شعر گذشته!
...
«مرگ محوری» پایه و اساس حکومت جمکران و مخالفان ارسالیاش به فرنگستان است. در این راستا، پاسدار اکبر، سروش و شرکاء بحثهای صدمنیکقاز و ابدمدت خود را پیرامون «وحی» و «الهام» یا «امامت» ادامه میدهند، و شیخ مسعود بهنود نیز درکار ارائة اسناد و شواهد بسیار «تاریخی» است تا تائیدی باشد بر سخنان «رابرت قصهگو» یا همان رابرت گیتس!
چندی بود از شیخ بهنود خبری نداشتیم، نگران شده بودیم! ولی خوشبختانه دیروز جمال بیمثال ایشان را بار دیگر در «روز آنلاین» رؤیت کردیم، و متوجه شدیم که ایشان در اینمدت سرشان خیلی شلوغ بوده، چون به نبش قبر محمدرضا شاه، شیخ مهدی بازرگان، تیمسار مقدم، آخوند خلخالی و به ویژه نبش قبر ایرج داورپناه اشتغال داشتهاند! البته پیام اصلی مطلب کذا این بود که رابرت گیتس دروغ نگفته! شاید در کنار آن میخواستند به رضا پهلوی هم بفهمانند همان کاری را که از زبان شیخ مهدی نقل کردهاند انجام دهد؛ به عبارت دیگر از سلطنت استعفا کند شاید به عنوان رقیب مهرورزی بتواند در «انتخابات» جمکران شرکت کرده، و حتی «برنده» شود! البته پاسخ حضرت والا به چنین پیامی هر چه باشد مشکلات ما ملت را حل نخواهد کرد. چون تا زمانیکه بساط اسلام در عربستان برپا است، و شرکت سهامی انگلستان در امارات اعلام ورشکستگی نکرده، وزش بادهای موسمی توحش و مرگپرستی همچنان در کل منطقه ادامه خواهد یافت. و همانطور که شاهدیم بحثهای داغ سیاسی در حکومت جمکران فقط بر حال و هوای «مردگان» متمرکز شده، و البته مردم ایران هم سخت بیتابند تا بدانند آخوند اکبر بهرمانی مصدقالسلطنه را بیشتر دوست دارند یا شیخ مدرس را؟! چون در هر حال آخوند جماعت مرده پرست است و نان مرگ و میر و ضجه میخورد، به همین دلیل نیز انسانستیزی در رأس برنامة کارش قرار دارد.
گفتیم که محور فلسفة مارکس، «انسان» است. همچنین گفتیم ویژگی فلسفة مارکس گسست از «ایدهآلیسم» هگل و به طور کلی گسست از هرگونه «ابهام» فلسفی است. دلیل تهاجم فاشیستها به مارکسیسم همین رفع ابهام از فلسفه است. چرا که «ابهام فلسفی» آبشخور مشترک سرمایهداری و فرزند خلفاش، فاشیسم به شمار میرود. در این «ابهام مفید» همة عوامل سلطه: خداوند، پدر، و رهبر، به عنوان «پدر معنوی» یا خداوند زمینی مأوا گزیدهاند تا به بهانة مقابله با «سلطة شر» یا سلطة «شیطان» بر انسان، نوعی «سلطة نیک» بر ابناء بشر اعمال کنند! «سلطة نیک» در چارچوب نگرش پدرسالار، عبارت است از اعطای «حق مالکیت» بر جسم و جان فرزند به پدر، و اعطای حق مالکیت بر جسم و جان زن به مرد، و بالاخره اعطای حق مالکیت بر جان و مال مردم به «رهبر» مقدس!
آرمانشهر، قوم برگزیده و عصرطلائی در همین «ابهام» یا «ناشناخته» ریشه دارد. آنچه این «ناشناخته» را از ناشناختههای متعارف متمایز میکند، قرار گرفتن ریشة آن در یک زمان و مکان «ناشناخته»، یا بهتر بگوئیم در بیگانگیاش با واقعیات زمان و مکان است. به همین جهت این ناشناختة بخصوص در انسان ایجاد تشویش و دلهره میکند. به عنوان نمونه، انسان از آیندة خود آگاه نیست و همین امر میتواند در فرد ایجاد تشویش و نگرانی کند. برای «فرار» از چنین تشویشی است که بشر تمایل دارد بجای حرکت به سوی ناشناخته و گام نهادن در مسیر «زندگی آینده»، در ذهن خود مأمنی «شناختهشده» در گذشتهها بیابد و به زعم خود در آن «پناه» گیرد.
به همین دلیل، به طور کلی افراد بالغ همواره از دوران کودکی و پدر و مادر خود خاطرات «خوبی» دارند، در حالیکه این «خاطرات خوب» ساخته و پرداختة ضمیر ناخودآگاه و ضمیربرتر است. ضمیر ناخودآگاه در انسانهای بههنجار، از دوران کودکی و زندگی در کنار پدر و مادر احساس نوعی «امنیت» را بازتولید میکند، و ضمیر برتر، همین امنیت و آسایش را نزد پدر آسمانی یا خداوندگار جستجو میکند. نتیجة هماهنگی ضمیر ناخودآگاه و ضمیر برتر، که هر دو در ابهام «گذشتة شیرین» ـ اولی در کودکی و دومی در طفولیت بشریت ـ گرفتارند، نابودی صراحت «ضمیر خودآگاه» خواهد بود. چرا که ضمیرخودآگاه همان بخش از شخصیت انسان است که میتواند «صراحت» داشته باشد. به عبارت دیگر ضمیر خودآگاه فقط در یک جامعة دمکراتیک میتواند با رعایت هنجارها، «اجتماعیات» را در مفهوم مترادف کلمه و در چارچوب قانونی گسسته از تقدسهای دینی «تجربه» کند.
حال آنکه در جوامع فئودال، «ضمیر خودآگاه» از دو سو سرکوب میشود. در چنین جوامعی ذهن و زبان فرد در خدمت ابهامات ضمیربرتر قرار میگیرد، و پیکر فرد به عنوان پدیدهای «مادی» نفی و سرکوب میشود. چرا که در یک جامعة فئودال خارج از تقدس خداوند، پدر و مادر نیز تقدس مییابند. و همین امر باعث میشود که خشونت در بطن خانواده از نظر اخلاقی، و در جامعه از طریق قانونی «توجیه» شود. البته زمینة «توجیه خشونت» ابتدا در خانواده فراهم آمده، و سپس در سطح جامعه گسترش مییابد.
به عنوان نمونه، نگاهی داشته باشیم به مطلبی از «روزآنلاین»، مورخ 25 مهرماه سالجاری که در آن آمده، سهیلا قدیری، زنی که فرزند خود را به قتل رسانده بود، به دلیل رضایت پدر فرزندش «قصاص» نخواهد شد! حال آنکه اگر پدر کودکی که به قتل رسیده رضایت نمیداد، قوة قضائیة جمکران در کمال خونسردی و با افتخار تمام «مادر» را اعدام میکرد. این شمهای است از «توجیه قتل» و خشونت از طریق «قوانین توحش دینی» که در حکومت جمکران و صحرای عربستان به یکسان اجرا میشود. حال آنکه در عربستان دیگر کسی برای «انتخابات» ریاست جمهوری و نمایندگی مجلس قانونگذاری جار و جنجال و هیاهو به راه نمیاندازد. و کسی هم مدعی علم و تمدن و فرهنگ نیست، و به ویژه برای «تحقیقات علمی» پیرامون مبهمات و مهملات دستورالعمل هفتگی در وقوقیههای جمعه «صادر» نمیکند.
همان روز که رهبر «فرزانه» در جمع نعلینهای خوشالحان جمعهها خبر از شکست مارکسیسم و لیبرال دمکراسی دادند، و به قول مبارکشان خواهان تقویت «موتور انقلاب» شدند، اکبر بهرمانی نیز خواهان ایجاد یک «موسسة تحقیقاتی» برای ریشهیابی «تاریخ نماز جماعت» شد! سپس نوبت به مهرورزی رسید که فرمان تحقیقات «علمی» در مورد «مسیر مسافرت» امام هشتم شیعیان را صادر کند. بله آخوند جماعت «علم» را هم در خدمت چرندیات و مهملات حوزوی قرار داده، تا «عالمان» و «دانشمندان» به اختراع و اکتشاف بپردازند و مثلاً به ما بگویند چهارده سدة پیش در چه روز و چه ساعتی در صحرای عربستان نماز جماعت اقامه شده! و دانستن این مطلب خیلی «مهم»، اگر گرهی از کار مردم ایران باز نکند، گره از کار استعمار غرب حتماً باز خواهد کرد. به همین دلیل است که استعمار اینچنین به گسترش مقدسات در جهان سوم، به ویژه در کشورهای نفتخیز همت گماشته و با تخطئة «انسان محوری» در واقع مرگپرستی را تشویق میکند.
مارکس میگوید، در ذهن انسانها نسلهای گذشته «حضور» دارند و هر گاه انسانها برای ایجاد پدیدههای نوین تلاش میکنند، «گذشته» یا «مرگ»، خود را در «زنده» مینمایاند. البته در اینجا روی سخن مارکس با انقلاب کبیر فرانسه است. چرا که به گفتة مارکس انقلابیون فرانسه، ادبیات، حرکات قهرمانانه و حتی البسة خود را از رم باستان الهام گرفته بودند. چون حرکت انقلابی به «تخیلات تاریخی» یا آنچه مارکس «شعر گذشته» مینامد، نیاز دارد. و شکوه انقلاب کبیر فرانسه مدیون رستاخیز حرکت انقلابی رم باستان در این جنبش بوده. در اینجا یک نکتة مهم را میباید همواره مد نظر داشته باشیم. و آن اینکه به گفتة مارکس مبارزات انقلابیون فرانسه به هیچ عنوان «تقلید مضحک نیاکان» یا پناه گرفتن در گذشته، برای فرار از آینده نبوده. این مبارزات پافشاری در انجام وظائف محوله برای بازیافت روحیة انقلاب بوده، نه برای احضار شبح آن.
منبع: «18 برومر، لوئی بناپارت» ، انتشارات پو ور، 1964.
طنین تفکر مارکس را در نظریة فروید به صراحت باز مییابیم. فروید میگوید، شناخت از ضمیر ناخودآگاه به ضمیر خودآگاه کمک میکند تا بر «ترس غریزی» از آینده فائق شده و بجای «فرار» و پناه گرفتن در گذشتهها یا مرگ و تاریکی، به سوی روشنائی، زندگی و آینده گام بردارد. حال آنکه آدورنو، در سال 1966 با ارائة «دیالکتیک منفی» و تعریف «تاریخ» به عنوان یک «تشویش» و «نگرانی»، در واقع حرکت جامعة بشری را بر پایة «ترس» و «توهم» و «ابهام» تحلیل میکند. و در اینجا لازم است بدانیم که آدورنو، همچون یورگن هابرماس متفکری است متعلق به «مکتب فرانکفورت»!
چندی بود از شیخ بهنود خبری نداشتیم، نگران شده بودیم! ولی خوشبختانه دیروز جمال بیمثال ایشان را بار دیگر در «روز آنلاین» رؤیت کردیم، و متوجه شدیم که ایشان در اینمدت سرشان خیلی شلوغ بوده، چون به نبش قبر محمدرضا شاه، شیخ مهدی بازرگان، تیمسار مقدم، آخوند خلخالی و به ویژه نبش قبر ایرج داورپناه اشتغال داشتهاند! البته پیام اصلی مطلب کذا این بود که رابرت گیتس دروغ نگفته! شاید در کنار آن میخواستند به رضا پهلوی هم بفهمانند همان کاری را که از زبان شیخ مهدی نقل کردهاند انجام دهد؛ به عبارت دیگر از سلطنت استعفا کند شاید به عنوان رقیب مهرورزی بتواند در «انتخابات» جمکران شرکت کرده، و حتی «برنده» شود! البته پاسخ حضرت والا به چنین پیامی هر چه باشد مشکلات ما ملت را حل نخواهد کرد. چون تا زمانیکه بساط اسلام در عربستان برپا است، و شرکت سهامی انگلستان در امارات اعلام ورشکستگی نکرده، وزش بادهای موسمی توحش و مرگپرستی همچنان در کل منطقه ادامه خواهد یافت. و همانطور که شاهدیم بحثهای داغ سیاسی در حکومت جمکران فقط بر حال و هوای «مردگان» متمرکز شده، و البته مردم ایران هم سخت بیتابند تا بدانند آخوند اکبر بهرمانی مصدقالسلطنه را بیشتر دوست دارند یا شیخ مدرس را؟! چون در هر حال آخوند جماعت مرده پرست است و نان مرگ و میر و ضجه میخورد، به همین دلیل نیز انسانستیزی در رأس برنامة کارش قرار دارد.
گفتیم که محور فلسفة مارکس، «انسان» است. همچنین گفتیم ویژگی فلسفة مارکس گسست از «ایدهآلیسم» هگل و به طور کلی گسست از هرگونه «ابهام» فلسفی است. دلیل تهاجم فاشیستها به مارکسیسم همین رفع ابهام از فلسفه است. چرا که «ابهام فلسفی» آبشخور مشترک سرمایهداری و فرزند خلفاش، فاشیسم به شمار میرود. در این «ابهام مفید» همة عوامل سلطه: خداوند، پدر، و رهبر، به عنوان «پدر معنوی» یا خداوند زمینی مأوا گزیدهاند تا به بهانة مقابله با «سلطة شر» یا سلطة «شیطان» بر انسان، نوعی «سلطة نیک» بر ابناء بشر اعمال کنند! «سلطة نیک» در چارچوب نگرش پدرسالار، عبارت است از اعطای «حق مالکیت» بر جسم و جان فرزند به پدر، و اعطای حق مالکیت بر جسم و جان زن به مرد، و بالاخره اعطای حق مالکیت بر جان و مال مردم به «رهبر» مقدس!
آرمانشهر، قوم برگزیده و عصرطلائی در همین «ابهام» یا «ناشناخته» ریشه دارد. آنچه این «ناشناخته» را از ناشناختههای متعارف متمایز میکند، قرار گرفتن ریشة آن در یک زمان و مکان «ناشناخته»، یا بهتر بگوئیم در بیگانگیاش با واقعیات زمان و مکان است. به همین جهت این ناشناختة بخصوص در انسان ایجاد تشویش و دلهره میکند. به عنوان نمونه، انسان از آیندة خود آگاه نیست و همین امر میتواند در فرد ایجاد تشویش و نگرانی کند. برای «فرار» از چنین تشویشی است که بشر تمایل دارد بجای حرکت به سوی ناشناخته و گام نهادن در مسیر «زندگی آینده»، در ذهن خود مأمنی «شناختهشده» در گذشتهها بیابد و به زعم خود در آن «پناه» گیرد.
به همین دلیل، به طور کلی افراد بالغ همواره از دوران کودکی و پدر و مادر خود خاطرات «خوبی» دارند، در حالیکه این «خاطرات خوب» ساخته و پرداختة ضمیر ناخودآگاه و ضمیربرتر است. ضمیر ناخودآگاه در انسانهای بههنجار، از دوران کودکی و زندگی در کنار پدر و مادر احساس نوعی «امنیت» را بازتولید میکند، و ضمیر برتر، همین امنیت و آسایش را نزد پدر آسمانی یا خداوندگار جستجو میکند. نتیجة هماهنگی ضمیر ناخودآگاه و ضمیر برتر، که هر دو در ابهام «گذشتة شیرین» ـ اولی در کودکی و دومی در طفولیت بشریت ـ گرفتارند، نابودی صراحت «ضمیر خودآگاه» خواهد بود. چرا که ضمیرخودآگاه همان بخش از شخصیت انسان است که میتواند «صراحت» داشته باشد. به عبارت دیگر ضمیر خودآگاه فقط در یک جامعة دمکراتیک میتواند با رعایت هنجارها، «اجتماعیات» را در مفهوم مترادف کلمه و در چارچوب قانونی گسسته از تقدسهای دینی «تجربه» کند.
حال آنکه در جوامع فئودال، «ضمیر خودآگاه» از دو سو سرکوب میشود. در چنین جوامعی ذهن و زبان فرد در خدمت ابهامات ضمیربرتر قرار میگیرد، و پیکر فرد به عنوان پدیدهای «مادی» نفی و سرکوب میشود. چرا که در یک جامعة فئودال خارج از تقدس خداوند، پدر و مادر نیز تقدس مییابند. و همین امر باعث میشود که خشونت در بطن خانواده از نظر اخلاقی، و در جامعه از طریق قانونی «توجیه» شود. البته زمینة «توجیه خشونت» ابتدا در خانواده فراهم آمده، و سپس در سطح جامعه گسترش مییابد.
به عنوان نمونه، نگاهی داشته باشیم به مطلبی از «روزآنلاین»، مورخ 25 مهرماه سالجاری که در آن آمده، سهیلا قدیری، زنی که فرزند خود را به قتل رسانده بود، به دلیل رضایت پدر فرزندش «قصاص» نخواهد شد! حال آنکه اگر پدر کودکی که به قتل رسیده رضایت نمیداد، قوة قضائیة جمکران در کمال خونسردی و با افتخار تمام «مادر» را اعدام میکرد. این شمهای است از «توجیه قتل» و خشونت از طریق «قوانین توحش دینی» که در حکومت جمکران و صحرای عربستان به یکسان اجرا میشود. حال آنکه در عربستان دیگر کسی برای «انتخابات» ریاست جمهوری و نمایندگی مجلس قانونگذاری جار و جنجال و هیاهو به راه نمیاندازد. و کسی هم مدعی علم و تمدن و فرهنگ نیست، و به ویژه برای «تحقیقات علمی» پیرامون مبهمات و مهملات دستورالعمل هفتگی در وقوقیههای جمعه «صادر» نمیکند.
همان روز که رهبر «فرزانه» در جمع نعلینهای خوشالحان جمعهها خبر از شکست مارکسیسم و لیبرال دمکراسی دادند، و به قول مبارکشان خواهان تقویت «موتور انقلاب» شدند، اکبر بهرمانی نیز خواهان ایجاد یک «موسسة تحقیقاتی» برای ریشهیابی «تاریخ نماز جماعت» شد! سپس نوبت به مهرورزی رسید که فرمان تحقیقات «علمی» در مورد «مسیر مسافرت» امام هشتم شیعیان را صادر کند. بله آخوند جماعت «علم» را هم در خدمت چرندیات و مهملات حوزوی قرار داده، تا «عالمان» و «دانشمندان» به اختراع و اکتشاف بپردازند و مثلاً به ما بگویند چهارده سدة پیش در چه روز و چه ساعتی در صحرای عربستان نماز جماعت اقامه شده! و دانستن این مطلب خیلی «مهم»، اگر گرهی از کار مردم ایران باز نکند، گره از کار استعمار غرب حتماً باز خواهد کرد. به همین دلیل است که استعمار اینچنین به گسترش مقدسات در جهان سوم، به ویژه در کشورهای نفتخیز همت گماشته و با تخطئة «انسان محوری» در واقع مرگپرستی را تشویق میکند.
مارکس میگوید، در ذهن انسانها نسلهای گذشته «حضور» دارند و هر گاه انسانها برای ایجاد پدیدههای نوین تلاش میکنند، «گذشته» یا «مرگ»، خود را در «زنده» مینمایاند. البته در اینجا روی سخن مارکس با انقلاب کبیر فرانسه است. چرا که به گفتة مارکس انقلابیون فرانسه، ادبیات، حرکات قهرمانانه و حتی البسة خود را از رم باستان الهام گرفته بودند. چون حرکت انقلابی به «تخیلات تاریخی» یا آنچه مارکس «شعر گذشته» مینامد، نیاز دارد. و شکوه انقلاب کبیر فرانسه مدیون رستاخیز حرکت انقلابی رم باستان در این جنبش بوده. در اینجا یک نکتة مهم را میباید همواره مد نظر داشته باشیم. و آن اینکه به گفتة مارکس مبارزات انقلابیون فرانسه به هیچ عنوان «تقلید مضحک نیاکان» یا پناه گرفتن در گذشته، برای فرار از آینده نبوده. این مبارزات پافشاری در انجام وظائف محوله برای بازیافت روحیة انقلاب بوده، نه برای احضار شبح آن.
منبع: «18 برومر، لوئی بناپارت» ، انتشارات پو ور، 1964.
طنین تفکر مارکس را در نظریة فروید به صراحت باز مییابیم. فروید میگوید، شناخت از ضمیر ناخودآگاه به ضمیر خودآگاه کمک میکند تا بر «ترس غریزی» از آینده فائق شده و بجای «فرار» و پناه گرفتن در گذشتهها یا مرگ و تاریکی، به سوی روشنائی، زندگی و آینده گام بردارد. حال آنکه آدورنو، در سال 1966 با ارائة «دیالکتیک منفی» و تعریف «تاریخ» به عنوان یک «تشویش» و «نگرانی»، در واقع حرکت جامعة بشری را بر پایة «ترس» و «توهم» و «ابهام» تحلیل میکند. و در اینجا لازم است بدانیم که آدورنو، همچون یورگن هابرماس متفکری است متعلق به «مکتب فرانکفورت»!
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت