چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷



تولدی دیگر!


...
ویژگی فلسفة مارکس گسست از «ایده‌آلیسم» هگل و به طور کلی گسست از «ابهام» فلسفی است. چرا که محور فلسفة مارکس «انسان» است، و همین امر زمینه ساز تهاجم فاشیسم بین‌الملل به مارکسیسم شده. تا زمانیکه «دیوار برلن» برپا و استوار بود، همه چیز بخوبی پیش می‌رفت. در پروپاگاند غرب، آنسوی دیوار «مارکسیسم» نشسته بود و این سوی دیوار هم «آزادی»! البته اتحاد جماهیر شوروی هم از چنین دروغ‌های شاخداری لذت می‌برد، اما آنچه در اتحاد جماهیر شوروی می‌گذشت در واقع هیچ ارتباطی با مارکسیسم نداشت. چرا که نظام شوراها همانقدر «انسان ستیز» بود که سرمایه سالاری جهانی. ولی این «انسان‌ستیزی‌ها» متفاوت بوده، منشائی همسان نداشتند. در مورد فاشیسم، تکرار می‌کنیم که فاشیسم «نظامی» است ویژة جوامع بحران‌زده! جوامعی که در آن‌ها نظام سرمایه‌سالاری‌ توانائی ایفای نقش کامل خود را ندارد. با این وجود «استبداد مدرن» یا همان فاشیسم، به دلیل همسانی ریشه‌های‌ا‌ش با سرمایه‌داری، به مثابه فرزند سرمایه‌سالاری است.

همانطور که گفتیم، فاشیسم آیندة بشر را نه در «تداوم تاریخ» که در سراب مقدسی می‌جوید که به یک «گذشتة ‌موهوم» باز می‌گردد. برای فاشیست‌ها، از هر مرام و مسلکی که باشند، یک «گذشتة ایده‌آل» وجود دارد، و این گذشته متعلق به یک «قوم برتر»، در یک «آرمانشهر» و در یک «عصر طلائی» فرضی است! در نگرش فاشیسم، ویژگی عمدة این قوم برتر «یکدست» بودن آن است. بنابراین فاشیست‌ها در مسیر یکدست کردن جامعه، «پالایش» آنرا در چارچوب «اعتقادات‌شان» یکی از الزامات اساسی «جنبش» خود به شمار می‌آورند! چرا که به این ترتیب خواهند توانست جامعه را از هر آنچه که در تضاد با «قوم برتر» قرار می‌گیرد «پاک» کرده، به زعم خود یک «مجموعة ناب» به دست آورند!

در چارچوب چنین توهمات «توجیه‌» شده‌ای است که تصفیه‌های خونین و حذف اعضای «نامناسب» جامعه به بهترین صورت ممکن «توصیه» می‌شود. لازم به توضیح است که فاشیسم استعماری، یا آنچه امروز در ایران شاهد ترک‌تازی‌اش‌ هستیم، به مراتب از «فاشیسم متعارف» یا آنچه در آلمان و ایتالیای سال‌های 1930 مشاهده کردیم توحش و تحجر بیشتری دارد. چرا که این نوع حاکمیت دست‌نشانده، انسان‌ستیزی استعماری را نیز بر انسان ستیزی فاشیسم می‌افزاید. به عبارت دیگر انسان ستیزی و منطق‌گریزی حاکمیت فعلی ایران در مقایسه با جنون و دیوانگی نظام‌‌ هیتلری از ابعاد گسترده‌تری برخوردار است، هر چند که کشوری چون آلمان را در هرحال نمی‌توان با ایران به قیاس کشید. همانطور که می‌دانیم هیتلر، با تکیه بر شعارهای عوامفریبانه جهت سرکوب جنبش‌های مترقی چپ در آلمان «ظهور» کرد، در صورتیکه، استقرار حکومت اسلامی در ایران، ‌ یکی از پیامدهای شکست ایالات متحد در جنگ ویتنام بود.

سازمان سیا با استقرار حکومت اسلامی در ایران یک منطقة وسیع در خاورمیانه را به میدان «جهاد» بر علیه اتحاد جماهیر شوروی تبدیل کرد تا ضمن تجدید قوا، کارآئی سلاح‌های نوین خود را نیز در برابر تجهیزات «جبهة کفر» بیازماید. از آنجمله ‌است ظهور موشک‌های «استینگر» در افغانستان و حکومت اسلامی! ولی نتیجة جنگ پنتاگون با اتحاد جماهیر شوروی در درازمدت عملاً به رهائی مارکسیسم از قید استالینیسم کوردل منجر شد!

و این همان نتیجه‌ای بود که غرب از آن هراس فراوان داشت. چرا که طی دوران جنگ سرد جنبش‌های چپ در اروپا را به دو شاخة «رسمی» و «مبارز» تقسیم کرده بود. «چپ رسمی» در واقع برای به بیراهه کشاندن مطالبات قشرهای چپ‌گرای جامعه شکل گرفت، در حالیکه «چپ مبارز» در هر مقطع زمینة گسترش دامنة سرکوب حاکمیت راستگرا را فراهم می‌آورد. و امروز می‌بینیم که احزاب کمونیست و سوسیالیست اروپا به مراتب بیش از احزاب راستگرای سنتی به سیاست‌های ایالات متحد نزدیک‌اند، و شاهدیم که بازتاب استقرار حکومت‌ اسلامی در ایران، به قدرت رسیدن سوسیالیست‌ها در کشور فرانسه شد! چرا که طی جنگ سرد «چپ‌رسمی» اروپا از حامیان بی‌قید و شرط سیاست‌های جنگ طلبانة پنتاگون به شمار می‌رفت. و اما شاخة دوم چپ در اروپا به مبارزة به اصطلاح مسلحانه روی آورده بود، و نتیجتاً چنین «مبارزاتی»، به ویژه در ایتالیا دست حاکمیت را جهت سرکوب تا آنجا باز گذاشت که حتی قتل یک شخصیت فرهنگی شهیر چون پازولینی را نیز مجاز شمرد! پازولینی از مخالفان سرسخت واتیکان بود.

با فروپاشی دیوار برلن، غرب در سیاست‌های خود تجدید نظر کرده. و امروز که دیگر اتحادجماهیر شوروی وجود ندارد و ایالات متحد نیز می‌رود تا موضع قدرت حاکم جهانی را برای همیشه از دست بدهد، شاهدیم که محافل انسان‌ستیز در چهار گوشة جهان تهاجمی آشکار به «انسان محوری» را آغاز کرده‌اند.

کارینال راتزینگر در جمع اسقف‌ها در شهر رم با توسل به سفسطه از «مدرنیته» انتقاد می‌کند؛ محمد خاتمی در«سمینار دین» در کمال وقاحت به نفی «مدرنیته» مشغول می‌شود؛ و فوروم 2000 که دست‌پخت واکلاو هاول و «الی ویزل» در شهر پراگ است، تهاجم همزمان به دمکراسی و مدرنیته را آغاز کرده. چرا؟ چون نظام سلطه در هر حال «انسان محوری» را بر نمی‌تابد، و نمی‌باید فراموش کرد که ورای آنچه تبلیغات در توجیه «دیکتاتوری کارگری» عنوان کرده، ‌مارکسیسم پیش از هر چیز یک فلسفة انسان‌محور است. مارکس می‌گوید‌:‌

نخستین پیش‌فرض تاریخ بشر، طبیعتاً وجود افراد زنده است.
منبع: کارل مارکس، ص. 1057 از جلد سوم فلسفه، انتشارات گالیمار، 1982.

در عمل، مارکس سه پیش فرض از «تاریخ» ارائه می‌دهد که بر «زندگی انسان»، به عنوان عامل سازندة تاریخ‌ تکیه دارند. نخست اینکه، انسان به عنوان «موجود زنده» نیازهائی دارد. و برای ساختن «تاریخ»، انسان می‌باید زندگی کند، در نتیجه نخستین «واقعیت تاریخی» تولید امکاناتی است که زندگی انسان را میسر ‌سازد.

دومین پیش‌فرض مارکس پویائی نیازهای انسان است. مارکس می‌گوید، برآورده شدن هر نیاز، نیاز دیگری را پدید می‌آورد. و سومین پیش‌فرض مارکس این است که تداوم زندگی انسان از طریق «زایندگی» است، عملی که در واقع «تداوم تاریخ» را امکانپذیر می‌کند.
همان منبع.

می‌بینیم که در چارچوب مارکسیسم هیچ عامل غیرانسانی در ساخت تاریخ دست ندارد. به عبارت دیگر مارکس با قرار دادن انسان به عنوان «عامل تاریخ ساز» بر «تاریخ سالاری» هگل نقطة پایان ‌گذاشته و به «تاریخ» نظمی انسانی اعطاء کرده.

این مختصر را گفتیم تا در وبلاگ‌های بعدی بتوانیم با تکیه بر آن نگاهی داشته باشیم به نظریة «آدورنو» که تاریخ را یک «نگرانی» و «تشویش» تعریف می‌کند.





نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسپیس


پیوند این مطلب در گوگل
...

0 نظردهید:

ارسال یک نظر

<< بازگشت