ملامتیان!
...
امروز «نامهای به نصرت رحمانی»، یکی از سرودههای نادر نادرپور را از زاویة «ادبیات اجتماعی» بررسی میکنیم. نیازی نیست بگوئیم که این شعر همچون دیگر اشعار نادرپور سرشار از لطافت و احساس است؛ زیباست و گیرا! در عمل، تمامی سرودههای نادرپور زیباست. اما چرا این شعر را از میان تمامی اشعار وی برگزیدهایم؟ چون «نامهای به نصرت رحمانی» حکایت حضور «انسان» در مقام شاعر در جامعة ایران است. جامعهای که در پی حملة تازیان و تحمیل دین اسلام متحمل «گسست فرهنگی» بسیار عمیقی شده؛ این حمله ادبیات ایران را از شالودة ایرانیاش یعنی اسطوره و حماسة ایرانی جدا کرده، اسطورههائی بیگانه را جایگزین آنها نموده. در این شعر میبینیم که ادبیات ایران نه تنها از پیامدهای این گسست رهائی نیافته که در دورة معاصر، با نشستن «مرثیه» بجای «غزل» و استقرار حکومت اسلامی گسست سهمگینتری نیز بر فرهنگ ایران تحمیل میشود.
نادرپور در «نامه به نصرت رحمانی» تحولات تاریخ معاصر ایران را از روزنة تحولات شعر فارسی مینگرد. نادرپور به ما میگوید چگونه با هویت خود به عنوان ایرانی در «موزه» آشنا میشود، چگونه به عنوان شاعر بر سرزبانها میافتد و به دلیل اسلامی بودن فرهنگ حاکم بر جامعه این شهرت پیوند او را با هویت ایرانیاش میگسلد و شاعر به ناچار برای حفظ آزادی انسانی خود با نفی خدای اسلام، در «بهشت» به خدمت «شیطان» در میآید.
سرودة نادرپور جامعه را با «موزه» در ترادف قرار میدهد. یادآور شویم ارتباط «سراینده» با شخص نادرپور، همان ارتباط نویسنده است با «راوی» در رمان. به عبارت دیگر آنکه در شعر میگوید «من»، شخص نادرپور نیست. «من» بازتاب «ذهنیت» نادرپور است که روند تحولات ادبی و سیاسی ایران را از دید «ما، شاعران ایرانی، از نسل مشاهیر کهن»، بازگو میکند. اگر این «نامه» خطاب به «نصرت رحمانی» نوشته شده دلائل فراوان دارد که مهمترینشان مواضع روشن نصرت رحمانی، در برابر پدیدة «انقلاب اسلامی»، سوگواری، مرگپرستی، بندگی و پدرپرستی است.
بسیاری از شاعران معاصر ـ خارج از مداحان، مجیزگویان و قهرمانسازان که همچنان در وصف سجاده و تسبیح شعر میبافند ـ در برابر حکومت سلاخان و قدارهبندان شیعیمسلک که بر ایران غبار مرگ پاشیدند مواضع روشنی اتخاذ نکردند. شاید به دلیل ناآگاهیشان بود و یا مماشاتشان با اهل قدرت. در هر حال نصرت رحمانی خارج از ردة اینان قرار داشت، وی هر چند در ایران ماند، همچون نادرپور از سلاخان کناره گرفت.
باری در مرحلة نخست سرودة نادرپور، «آدم»، انسان اسطورهای با آزادی و انسانیات خود آشنا شده، «اطاعت» را کار شیطان میداند. روشنتر بگوئیم انسان آزاد بجای «آدم» یا همان بندة مطیع خدا در اسطورههای بیگانه مینشیند. و اینچنین است که انسان، تنها و بیگانه در جمع، که «خویش» را در موزة بیجان طبیعت باز مییابد، پای به جامعه میگذارد:
آنروز
تالار موزه از همه کس پر بود
از پیر تا جوان
دیوارها، طبیعت بیجان را
یا چهرة آدمیان را
در قابهای یکسان بر سینه داشتند
[...]
من نام دلپسند ترا میشناختم
نام تو راز چیرگی حق بود
بر ادعای مصلحت باطل
اما تو از ملامتیان بودی
بدنامی اطاعت شیطان را
در کوی خودفروشان فریاد میزدی
«ملامتیان» کیستند؟ آنها که اطاعت و مصلحتجوئی را دون شان «انسان» و نشان «خودفروشی» میدانند. آنان که زندهاند، صمیمیت و همت بلند دارند. آنان که هویت و فردیت خود را در «جمع» از دست نمیدهند. در واقع سراینده در موزة طبیعت بیجان صدای خود را در ازدحام و هیاهوی «جمع» میشنود، با «خود» آشنا میشود و به اصالت انسانی خود میپیوندد:
دست مرا فشردی و گفتی:
خوشوقتم ای رفیق
این گفته در سکوت درون من
تکرار گشت و سوی تو باز آمد
میبینیم که در بخش فوق، ضمیر اول شخص مفرد، «من» در واقع سخن «خود» را پژواک میدهد و تکرار میکند. در این برهه شناخت و آگاهی از فردیت است که انسان از موزة طبیعت بیجان به موزة بزرگتری پای میگذارد، به «خیابان!» در این موزة بزرگ هم سراینده «تنها» است. به عنوان «زنده»، «عاشق» و کسی که «نوشخند صمیمانه» دارد تنهاست. در موزة خیابان بجز «تصویر» مرگ هیچ نیست. «مرگ» در ترادف با نفرت، بیتفاوتی، نیشخند و نیرنگ:
دست تو را به دست گرفتم
از موزة طبیعت بیجان درآمدیم
تصویرهای پیر و جوان دیدیم
اما میان آنهمه تصویر
تنها تو زنده بودی و عاشق
تنها تو نوشخند صمیمانه داشتی
پس از «هزارسال» آشنائی با «خود»، سراینده به دلیل شهرت، هویت خویش را در آینههای «فریب جمع» گم کرده از «خود»، از هویت تاریخی خود بیگانه میشود:
آنگاه چشم پنجرهها را سرود ما
برکوچهها گشود
[...]
ما از غرور سر به فلک بر فراختیم
وز اشتیاق دیدن تصویر خویشتن
دل را به چاپلوسی آئینه باختیم
آئینه تا صداقت خود را نشان دهد
در پیش روی آینهای دیگر ایستاد
تصویر ما از این یک، در آن یک اوفتاد
ما را ز هم گسست
[...]
یادآوردن از هویت تاریخی، از ایران پیش از اسلام، برههای است و غمانگیز:
گاهی که چشم ما به هم اوفتاد
در خود گریستیم و گذشتیم
اکنون هزار سال
از داستان دوستی ما گذشته است
آئین روزگار دگرگونه گشته است
[...]
آنچه در پی این گسست در برابر سراینده وجود دارد، یک ویرانة فرهنگی است. در این ویرانه است که شاعر با «خودفریبی» در جستجوی «گنج سخن» برمیآید. اما «گنج سخن» را بدون شاهنامه چگونه میتوان یافت. کدام شاعر میتواند ریشههای شعر را در حماسه نادیده انگارد؟ دوران حماسه گذشته، اما آنچه باید جایگزین حماسه شود، از پایه و اساس برخوردار نیست، چرا که شاهنامه، تکیهگاه و سرچشمة شعر فارسی در زمرة «غایبان» قرار گرفته. پس شاعر با خودفریبی هویت واقعی خود را کنار گذارده روی به اسطورة بیگانه میگذارد، در «بهشت آدم و حوا»، به خدمت «شیطان» در میآید. چرا که شیطان ادیان ابراهیمی همچون «خود» سراینده با «اطاعت» و بندگی بیگانه است.
امروز، شهر ما نه همان شهر
تقدیرما نه آنچه گمان کردیم
ما سیلی حقیقت پنهان را
هرگز به روی خویش نیاوردیم
[...]
ما درخرابهای که به جز آفتاب و فقر
گنجینهای نداشت
در جستجوی گنج سخن بودیم
دوران ما، طلوع تغزل را
در غیبت حماسه خبر میداد
ما رایت بلند تخیل را
بر بام این سرای تهی برافراشتیم
پیشینیان ما
از یاد رفتگان خدا بودند
ما جان و تن به خدمت شیطان گماشتیم
پیامد این «بیگانگی با خود» در عرصة شعر، پیروزی «تصویرجمعی» فقر و فاجعة تشیع است بر هویت ایرانی. نشستن «مرثیه» است بجای «غزل»، یا بهتر بگوئیم دوران مرگپرستی و پدرپرستی است. به عبارت دیگر دوران «پیروزی انقلاب اسلامی» است. زمانیکه شعر از «شعور» به «شعار» روی می آورد، و گلوله بجای «برهان قاطع» مینشیند. شاعر برخلاف «چند چهرگان» خودفروش که زبان به «نیرنگ شعار» گشودهاند سکوت بر میگزیند.
ما عطر عشق را
در لابلای حافظه و جامه داشتیم
[...]
اما هنوز، آئینههای بزرگ شهر
تصویر فقر و فاجعه را باز مینمود
ما، از غزل به مرثیه پیوستیم
اما صفیر تیر
از نالههای شعر رساتر بود
ما در میان معرکه دانستیم
کز واژه کار ویژه بر نمیآید
وین حربه را توان تهاجم نیست
تیر گلوشکاف که برهان قاطع است
هرگز نیازمند تکلم نیست
اما چگونه این سخن بینقاب را
با چندچهرگان به میان میگذاشتیم؟
ناچار لب ز گفتن حق بستیم
اما زبان به ناحق نگشودیم
ما کودکان زیرک این قرن، ای رفیق
از نسل ابلهان کهن بودیم
[...]
متأسفانه در گیرودار شایعه پراکنی و جنجال رسانههای غرب جهت تحمیل گسست سیاسی بر جامعة ایران، بسیاری از شاعران نیز «در کنار مردم» قرار گرفتند و سرودههای عوامپسند خویش را در بازار ابتذال عرضه کردند. نادرپور جزو شاعران نادری بود که همرنگ جماعت نشد، مردم را به گام نهادن در مسیر مرگ تشویق نکرد و به دیدار دیوجماران هم نرفت. نادرپور از معدود شاعران معاصر بود که پیامدهای شوم «گسست» در ادبیات ایران را در «نامه به نصرت رحمانی» به تصویر کشید. گسستی که عبادت و بندگی را بجای عشق مینشاند. گسستی که بر تجربة گذشتگان خط بطلان کشیده راه را بر رشد و تداوم میبندد:
اکنون چراغ عشق درین خانه مرده است
باید که پیهسوز عبادت را
در خلوت خیال برافروزیم
آئینههای تجربه زنگار خورده است
باید که راه و رسم معیشت را
از کودکان خویش بیاموزیم
ما نان به نرخ خون جگر خوردیم
زیرا که نرخ روز ندانستیم
شعر از شعور رو به شعار آورد
ما فهم این سخن نتوانستیم
نادر نادرپور، در تابستان سال 1359 ایران را برای همیشه ترک گفت.
نادرپور در «نامه به نصرت رحمانی» تحولات تاریخ معاصر ایران را از روزنة تحولات شعر فارسی مینگرد. نادرپور به ما میگوید چگونه با هویت خود به عنوان ایرانی در «موزه» آشنا میشود، چگونه به عنوان شاعر بر سرزبانها میافتد و به دلیل اسلامی بودن فرهنگ حاکم بر جامعه این شهرت پیوند او را با هویت ایرانیاش میگسلد و شاعر به ناچار برای حفظ آزادی انسانی خود با نفی خدای اسلام، در «بهشت» به خدمت «شیطان» در میآید.
سرودة نادرپور جامعه را با «موزه» در ترادف قرار میدهد. یادآور شویم ارتباط «سراینده» با شخص نادرپور، همان ارتباط نویسنده است با «راوی» در رمان. به عبارت دیگر آنکه در شعر میگوید «من»، شخص نادرپور نیست. «من» بازتاب «ذهنیت» نادرپور است که روند تحولات ادبی و سیاسی ایران را از دید «ما، شاعران ایرانی، از نسل مشاهیر کهن»، بازگو میکند. اگر این «نامه» خطاب به «نصرت رحمانی» نوشته شده دلائل فراوان دارد که مهمترینشان مواضع روشن نصرت رحمانی، در برابر پدیدة «انقلاب اسلامی»، سوگواری، مرگپرستی، بندگی و پدرپرستی است.
بسیاری از شاعران معاصر ـ خارج از مداحان، مجیزگویان و قهرمانسازان که همچنان در وصف سجاده و تسبیح شعر میبافند ـ در برابر حکومت سلاخان و قدارهبندان شیعیمسلک که بر ایران غبار مرگ پاشیدند مواضع روشنی اتخاذ نکردند. شاید به دلیل ناآگاهیشان بود و یا مماشاتشان با اهل قدرت. در هر حال نصرت رحمانی خارج از ردة اینان قرار داشت، وی هر چند در ایران ماند، همچون نادرپور از سلاخان کناره گرفت.
باری در مرحلة نخست سرودة نادرپور، «آدم»، انسان اسطورهای با آزادی و انسانیات خود آشنا شده، «اطاعت» را کار شیطان میداند. روشنتر بگوئیم انسان آزاد بجای «آدم» یا همان بندة مطیع خدا در اسطورههای بیگانه مینشیند. و اینچنین است که انسان، تنها و بیگانه در جمع، که «خویش» را در موزة بیجان طبیعت باز مییابد، پای به جامعه میگذارد:
آنروز
تالار موزه از همه کس پر بود
از پیر تا جوان
دیوارها، طبیعت بیجان را
یا چهرة آدمیان را
در قابهای یکسان بر سینه داشتند
[...]
من نام دلپسند ترا میشناختم
نام تو راز چیرگی حق بود
بر ادعای مصلحت باطل
اما تو از ملامتیان بودی
بدنامی اطاعت شیطان را
در کوی خودفروشان فریاد میزدی
«ملامتیان» کیستند؟ آنها که اطاعت و مصلحتجوئی را دون شان «انسان» و نشان «خودفروشی» میدانند. آنان که زندهاند، صمیمیت و همت بلند دارند. آنان که هویت و فردیت خود را در «جمع» از دست نمیدهند. در واقع سراینده در موزة طبیعت بیجان صدای خود را در ازدحام و هیاهوی «جمع» میشنود، با «خود» آشنا میشود و به اصالت انسانی خود میپیوندد:
دست مرا فشردی و گفتی:
خوشوقتم ای رفیق
این گفته در سکوت درون من
تکرار گشت و سوی تو باز آمد
میبینیم که در بخش فوق، ضمیر اول شخص مفرد، «من» در واقع سخن «خود» را پژواک میدهد و تکرار میکند. در این برهه شناخت و آگاهی از فردیت است که انسان از موزة طبیعت بیجان به موزة بزرگتری پای میگذارد، به «خیابان!» در این موزة بزرگ هم سراینده «تنها» است. به عنوان «زنده»، «عاشق» و کسی که «نوشخند صمیمانه» دارد تنهاست. در موزة خیابان بجز «تصویر» مرگ هیچ نیست. «مرگ» در ترادف با نفرت، بیتفاوتی، نیشخند و نیرنگ:
دست تو را به دست گرفتم
از موزة طبیعت بیجان درآمدیم
تصویرهای پیر و جوان دیدیم
اما میان آنهمه تصویر
تنها تو زنده بودی و عاشق
تنها تو نوشخند صمیمانه داشتی
پس از «هزارسال» آشنائی با «خود»، سراینده به دلیل شهرت، هویت خویش را در آینههای «فریب جمع» گم کرده از «خود»، از هویت تاریخی خود بیگانه میشود:
آنگاه چشم پنجرهها را سرود ما
برکوچهها گشود
[...]
ما از غرور سر به فلک بر فراختیم
وز اشتیاق دیدن تصویر خویشتن
دل را به چاپلوسی آئینه باختیم
آئینه تا صداقت خود را نشان دهد
در پیش روی آینهای دیگر ایستاد
تصویر ما از این یک، در آن یک اوفتاد
ما را ز هم گسست
[...]
یادآوردن از هویت تاریخی، از ایران پیش از اسلام، برههای است و غمانگیز:
گاهی که چشم ما به هم اوفتاد
در خود گریستیم و گذشتیم
اکنون هزار سال
از داستان دوستی ما گذشته است
آئین روزگار دگرگونه گشته است
[...]
آنچه در پی این گسست در برابر سراینده وجود دارد، یک ویرانة فرهنگی است. در این ویرانه است که شاعر با «خودفریبی» در جستجوی «گنج سخن» برمیآید. اما «گنج سخن» را بدون شاهنامه چگونه میتوان یافت. کدام شاعر میتواند ریشههای شعر را در حماسه نادیده انگارد؟ دوران حماسه گذشته، اما آنچه باید جایگزین حماسه شود، از پایه و اساس برخوردار نیست، چرا که شاهنامه، تکیهگاه و سرچشمة شعر فارسی در زمرة «غایبان» قرار گرفته. پس شاعر با خودفریبی هویت واقعی خود را کنار گذارده روی به اسطورة بیگانه میگذارد، در «بهشت آدم و حوا»، به خدمت «شیطان» در میآید. چرا که شیطان ادیان ابراهیمی همچون «خود» سراینده با «اطاعت» و بندگی بیگانه است.
امروز، شهر ما نه همان شهر
تقدیرما نه آنچه گمان کردیم
ما سیلی حقیقت پنهان را
هرگز به روی خویش نیاوردیم
[...]
ما درخرابهای که به جز آفتاب و فقر
گنجینهای نداشت
در جستجوی گنج سخن بودیم
دوران ما، طلوع تغزل را
در غیبت حماسه خبر میداد
ما رایت بلند تخیل را
بر بام این سرای تهی برافراشتیم
پیشینیان ما
از یاد رفتگان خدا بودند
ما جان و تن به خدمت شیطان گماشتیم
پیامد این «بیگانگی با خود» در عرصة شعر، پیروزی «تصویرجمعی» فقر و فاجعة تشیع است بر هویت ایرانی. نشستن «مرثیه» است بجای «غزل»، یا بهتر بگوئیم دوران مرگپرستی و پدرپرستی است. به عبارت دیگر دوران «پیروزی انقلاب اسلامی» است. زمانیکه شعر از «شعور» به «شعار» روی می آورد، و گلوله بجای «برهان قاطع» مینشیند. شاعر برخلاف «چند چهرگان» خودفروش که زبان به «نیرنگ شعار» گشودهاند سکوت بر میگزیند.
ما عطر عشق را
در لابلای حافظه و جامه داشتیم
[...]
اما هنوز، آئینههای بزرگ شهر
تصویر فقر و فاجعه را باز مینمود
ما، از غزل به مرثیه پیوستیم
اما صفیر تیر
از نالههای شعر رساتر بود
ما در میان معرکه دانستیم
کز واژه کار ویژه بر نمیآید
وین حربه را توان تهاجم نیست
تیر گلوشکاف که برهان قاطع است
هرگز نیازمند تکلم نیست
اما چگونه این سخن بینقاب را
با چندچهرگان به میان میگذاشتیم؟
ناچار لب ز گفتن حق بستیم
اما زبان به ناحق نگشودیم
ما کودکان زیرک این قرن، ای رفیق
از نسل ابلهان کهن بودیم
[...]
متأسفانه در گیرودار شایعه پراکنی و جنجال رسانههای غرب جهت تحمیل گسست سیاسی بر جامعة ایران، بسیاری از شاعران نیز «در کنار مردم» قرار گرفتند و سرودههای عوامپسند خویش را در بازار ابتذال عرضه کردند. نادرپور جزو شاعران نادری بود که همرنگ جماعت نشد، مردم را به گام نهادن در مسیر مرگ تشویق نکرد و به دیدار دیوجماران هم نرفت. نادرپور از معدود شاعران معاصر بود که پیامدهای شوم «گسست» در ادبیات ایران را در «نامه به نصرت رحمانی» به تصویر کشید. گسستی که عبادت و بندگی را بجای عشق مینشاند. گسستی که بر تجربة گذشتگان خط بطلان کشیده راه را بر رشد و تداوم میبندد:
اکنون چراغ عشق درین خانه مرده است
باید که پیهسوز عبادت را
در خلوت خیال برافروزیم
آئینههای تجربه زنگار خورده است
باید که راه و رسم معیشت را
از کودکان خویش بیاموزیم
ما نان به نرخ خون جگر خوردیم
زیرا که نرخ روز ندانستیم
شعر از شعور رو به شعار آورد
ما فهم این سخن نتوانستیم
نادر نادرپور، در تابستان سال 1359 ایران را برای همیشه ترک گفت.
0 نظردهید:
ارسال یک نظر
<< بازگشت