سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۶

گفتگو یا کاسبی؟
...

ابراهیم نبوی، مقاله‌ای را به بحث و گفتگو اختصاص داده. و تحت عنوان «برای آنکه رفت، برای آنکه ماند»، خواسته یا ناخواسته، توهین فراوانی نثار ملت ایران کرده. این وبلاگ فقط به صورتی گذرا، نگاهی است به همین توهین‌ها!

نخست باید گفت که، «ما مهاجر نیستیم!» مهاجر کسی است که ترک میهن را «انتخاب» می‌کند، به امید زندگی بهتر، امکانات بیشتر و ... در میان ما ایرانیان، آن‌ها که «مهاجرت» کردند، معمولاً خود سال‌های سال شریک جنایات همین حاکمیت بودند، حاکمیتی که امروز ظاهراً با آن مخالفت نیز می‌ورزند. این «مهاجران»، در واقع ترجیح می‌دهند، خاتمی به اصلاحات فجیع‌اش ادامه داده، «پیروز» شود! انسان طبیعت عجیبی دارد، به همه چیز «عادت» می‌کند، حتی به زندان، تهدید، توهین و تحقیر مداوم؛ حتی به «تماشای» زندگانی از پشت میله‌های یک قفس! و همین انسان، بر خلاف انتظار، فاجعة زندگانی‌اش زمانی آغاز خواهد شد که در سوی دیگر میله‌ها قرار می‌گیرد. در این هنگام است که آزادی در دل این «انسان» هراس و وحشت می‌‌آفریند. البته، در اینجا منظور از آزادی، خروج از زندان اوین نیست. خروج از زندانی است که حداقل سه نسل اخیر ایرانیان در آن زیسته‌اند: زندان استعمار! زندانی که فقط زندان‌بانش را می‌شناسیم: حاکمیت ایران، هر چند اختیار آنچه در درون سلول‌هایش می‌گذرد در دست این حاکمیت نیست. آن‌ها که به چنین زندانی خود را عادت داده‌اند، هرگز آزادی را نخواهند شناخت.

دهه‌هاست که زندگی در کشور ایران، به زندگی در زندان می‌ماند. ولی خوشبختانه همه چنین احساسی از زندگی در ایران ندارند. خوشا به حال آنان که آزادی را در چارچوب میله‌های همین زندان «تجربه» می‌کنند! چنین انسان‌هائی هیچ نمی‌طلب‌اند، ‌مگر گوشة امنی در یک سلول زندان! برای اینان، چه موهبتی بزرگ‌تر از این! و در چنین زندانی است که، برخی زندانیان امتیازات «ویژه»‌ هم دارند: ماهواره، اکران پلاسما، خودروی گرانقیمت و هر آنچه در بیرون این زندان «تولید» می‌شود. اینجاست که برخی از زندانیان برای کسب امتیازات ویژه قصد «مهاجرت» می‌کنند: یک پاسپورت از اتحادیة اروپا، کانادا یا آمریکا، خود دلیلی می‌شود بر برتری مسلم‌شان بر دیگر زندانیان! این زندانیان پس از کسب امتیازات «ویژه»، می‌توانند دست به فعالیت سیاسی هم بزنند! تشکیل احزاب حکومتی، جهت پرکردن فضای خالی فعالیت‌های سیاسی «غیرحکومتی»! و «مهاجران»، همین فعالیت سیاسی را در خارج ادامه می‌دهند. یک پا در ایران، یک پا در فرنگ، و مسافرت با دو پاسپورت! چه احساس غرور و امنیتی می‌باید در دل این «مهاجران» موج بزند، مهاجرانی که حداقل خسارت و زیان‌شان برای ملت ایران، غارت غیرمستقیم ارز کشور است.

بله، بپردازیم به حداقل خسارت مهاجران! آن‌ها که صدها هزار دلار جواهرات بولگاری را در تهران خریداری می‌کنند و مالیات نمی‌دهند! چرا که به عنوان «گردشگر» در ایران حضور به هم می‌رسانند، اینان مهاجراند، ما مهاجر نیستیم. پدران ما هم مهاجر نبوده‌اند. ما با هر تمدید قرارداد نفت، فرزندان‌مان را روانة فرنگ نکرده‌ایم، تا مدرک دانشگاهی بگیرند، و به بیگاری برای رئیس این «زندان» مشغول شوند. ما آیندة خود را در گرو «خدمت» به این یا آن حاکمیت نگذاشته‌ایم. ما زندگی در ایران را «حق مسلم» خود می‌شماریم. و ما عدم اعتقاد به خداوند زمینی یا آسمانی را نیز، حق مسلم خود می‌دانیم. نه به دلیل آنکه به فارسی سخن می‌‌گوئیم، نه به دلیل آنکه در ایران زاده شده‌ایم و نه به دلیل آنکه ایران وطن ماست، فقط به این دلیل که به منشور جهانی حقوق بشر پای‌بندیم، و این حق ما است که هر کجا می‌خواهیم اقامت کنیم. و اگر امروز ما نمی‌توانیم در ایران زندگی کنیم، فقط به این دلیل است که، ما زبان شرکای این حاکمیت را بخوبی «درک» کرده‌ایم. چرا که اینان همه به یک زبان سخن می‌گویند: زبان زندانی، زبان برده، زبان همانکه آزادی را هرگز نشناخته، و شاید هیچوقت نخواهد شناخت.

آنچه مانع ارتباط می‌شود، عدم درک زبان فارسی نیست. عدم شناخت جهانی است که با جهان «زندانیان خرسند» چندین سال نوری فاصله دارد. این زندانیان اصل اسارت را پذیرفته‌اند، و می‌پندارند که قرار است اوضاع بهتر شود! چه کسی چنین قراری گذاشته، روسای زندان؟! هم آنان که هشت دهه است زنجیرهای اسارت را بر دست و پای زندانیان محکم و محکم‌ترمی‌کنند؟! کدام عقل سلیم می‌پذیرد که قرار است اوضاع بهتر شود؟! آنکه به معجزه اعتقاد دارد؟! کدام معجزه را انتظار می‌کشد، ظهور دوبارة خاتمی یا هاشمی؟! یا آزادی زنان در انتخاب پوشش؟! یا همان معجزه‌ای که 28 سال پیش به وقوع پیوست؟ و ملتی در سکوت به تحمل آن محکوم شد؟!

چه کسی روزهای طولانی و دشوار در ایران را تحمل کرده؟ کسی که سال‌ها شریک حاکمیت بوده، کسی که یاد گرفته اهانت بشنود؟ یا کسی که موجودیت فی‌نفسة این حاکمیت را توهین به ملت ایران و انسانیت می‌داند؟ چه کسی بردباری و شکیبائی آموخته، کسی که پس از 4 سال اقامت در خارج از ایران می‌پندارد، ایرانیانی که سال‌ها پیش از ایران رفته‌اند، دیگر رنج نمی‌کشند؟! بر اساس کدام منطق؟ بر پایه کدام استدلال؟! از کدام جایگاه؟ از جایگاه آن‌ها که «غنیمتی» به دست آورده‌اند، یا از جایگاه آن‌ها که می‌دانند آنچه با فریب و ذلت به دست آید، چند برابرش با فریب و ذلت از دست خواهد رفت، همان‌ها که بخوبی می‌دانند در مسیر زندگانی، اینگونه «حسابگری‌ها»، فقط راه به چاه خواهد برد. ریشة این برخورد‌ها را در جهان بینی افراد می‌باید جستجو کرد. ‌در برداشتی که هر یک از زندگی و از برخورد با مسائل زندگی دارد، یکی برخوردی کاسب‌کارانه دارد، و دیگری، نه! و در این میانه تنها «کاسب» است که نمی‌داند، برخوردهائی این چنین کاسب‌کارانه، تا چه حد نفرت‌انگیز است. آنکه زندگی را از دریچة چشم «حاجی‌آقای» هدایت نمی‌بیند، و در برابر هر آنچه از دست داده، انتظار به دست آوردن چیزی ندارد، کاسب‌کاران را خوب می‌بیند. بله «مسئله»، ریشه در همین نکتة پیش‌پاافتاده دارد. ما نه تنها «مهاجر» نیستیم، که زندگی را هم نوعی کسب و کار به شمار نمی‌آوریم! و به یک اصل در زندگی پای‌بندیم: موجودیت و زندگی خود را مدیون هیچ خداوندی نیستیم! و بر همین اساس، نمی‌توانیم بپذیریم کسی خود را صاحب زندگی و موجودیت ما بداند، هیچکس! به همین دلیل، ناچار به ترک ایران شدیم. این تنها راه حفظ موجودیت ما به عنوان یک انسان بود. تنها راه نجات آنچه از انسانیت در ما باقی مانده بود. راه تبعید، راه زندگانی در جائی که هرگز نخواستیم، راه دوری، از آن‌ها که دوست داشتیم و داریم، و دیگر هرگز نخواهیم دید. حتی مزارشان را! با آگاهی کامل از همین واقعیت تلخ از ایران خارج شدیم. و آن‌هنگام که اهریمن پریشانی از هر سوی بر ما می‌تاخت، این زندگی را با همة تلخی‌هایش به زنجیر نظمی آهنین کشیدیم، تا انسجام روانی و ذهنی خود را حفظ کنیم. تا انسان باقی بمانیم، و زیر سم ستوران «عقلانیت» سرمایه سالاران به «انسان ارسطوئی» تبدیل نشویم. ما «حیوان اجتماعی» نیستیم، جهان ما، جهان ارسطو نیست. ما خاکستر ستارگانیم، و حرکت پیوسته ما به سوی همان‌هاست. ما ز بالائیم و بالا می‌رویم.

و در این مسیر، برداشت ما از آزادی، آزادی پرواز بر ستیغ قله‌هاست، و نه سقوط در مرداب سکون حفظ بقاء! با اینهمه، پرواز ما پرواز بر امواج توهم نیست، پرواز عقابی است که هر چه اوج می‌گیرد وسعت دید بیشتر می‌یابد. و آب را از سراب نیک باز می‌شناسد. ما به «موجودیت» این دولت در ایران باور نداریم، و به فریب «اصلاحات» نیز. کسانی را که با ما اختلاف نظر دارند هرگز دشمن نمی‌شماریم، چرا که دشمن، با ما اختلاف نظر ندارد، دشمن، همان است که ما را دشمن خود می‌داند. ما دشمن جنایت، دشمن سرکوب، دشمن کشتار و دشمن ریا و نیرنگ‌ایم. «دشمن»، کسی است که یک جنایتکار را ناجی ملت می‌خواند، «دشمن» کسی است که شریک جنایت است و جنایت را «سیاست» نام می‌گذارد، و مزدور بیگانه را «دولت» می‌نامد! و در چنین «دولتی» قاضی همان جلاد خواهد بود. ما «مهاجر» نیستیم، و با جلاد هم حرفی نداریم، فریب تبلیغات استعمار را هم نخواهیم خورد. بسیارند کسانی که با صلاحدید ساواک به زندان رفته‌اند تا تبدیل به «قهرمان» شوند. و این امری تصادفی نیست، چرا که زندان اوین به تدریج محل «تطهیر» مشتی جنایتکار و مزدور شده. کسی «تصادفاً» مزدور نمی‌شود، انسان حق انتخاب دارد، حتی در کشور ایران. کسی هم «تصادفاً» شریک جنایت حاکمیت نخواهد شد. انسان‌ها در برابر اعمال خود مسئول‌اند، ‌مگر آنکه صغیر و مهجور باشند. و کسی که در جنایت و سرکوب حاکمیت شریک بوده، باید پاسخگوی اعمالش باشد. کسی که به بیماری « انقلابیگری و خشونت طلبی» مبتلا بوده، چرا که منفعتی در خشونت می‌دیده، و امروز که خشونت دیگر منفعت ندارد، پرچمدار صلح و آزادی شده، همان است که نان را به نرخ روز می‌خورد، به چنین فردی، با رعایت نزاکت، می‌گویند: ریاکار! اگر نگویند، پفیوز! و اتفاقاً پفیوزی هم امری تصادفی نیست! کسی که نان به نرخ روز می‌خورد، اقتضای طبیعت‌ا‌ش این است. نان به نرخ روز خوردن، فرضیة اینشتین نیست که نسبیت پذیر باشد. همچنان که اعلامیة حقوق بشر نسبی نیست،‌ و جهانشمول است.

و اما آزادی! برای ما که «مهاجر» نیستیم، آزادی یک مجموعه است. مجموعه‌ای از آزادی‌های اجتماعی و فردی،‌ که در چارچوب قانون تعریف می‌شود، و ضامن آن نیز بازوی قوانین است. در ایران، قانون اساسی حکومت خود در تخالف کامل با چنین آزادی‌هائی قرار می‌گیرد. بنابراین، ما خود را با شنیدن موسیقی راک فریب نمی‌دهیم، و انتخاب موسیقی، کتاب و تفریحات دیگر را نیز اجزاء مجموعه‌ای بس گسترده‌تر از همان آزادی‌ها می‌دانیم. آزادی‌هائی که بر اصل حق مسلم انسان، به عنوان یک جسمیت استواراند، و نه انسان به عنوان بندة خداوند! اینجاست که نسبیت محلی از اعراب ندارد. همچنانکه عدالت اقتصادی و استبداد لازم و ملزوم یکدیگر نیستند. اگر طی سال‌های جنگ سرد، در «جهان آزاد» چنین تبلیغ کردند، در واقع ملت‌ها را با عبارت «آزادی در تخالف با عدالت اجتماعی» فریفت‌اند. تولیدات این «تبلیغات» نیز امروز در جهان آزاد سرکوب و بی‌عدالتی‌ها را نمی‌بینند، همانطور که دیروز در استالینیسم اتحادجماهیر شوروی عدالت اجتماعی مشاهده می‌کردند! این «تولیدات» همان‌هائی‌اند که معیار قضاوت خود را تبلیغات استعماری کیهان و اطلاعات قرار می‌دهند، و یا از «گاردین» و «دیلی‌میل» الهام می‌گیرند. اساس گفتگو بر این نیست که یک طرف،‌ دیگری را «قانع» کند. و به اصطلاح یکی «برنده» و دیگری «بازنده» باشد. هنگامی که یک طرف اصول و چارچوب‌‌هائی مشخص و معین دارد، ولی اصول و چارچوب‌های طرف مقابل بر اساس نرخ روز تغییر می‌کند، گفتگو راه به جائی نخواهد برد. چرا که نظریة «هنر برای هنر» را نمی‌توان به عرصة «گفتگو» نیز امتداد داد.


0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت