شکوه لجنزار!
...
مقالة سرژ هلیمی که در وبلاگ «ایسم و اگر» به آن اشاره شد، مورخ دسامبر 2003 است و «پروشا همتی» آن را به فارسی ترجمه کرده. این ترجمه در سایت «لوموند دیپلماتیک» اکتبر 2008 موجود است. در مورد سرژ هلیمی، نویسندة مقالة مذکور اگر فرصتی شد توضیح خواهیم داد ولی در مورد هانتینگتون میباید یادآور شویم که از نظریهپردازان حکومتی در ایالات متحد است که راه «مقدس» مکتب فرانکفورت را در «توجیه» فاشیسم تداوم میبخشند.
همانطور که گفتیم «تئودورآدورنو» در تقابل با مارکس تاریخ را یک «نگرانی» و «تشویش» تحلیل میکند. ویژگی «نگرانی» این است که مانند «احساسات» کاملاً «طبیعی» است. حال ببینیم فواید «طبیعت گرائی» مکتب فرانکفورت چیست. اگر نگرانی بر انسان چیره شود، و انسان خود را به دست نگرانی بسپارد از خود «واکنش غیرمنطقی» بروز خواهد داد. به این ترتیب است که مکتب فرانکفورت در واقع توحش تاریخ بشر، به ویژه فاشیسم را به عنوان یک نگرانی «توجیه» میکند.
و جالب است که طبق اطلاعات موجود در «ویکیپدیا»، اعضای مهم مکتب فرانکفورت یهودی بودهاند! چه کسی میتواند بپذیرد که قربانیان فاشیسم برای توجیه چنین توحشی «نظریهپردازی» کنند؟ یادآور شویم که موسولینی در سال 1919 رهبر حزب فاشیست ایتالیا بود، و هیتلر در سال 1933 صدراعظم و سال بعد «رهبر» آلمان شد. در نتیجه در سال 1930، توحش فاشیسم در اروپا و به ویژه در آلمان کاملاً شناخته شده بود، و در چنین شرایطی است که «آدورنو» تا سال 1938 در آلمان هیتلری به نظریهپردازی و نقد مارکسیسم مشغول بوده! در سال 1938، آدورنو آلمان را به مقصد ایالات متحد ترک کرد تا راه مکتب فرانکفورت را در آن سوی آتلانتیک ادامه دهد.
چون «مکتب فرانکفورت» نه تنها «تداوم زمان» را نفی میکند، که با دمکراسی نیز تخالف دارد! به عنوان نمونه «هربرت مارکوزه» یکی از شیپورچیهای مکتب کذا در «انسان تک بعدی» چنین فرموده، «آزادیهای فردی و حق انتخاب یک دروغ بزرگ است که بر نیازهای واقعی بشر پرده میافکند.» به ادعای اهالی مکتب فرانکفورت این آزادیها «بعد درونی روح» را سرکوب کرده، مانع ایجاد «تغییر» میشود! «تغییر» برای این حضرات همان «شورش» و «ایجاد گسست» در نظم حاکم است. البته به یاد داشته باشیم که اینان در دهة 1960 در یک نظام دمکراتیک چنین ترهاتی را به هم میبافتند، تا از این طریق جنبشهای چپ را در اروپا و آمریکا به «بیراهة شورش» هدایت کنند. و در این مهم موفق هم شدند.
از جمله ترهات حضرت «مارکوزه» نفی انتخابات دمکراتیک است! ایشان در همان کتاب کذا میفرمایند، چه فایده! «با رأی دادن جای مهتر و کهتر عوض نمیشود!» این چنین است که مشاهده میکنیم بعضیها «دمکراسی» را نمیپسندیدند و ضمن خدمت در راه منافع دستگاه «تبلیغاتی ـ سیاسی» عموسام، برای جهان سوم نسخة شورش تجویز میکردند و تلویحاً میگفتند، اگر دمکراسی ندارید، شانس بزرگی آوردهاید، چون «نیازهای واقعیتان» سرکوب نمیشود، و میتوانید حسابی شورش کنید و خود و مملکت را به نابودی بکشانید.
به زعم مارکوزه، «تکبعدی» شدن انسان از «تمدن» [غرب] میآید. آنحضرت میفرمایند، «این احزاب سیاسی و سندیکاها اصلاً به درد نمیخورند چون انقلابی نیستند!» در قاموس مارکوزه احزاب میباید همچون حزبالله خودمان «انقلابی» باشند و بجای حفظ تعادل دمکراتیک در جامعه و فراهم آوردن زمینة ارتباط دمکراتیک میان مردم، هر روز به جنگ و جدال با نظم موجود قیام کنند! حال آنکه به صراحت میبینیم امثال آدورنو و مارکوزه خود در خدمت نظم موجود بوده، و برای حفظ منافع نظام سرمایهسالاری است که این «نظریهها» را تحویل شوت و پرتها میدادند. همانطور که در وبلاگ «پائیز و پاسبان» اشاره شد، تزهای «مترقی» مکتب فرانکفورت دقیقاً در راستای سیاستهای جنگطلبانة سازمان ناتو و چپاول جهان سوم قرار گرفته.
به عنوان نمونه شرایط امروز را در ایران و روسیه در نظر میگیریم. میدانیم که سه کشور روسیه، ایران و امارات قصد تشکیل یک کارتل گازی دارند. واضح است که حکومت قدر قدرت جمکران نه دارای فناوری لازم در این زمینه است و نه میتواند برای فروش گاز خود بازاریابی کند. در واقع روسیه و انگلستان سرمایهگذاری، فناوری و بازاریابی را بر عهده خواهند گرفت، و ایران و امارات نیز به نسبت امکانات خود در منافع این کارتل سهمی خواهند داشت. اما به محض انتشار خبر کارتل گازی، اتحادیة اروپا و ایالات متحد فریاد اعتراضشان بلند شد! چون تاکنون اینان برای شکستن بهای گاز روسیه، حکومت مستقل جمکران را به ابزار تأمین منافع خود تبدیل کرده بودند و علیرغم تحریم اقتصادی، قراردادهای خفتبار یکی پس از دیگری با چین، و به ویژه با سوئیس و آلمان و اطریش بر ملت ایران تحمیل میشد، تا به این وسیله بهای گاز روسیه در بازارهای اروپا کاهش یابد! این است فواید سیاست «نه شرقی، نه غربی» و «استقلال»! فوایدی که با کودتای کلنل آیرونساید «اندرون شده»، و امیدواریم پیش از آنکه «با جان به در شود»، این سیاست به پایان رسد. همچنین امیدواریم اگر چنین کارتلی تشکیل شد، دیگر میرزای شیرازی یا مصدقالسلطنهای ظهور نکند تا به بهانة «حفظ منافع ملی» و در واقع برای حفظ منافع اربابان، از جیب ما ملت به انگلستان و روسیه خسارت بپردازد، و گاز را برایمان «ملی» کند! چرا که آناً پس از یک کودتای خوب و مردمی، پای آمریکا و کنسرسیوم به ایران باز میشود و یک قهرمان «شهید» دیگر هم طی دهههای آینده به «قهرمانان ملی» ما ملت افزوده خواهد شد.
لازم است یک پرانتز باز کنیم و توضیح دهیم که «ملیکردن نفت» در واقع برای پر کردن جیب امپراطوری بریتانیا صورت گرفت. بریتانیا از یکسو خسارت لغو قرارداد را از ایران دریافت کرد و از سوی دیگر به عنوان سهامدار عمدة کنسرسیوم حدود سه برابر این خسارت را از شرکای جدید دریافت کرد! یادآور شویم که 40 درصد از سهام کنسرسیوم متعلق به بریتیش پترولیوم است! یکی از فواید قرارداد با کنسرسیوم این است که مانند موجودیت حکومت اسلامی در ابهام کامل قرار دارد! برخلاف قرارداد با انگلستان که در آن کشور ایران در منافع حاصل از فروش نفت هم سهیم بود، پس از ملی شدن نفت «قرارداد» نوین برای کنسرسیوم این امکان را فراهم میآورد که «تولید» و فروش نفت ایران را طبق سیاستهایاش تغییر دهد. و سیاستهای کنسرسیوم در آنروزها همانطور که میدانیم اعمال فشار بر اتحادجماهیر شوروی بود. این قرارداد هر 25 سال یکبار تمدید میشود و دولت مهدی بازرگان در کمال بیشرمی، پس از کودتای 22 بهمن آنرا تمدید کرد، تا بتواند هزینة جهاد پنتاگون با اتحاد شوروی را از محل درآمد نفت ایران تأمین کند. ایران که به دلیل گروگان گیری «تحریم» شده بود، و طی هشت سال «نعمت الهی» نفت را بشکهای 9 دلار به حراج گذاشته بود! بهتر بگوئیم کنسرسیوم در راستای سیاستهای خود بهای هر بشکه نفت ما را 9 دلار تعیین کرده بود. دلیل اصرار گورکنها و امام سیزدهم بر تداوم جنگ هم همین امر بیاهمیت بود: تداوم تاراج، سرکوب و کشتار. حال باز گردیم به مکتب فرانکفورت، که به بهانة نقد مارکسیسم در واقع به توجیه فاشیسم اشتغال دارد. و از قضای روزگار اصطلاحات رایج فلاسفة کودکستانی در جمکران، پیرامون «عقلانیت در مدرنیته» و «دین عقلانی» از همین مکتب فاشیستی تراوش کرده.
همانطور که گفتیم «تئودورآدورنو» در تقابل با مارکس تاریخ را یک «نگرانی» و «تشویش» تحلیل میکند. ویژگی «نگرانی» این است که مانند «احساسات» کاملاً «طبیعی» است. حال ببینیم فواید «طبیعت گرائی» مکتب فرانکفورت چیست. اگر نگرانی بر انسان چیره شود، و انسان خود را به دست نگرانی بسپارد از خود «واکنش غیرمنطقی» بروز خواهد داد. به این ترتیب است که مکتب فرانکفورت در واقع توحش تاریخ بشر، به ویژه فاشیسم را به عنوان یک نگرانی «توجیه» میکند.
و جالب است که طبق اطلاعات موجود در «ویکیپدیا»، اعضای مهم مکتب فرانکفورت یهودی بودهاند! چه کسی میتواند بپذیرد که قربانیان فاشیسم برای توجیه چنین توحشی «نظریهپردازی» کنند؟ یادآور شویم که موسولینی در سال 1919 رهبر حزب فاشیست ایتالیا بود، و هیتلر در سال 1933 صدراعظم و سال بعد «رهبر» آلمان شد. در نتیجه در سال 1930، توحش فاشیسم در اروپا و به ویژه در آلمان کاملاً شناخته شده بود، و در چنین شرایطی است که «آدورنو» تا سال 1938 در آلمان هیتلری به نظریهپردازی و نقد مارکسیسم مشغول بوده! در سال 1938، آدورنو آلمان را به مقصد ایالات متحد ترک کرد تا راه مکتب فرانکفورت را در آن سوی آتلانتیک ادامه دهد.
چون «مکتب فرانکفورت» نه تنها «تداوم زمان» را نفی میکند، که با دمکراسی نیز تخالف دارد! به عنوان نمونه «هربرت مارکوزه» یکی از شیپورچیهای مکتب کذا در «انسان تک بعدی» چنین فرموده، «آزادیهای فردی و حق انتخاب یک دروغ بزرگ است که بر نیازهای واقعی بشر پرده میافکند.» به ادعای اهالی مکتب فرانکفورت این آزادیها «بعد درونی روح» را سرکوب کرده، مانع ایجاد «تغییر» میشود! «تغییر» برای این حضرات همان «شورش» و «ایجاد گسست» در نظم حاکم است. البته به یاد داشته باشیم که اینان در دهة 1960 در یک نظام دمکراتیک چنین ترهاتی را به هم میبافتند، تا از این طریق جنبشهای چپ را در اروپا و آمریکا به «بیراهة شورش» هدایت کنند. و در این مهم موفق هم شدند.
از جمله ترهات حضرت «مارکوزه» نفی انتخابات دمکراتیک است! ایشان در همان کتاب کذا میفرمایند، چه فایده! «با رأی دادن جای مهتر و کهتر عوض نمیشود!» این چنین است که مشاهده میکنیم بعضیها «دمکراسی» را نمیپسندیدند و ضمن خدمت در راه منافع دستگاه «تبلیغاتی ـ سیاسی» عموسام، برای جهان سوم نسخة شورش تجویز میکردند و تلویحاً میگفتند، اگر دمکراسی ندارید، شانس بزرگی آوردهاید، چون «نیازهای واقعیتان» سرکوب نمیشود، و میتوانید حسابی شورش کنید و خود و مملکت را به نابودی بکشانید.
به زعم مارکوزه، «تکبعدی» شدن انسان از «تمدن» [غرب] میآید. آنحضرت میفرمایند، «این احزاب سیاسی و سندیکاها اصلاً به درد نمیخورند چون انقلابی نیستند!» در قاموس مارکوزه احزاب میباید همچون حزبالله خودمان «انقلابی» باشند و بجای حفظ تعادل دمکراتیک در جامعه و فراهم آوردن زمینة ارتباط دمکراتیک میان مردم، هر روز به جنگ و جدال با نظم موجود قیام کنند! حال آنکه به صراحت میبینیم امثال آدورنو و مارکوزه خود در خدمت نظم موجود بوده، و برای حفظ منافع نظام سرمایهسالاری است که این «نظریهها» را تحویل شوت و پرتها میدادند. همانطور که در وبلاگ «پائیز و پاسبان» اشاره شد، تزهای «مترقی» مکتب فرانکفورت دقیقاً در راستای سیاستهای جنگطلبانة سازمان ناتو و چپاول جهان سوم قرار گرفته.
به عنوان نمونه شرایط امروز را در ایران و روسیه در نظر میگیریم. میدانیم که سه کشور روسیه، ایران و امارات قصد تشکیل یک کارتل گازی دارند. واضح است که حکومت قدر قدرت جمکران نه دارای فناوری لازم در این زمینه است و نه میتواند برای فروش گاز خود بازاریابی کند. در واقع روسیه و انگلستان سرمایهگذاری، فناوری و بازاریابی را بر عهده خواهند گرفت، و ایران و امارات نیز به نسبت امکانات خود در منافع این کارتل سهمی خواهند داشت. اما به محض انتشار خبر کارتل گازی، اتحادیة اروپا و ایالات متحد فریاد اعتراضشان بلند شد! چون تاکنون اینان برای شکستن بهای گاز روسیه، حکومت مستقل جمکران را به ابزار تأمین منافع خود تبدیل کرده بودند و علیرغم تحریم اقتصادی، قراردادهای خفتبار یکی پس از دیگری با چین، و به ویژه با سوئیس و آلمان و اطریش بر ملت ایران تحمیل میشد، تا به این وسیله بهای گاز روسیه در بازارهای اروپا کاهش یابد! این است فواید سیاست «نه شرقی، نه غربی» و «استقلال»! فوایدی که با کودتای کلنل آیرونساید «اندرون شده»، و امیدواریم پیش از آنکه «با جان به در شود»، این سیاست به پایان رسد. همچنین امیدواریم اگر چنین کارتلی تشکیل شد، دیگر میرزای شیرازی یا مصدقالسلطنهای ظهور نکند تا به بهانة «حفظ منافع ملی» و در واقع برای حفظ منافع اربابان، از جیب ما ملت به انگلستان و روسیه خسارت بپردازد، و گاز را برایمان «ملی» کند! چرا که آناً پس از یک کودتای خوب و مردمی، پای آمریکا و کنسرسیوم به ایران باز میشود و یک قهرمان «شهید» دیگر هم طی دهههای آینده به «قهرمانان ملی» ما ملت افزوده خواهد شد.
لازم است یک پرانتز باز کنیم و توضیح دهیم که «ملیکردن نفت» در واقع برای پر کردن جیب امپراطوری بریتانیا صورت گرفت. بریتانیا از یکسو خسارت لغو قرارداد را از ایران دریافت کرد و از سوی دیگر به عنوان سهامدار عمدة کنسرسیوم حدود سه برابر این خسارت را از شرکای جدید دریافت کرد! یادآور شویم که 40 درصد از سهام کنسرسیوم متعلق به بریتیش پترولیوم است! یکی از فواید قرارداد با کنسرسیوم این است که مانند موجودیت حکومت اسلامی در ابهام کامل قرار دارد! برخلاف قرارداد با انگلستان که در آن کشور ایران در منافع حاصل از فروش نفت هم سهیم بود، پس از ملی شدن نفت «قرارداد» نوین برای کنسرسیوم این امکان را فراهم میآورد که «تولید» و فروش نفت ایران را طبق سیاستهایاش تغییر دهد. و سیاستهای کنسرسیوم در آنروزها همانطور که میدانیم اعمال فشار بر اتحادجماهیر شوروی بود. این قرارداد هر 25 سال یکبار تمدید میشود و دولت مهدی بازرگان در کمال بیشرمی، پس از کودتای 22 بهمن آنرا تمدید کرد، تا بتواند هزینة جهاد پنتاگون با اتحاد شوروی را از محل درآمد نفت ایران تأمین کند. ایران که به دلیل گروگان گیری «تحریم» شده بود، و طی هشت سال «نعمت الهی» نفت را بشکهای 9 دلار به حراج گذاشته بود! بهتر بگوئیم کنسرسیوم در راستای سیاستهای خود بهای هر بشکه نفت ما را 9 دلار تعیین کرده بود. دلیل اصرار گورکنها و امام سیزدهم بر تداوم جنگ هم همین امر بیاهمیت بود: تداوم تاراج، سرکوب و کشتار. حال باز گردیم به مکتب فرانکفورت، که به بهانة نقد مارکسیسم در واقع به توجیه فاشیسم اشتغال دارد. و از قضای روزگار اصطلاحات رایج فلاسفة کودکستانی در جمکران، پیرامون «عقلانیت در مدرنیته» و «دین عقلانی» از همین مکتب فاشیستی تراوش کرده.
«ماکس هورکنهایمر» و «تئودور آدورنو» برای نفی فلسفة مارکس که «عقل تاریخ» را مطرح کرده، با فراموش کردن نیچه، فیلسوف مدرنیته که آشکارا از «شکست عقل» سخن میگوید، «عقل» را به کل «مدرنیته» پیوند زده، ادعا کردهاند که «خود تخریبی عقل» اشکال اساسی در «مدرنیته» است! و به این ترتیب با یک تیر دو نشان میزنند، هم «مدرنیته» را تحریف میکنند، و هم با نفی فلاسفة عصر روشنگری، به زعم خود فلسفة مارکس را هم در یک چرخش قلم زیروزبر میفرمایند.
ایندو نابغة مکتب فرانکفورت میگویند، «دیالکتیک عقل» تحولات تاریخی عقل را تحلیل میکند، بنابراین هم یک «فلسفة تاریخ» و هم یک «فلسفة سیاسی» است! ایندو سپس میافزایند، هر تفکری در خدمت «نظم موجود» قرار گیرد در راه نابودی خود گام بر میدارد، و همین جملة سحرانگیز به دو نابغة مکتب فرانکفورت امکان میدهد تا با توسل به اصل جادوئی «ترادف کلی»، فلاسفة دورة «روشنگری» را نیز به زیر سئوال برند. اینان ادعا میکنند فلاسفة عصر روشنگری در خدمت «نظم موجود» بودند! بهتر است بگوئیم فلاسفة روشنگری نظریاتشان را به فرمودة حاکمیت تنظیم نمیکردند، در صورتیکه امثال مارکوزه و آدورنو برای توجیه فاشیسم و سرکوب استعماری «نظریهپردازی» کردهاند. و هانتینگتون نیز پیرو همین مکتب سرکوب است.
در هر حال «نظم موجود» در «هر دوره» و در «هر کشور» یکسان نیست. فرانسة قرن هجدهم را با فرانسة قرن هفدهم یا اسپانیای قرن هفدهم نمیتوان مقایسه کرد. ولی «نظم موجود» در اروپا پس از تشکیل سازمان ناتو، سیاست کشورهای عضو را در مسیر واحدی قرارداد: مسیر سرکوب استعماری در بیرون مرزها و پشتیبانی همزمان از شورش چپگرایان جهت تقویت سرکوب فاشیستی. ظهور گروههای مسلح چپگرا در کشورهای دمکراتیک در واقع همین سیاست را دنبال میکرد. در دهة شصت، که همگی به تب چهگوارا دچار شده بودند، تب کذا در فرانسه «عرق» کرد و یک معلم شهرستانی به نام «ژرژ پمپیدو» که برای نگاشتن متن سخنرانیهای ژنرال دوگل «استخدام» شده بود، و از قضای روزگار و به دلائل نامعلوم تحت حمایت خانوادة روتچیلد قرار داشت در جایگاه ریاست جمهوری فرانسه قرارگرفت! پس تعجبی ندارد که فردی به نام «دانیل کوین بندیت» هم در جریان عرق کردن تب چپگرائی در جایگاه ابدی «قهرمان» و «شورشی» بنشیند!
البته فراموش نکنیم که قهرمان «محفل شورش» در آلمان، شخص یوشکا فیشر است که پیشتر به سوابق درخشان وی اشاره کردهایم. فیشر هم مانند «کوین بندیت» در خط سیاست جنگطلبان طرفدار اسرائیل قرار دارد و چپنمائی در واقع نقابی است بر فعالیتهای واقعی اینان. از مطلب دور افتادیم بازگردیم به مکتب فرانکفورت که در پوشش نقد مارکسیسم به توجیه فاشیسم پرداخته، و در عالم منطق و معانی به ژیمناستیک مشغول است.
دلیل «ژیمناستیک» هابرماس، مارکوزه، هورکنهایمر و آدورنو در عالم منطق و معانی چیست؟ پیشتر گفتیم که فلسفة مارکس ملهم از فلاسفة عصر روشنگری است. مارکس با چرخش به سوی این فلاسفه توانست از ایدهآلیسم و تاریخسالاری هگل بگسلد و «انسان» را «تاریخساز» تعریف کرده، «عقل» را حاکم بر روند تاریخ بداند. اما مکتب فرانکفورت که پس از انقلاب اکتبر پایهگذاری شد وظیفه داشت ضمن نفی و تحریف مارکسیسم، «انسان محوری» مدرنیته را نیز تحریف کند. دلیل ارادت «هانتینگتون» به لنین آنهم در سالهای تب چهگوارا همین بود! قلمفرسائی «سرژ هلیمی» در مدح هانتینگتون نیز ریشه در همین مسیر مقدس انسانستیزی دارد.
هانتینگتون در سال 1968 کتابی تحت عنوان «نظم سیاسی در جوامع در حال تحول» منتشر کرده که به اعتقاد «هلیمی» لازم است مشاوران جرج بوش هم آن را بخوانند! چرا که در کتاب مذکور هانتینگتون «فرهیخته» ادعا میکند، جنگهای استقلال آمریکا یک «انقلاب» بوده همانند جنگ رودزیا بر ضد استعمار بریتانیا! فعلاً تعریف نوین «انقلاب» را به خاطر بسپاریم! تا برسیم به داستان کدوقلقلهزن در باب رشد همزمان صلح، دمکراسی، توسعه و تجارت که از سوی شهید «جان.اف.کندی» ارائه شد و جیمی کارتر و بیل کلینتون هم با آن موافق بودند! البته سرژ هلیمی به ما نمیگوید جنایاتی که در دوران این سه رئیس جمهور در ویتنام، هندوراس، نیکاراگوئه، ایران، عراق، افغانستان، لبنان، یوگسلاوی، و ... رخ داد در کدام رده قرار میگیرد: صلح، تجارت، توسعه یا دمکراسی؟
ساموئل هانتینگتون نوعی مدرنیتة سیاسی اختراع کرده که هیچ ارتباطی با توسعة اقتصادی هم ندارد! چرا که در چنین مدرنیتهای، ارتش نافرمانی میکند، روشنفکران مخالفت میکنند و دانشجویان هم خرابکاری! در نتیجه زمینه برای کمونیسم فراهم میشود! میبینیم که بیجهت نیست گورویدال این نابغة بزرگ را «مضحک» میخواند! اینحضرت در واقع آشوب و هرج و مرج را «مدرنیتة سیاسی» معرفی کرده، و در این گیرودار روشنفکر مخالف را هم در ردة خرابکار و نافرمان قرار میدهد. و این مهملات را سرژ هلیمی، فرزند خلف ژیزل هلیمی، مسائلی بسیار «دقیق» و «موشکافانه» میدانند.
البته در دقت و موشکافی هانتینگتون نمیتوان تردید کرد چرا که وی با دقت فراوان فرامین پنتاگون را اجرا میکند و بیش از هر چیز خواهان حفظ همان «نظمی» میشود که ظاهراً در تضاد با آن قرار گرفته! ولی نظم مطلوب هانتینگتون، نظم الهی است. ایشان میفرمایند، یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود! و همین خدا بعضی کشورها را «محروم»، «فقیر»، «سنتی» و «نادان» آفرید. و این کشورهای نادان و محروم وقتی تلاش میکنند که ثروتمند شوند به بیثباتی دچار میشوند و راه برای کمونیسم هموار میشود:
«بیثباتی کشورهای محروم معلول فقرشان نیست، علت این است که این کشورها برای ثروتمند شدن تلاش میکنند. یک جامعة سنتی مطلق در عین حال فقیر، نادان و با ثبات خواهد بود.»
فواید فقر کذا این است که «آرامش» ایجاد میکند. چون هانتینگتون هم مانند اهالی مکتب فرانکفورت تاریخ را یک نگرانی و تشویش میبیند، در غیراینصورت چنین مهملاتی به هم نمیبافت. این استاد دقیق و موشکاف نتیجه گرفته که در سال 1966 «احتمال شورش» در کشورهای فقرزدة آمریکای لاتین دوبار کمتر از کشورهای دیگر بوده. گویا در کشورهای آمریکای لاتین به زعم هانتینگتون استعمار حضور ندارد! مبارزات مردم در این منطقه برای ثروتمند شدن است، نه برای کوتاه کردن دست استعمار، و خلاصه برای حفظ ثبات و آرامش لازم است مردم هیچ حرکتی نکنند، تا تاریخ متوقف شده، «نگرانی» آدورنو و پیروان مکتب فرانکفورت پایان گیرد! چرا که از نظر اینان «تاریخ» یا همان حرکت انسان در زمان و مکان مشخص نگرانی و دلهره به همراه میآورد.
حضرت هانتینگتون ضمن رکوع و سجود به درگاه پنتاگون سرنوشت کشورهای غیرغربی را چنین مقدر فرمودهاند که مانند کشورهای اروپای قرن 17، یا مدرنیتة سیاسی داشته باشند یا کثرتگرائی دمکراتیک!
هانتینگتون ظاهراً تاریخ اروپای قرن 17 و نظام دمکراتیک را در آبدارخانة سازمان سیا آموخته، چون نه تنها در اروپای قرن هفدهم «مدرنیتة سیاسی» رؤیت کرده که دمکراسی را هم با پوپولیسم اشتباه گرفته. در هرحال سرژ هلیمی را این مهملات سخت خوش آمده، چون هانتینگتون با تأکیدات ابلهانه بر محرومیت و فقر «ذاتی» جوامع در واقع از سرکوب فاشیستی و چپاول استعماری دفاع میکند. اتفاقاً در وقوقیههای جمعه نیز پیوسته بر «مشیت الهی» تأکید میشود! و این قبیل ترهات است که به هلیمی امکان میدهد یک «ایسم» به اسلام بیفزاید و با یک «اگر» ناقابل «نظم» را در عراق و افغانستان مستقر کند. اگر نظر ما را بخواهید باید بگوئیم «گورویدال» با مضحک خواندن هانتینگتون در حق وی نزاکت را بیش از حد رعایت کرده.
منابع: هربرت مارکوزه، «انسان تک بعدی»، انتشارات مینویی، پاریس، 1968،
ماکس هورکنهایمر و تئودورآدورنو، «دیالکتیک عقل»، پاریس، انتشارات گالیمار.
...
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت