شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

سیاستمدار و روشنفکر!
...
ماه مارس 2007، در تاریخ فعالیت‌های ساواک و غلام‌بچگان استعمار روز تلخی است. به همین دلیل کیهان اصولاً این روز را از تاریخ حذف کرد، و به جایش یک روز به ماه فوریه افزود! ولی ماه فوریه برای ساواک ماه مبارکی است. براندازی 22 بهمن در این ماه اتفاق افتاد، و روز 25 فوریه ‌محمدرضا مهدوی‌کنی، که سوابق «فرهنگی‌اش» در زمینة سرکوب و جنایت بر همگان شناخته شده است، در تلویزیون حضور یافته، با استفاده از توضیح‌المسائل و مفاتیح‌الجنان چند صفحه تاریخ به روایت حوزة استعمار برای بینندگان «شوت و پرت» نقل کرد. مهدوی‌کنی، مانند بقیه روحانیون سیاسی ایران، عضوی است فعال از سازمان استعماری فدائیان اسلام که افسارش نیز مانند بقیة تشکل‌های مذهبی مسلمانان در دست آنگلوساکسون‌هاست.

بله، مهدوی‌کنی که مانند دیگر غلام‌بچگان استعمار، ماسک میانه‌روی بر چهره زده، ‌پس از 28 سال زبانش باز شده و مراتب مخالفت خود را با «اشغال» سفارت آمریکا اعلام می‌کند! و ادله و براهین مهدوی، به شیوة مرسوم دستاربندان که حدیث و روایت و داستان‌های «کدوقلقله‌زن» را با واقعیات تاریخی یکسان می‌پندارند، بر بیانات دو «جسد» تکیه دارد: روح‌الله خمینی و حاج‌احمد خمینی، پسر محترم‌شان! البته می‌دانیم که «گورکن‌های جمکران»، ترجیح می‌دهند تاریخ را همیشه به روایت از اجساد بنویسند! چرا که همه نوع مطالبی می‌توان به رفتگان نسبت داد! بله، مهدوی‌کنی، در مورد اشغال سفارت آمریکا، بدون اشاره به تاریخ و ساعت و هرچه «دقت» بطلبد، اظهار داشته که، ‌ بازرگان و بهشتی هم با اشغال سفارت «مخالف» بوده‌اند، ولی خمینی موافق بود:

«عصری که سفارت [...] اشغال شد، مهندس بازرگان زنگ زد[...] و شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا این حزب اللهی‌ها و کمیته‌چی‌ها اینکارها را می‌کنند[...] من گفتم کمیته‌چی‌ها اینکار را نکرده‌اند.[...] مرحوم بهشتی هم[...] ناراضی بود [...] یادم نیست من زنگ زدم یا حاج احمد آقا [...] از ایشان پرسیدم اینها سر خود اینکار را کرده‌اند[...] گفتم اگر امام گفته، ما تابعیم ولی اگر امام نگفته [...] مگر مملکت قانون ندارد [...] حاج احمد [...] گفتند اگر امام گفته باشد چطور؟ گفتم اگر امام گفته باشد هیچ.»

بله، «عصر»، زمانی است که دقت زمانی ندارد. «عصر»، زمان تحجر است، آن‌هنگام که ساعت وجود نداشته. و معیار زمان، طلوع و غروب خورشید بوده. صبح، ظهر، عصر غروب و شب! وقت نمازهای پنجگانه اسلام و مسلمین! و مهدوی‌کنی هم مرد زمان تحجر است. با توجه به سخنان مهدوی درمی‌یابیم که، در کشور ایران، ‌ حاکمیت در ترادف کامل با «کشک» قرار می‌گیرد! اگر به یاد داشته باشیم پیش از اینکه روز 13 آبانماه، ساواک، عمله اکره‌اش را به سوی سفارت «هی» ‌کند، نیروهای «چپ حسینی» هم سفارت آمریکا را تسخیر کرده بودند، ولی بلافاصله از سفارت به بیرون پرتاب شدند، و ابراهیم یزدی، رسماً از دولت آمریکا عذرخواهی کرد. ولی روز 13 آبان، نیروهای انتظامی اشغال سفارت را نادیده می‌گیرند! چرا که نیروهای «انتظامی ـ امنیتی» از حکومت ایران دستور نمی‌گیرند، و متاسفانه این واقعیت تلخ صحت دارد. امثال بازرگان و دیگر دولتمردان ایران «هیچ» نیستند. بازگردیم به خاطرات مهدوی‌کنی در مورد رجائی، که در زمان نخست وزیری مهدی بازرگان، کفیل وزارت آموزش و پرورش شده بود، و به دلیل نبوغ فراوان در این زمینه، نخستین اقدامش کاهش تعطیلات نوروزی بود! کنی در مورد رجائی چنین می‌گوید:

«ایشان با اینکه رئیس‌جمهور بود هر جائی وارد می‌شد احترام می‌کرد که پیش از ما وارد نشود[...] مرحوم رجائی همیشه در هیئت دولت شرکت می‌کرد با اینکه لزومی نداشت ولی علاقمند بود[...] و اظهار نظر هم می‌کرد. البته آقای باهنر یک مقدار ناراحت می‌شد [...] و می‌گفت رئیس جمهور حق ندارد دخالت کند.[...] آقای رجائی اگر بحث فقهی [...] می‌شد، اصلا اظهار نظر نمی‌کرد و می‌گفت این مسئله مربوط به[...] علما و آقای مهدوی است.»

منبع: اطلاعات نت

بله، رجائی در مملکت ایران هم نخست وزیر بوده، هم رئیس به اصطلاح جمهور! ولی همین رجائی به محض رسیدن به مقام کفالت آموزش و پرورش، تحت‌الحمایه مهدوی کنی و تیغ‌کش‌های فدائی ایشان قرار می‌گیرد. این «حمایت» با خرید یک خانه در تهران برای آقای رجائی آغاز شد! حال که مهدوی کنی خاطراتش را می‌گوید بهتر است، نویسنده این وبلاگ هم خاطرات شخصی خود را بنویسد. چرا که، به مراتب اعتبارش از سخنان امثال کنی بیشتر است. و خوانندگان می‌توانند دریابند چرا رجائی به خود اجازه نمی‌داد پیش از مهدوی کنی وارد شود! ولی در کار امثال باهنر فضولی هم می‌کرد!

هنوز سفارت آمریکا به اشغال غلام‌بچگان و کنیزکان ساواک در نیامده بود، ولی کمیته‌های تحت ریاست مهدوی کنی به شدت فعال بودند، و دربه‌در به دنبال یک بطر مشروب به خانه‌ها هجوم می‌بردند تا با ارعاب صاحبخانه غنیمتی هم بگیرند. بله، در این گیرودار، عمه مریم، تصمیم به ترک ایران گرفت. عمه مریم، یکی از زنان زیبای تهران بود، و مادرم می‌گفت به خاطر عمه مریم چندین بار دوئل شده! هر وقت عمه مریم را می‌دیدم، می پرسیدم از اینکه اینهمه خاطر خواه داشته حتماً احساس غرور می‌کرده؟ و عمه مریم می‌گفت: «وقتی همش یک گله آدم مزاحم چشمشون به دنبالت باشه احساس غرور نمی‌کنی!» عمه مریم به دلیل همین زیبائی بیش از حد، ازدواجش دوامی نیاورد، و با یک پسر 2 ساله از همسرش جدا شد، و از خیر ازدواج مجدد هم گذشت. وقتی براندازی باشکوه 22 بهمن انجام شد، او که در خانه پدر بزرگش در امیریه زندگی می‌کرد، خانه را برای فروش گذاشت. یک خانة قدیمی دو طبقه و زیبا با درخت‌های نارون تنومند. از خانة عمه مریم، یک در بزرگ، از حیاط به خیابان باز می‌شد، و یک در کوچکتر هم از ساختمان به کوچه. این خانه، محل بازی‌های بچگی‌ ما بود، و چون فروش آن قطعی شد، قرار بود یک هفته قبل از تخلیه خانه، همه همبازی‌های قدیم با دوستان، شب، یک مراسم خداحافظی مفصل بگیریم.

آن روز از ظهر در خانه عمة مریم جمع بودیم، و با حسرت به گچ بری‌ها و نارون‌ها نگاه می‌کردیم. روی تنه درخت‌ها پر بود از یادگاری و قلب تیرخورده و تاریخ و کلمات قصار. داشتم با تک تک درخت‌ها خداحافظی می‌کردم. عصر بود که زنگ زدند، و چهار نفر وارد حیاط شدند. یک مامور معاملات ملکی بود، با کت شلوار خاکستری و موهای ژولیده، محمدرضارجائی بود و دو کلاه مخملی نکره و سبیل از بناگوش در رفته! کلاه مخملی‌ها ریش و ته‌ریش نداشتند، هر دو کت شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بودند، و به هر انگشت دستشان، یکی از این انگشتری‌های نقره‌ای با نگین‌های بزرگ زرد و نارنجی آویزان بود؛ از همان‌ها که خاتمی و احمدی نژاد به انگشت دارند. هر کدام هم یک تسبیح نیم متری با دانه‌های درشت زرد براق توی دست‌شان می‌چرخاندند. مثل اینکه هر دو را قالب زده بودند، عین هم بودند! بله، نویسنده وبلاگ از دیدن کلاه مخملی‌ها که در دو طرف رجائی راه میرفتند حیرت کرده بود. این سه نفر با هم، به حرف الفبای انگلیسی، «دبلیو»،‌شبیه بودند که اینور و آنور می‌رفت. معلوم شد این لشکر «جرار»، مأمور خرید خانه برای آقای رجائی است! خود رجائی هم «خفقان» گرفته بود، کلاه مخملی‌ها به جایش صحبت می‌کردند. و البته فقط با مردخانه که پسر عمه‌ام بود! وقتی هم شنیدند که خانه قول‌نامه شده، یکی از کلاه مخملی‌ها، دست پوشیده از انگشتری‌های بدترکیبش را بالا آورد و همانطور که به طرف در می رفت به پسر عمه‌ام گفت، «میشه تشریف بیارین؟» پسر عمه‌ام به طرف در رفت و کلاه مخملی با لهجة داش مشتی‌ها گفت: «حالا نمیشه یه کاریش کرد، قیمت اینا مهم نیس! هر چی باشه، حاج آقا ... » و هنوز نام منفور حاج آقا در دهانش بود که پسر عمه‌ام ـ که از دیدن مشتری و همراهان سخت دلخور شده بود ـ صحبت طرف را قطع کرد و گفت نه متاسفانه نمیشه! گویا کلاه مخملی‌ها یک خانة دیگر برای محمدرضا رجائی خریدند. ظاهرا دست «حاج آقا» برای رجائی خوب بود، چون پس از خرید خانه، ابتدا نخست وزیر و سپس رئیس جمهور جمکران شد. البته بعد هم «منفجر شد!» بله، این را نوشتم، تا دلیل «احترام» محمدرضا رجائی برای مهدوی‌کنی روشن شود. دلیل، همان دو فقره کلاه مخملی باید باشد، که با دیگر همکاران، نه تنها ابزار احترام دستاربندان، که ابزار حفظ منطقه فعالیت‌های «معنوی» تجارت زن و کودک، مواد مخدر و باج گرفتن از کسبه را نیز عهده دارند. تشکیلات واقعی سیاسی در ایران استعمار زده، همیشه مثلث کریهی بوده از «بازار»، «دستاربند» و «کلاه مخملی»، که تحت نظارت سازمان‌های «امنیتی ـ نظامی»، شرایط فعلی را در مملکت ایجاد کرده‌اند.

امروز که بیش از نیم قرن از «ملی شدن» نفت می‌گذرد، پاسداراکبر، عریضة دستاربندان را تقدیم اعضای شورای روابط خارجی آمریکا کرده. دستاربندان خواهش کرده‌اند، سازمان ملل بر قرادادهای نفتی جمکران با شرکت‌ها و پیمانکاران داخلی و خارجی نظارت کند! به عبارت دیگر، مزدوران استعمار غرب در ایران، دوباره دست به دامن ارباب شده‌اند، که اینبار سازمان ملل را مأمور کند، انعقاد قرارداد با شرکت‌های «غیرخودی» را ممنوع فرماید، تا دموکراسی برقرار بماند! اگر به یاد داشته باشیم در دسامبر سال 1944، محمد مصدق جهت تحقق همین امر، به مجلس شورای ملی ایران متوسل شد، تا نفت ایران در انحصار جاودان آنگلوساکسون‌ها گرفتار آید! امروز، ملی شدن نفت چنان شوکت و افتخاری برای ملت ایران آفریده که یکی از غلام‌بچگان کرکس رفسنجان، یک عریضة 10 صفحه‌ای تقدیم حضور ایالات متحد کرده. در این عریضه، دستاربندان از ارباب عاجزانه تقاضا کرده‌اند، که علاوه بر نظارت بر قراردادهای نفتی میان حکومت «مستقل» و «دیگران»، در صنایع نفت ایران نیز سرمایه‌گذاری کنند! البته پاسداراکبر، ‌به گفتة خود، این «التماس دعا» را به عنوان «روشنفکر» روخوانی کرده، نه به عنوان سیاستمدار! چرا که سیاست در ایران، در دست امثال مهدوی‌کنی است و داش‌مشدی‌هایش.




0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت