...
پیوند ملایان و اوباشان، پیوندی است استعماری و دیرین، که احمد کسروی در «تاریخ مشروطة ایران» به آن اشاره دارد. کسروی مینویسد، ملایان جهت پنهان داشتن مخالفت خود با جنبش مشروطه، اوباش را وسیله قرار میدادند، تا خود مستقیماً پای به میدان نگذارند، و وانمود کنند مردم آنان را به صحنه آوردهاند:
«حاجی شیخ فضلالله و سیدعلی آقا [...] و ملامحمد آملی و بسیار دیگران از نخست دشمنی با مشروطه مینمودند، و این یک پرده کشی میبود که خودشان به میدان نیایند و اوباشان رفته آنان را بیاورند. همان روز بهبهانی کس به نزد حاجی شیخ فضلالله فرستاده او را به مجلس خواند. حاجی شیخ فضلالله بهانه آورده نیامد و به قرآن نیز سوگند خورد که به میدان[توپخانه] نیز نرود. لیکن اندکی نگذشت که اوباشان آمدند و او را با خود بردند.»
این پیوند «مقدس» همچنان پا برجاست و همزمان ملایان نیز پرده پوشی را دیگر کنار گذارده، پا به پای اوباش به صحنه میآیند. با توجه به «شکوفائی» و «توسعه» در دانشگاههای فقرفرهنگی و حوزههای علمیه، که به محل تولید اوباش دستاربند و بیدستار تبدیل شدهاند، هر حرکت اجتماعی که علاوه بر اوباش عادی، به حضور طلاب و «دانشجویان» در صحنه منجر شود، یک حرکت استعماری خواهد بود. و نیاز به توضیح نیست که یک شاخه از «دانشجویان»، همگام با دستاربندان نیز، به گروههای «چپ» تعلق دارند! گروههائی که در آشوبهای براندازانة 18 تیر صمیمانه شرکت کردند. حال اگر اوباش طرفدار خاتمی و فدائیان «چپالله»، علیرغم همکاری ساواک و حمایت غرب، در کودتای خود ناکام ماندند، و خوئینیها موفق نشد از طریق روزینامة «سلام» بحران دیگری، نظیر اشغال سفارت آمریکا در تهران بر پا کند، دلائل آن را باید در حماقت براندازان جستجو کرد و بس! حماقت کسانی که در صحرای کربلا و سیاهکل منجمد شدهاند، و حماقت را «عملیات قهرمانانه» مینامند! یک گروه با اسطورة حسین، قهرمانپروری میکند، دیگری با ماجراجوئی سیاهکل. و هیچیک از ایندو گروه، به این نکتة پیش پا افتاده توجه ندارد که «شکست» و «مرگ» افتخار نیست. مرگ در یک مبارزه هنگامی ارزش دارد که بتواند باعث پیروزی شود! مرگ در ذات خود نمیتواند «ارزش» به شمار آید، مگر در مالیخولیای فاشیستها. گویا «مبارزین» چپالله، مرگ را در ترادف با پیروزی میبینند! و از این روست که اینچنین به فاشیسم ارادت میورزند! میدانیم که، مرگپرستی، یکی از ویژگیهای تحرکات فاشیستی است. و از این جهت است که در این وبلاگ حکومت اسلامی، حاکمیت گورکنها نامیده میشود.
گورکن جماعت و اوپوزیسیون رسمیاش در داخل و خارج، نظریهپردازی خود را از طریق «نبش قبر» انجام میدهد. به این ترتیب که تمامی مفاهیم مدرن متعلق به جهان غرب را یا در قرآن مییابد، یا آنها را پس از نبش قبر دستاربندان معاصر «کشف» میکند! پیشتر اشاره شد که اخیراً بنیصدر مفاهیم «حقوق بشر» را در قرآن یافته بود، و گویا جایزهای هم از آکادمیهای سوئد دریافت کرد! اخیراً محمد خاتمی «نفی فاشیسم» و «نقد لیبرالیسم» را در اسلام یافت! و البته تا کنون مشخص نشده این «اسلام» کنار نعلین اسقف کلیسای آنگلیکان به زمین افتاده بود و خاتمی ضمن به خاک افتادن در برابر ایشان آنرا دید، یا ضمن دست دادن با فاشیستهای مؤنث کاتولیک، این اسلام در ذهن ایشان «جرقة الهی» زد! دیروز گفتیم که نزدیک شدن دو جسم با بار الکتریکی متفاوت به یکدیگر ایجاد «جرقه» میکند! در قرآن هم مسلماً به این امر اشاره شده، ولی هنوز کسی موفق به کشف آن نشده است! حال بازگردیم به نبش قبر!
گویا ساواک و بنیاد نیکوکاری هوور، ضمن پژوهشهای خود در امور گورکنی، ضمن نبش قبر مطهری، که آیتالله هم بود، اسلام جدیدی کشف کردهاند که برخلاف اسلام خاتمی، لیبرالیسم را «نقد» نمیکند! و چه بسا ممکن است فاشیسم را هم «مدح» کندا نتیجة این پژوهشها را هم طبق معمول به نام پاسدارگنجی منتشر کردهاند! خلاصه بگوئیم، «هر دم از این باغ بری میرسد!» در هر حال مهم این است که بحث ملت ایران فقط بر اسلام و ادیان متمرکز شود! و خارج از دین و دینداری هیچ مسئلهای در سایتهای استعمار مطرح نشود. به این ترتیب همه چیز را در اسلام خواهیم یافت! و حاکمیت اسلامی هم تا ابد پابرجا خواهد بود. البته اینبار بدون رهبری و با استفاده از تعالیم عالیه «مرتضی مطهری»، که گویا شیفتة دموکراسی، حقوق بشر و لیبرالیسم بوده! پاسدار اکبر اینها را میدانسته، ولی تا حال از ما پنهان کرده بود، و یا نمیدانسته، ولی اخیراً از طریق آقای عباس میلانی در جریان قرار گرفته. در هر حال، مهم این است که با این مقاله، هم از حاکمیت فعلی، منهای ولایت فقیه حمایتی بیشرمانه صورت گرفته، و هم شریعتی به جایگاه «لنین» رسیده، و مرتضی مطهری هم تبدیل به مظهر آزادی و دموکراسی شده! ولی در این مقالة رسا، مستدل و شیوا، مانند دیگر مقالات پاسداراکبر «استخری» وجود دارد که کمون پاریس، انقلاب اکتبر، هایدگر، لنین، مارکس و عالیجناب هابرماس در کنار سروش، آلاحمد، فردید، خامنهای، خاتمی و هابیل و قابیل همگی در آن شناوراند! به زبان سادهتر، مقالهای است براساس «اصل ترادف کلی!» یا مخدوش کردن مرز مفاهیم متضاد، که همان شیوة شناخته شده «فاشیسم» است!
نویسندة مقاله، پاسدار اکبر، یک «لنین» و یک «آدام اسمیت» برای شیعیان جهان یافته! علی شریعتی، که تمام آثارش بر حسین و فاطمه و صحرای کربلا و تشیع علوی متمرکز است و حتی اهل سنت را نیز به رسمیت نمیشناسد، «لنین» پاسدار اکبر شده! بله هر کس «لنین» خودش را دارد! شیعیان که نمیتوانند «لنین» داشته باشند، باید علی شریعتی را به عنوان «لنین» بپذیرند! همه که نمیتوانند رولز رویس سوار شوند، بعضیها روی پیکان خود آرم مرسدس بنز میچسبانند! همانطور که میدانیم، مطهری عمری سوار بر مرسدس بنز به «حسینیة ارشاد» میرفت، و از «عدالت» اسلامی و «عدلعلی» برای دانشجویان دانشگاه های فقر فرهنگی سخنرانی میکرد! و طبق همان عدل و عدالت به دخترش اجازه نداد به دانشگاه برود! مگر فاطمه و زینب دانشگاه رفته بودند؟! خیر! ولی محمد و علی مرسدس بنز سوار میشدند، که آنروزها به شکل «شتر» ساخته میشد. 14 سده پیش در صحرای عربستان «بنز شترنما» مد بوده! بله، گروهی که از مرسدس بنز مطهری خوششان نمیآمد، در همان حسینیة کذا، توسط علی شریعتی «ارشاد» میشدند، و میآموختند که فاطمه، فاطمه است. و اگر «دین» ندارید، «آزاده» باشید و از اینگونه شعارهای مهمل ویژة مرگپرستان. بله، «لنین» ما، به اهل بیت و خاندان نبوت ارادت هم داشته! و در قرن بیستم فاطمه را «الگوی زن» به شمار میآورد! همان موجود موهومی که در9 سالگی ازدواج کرد و در 16سالگی در گذشت! و موجودیتاش را مدیون سخنان امثال شریعتی و ملایان هستیم! بله، «لنین» ما از فدائیان فاطمه هم بوده! و از آنجا که ما باید در زنجیر اسارت اسلام باقی بمانیم، یک «آدام اسمیت» هم داریم، که همزمان با «لنین» در حسینیة ارشاد سخنرانی میکرده و نام مستعارش مرتضی مطهری بوده!
حال بازگردیم به مقالة منسوب به اکبرگنجی! نویسنده در این مقاله آبکی، به مقایسة لنین و علی شریعتی پرداخته! البته جهت لجنمال کردن «لنین»! اگر کسی کتابهای علی شریعتی را خوانده باشد، به خود اجازه نمیدهد، یک «نوسواد» خردهپا و پریشانگوی جهان سومی را با نظریه پردازی چون «لنین» مقایسه کند. این قیاسی است که تنها عدم شناخت نویسنده را ثابت میکند. نویسندهای که با هدف تبلیغات برای سروش و دارودستة اصلاحطلبان، آنها را منتقد حاکمیت و طرفدار سکولاریسم هم میخواند! البته در سکولاریسم سروش، و هوچیهای «اصلاحطلب» تردیدی نیست! همانطور که در شرافت پاسدار اکبر تردید نداریم! پاسداراکبر، پس از انتقاد از شریعتی و در واقع انتقاد از لنین ـ چرا که لنین اهمیتی جهانی دارد و شریعتی فقط شهرة جمکران است ـ میگوید، که در دورة شریعتی کسانی هم بودند که به لیبرالیسم و دموکراسی و حقوق بشر معتقد بودند، از قبیل «مطهری» که تفسیر «برون دینی» از دین داشته! به زبان سادهتر مطهری تفسیری «دموکراتیک» از دین داشته، که هیچکس بجز مککارتیستهای بنیاد هوور و «ساواک» موفق به کشف آن نشدهاند:
«اما حقیقت است که در همان روزگار[...] کسانی [...] همدلانه به لیبرالیسم، دموکراسی و حقوق بشر مینگریستند[...] مطهری میگفت تعلیمات لیبرالیستی در متن تعالیم اسلام وجود دارد، مطهری اعلامیه جهانی حقوق بشر و آزادی را مقدس اعلام میکرد[...] اما تفاوت دیدگاه این دو اندیشمند نشان میدهد که چگونه درک و تفسیر آنها از دین، تحت تاثیر باورها و پیش فرضهای بروندینی آنها قرار میگیرد[...]»
وارد بحث پیرامون لیبرالیسم نمیشویم، ولی به نویسندة مقاله توصیه میکنیم در باب لیبرالیسم کمی مطالعه کند و آثار مطهری را نیز با دقت بیشتری بخواند! در ضمن به نویسندة محترم یادآور شویم، اگر کسی حقوق بشر و آزادیهای منظور شده در اعلامیة جهانی حقوق بشر را بشناسد، متوجه خواهد شد که اعلامیه جهانی بشر اصولاً نمیتواند «مقدس» باشد، چرا که با مضمون خود در تضاد قرار خواهد گرفت! همچنین محصولات فاشیسم استعماری، از قبیل شریعتی، آلاحمد و فردید را نمیتوان با مارکس و لنین مقایسه کرد، مگر آنکه کسی قصد «مضحکه» کردن خود را داشته باشد! شریعتی، همانقدر از لنین و هایدگر میدانسته، که پاسداراکبر گنجی و دیگر شرکت کنندگان در کنفرانس برلین از ایندو متفکر میدانند! شریعتی همانقدر از «مدرنیته» میدانست که آقای عباسمیلانی میداند! اینکه صرفاً شریعتی نامی از هایدگر میبرد، دلیلی بر شناخت وی از هایدگر نخواهد بود. همچنان که نویسنده مقالات «وزین» و آشفتة اکبرگنجی، باید عاقبت به این نکته پیش پا افتاده توجه کند که با ذکر نام فلاسفه و نقل چند جمله و عبارت شکسته بسته از این و آن، نمیتوان خواننده را فریفت! و از همه مهمتر اینکه اگر کسانی جهت تداوم حاکمیت اسلامی، استعمار در ذهن علیلشان «جرقه» زده، و اینک به فکر حذف رهبر افتادهاند، تا همین نظام پوشالی «منهای» ولایت فقیه تداوم یابد، سخت کور خواندهاند! به ویژه اکبر هاشمی، «کاشف جرقة» ولایت فقیه! از این گذشته، جهت نشخوار کردن «مردمسالاری دینی»، «مداحی سروش»، «روشنفکراندینی» و آلودن مفاهیم مدرن به صفت «دینی» بهتر است، اصل مطلب در چند جملة کوتاه نوشته شود. در پایان به پاسدار اکبر باید بگوئیم که «نقد» در ترادف با «نکوهش» نیست! و اگر قصد نقد آمریکا و اسرائیل را دارد، دو مطلب را باید در نظر داشته باشد، نخست آنکه، دولت آمریکا را با دستنشاندگانش، حاکمیتهای اسرائیل و ایران مقایسه نمیکنند. آمریکا یک ابر قدرت هستهای است. و دیگر آنکه «دموکراسی» و حقوق بشر لازم و ملزوم یکدیگر نیستند، و توحشی که بر ملت ایران تحمیل میشود، کوچکترین شباهتی به شرایط مردم در اسرائیل و آمریکا ندارد:
«ما در مقام نقد دولتهائی مانند آمریکا و اسرائیل نیز نشان میدهیم که چون این دولتها به دموکراسی پایبند نیستند و حقوق بشر را نقض میکنند، در خور نقد و نکوهشاند. نقد رژیم جمهوری اسلامی هم از همین موضع صورت میگیرد.»
مقایسة حاکمیت ایران با حاکمیت اسرائیل و دولت آمریکا، عملی بس بیشرمانه است! این مقایسه به این دلیل انجام میشود که چهرهای «انسانی» از حاکمیت متحجر اسلامی ایران ارائه دهد! همان «تصویر دلپذیر» مطلوب استعمار! در پایان، به نویسندة چنین مقالة موهنی باید گفت، اگر به ادعای سرکار، «نقد قدرت نیازمند معیار است»، نقد کردن نیز معیارهای ویژه خود را دارد! و در درجة نخست، «شناخت» میطلبد! و مقالهنویسی با طبخ آش شله قلمکار در ترادف قرار نمیگیرد. حتی در ایالات متحد!
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت