پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۷



دو قرن خروش!

...

امروز می‌پردازیم به پیام آقای منصور پویان، پیرامون «نشست آکسفورد» و مسئلة «دو قرن سکوت» که توسط عبدالحسین زرین‌کوب مطرح شده. در بخشی از پیام آقای منصور پویان چنین آمده:

«فرهنگ و ادبیات ایران بعد از حملة اعراب به ایران، پس از سپری کردن دو قرن سکوت، [...] در عصر سامانیان با ظهور شاعرانی چون رودکی در بخارا تجدید حیات یافت. این رنسانس سپس بین قرون چهارم تا هفتم هجری، به مدد رواج صنعت کاغذ به اوج شکوفائی نائل آمد [...]»


همانطورکه در وبلاگ «رستم و قرآن» گفتیم، در ایران هرگز «رنسانس»، به مفهومی که در اروپا رخداد نداشته‌ایم، چرا که مهم‌ترین ویژگی فلسفی رنسانس در اروپا نگرش «انسان محور» در تقابل با نگرش «خدا محور» بوده. فروپاشی تقدس‌ها در «دن کیشوت»، رمان «سروانتس» ویژگی ادبیات رنسانس به شمار می‌رود. ادبیاتی که فقط به دلیل تضعیف اقتصادی کلیسا در مقام حامی بنیاد حاکمیت فئودال امکان ابراز وجود یافت.

چنین زمینه‌ای پس از فروپاشی امپراطوری ساسانی در ایران دیده نشده. یادآور می‌شویم که امپراطوری ساسانی بر خلاف امپراطوری هخامنشی حکومتی بود برخوردار از «دین دولتی»! ساسانیان دین زرتشت را به عنوان «دین رسمی» مورد حمایت سیاسی قرار می‌دادند، و قدرت بیش از حد «موبدان» در عمل برخاسته از وجود همین نظریة «دین دولتی» بوده. می‌دانیم که سرکوب مزدکیان و مانویان نیز در راستای حمایت سیاسی از «دین‌دولتی» صورت پذیرفت. البته پای به جزئیات توطئة موبدان بر ضد مزدکیان و مانویان نمی‌گذاریم ولی یادآوری می‌کنیم که در عرصة واقعیات تاریخی، «ظهور ناگهانی» وجود ندارد! تاریخ را نمی‌توان به صورت مقطعی مورد بررسی قرار داد، چرا که «تاریخ»، حداقل در مفهوم مدرن خود، حرکت انسان در زمان و مکانی مشخص تعریف شده. این حرکت تداوم دارد و نمی‌توان آنرا صرفاً به «نخبگان» و «شخصیت‌ها» محدود کرد.

تاریخ‌نگاری علمی زمانی در غرب مطرح شد که جامعة ایران در زنجیر استعمار غربی‌ها دست و پا می‌زد. در نتیجه برخورد ما با «تاریخ» بر نوعی «جزم» استوار شده. ساده‌تر بگوئیم تاریخ در ایران شباهت فراوانی به اسطوره‌های مقدس پیدا کرده. در این نوع «تاریخ»، شخصیت‌هائی وجود دارند که دقیقاً مانند پیامبران یک‌شبه «ظهور» می‌کنند. اینان در بطن چنین تفکر تاریخی‌ای در زمرة شخصیت‌های «پیامبرگونه‌اند»، خلاصه بگوئیم «تقدس» می‌یابند؛ دیروز مصدق بود و این روزها خمینی! این برخورد تاریخی در ایران، برخورد ایرانی با زمینه‌های فرهنگی را نیز به نوبة خود آلوده کرده، به صورتی که به خود اجازه می‌دهیم برنهاده‌ای را مطرح کنیم که می‌گوید: «رودکی پس از دو قرن سکوت، فرهنگ فارسی را احیاء کرد»! اگر چنین برخوردی را «بپذیریم»، در تاریخ ایران از سقوط امپراطوری ساسانی در اواسط قرن هفتم میلادی تا زمانی که رودکی به سرودن شعر پرداخت، یک «فضای تهی» ایجاد می‌شود، فضائی که با «روایت» و «حکایت» و «داستان» انباشته خواهد شد.

ولی جالب اینجاست که از هنگام ظهور محمد تا غیبت امام دوازدهم شیعیان نیز همین روند را در تاریخ‌نگاری رسمی مشاهده می‌کنیم! «محمد» ظهور کرد، چرا که خداوند به او مأموریت داده بود. در این نوع «تاریخ‌نگاری» تمامی جنگ‌های محمد که صرفاً با هدف چپاول و کسب قدرت صورت پذیرفت، «تقدس» می‌یابد و هیچکس نمی‌تواند از نظر تاریخی این رخدادها را بررسی کند. و در مورد شیعی‌مسلکان این روند تا «غیبت» امام دوازدهم‌شان امتداد می‌یابد. در نتیجه، آنچه از «تاریخ» تشیع می‌دانیم، «ظهور» امامان «معصوم» و مخالفت‌شان با «ظلم» خلفا است! تحولات اجتماعی و به طور کلی «جامعه»، در چنین «تاریخ‌نگاری‌ای» غایبان اصلی‌اند.

تاریخ‌نگاری از نوع مقطعی، یا همان «تاریخ شخصیت‌ها»، مجموعه‌ای است از گسست‌ها، یا بهتر بگوئیم مجموعه‌ای از «قله‌هائی» جدا از یکدیگر. البته نیازی به توضیح نیست که «مورخ» در انتخاب این قله‌ها خود را کاملاً «آزاد» می‌بیند. این «قله‌ها»‌ را هر مورخ بر اساس نیازهای تاریخ‌نگارانة خود «انتخاب» می‌کند، یکی مصدق را قهرمان ملی شدن نفت قلم‌داد می‌کند، دیگری کاشانی را. در حالیکه در زمینة «احیاء» زبان و فرهنگ فارسی، تاریخ‌نگاری فوق بر «شخصیت‌های» رودکی و فردوسی پای می‌فشارد.

نمی‌باید فراموش کرد که بررسی مقطعی تاریخ، ویژة جوامع استعمارزده است، جوامعی که در آن‌ها «تاریخ» و «تداوم تاریخی» از معنا و مفهوم برخوردار نیست. در چنین جوامعی، جایگاه «تاریخ» به شرح زندگی شخصیت‌ها و نخبگان،‌ کاهش یافته. یا بهتر بگوئیم در این کشورها، که ایران نیز در میان آن‌هاست، تاریخ تحولات اجتماعی نادیده گرفته می‌شود، و به این ترتیب زمینه برای بررسی زندگی «شخصیت‌ها» خصوصاً خارج از واقعیت‌های اجتماعی‌شان فراهم می‌‌آید. با تکیه بر این «روند»، تقدیس و اسطوره‌سازی نیز رواج فراوان می‌یابد. این نوع برخورد اگر در گذشته‌های دور، و در قالب داستان‌سرائی‌های رایج نوعی «فرهنگ عامیانه» تلقی می‌شد، نهایت امر پس از کودتای کلنل آیرون‌ساید خود را در قالب یک برخورد استعماری بر ما ملت تحمیل کرده. از آن زمان تاریخ ایران به روایت استعمار چنین است: کوروش امپراطوری هخامنشی را بنیانگزاری کرد، امپراطوری هخامنشی با حملة اسکندر «ملعون» نابود شد، سپس نوبت به سلوکیان و اشکانیان رسید، بعد هم اردشیر سلسلة ساسانی را بنا نهاد، و ساسانیان در برابر «دین حق» شکست خوردند و مردم با آغوش باز به اسلام گرویدند [...] سپس سلطنت قاجار آغاز شد و در سال 1921، رضاخان کودتا کرد، وزیر جنگ بود و پس از سقوط قاجار تاجگزاری کرد ... بعد هم مردم «انقلاب» کردند و به سلطنت پهلوی پایان دادند. و این است «تاریخ» ملت ایران!

مسلم است که فراز و فرود چنین تاریخی بر فرهنگ و ادبیات نیز سایه خواهد انداخت. در نتیجه دو قرن مبارزة مسلحانة ایرانیان با بیگانگان مسلمان تبدیل می‌شود به «دو قرن سکوت»! ولی کدام سکوت؟! مگر آنزمان که امپراطوری ساسانی سقوط کرد، اعراب یک شبه زبان ایرانیان را تغییر دادند و با یک ضربة شمشیر تاریخ و فرهنگ و هویت‌شان را زدودند؟ مگر چنین «معجزاتی» امکانپذیر است؟ فرهنگ یک ملت را با ضربة شمشیر نمی‌توان به سکون و ایستائی کشاند. بهترین نمونة پویائی فرهنگ ملت ایران، پس از تحمل یک سده سرکوب همه جانبة استعماری، به زیر سوال بردن تاریخ، ویراست استعمار است.

تاریخی که به دروغ به ما می‌گوید، ایرانیان با آغوش باز به دین تازیان مهاجم گرویدند. ادعای دو قرن سکوت فرهنگی در برابر اعراب که از سوی آقای زرین‌کوب مطرح شده ریشه در چنین توهماتی دارد. چرا که فرهنگ را از ابعاد فراگیر اجتماعی خود جدا کرده، به عرصة شعر و ادبیات «تقلیل» می‌دهد. حال آنکه ادبیات جزئی از فرهنگ یک ملت است. فرهنگ «مجموعه‌ای» است، که هویت ملی از آن سرچشمه می‌گیرد و این هویت، برای حفظ موجودیت به تهاجم بیگانه در تمامی ابعاد فرهنگی واکنش نشان می‌دهد: واکنش نظامی، و واکنش والا یا آفرینش هنری. فرهنگ هرگز سکوت نمی‌کند. آیا در طول تاریخ، از نبرد یک ملت با مهاجمان بیگانه فریادی رساتر شنیده‌‌ایم؟ اگر ایرانیان دو قرن با اعراب نمی‌جنگیدند، اگر بابک‌ها و مازیارها در میدان نبرد با مهاجمان عرب بر خاک نمی‌افتادند، اگر ایرانیان دو قرن دست به شمشیر نمی‌بردند، آیا ادبیات و فرهنگ ایران می‌توانست در برابر تازیان مسلمان اینچنین قد برافرازد؟

مسلما پیش از رودکی، قصیده سرایان و موسیقی‌دانان بسیاری با آثار خود مبارزات ایرانیان را همراهی کرده‌اند، اگر صدای‌شان را ما نشنیده‌ایم، دلیل بر این نیست که سکوت بر فرهنگ ایران حاکم بوده، ‌ چرا که رودکی و رودکی‌ها نمی‌توانند فرزند سکوت باشند. آیا این واقعیت ندارد که ملت ایران تنها ملتی است که نه تنها زبان خود را محفوظ داشت، که حتی در دین تازیان نیز شکاف ایجاد کرد؟ این پرسشی است که می‌باید از طرفداران نظریات آقای زرین‌کوب پرسید!

مگر فرهنگ ریشه در جامعه ندارد؟ مگر جامعه‌ای که در برابر مهاجم از خود دفاع می‌کند، از «هویت» خود دفاع نکرده؟ پس چگونه است که چنین جانفشانی‌ها برای حفظ فرهنگ و هویت از سوی عبدالحسین زرین‌کوب «سکوت» نام گرفته؟ ساده‌تر بگوئیم، چنین فریادی را چگونه می‌توان به سکوت برگزار کرد،‌ و چگونه می‌توان «احیاء فرهنگی» ایران را فقط مدیون «رودکی» و «فردوسی» دانست؟ اگر علمی‌ات تاریخ، یا تاریخ در مفهوم مدرن آن را بپذیریم، خواهیم دید که رودکی، فردوسی و... پس از سقوط ساسانیان، «تبلور هنری» مبارزات ایرانیان با تازیان‌اند. خواهیم دید که این خون بابک و مازیار است که در سروده‌های رودکی و شاهنامة فردوسی موج می‌زند.



نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس

..

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت