یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

انقلاب اوشتبر

فرناز تازه از ایران رسیده بود. هنوز شادی آفتاب بازیگوش تهران در صدایش می‌دوید
ـ ناهید خانوم نمی‌دونین، از وقتی شما رفتین وضع هزار بار بدتر شده. اونوقت که جنگ تموم نشده بود، هنوز بهشت بود، نمی‌دونین ناهید خانوم!
این دختر یکی یک‌دانه مهندس «الف»، مقاطعه‌کار معروف تهران به پاریس آمده بود که ادبیات فرانسه بخواند. هرچه گفتم ادبیات فرانسه کسالت‌آور است به گوشش نرفت. در راهروی نمور و نیمه تاریک دانشکده سوربن پا به پای من می‌آمد و تکرار می‌کرد
ـ شما نمی‌دونین من عاشق شعرم.
ـ شعرهای این مملکت شعر حافظ و خیام نیست‌ها، زبان این ها دویست ساله که به زور سر نیزه تبدیل به زبان فراگیر و ملی شده
ـ عب نداره من، من شعر نو هم خیلی دوست دارم
بالاخره یک چمدان سند و مدرک و ضمانت‌مالی به دبیرخانه سوربن دادیم و اسم فرناز را در رشته ادبیات فرانسه نوشتیم. از راهروی دانشگاه معروف که نجات یافتیم، پرسه زنان از سن‌میشل به طرف مونپارناس راه افتادیم. نبش راسپای و مونپارناس، کافه رستوران روتوند منتظرم بود.
از وقتی به پاریس آمده بودم، سالها قبل از افتضاح اسلامی ایران، پاتوق من همین جا بود. هم ایرانی‌ها پای شکسته‌شان را در آن نمی‌گذاشتند،‌ چون جای لات بازی نبود، هم از شر ساواکی‌های دانشجونما آسوده بودم چون ایرانی پایش را به روتوند نمی‌گذاشت. جای امن و تر و تمیزی بود. اکثر گزارش‌های دانشگاه را هم در همین روتوند می‌نوشتم. گارسن‌ها هم شده بودند دوستان و اعضای خانوادة من. هر وقت فرصتی می شد از مشتری های دیگه می‌گفتند و می‌خندیدند. برای همه لقب گذاشته بودن: دکتر دیوانه، مادر بزرگ مسیح، فسیل مونپارناس. .به من هم لقبی داده بودند ولی نفهمیدم لقب واقعی من چی بود، می‌گفتن: «به شما لقب پرنسس غمگین دادیم».
وقتی برای بار دوم به پاریس پناه بردم، چهره محله و ایرانی‌هایی که در مونپارناس بودند، دگرگون شده بود. یک روز روی تراس روتوند فارسی به گوشم خورد، زیر چشمی نگاهی به دست راست انداختم. یک مرد سر تراشیده نکره با پیراهن آبی یقه باز نشسته بود. آستین‌ها را تا آرنج تا زده بود و یک ساعت طلا به دست راستش بسته بود. روبرویش یک مرد میانسال با کت و شلوار ابریشم خاکستری و کفشهای مشکی پیر کاردن، از گرانی در پاریس می‌گفت. بعد از نیم ساعت حرافی، مرد سر تراشیده ساعت طلا را از مچش باز کرد و گذاشت روی میز، جلوی مرد میانسالی که بعدها فهمیدم سفیر سیار ایران بوده. این آخوند ها پاریس را هم به کثافت کشیده‌اند.
فرناز از روتوند چیزی نمی دونست، هر بار که به پاریس آمده بود، از شانزه لیزه و کافه هایش قدمی بیرون نگذاشته بود. می‌گفت:
ـ غیر از شانزه لیزه هیچ جا نمی‌رم، مامانم گفته از همه محله های پاریس امن تره.
گفتم پاریس همه جاش امن و نا امن می‌تونه باشه. وقتی به روتوند رسیدیم، خیال فرناز راحت شد و ترسش ریخت. چند بار نصایح مادرانه را ندیده گرفته بود و تنهایی رفته بود روتوند.
نوروز همان سال فرناز برای دیدن من آمد. یک نظامی هم همراهش بود. یک پسر سیاه سوخته با قد متوسط با لباس استتار کوماندوهای امریکایی و یک کلاه بره مدل مرحوم لنین. چشمهای فرناز از خوشحالی برق میزد:
.ناهید خانوم، دوستم یوسف از سوئد آمده. دانشجوی مهندسی برقه.
این دوستی که نه اسمش را شنیده بودم و نه تا آنروز فرناز صحبتی از او به میان آورده بود لهجه غلیظ اصفهانی هم داشت. از قرار معلوم، جزو کمونیست‌های دو آتشه‌ای بود که دو سه سالی در پاکستان در انتظار کارت پناهندگی، ‌سیگار فروشی می‌کرده. از سوئد خیلی ناراضی بود می‌گفت «فرهنگی ما را نییمی‌شناسن، پاکستانیا خیلی خُبن، فرهنگشون آسیائیه‌اس، قدر می دونند.»
بین انتقاد از سوئد و تعریف از پاکستان چند کلمه هم از خلق‌های قهرمان ایران تحویل داد و یادش رفت نوروز را تبریک بگوید.
من از این چپ های ایران هیچ نمی فهمم، یا به زبانی صحبت می‌کنند که نا مفهوم است یا خودشان هم نمی‌دانند چه می گویند. تا امروز هم نفهمیدم نوروز ضد خلقی است یا لنین اصفهان از این «ناهید خانوم» ضد خلق خوشش نیامده بود.
دو ماه بعد از این ملاقات پر هیجان، فهمیدم فرناز عاشق پسر کبابی بازار اصفهان شده و قصد ازدواج هم دارد! مادر فرناز سراسیمه به پاریس آمده بود که از حماقت دخترش جلوگیری کند ولی مگر حرف به گوش عاشق می‌رود! فرناز دو پایش را در یک کفش کرده بود که یا با یوسف ازدواج می‌کنم، یا اصلاً ازدواج نمی‌کنم. گاهی که با من درد دل می کرد می‌گفت:
ـ ناهید خانوم می‌خوان منو به یک جراح ایرانی مقیم پاریس شوهر بدن ... فکرشو بکنین... مگه من گوسفندم که منو بفروشن؟
ـ جراح مقیم پاریس رو دیدی؟
ـ نه ... ولی با دیدن که نمیشه کسی رو شناخت!
ـ با این یوسف زندگی کردی که بشناسیش؟
ـ نه ولی پسر خوبیه.
ـ می تونی با این جراحه ازدواج کنی، اگه خوشت نیامد طلاق بگیر با این یکی ازدواج کن.
ـ شوخی می‌کنین؟!
ـ ابدا، شوخی در کار نیست. این دوست تو از طبقه اجتماعی تو نیست، هزار درد سر درست میشه برات.
ـ ناهید خانوم شما به این حرفا معتقدین؟ اصلا به شما نمیاد!
ـ پس با این دوستت یه مدتی زندگی کن، ببین می‌تونی با پسر کاسب شهرستانی زندگی کنی یا نه. مجبور نیستی ازدواج کنی که!
ـ نه ناهید خانوم، اون قبول نمی‌کنه، میگه ما مث اروپایی‌ها نیستیم.
عجب! این «لنین اصفهان» هم از آزادی‌های غرب گریزان بود، هم حد و حدود فرهنگ ایران را رد می‌کرد، هم خلقی بود، و هم دندان تیز کرده بود برای یک دختر پولدار، که تنها وراث والدینش هم بود!
چند بار با اصرار فرناز، به همراه زوج آینده، گشتی هم در پاریس زدیم. «لنین» از جامعه مصرفی به شدت دلخور بود:
ـ همین سرمایه داریه‌اس که بشر را به اسارت کشیده‌اس ... تو این کشورا نه زنا آزادند، نه مردا ... این زنا فکر می‌کونن اگر تو خیابونا لخ شند، آزادند ...
هرچه به فرناز گفتم این پسرک لات و بی‌سواد به درد زندگی نمی‌خوره، فایده نکرد.
سپتامبر سال دوهزار و سه، فرناز عازم یک شهرستان سوئد شد و چون تشخیص داده بود که من بین کاسبکار و نجیب‌زاده فرق می‌گذارم، دیگر هیچ تماسی هم با من نگرفت.
نوروز امسال، در پارک لوکزامبورگ قدم می‌زدم. داشتم دعا می‌کردم گوساله زرین واتیکان هر چه زود تر به درک واصل شود که از بیست شش سال نحوست وجودش رها شویم. دیدم یکنفر با عینک سیاه برایم دست تکان می‌دهد. طبق معمول چون عینکم را نزده بودم، صورتش را درست تشخیص نمی‌دادم. وقتی عینکم را از جعبه‌اش در آوردم، صورت ناشناس در دو قدمی من بود. فرناز بود. با مصیبت طلاق گرفته بود:
ـ نتونستم زندگی کنم ... هروقت از خونه بیرون می‌رفتم می‌گفت پرسه زدن تو خیابونا «مالی زنایی نا نجیبس» ... دانشگاه هم که می‌رفتم، باید سر ساعت می‌رفتم، سر ساعت بر می‌گشتم ...
وقتی فرناز عینک سیاه و بزرگ را برداشت، جای نوازش های «لنین اصفهان» هنوز روی صورتش بود. آمده بود پاریس مادر و پدرش را ببیند:ـ چند روز زود تر آمدم، ‌شما رو ببینم که اگر پدر و مادرم چیزی پرسیدن بگین زمین خوردم.

اسطوره ها، نیاکان پاینده ما

اسطوره‌ها پایه و اساس هویت ملت‌ها به شمار می‌آیند. به همان نسبت که فرد هستی خویش را مدیون پدر و مادر است، هویت فرهنگی‌اش را وامدار اسطوره‌های ملی است.
ملت فاقد اسطوره، ملتی است با هویتی شکننده. مانند جنگلی از درختان بی‌ریشه، به هر نسیمی آشفته می‌شود و ‌ به هر توفانی می پراکند.

اسطوره ها چه هستند؟

اسطوره‌ها گذشته‌های برون از تاریخ را بازتاب می‌دهند. همانند آینه تصاویر ناخودآگاه جمعی یک گروه را می‌نمایانند. اسطوره‌ها در حافظه تاریخی تک تک افراد یک ملت جای گرفته و حرکت‌های جمعی را راهبر‌اند. از این رو‌ست که اسطوره‌ها چنین اهمیتی یافته‌اند. اسطوره‌ها، بازتاب گذشته‌ها و تعیین‌کننده آینده‌اند. ترس‌ها،‌ خواسته‌ها،‌ خشم‌ها، شادی‌ها، ستم‌ها و فرجام‌شان همه و همه در اسطوره‌های یک ملت زنده و پا برجای‌‌اند. در هر برهه، حرکت ملت با اسطورة مرتبط با آن برهه وفق می‌یابد. و این یک حرکت آگاهانه و عقلانی نیست. این حرکتی است فیزیکی که بر عقل چیره است، ‌حرکتی است غیر قابل کنترل، حرکتی است جمعی، غریزی و هم سوی با اسطوره. حرکتی است در جهت حفظ هویت، حفظ ملیت، حرکتی است که بر نیروی اسطوره می‌افزاید. حرکت ملتی است جهت دفاع از هویت‌اش. مبارزه ملتی است با مرگ هویتش. حرکت جمعی بر اساس اسطوره است که تاریخ ساز می گردد..
به همین دلیل است که اسطوره‌ها را نمی‌توان تغییر داد. به همین دلیل است که دوام اسطوره‌ها به دوام ملت‌ها پیوند خورده. به همین دلیل است که اسطوره‌های یک ملت را نمی‌توان حذف یا جایگزین کرد. هر تلاشی در این مسیر توام با فاجعه بوده، محکوم به شکست است.
اولین حرکت متشکل مبارزه با حذف اسطوره‌ها، سه قرن پس از رنسانس، در قرن نوزدهم و در اروپا شکل گرفت. اروپای منکوب حاکمیت تحجر کلیسا که آزادی فرد را نه در تعالیم مسیح که در متون یونان باستان یافته بود. اروپایی که پیکر آزاد اندیشان‌اش طعمه شعله‌های آتش تفتیش عقاید شده بود. اروپایی که می‌رفت تا زنجیرهای سلطه خشکه فکران اقتدار طلب فلسفه کلاسیک را بگسلد. اروپایی که پیام‌آوران آزادی بشر از قید خداوند ابراهیم و مذهب را به جهانیان عرضه داشت. اروپایی که نیچه، فروید و داروین را پرورد، پیام آوران آزادی بشر. الهام بخش پیامبران مکتب مدرنیته اسطوره‌های یونان باستان بود.

مرگ خداوند ستمگر و نمادهای زمینی‌اش
نیچه
با رجوع به فلاسفه یونان باستان و با الهام از فلسفه پارمنید، نیچه مرگ خداوند یکتاى جاودان و ناپیدای فلسفه کلاسیک را نوید می‌دهد. نیچه می‌گوید: هرچه زنده است، وجود دارد، هر چه وجود دارد زنده و در حال تغییر و حرکت است. پس خداوند تغییر‌ناپذیر، وجود ندارد، ‌پس خداوندی است مرده. خداوند مدرنیته، زمینی، پدیدار و متکثر و متغیر است.. خداوند مدرنیته، آتش است که به آب و باد و خاک تبدیل می‌شود. به این ترتیب، با رد یکتایی و یگانگی، نیچه بر سلطه تاریخ یکتا‌گرای هگلی نیز نقطه پایان می‌گذارد.
پیام نیچه ساده و کوتاه بود ولی چون تندر سکوت الهیت کلیسا را در هم شکست. این واژگان آذرخش هایی بودند که سایه ظلمات کلیسا را در هم شکستند. خداوند ادیان ابراهیم مرده بود پس ادیا‌‌نش هم مرده‌‌اند. این شروع آزادی بشر در اروپا بود.

به برکت اسطوره دیونیزوس، خداوند شراب و شادی ها،‌ کلام الهیت نیز از سریر قدرت به زیر افکنده می‌شود. هجوم قهقهه دیونیزوس بر کلام خشک و بیروح آپولون، واژگان را به شورش می‌خواند. واژگان دیگر در اسارت آپولون نیستند. دیگر آپولون فرمانروای مطلق عرصه واژگان زبان نیست. آمیختن قهقهه دیونیزوس به کلام الهی آپولون، کلام همگون، خطابه‌ای، خشک و بی روح وی را جان می‌دهد. دیگر اراده آپولون بر زبانش حاکم نیست، دیگر، دوره اسارت واژه‌ها به سر رسیده: دیونیزوس، سرزده، بر الهیت کلام آپولون می‌تازد، واژگان را به شورش فرا می‌خواند و قهقهه دیوانه‌وار را بر کلام الهی حاکم می‌کند. علیرغم اراده آپولون، دیونیزوس زمام کلام را از وی می‌رباید، همانگونه که، طبق تعریف فروید، ضمیر ناخود‌آگاه، اراده انسان بر کلام و حرکاتش را به استهزاء می‌گیرد. همانگونه که نیچه پیام آور مرگ خداوند دنیای کلاسیک است، فروید پیام آور مرگ پدر، نماد الهیت بر روی زمین، است.
آزادی بشر در آزادی سخنش رخ می‌نماید. سخن انسان دیگر در اسارت کلام الهی نیست. دیونیزوس کلام را از یوغ بردگی می رهاند.
همزمان با نیچه، فروید نیز مرگ پدر، نماد الهیت بر روی زمین، را مژده می دهد.

فروید نیز برای تحکیم نظریه خود به یونان باستان روی می‌کند. به اسطوره ها، به عنوان تجلی والای خواسته‌های ضمیر ناخودآگاه در کلام. فرضیه فروید با الهام از اسطوره اودیپ ـ پسری که پدر ناشناخته را به قتل می‌رساند، با مادر نا‌شناخته ازدواج می کند و به جای پدر بر تخت سلطنت می‌نشیند ـ تمایل ناخودآگاه پسر، در دوره شکل‌گیری هویت جنسی‌اش، به نابودی پدر، جهت تصاحب مادر را مطرح می‌کند.

فروید معتقد است که، در گذشته‌های دور، انسان‌ها به صورت قبایل وحشی بدون هر گونه منهیات اخلاقی می‌زیسته‌اند. خانواده به گونه‌ای که امروز می‌شناسیم وجود نداشته، از اینرو، روابط جنسی بین افراد یک خانواده امری طبیعی به شمار می‌رفته. و مبارزه بین مردان قبیله برای تملک زن شامل مبارزه بین پدر و پسر نیز می‌شده. پس از به‌ وجود آمدن جوامع بر اساس دین و اخلاقیات، آداب و تمایلات دوران توحش، در قالب اسطوره تجلی یافته. به عقیده فروید، این تمایلات نابود نشده‌اند، بلکه با قیود اجتماعی سرکوب شده، در ضمیر ناخودآگاه پناه گرفته‌اند. و هرگاه، بتوانند، به صورتی نمادین تجلی یافته، ضمیر خودآگاه و ضمیر برتر را متزلزل می‌کنند. فرضیه فروید، مرگ انسان تعریف شده در کتب مقدس بود که با نظریه داروین به اوج رسید.
داروین با یک جمله، بر اسطوره آفرینش الهی ادیان ابراهیم نقطه پایان می گذارد: انسان فرزند آدم و حوا نیست، انسان از نسل میمون است.