سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

Posted by Picasa
بهاران بی‌«فروغ»!
...
به مناسبت چهلمین سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد، وبلاگ امروز تقدیم به فروغ است. فروغی که در میان شاعران معاصر ایران نظیری نداشت و هنوز هم بی‌نظیر است. فروغی که در جمع شاعران همان بود، که هدایت در میان نویسندگان است. و آثار هر دو، بازتاب مدرنیته‌ای است که در فردای جنبش مشروطیت، به زنجیر فریب مدرنیزاسیون گرفتار آمد. اما ‌ تنها جهان عوام است که به دام «فریب» می‌افتد، جهان آنان که هدایت «رجاله» می‌‌نامد. هنرمند را، رجاله‌ها نمی‌توانند بفریبند، هنرمند، «فریب» سیاست نمی‌خورد، چرا که او، همان «ابرمرد» نیچه است، و «رجاله‌ها» را به جهان «ابرمرد» راهی نیست.

جنبش مدرنیته در غرب، تعریف نوینی از هنرمند ارائه داد. هنرمند دیگر نه مقلد طبیعت بود، و نه ستایشگر خالق! هنرمند خود آفریننده و خالق شد. هنرمند، نشسته بر تخت تخیلات خود، به آفرینش بر صفحة کاغذ، بر بوم نقاشی، و یا بر تکه‌ای سنگ، موم یا چوب می‌پرداخت. هنرمند مدرنیته، در بیان خود حد و مرزی ندارد، ‌چرا که تخیل را نمیتوان به زنجیرکشید. هنرمند مدرنیته، خداوند و خالق آثار خود است، و «الهیت» او در آفرینش هنری از همین‌جاست. و از اینروست که هنرمند در خلق آثار خود آزاد است.

با مطالعة اشعار فروغ، و نثر هدایت، می‌توان آشکارا آزادی ذهن ایندو را از اسارت «منهیات» جامعة ایران مشاهده کرد. نه اینکه در شعر فروغ، و یا در آثار هدایت، راوی همان شاعر و یا نویسنده باشد، نه! با درک «آزادی» راوی در آثار فروغ و هدایت است که می‌توان دریافت ذهن اینان تا چه حد با استفاده از «واژه‌ها» در بیان «آزادی» توانائی داشته. به عبارت دیگر، آثار اینان تا چه حد از تقدیس و تقدس گریخته. در این وبلاگ پیشتر به طنز هدایت در «توپ مرواری»، و به جسارت فروغ در ارائة تصاویر غیر متعارف از زن در جامعة ایران اشاره شده.

پیش از پرداختن به فروغ، چند سطر از «بوف کور» نقل می‌کنم، که طنز نیست، ولی «راوی» در «بوف کور» همانند «توپ مرواری»،‌ اینبار نه در قالب طنز، که با لحن جدی، اعتقاد به مابعد‌الطبیعه را «حماقت» می‌شمارد، آداب و رسوم مسلمانان فارسی زبان را به سخره می‌گیرد، و «خدا» را مخلوق ذهنیت انسان، جهت توجیه سلطه بر انسان‌های دیگر، می‌خواند:

«دایه‌ام گاهی از معجزات انبیا و اولیا برایم صحبت می‌کرد به خیال خودش می‌خواست مرا به این وسیله تسلی دهد، ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت می‌بردم [...]چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود، که رویش یک وجب خاک نشسته بود[...] چه احتیاجی به دروغ و دونگ‌های آن‌ها داشتم؟ آیا من خودم نتیجة یک رشته نسل‌های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آن‌ها در من باقی نبود؟ آیا گذشته در خود من نبود؟ ولی هیچوقت نه مسجد، نه صدای اذان و نه وضو، و نه اخ و تف انداختن و دولا و راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب‌اختیار مطلق، که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد، در من تأثیری نداشت [...] نمی‌خواستم بدانم که حقیقتاً خدائی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانراوایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده‌اند، تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کرده‌اند.»

منبع: «بوف کور»، 1351،‌ص. 64ـ62

بله، «راوی» صادق هدایت در هر حال با دین و مذهب و معنویات چندان میانة خوشی ندارد. آثار صادق هدایت در جهان مادی می‌گذرد. راوی «بوف کور» که بیمار است، حتی وقتی سالم بوده و به مسجد می‌رفته، به نقش کاشی‌ها خیره می‌مانده و احساس می‌کرده، بجای «فرمانروای مطلق»،‌ نیاز به هم‌صحبتی دارد. در اشعار فروغ نیز جائی برای «معنویات» متعارف نمی‌بینیم. اگر فروغ در اشعارش به خدا اشاره دارد برای ارائه تصویری واژگونه از خدای دین است. در اشعار فروغ، خدا زنده است و انسان‌گونه:

به روی ما نگاه خدا خنده می‌زند

یا خداوندی است خفته در کاخ آسمانی خود، که باید صدای انسان را بشنود، صدای دوست داشتن را:

در آنجا بر فراز قلة کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن

به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم دوست دارم

فروغ در اشعارش،‌ حتی در جایگاه «الهی» قرار می‌گیرد، تا خداوند را به عصیان بر علیة خویش فرا خواند! تا به خداوند مرده، زندگانی و آزادی بخشد، چرا که عصیان بر الهیت، نشانة زندگی و آزادی است. شعر فروغ، می‌خواهد تا خداوند، جهانی را که آفریده، زیر و زبر کند و به آغوش ابلیس پناه برد، تا به دنیای عشق و زندگی گام نهد:

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می‌کردم
سکة خورشید را در کورة ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می‌گفتم
برگ زرد ماه را از شاخة شب‌ها رها سازند

نیمه شب در پردة بارگاه کبریای خویش
پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می‌ریخت
دستهای خسته‌ام بعد از هزاران سال خاموشی
کوه ها را در دهان باز دریاها فرو می‌ریخت

گر خدا بودم ملایک را شبی فریاد می‌کردم
آب کوثر را درون کوزة دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف، گلة پرهیزگاران را
از چراگاه بهشت سبز تردامن برون رانند

خسته از زهد خدائی، نیمه شب در بستر ابلیس
در سراشیب خطائی تازه می‌جستم پناهی را
می‌گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی
لذت تاریک و دردآلود آغوش گناهی را

واژگان زمینه های دین، معنویت و عرفان، که همگی در پیوند مستقیم با خداوند قرار دارند ـ و حتی خود خداوند ـ در شعر فروغ از جهان مرگ و سکون معنویت به جهان پویای عشق و زندگی، به جهان واقعیت‌ها پای می‌گذارند. در شعر فروغ، عشق عرفانی و روی گرداندن از زندگی، به عشق زمینی تبدیل می‌شود، و به‌ نیروی همین عشق است که مردگان زنده می‌شوند:

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هماغوشی گرفت

عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

در شعر فروغ، حتی مرگ نیز زنده است و به انسان می‌نگرد، ولی نگاهش، روشنائی زندگی را می‌زداید:

آه ای زندگی من آینه‌ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ور نه گر مرگ بنگرد در من
روی آئینه‌ام سیاه شود

پس از نگاه مرگ است، که دیگر جز تاریکی هیچ نیست، نه دیداری، نه رستاخیزی، نه دوزخی و نه بهشتی. پس از مرگ، نه تنها جسم نابود می‌شود، که روح نیز جاودانگی نخواهد داشت.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید،
در بهاری روشن از امواج نور
یا زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
...
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می‌شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می‌ماند به راه
فارغ از افسانه‌های نام و ننگ
...
می‌رهم از خویش و می‌مانم ز خویش
هرچه بر جا ماند ویران می‌شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق‌ها دود و پنهان می‌شود

امروز، حتی نمی‌توان از مرگ آفتاب درخشان شعر معاصر ایران زمین اندوهگین بود! چه می‌توان گفت، که فروغ، اگر بود، به زنجیر شقاوت «رجاله‌ها» گرفتار می‌آمد! ولی ‌ فروغ چه زود رفت، و بهاران را چه زود با خود برد. دیرگاهی است، بر ما، جز زمستان‌های غبارآلود و بی«‌فروغ» نگذشته!





1 نظردهید:

At ۱۱:۱۴ قبل‌ازظهر, Blogger Tanha67 said...

ba doroood !
az inke yad nam avaraneman ra zende negah midarid sepasgozaram ama 27 bahman mah niz tavalod sadegh hedayat ast ! faramooosh nashavad !
mamnooon
bye

 

ارسال یک نظر

<< بازگشت