز متعلق به ما است!» این تبلیغات چنان وسعتی یافته که حتی کیهان، ارگان کوکلوکسکلانهای آنسوی آتلانتیک نیز، همزمان با انتشار خبر «ربوده شدن سگی با گردنبند گرانبها»، در مقالهای تحت عنوان «نعل وارونة اشغالگران آمریکائی»، در مورد ایران و ایرانی چنین مینویسد:
«ملتی[...] را که سهم بیبدیلش در تمدن بشری در حافظة تاریخ محفوظ است[...] به شهادت تاریخ کدامین ملت بود که با ارائة اولین منشور حقوق بشر، دنیا را با این مفهوم آشنا ساخت[...] مگر نه آنکه شعر «بنی آدم اعضای یکدیگرند» از [...] سعدی آذین بخش سردر سازمان ملل است[...] حال چه کسی حق دارد تا در نقش معلم اخلاق ظاهر شود و جهانیان را پند حقوق بشر دهد، ما یا آنها[...]»
اینکه اهالی کیهان، «من آنم که رستم بود پهلوان» برایمان مینویسند، جای تعجب ندارد. اینان به یاوهگوئی و نعلوارونه زدن عادت دارند. به اهالی کیهان باید گفت، به قوانین جزائی جمکران بپردازید، و حقوق بشر و سعدی را به پلیدی حاکمیت توحش نیالائید. بله، باید دید چه کسی حق دارد؟ نه حق «معلم اخلاق» شدن، و «پند دادن»، که حق دفاع از خود در برابر توحش معلمان اخلاق تحجر! ولی «حق» با کسی است که «حق» خود را میشناسد و امکان تأمین آن را نیز دارد. البته روی سخن با رسانة حکومتی ایران نیست، روی سخن با ایرانیانی است که 28 سال است در تبعید زندگی میکنند، ادعای فرهنگ و تمدن دارند و به طور کلی از رفاه نسبی برخوردارند، ولی با حق و حقوق اجتماعی و فردی بکلی بیگانهاند. در شرایطی که، در مقایسه با اکثر اقلیتهای ساکن اروپا و آمریکای شمالی، ایرانیان از امکانات فرهنگی و مادی وسیعتری برخوردارند، اکثراً قوانین و شرایط اجتماعی کشور محل اقامت خود را نمیشناسند. به عنوان مثال، ایرانیان ساکن فرانسه، از تعلق عمیق مردم فرانسه به مذهب عملاً بیاطلاعند.
واقعیت گرایشهای کاتولیک مردم فرانسه، در سالهای اخیر نخستین بار هنگامی آشکار شد که سوسیالیستها در انتخابات ریاست جمهوری به پیروزی رسیده بودند، و طبیعی بود که دولت سوسیالیست، برنامههای سوسیالیستی داشته باشد و امتیازات محافل مذهبی را به نفع مردم کاهش دهد. اما در کمال تعجب چنین نشد! پس از «انتخاب» فرانسوا میتران، هنگامی که «پیر موروا»، نخست وزیر وقت تصمیم به قطع یارانههای دولتی به مدارس مذهبی گرفت، ناگهان میلیونها فرانسوی، در مخالفت با چنین تصمیمی به خیابانها ریختند، و نخست وزیر ناچار به استعفا شد، و «لوران فابیوس»، از جناح راست حزب سوسیالیست، مسئول تشکیل دولت شد. بار دوم، ایمان و اعتقادات مذهبی فرانسویهای کاتولیک هنگامی بروز کرد که ایالات متحد با هدف تجزیة یوگسلاوی، جنگ داخلی علیه سلوونی، کرواسی و بوسنی را سازمان داده بود. در آن روزها «بسیج کاتولیک» برای دفاع از «برادران دینی» داوطلب میپذیرفت! و اعلانهای بزرگ بسیج، ورودی کیوسکهای مطبوعات را به خود اختصاص داده بود. حکایات «امدادهای غیبی» در جبهه نیز در رسانههای فرانسه مرتباً منعکس میشد، و دولت فرانسه همچنان مدعی سوسیالیسم بود! در این گیرودار، فیلم «آخرین وسوسة مسیح» نیز وسیلهای شد تا کاتولیکها با بمبگذاری در سینمای «سن میشل» پاریس ثابت کنند در توحش از اسلام و مسلمین هیچ کم ندارند. و سوسیالیسم فرانسه در داخل مرزهای خود نیز از حامیان اسلام است!
از هنگام ریاست جمهوری میتران، قوانین «جمهوری»، شامل حومههای فقیرنشین و مسلمان فرانسه، نمیشد. ادارة امور در این مناطق به عهدة اوباش «متعهد و مکتبی» بود که نوعی حاکمیت جمکران یا حکومت صحرای حجاز بر مردم تحمیل میکردند. تهاجم به زنانی که پوشش مناسب نداشتند، یا سنت را رعایت نمیکردند، ضرب و شتم کسانی که روزهخواری میکردند و خلاصة مطلب همة مواهب توحش یک حکومت اسلامی، در مناطق مسلمان نشین فرانسه حاکم شده بود. و این شرایط پس از تهاجم ایالات متحد به عراق وخیمتر هم شده. چرا که از یکسو چنین تهاجمی را هیچ وجدان بشری نمیتواند تائید کند، و از سوی دیگر دولت فرانسه میکوشد تا با اعزام افراطیون مسلمان به منطقه با یک تیر دو نشان بزند. هم مخالفت با تهاجم نظامی به عراق را به اسلامگرایان محدود کند، و هم با این روش برای اینان در داخل کشور کسب وجهه نماید! نتیجة چنین سیاستی افزایش قدرت اسلامگرایان در داخل شد. و به آنان امکان داد بر خشونت خود بیفزایند. نتیجة مطلوب نیز حاصل شد! یک دختر جوان به دلیل عدم رعایت احکام اسلام، در ملاء عام به آتش کشیده شد! و از آنجا که به قول ولتر، فرانسوی متظاهر، ترسو و ریاکار است. سیل اعتراضات رسمی به «چنین عمل وحشیانهای»، به رسانهها جاری شد و سیاستپیشگان فرانسه یکی پس از دیگری، جهت تبلیغ برای خود و قرار گرفتن در برابر دوربینهای فیلمبرداری، به محکوم کردن «توهین به جمهور» پرداختند.
ولی آنچه مهم بود، واکنش زنان ساکن حومههای مسلماننشین بود. اینان با وجود عدم امکانات مالی، با وجود عدم برخورداری از مدارک دانشگاهی «دهانپرکن»، با وجود شرایط اسفبار بسیاری از آنان که در فقر مطلق رشد کردهاند، حق اعتراض برای خود قائل شدند، و یک راهپیمائی در سراسر فرانسه سازمان دادند. در بسیاری از این راهپیمائیها زنانی شرکت کردند که دههها با جوانی فاصله داشتند، و حتی زبان فرانسه را هم به زحمت صحبت میکردند. اینان خواهان برخورداری از امنیت و حقوق شهروندی در کشور فرانسه بودند! این مقدمة طولانی را مطرح کردم تا بپردازم به ایرانیانی که از توحش حاکمیت جمکران تن به تبعید دادهاند، و هنوز در حد زنان فقیر و اکثراً بیسواد الجزایری و یا مراکشی مقیم فرانسه، «حقی» برای خود نمیشناسند! چه تأسفبار است که در شهر تورنتو، یک آخوند اعزامی حاکمیت جمکران قوانین توحش حوزه را بر ایرانیان مقیم کانادا تحمیل کند و قضیه به سکوت برگذار شود!
دیروز در سایت هادی خرسندی، مطلبی در مورد سرقت ماهنامههای «اصغرآقا» از یک فروشگاه ایرانی در تورنتو خواندم. سارق آخوندی است به نام دکتر مصباح! و صاحب فروشگاه که سارق را میشناسد، تلفنی با او صحبت کرده و دزد نعلین پوش، سرقت خود را نیز توجیه کرده! نمیدانم ارتباط صاحب فروشگاه با سارق اعزامی حکومت جمکران چیست؟ ولی میدانم که بسیاری از ایرانیان مقیم تورونتو از این سرقت آگاهند، میدانم که وکلای ایرانی در تورونتو حضور دارند و با قوانین جزائی فدرال آشنایند، و میدانم که طبق این قوانین، دجالی به نام مصباح را میتوان به دلیل ایجاد مزاحمت در راه کسب مجاز، یا به جرم سرقت، یا به جرم تحمیل سانسور فرهنگی و ممانعت از آزادی بیان به صورت جدی تحت تعقیب قرار داد. ولی میدانم که ایرانیان «حقی» برای خود نمیشناسند که به دفاع از آن برخیزند. و میدانم که اگر ایرانیان دارای یک اوپوزیسیون واقعی در کانادا بودند، چنین فرصت طلائی را برای تبلیغ بر علیه اوباش اعزامی حاکمیت به کانادا، و تحت فشار قرار دادن حاکمیت فدرال، جهت مهار ماشالله قصابهای برون مرزی از دست نمیدادند. کسانی که در مورد عمل مصباح سکوت اختیار کردهاند، شاید ندانند که با سکوت خود، دست حاکمیت جمکران را جهت اعمال سیاست توحش و تحجر بر ایرانیان مقیم کانادا باز میگذارند. این سکوت، نشانة بزرگ منشی و گذشت نیست. این سکوت، نشانة خیانت و بزدلی است. 28 سال پیش، در چنین روزهائی، بیتفاوتی و سکوت در ایران، به فاجعه انجامید. و همین سکوت است که در تبعید تداوم مییابد. حال باید دید چه کسی «حق» دارد، ما یا آنها؟ ما که حق خود را نمیشناسیم، و به آنها امکان پایمال کردن حق خود را میدهیم؟ ما که در تبعید نیز باید متحمل توحش اوباش حکومتی شویم، و سکوت کنیم؟ این سکوت، شیشة عمر دیو حاکمیت جمکران در خارج از مرزهاست. تا زمانی که این سکوت شکسته نشود، حق با آنها خواهد بود.
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت