پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

شهرخاطر!
...

امروز را در گاه‌شمار ایران باستان، «رام»‌ می‌نامند. این نام در اوستا، «رامن» و در فارسی میانه «رامشن» آمده. «آذرباد» می‌گوید: «رام ‌روز» شادی کن، و دادخواهی نزد داوران ببر، تا پیروز بازآئی. اما در یاد ما که فجایع حکومت دستاربندان را به یاد داریم، امروز، سالگرد سرکوب مردم شهری است که نامش با آزادی، با رشادت، با مقاومت، با ستارخان و جنبش مشروطه و با پیروزی پیوند خورده. مردم سرفراز تبریز، 28 سال پیش، در چنین روزی، پرچم مخالفت با «ولایت» ضحاک را برافراشتند. افسوس که غبار مرگ، یاد مشروطه و سردار‌اش را از خاطر «امیرخیز» هم زدوده بود.

پاسدار هیچ‌ یاد

دشت دل پروازگاه هیچ «باد»
شهر خاطر پاسدار هیچ «یاد»
باغ سرد شوق، باغ هیچ برگ
جان شعرم را هراس هیچ درد
قلعة ویران یاد او خموش
مانده در بهت سیاه خویش سرد

رقص گرم آرزوها، رقص مرگ
در غروب دردناک زندگی
بی درود واپسین مطرود پیر
قلعة عشقی کهن اندوهناک
کوهبار روزگارانش به دوش
در حصار نامرادی‌ها اسیر

قلعة متروک، پای رهگذر
دشت‌های قصه‌های چهر او
تاختگاه سرنوشتی تندتاز
تن سپرده در سکوت تلخ‌ راز
بزمگاه سینه‌اش خاموش، مات
پایکوب رقص طوفان‌های خشم
راه دور آرزوها بی‌چراغ
آسمان اخترانش، هیچ چشم

یادگار آن شگفتی‌هاش، هیچ
در سکوتش، دردها جای غرور
قلعه‌ای عریان، ز رنگ هر امید
قلعه‌ای خالی، ز نور گرم نور
در نگاهش هر گل آوا، دریغ
در نگاهش خندة مهتاب، درد
شوق هر آهنگ در چشمش، شکیب
گرمی خورشیدها، خاموش، سرد

دیرگاهی ماند، این ویرانه شوم
در کویر خاطر بیمار من
جاودان، تاریک، سر در خویش، گم
در غبار سایة پندار من

دیرگاهی ماند، این ویرانه گنگ
پای در زنجیر بی‌فرجام راه
سوخته در او نشاط هر نیاز
سوخته در او چراغ هر نگاه

روزگاری گر شکوه آذین،‌ سترگ
قصر پاک آرزوئی شاد بود
در تن بیدار هر دیوار یاد
شور بودن، گرمی فریاد بود

روزگاری دختر این قلعه مست
گر بت افسانة الهام بود
نرم پوش پرنیان شعر من
بر فراز تخت رنگین خیال
می‌زدود از خاطر خاموش من
دردها، افسوس‌ها، زنگ ملال
گر به بام آسمان‌های بلند
گر به دشت خنده آذین خیال
خاطرم سرشار عطر رازها
سینه‌ام شهری پر از آوازها
بارگاه خندة خورشید بود
خیزگاه شعلة امید بود

حالیا دیری‌ست در او وهمناک
می‌شکوفد قصة شعری سیاه
مرگ، بی‌تاب و حریص و تشنه‌کام
می‌گشاید، پلک سرداب نگاه
حالیا دیری‌ست در چشمم دریغ
قصه‌های شوکت دیرینه نیست
در سکوت درد بار خاطرم
رنگ مهری نیست، خشم کینه نیست

در سکوت سرد این ویرانه، مرد
شعلة عشقی که جان افروخت گرم
هستی من، سوز غم شد، خاک شد
شادی من، نقش غم شد، پاک شد
دشت دل، پروازگاه هیچ «باد»
شهر خاطر، پاسدار هیچ «یاد»

پرویز خائفی


0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت