شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۵

ابرمرد و ملایان!
...

امروز سالگرد راهپیمائی بر ضد قانون اساسی دستاربندان حکومت اسلامی است. 27 سال پیش در چنین روزی، حدود 50 هزار نفر در اعتراض به قانون اساسی استبدادی در تهران راهپیمائی کردند. راهپیمایان خواستار قانون اساسی لائیک بودند و در جمع آنان نهضت آزادی حضور نداشت. این را جهت یاد آوری تاریخی به کسانی آوردم که امروز با نفی تاریخ، سعی دارند خود را مخالف حکومت اسلامی نیز جلوه نشان دهند. همان‌ها که حملات همه جانبه به مدرنیته را همصدا با خاتمی آغاز کرده‌اند. بارها و بارها در همین وبلاگ به مدرنیته به عنوان تنها جنبش واقعی ضد فاشیسم اشاره کرده‌ام. مدرنیته ضدفاشیسم است، چرا که با رد مفاهیم فلسفه کلاسیک، یعنی «حقیقت»، «عقل» و «تمامیت»، ‌مفاهیم نوین «واقعیت»، «شوریدگی»، و «نقص» را مطرح کرد. و «حقیقت» در فلسفه کلاسیک را ـ که در ترادف با خداوند قرار می‌گیرد، آسمانی، جاودان و غیر قابل تغییر است ـ مردود می‌شمارد. حال آنکه به «واقعیت»، به عنوان مظهری «زمینی، متکثر و در حال شدن» اعتبار و موجودیت می‌دهد. همین تفاوت به ظاهر کوچک، پایة نفی «تقدس»، پایة تساوی حقوق زن و مرد، و خصوصاً پایة آزادی در بینش هنری ـ هنر،‌ برای هنر ـ شده، هنرمند را آفریدگار نامید. از آنجا که هر جنبش بر بینش منسجم فلسفی تکیه دارد، جنبش مدرنیته نیز در چارچوب فلسفة نیچه جایگاه خود را یافت. به همین دلیل است که در ایران فلسفة نیچه را تعمداً تحریف می‌کنند و از تعریف فلسفی «ابرمرد» در تفکر وی مجسمه‌ای به عنوان انسان برتر و پیشوای سیاسی می‌سازند. این سوءاستفاده،‌ پیش‌تر به وسیلة‌ فاشیست‌ها در دورة هیتلر صورت گرفت، و با استفاده از همین شیوه، منادیان نظریة نازی‌گری هیتلر را به نیچه پیوند زدند. در وبلاگ «نیچه»، در باره مفهوم «ابرمرد» توضیح دادم و نوشتم که ابرمرد، در چارچوب فلسفة نیچه، تنها می‌تواند یک «هنرمند» باشد.

ولی گویا فاشیست‌های ایران نمی‌توانند از شیوة سفسطه و تحریف دست بردارند. به ویژه آنکه، آشفته بازار سیاست ایران، امروز محتاج پیشوای نوین است! و اصولگرایانش، در به در، به دنبال پدر می‌گردند، و اوپوزیسیون این فاشیسم هم، همانطور که همگان به چشم دیدیم،‌ بی‌پدر و بی‌سرپرست شده. و از آنجا که نقش پیشقراولی فاشیسم در ایران همواره به عهده دو نشریة کیهان و اطلاعات است، دیروز پروفسور مولانا از مهاتما گاندی به شیخ حسن نصرالله و جهاداکبر نقب زد و در اطلاعات «سیاسی ـ اقتصادی»، شماره 222ـ221 هم آقای قربانعلی سلیمانپور، عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی، در باب «شالودة فاشیسم در اندیشه سیاسی نیچه» قلمفرسائی‌های مفصلی کرده‌اند. با مطالعة متن آقای سلیمانپور، در می‌باییم که ایشان در مقالة خود 27 پی‌نوشت آورده‌اند که تنها یک مورد آن به اثری از نیچه مربوط می‌شود و آن هم صفحات 62ـ61، از کتاب «چنین گفت زرتشت»، ‌ترجمه آقای آشوری است! یادآور شویم که کتاب مذکور جزو اشعار نیچه است و جهت بررسی بینش یک فیلسوف به مجموعه آثار فلسفی‌اش می‌باید مراجعه کرد تا بتوان نظریات وی را در کل ارائه داد، و نه به صورتی گزینشی، آن هم در یک صفحه شعر ترجمه شده! البته، در کمال تاسف، این نوع بررسی‌ها در کشورهائی که به طاعون «حقیقت .ـ اسطوره» مبتلا شده‌اند آنقدرها رایج نیست.

سنت پژوهش در ایران «ایجاب» می‌کند که با بررسی یک بیت شعر از مولوی، به عنوان جهان‌بینی او، نتیجه گرفت که مولوی از جان نثاران خاندان پیامبر، امامت و شهادت بوده! یا چند بیت شعر حافظ را به دلخواه انتخاب کرد و از آن‌ها مستندات علمی بر اسلامی بودن حافظ استخراج کرد. چون همانطور که جهت صدور مجوز جشن «کتاب سوزان»، عمر گفت، همة علوم در قرآن موجود است، دستاربندان نیز همة «علوم» را به صورت گزینشی و شکمی از درون کتاب‌های «مفید» استخراج کرده پایه‌های حماقت را تحکیم می‌بخشند. به همچنین است در مورد آقای سلیمانپور،‌ عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی بجنورد! ایشان همان طور که توضیح‌المسائل خوانده‌اند، چند خط از چندین کتاب را به هم وصل کرده، و سپس نتیجه می‌گیرند که: «با افکندن نگاهی گذرا به نظرات سیاسی نیچه، گمانی باقی نخواهد ماند که آموزة او تا چه اندازه با اصول و مبانی فاشیسم نزدیکی داشته و بر آن‌ها اثر گذاشته!» و البته نگاه گذرای ایشان به یک یا دو صفحه از اشعار نیچه، ترجمه آقای آشوری محدود می‌شود. ظاهراً نگاهشان خیلی بیش از حد گذرا بوده، چون هیچیک از آثار نیچه در بررسی‌های «عضو هیئت علمی» مورد بحث قرار نگرفته است! آقای سلیمانپور، بدون مطالعه سیر تحولات فلسفه در غرب، فلسفة نیچه را غیر عقلانی می‌شمارند چرا که نیچه «عقل» در فلسفه کلاسیک را نفی می‌کند. طبیعی است که در تداوم تاریخ، «انسان مدرنیته» دیگر نمی‌تواند همان انسان در دوره دکارت باشد. انسان مدرنیته امتداد «انسان دکارتی» است. در نتیجه «عقل»، آن گونه که کلاسیک‌ها تعریف کرده‌اند شامل حال انسان مدرنیته نمی‌تواند بشود.

و اتفاقاً، همین مسئلة تداوم تاریخی است که، مبتلایان به طاعون «حقیقت» از درک آن عاجزند. انسان مدرنیته انسانی است که بر خلاف انسان کلاسیک، ارادة خود را نمی‌تواند بر «پیکر و کلام » خویش حاکم کند. و کلام فرد دیگر بازتاب خواسته‌های ضمائر چندگانه‌ای‌ است که بر او حاکم‌اند. انسان مدرنیته انسانی است که همزمان سه ضمیر «ناخودآگاه، خودآگاه و برتر» بر او فرمان می‌رانند. به عبارت دیگر ضمیر خود‌آگاه، در نوسان بین دو ضمیر دیگر است و این نوسان در نظریه علمی فروید مطرح شده. و نیچه تقریباً همزمان با فروید از تزلزل کلام نزد انسان مدرنیته سخن به میان آورده. به عقیدة نیچه کلام الهی آپولون توسط کلام دیونیزوس از قید الهیت‌ها آزاد می‌شود. ولی این دلیلی بر عقل ستیزی انسان نیست. آنچه در فلسفة نیچه مورد بحث قرار می‌گیرد، ذهنیتی است که از قید کلام خشک و بی‌روح آپولون، کلام کلاسیک‌ها، رها شده. حال اگر آقای سلیمانپور و دیگر اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های روضه‌خوانان، تنها عقل قابل قبول را «عقل کلاسیک» می‌شناسند، چرا که تنها به کمک مفاهیم فلسفه کلاسیک می‌توان از فاشیسم، تحت عنوان پسامدرنیسم حمایت کرد، باید به آنان گفت، که خارج از تبلیغات استعمار در ایران، شیوه‌های بررسی و نقد نیچه و هر فیلسوف دیگر شناخته شده‌اند، و کوبیدن بر طبل «ابرمرد» جهت پیوند دادن نیچه به فاشیسم، شیوة مطلوب اصحاب کلیسا است. چرا که مدرنیته بر آنان نیز گران آمده از آنجا که تمامی اسطوره‌های مسیحیت را نفی می‌کند، و تقدس آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناسد. به همین دلیل است که فعلة کلیسا نیز در غرب با استناد به یک یا دو صفحه از اشعار نیچه، همان را به وی نسبت می‌دهند که در واقع به خود آنان برازنده است. ارتباط و همکاری نزدیک کلیسا با فاشیست‌ها امروز نیز ادامه دارد و پیوند ذاتی فاشیسم با مذهب در بررسی‌های علمی فاشیسم مطرح شده است. اگر کسانی با نگاه «گذرای خود» ‌کشف کرده‌اند که نیچه زن‌ستیز بوده، با در نظر گرفتن زن ستیزی ادیان ابراهیمی، می‌توان گفت که نیچه مسیحی بوده، ولی عضو هیئت علمی مدعی شده که مسیحیت تساوی حقوق انسان‌هاست! و در مقالة گهربار خود دین را حامی تساوی حقوق زن و مرد نیز معرفی کرده‌اند! «[...] از سوی دیگر زن‌ستیزی و مبارزه با دین به ویژه آئین مسیحیت که انسان‌ها را برابر می‌داند، الهام بخش فاشیسم در مبارزه با برابری حقوق زن و مرد و برابری انسان‌ها شد.» این شاید نخستین بار است که، پس از روح الله خمینی منفور، کسی دین را مدافع تساوی حقوق زن و مرد معرفی می‌کند! مسلماً اگر آقای سلیمانپور درباب آزادی‌ها و تساوی حقوق زن و مرد در تاریخ غرب مطالعه‌ای نه چندان عمیق نیز می‌داشتند، چنین مهملاتی را سر هم نمی‌کردند. فاشیسم با نابودی تاریخ، و پیوند آن به اسطوره، تنها زمان حال را به سکون نابودی نمی‌کشد، بلکه آینده را نیز نابود می‌کند و مقالة شرم‌آور یک «عضو هیئت علمی» دانشگاه ایران نشانه‌ای است از همین نابودی. امثال سلیمانپور به دانشجویان ایران می‌آموزند که دین مدافع حقوق انسان‌ها است، می‌آموزند که مسیحیت بر تساوی زن و مرد تاکید دارد. و دانشجویان ایران باید همین مهملات را تکرار کنند، تا جامعة ایران اسلامی آنان را «فرهیخته» بنامد!

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵



سیرک فاشیسم!
...
در مقاله‌ای تحت عنوان «تاریخ و حقیقت»‌ که در کیهان مورخ 29 تیرماه سال جاری انتشار یافته، پروفسور حمید مولانا، به شیوة اسلاف فاشیست خود به تاخت و تاز در زمینة «تاریخ» پرداخته‌اند تا اسطوره و سراب «حقیقت» را به ارزش گذارند. این مقاله، نمونة بارزی از تبلیغات کوکلوکس‌کلان‌ها در کشورهای مسلمان جهان است. هدف برتری طلبان سفید به سکون کشاندن ملت‌های غیراروپائی از طریق تبلیغ «حقیقت» و «اسطوره» است. «حقیقت» به عنوان پدیدة ناشناخته‌ای که رامین جهانبگلو نیز در بارة آن می‌گوید، «هرچه به سویش رویم از ما دورتر می‌شود» با اسطوره، به عنوان «بی‌نشان افسانة آغاز» از فصل مشترکی برخوردار است، هر دو تاریخ‌گریز و زمان‌ستیزند و از اینرو در تقابل با علمیت تاریخ و واقع‌گرائی قرار می‌گیرند. «حقیقت و اسطوره» دو عامل تبلیغ سیاست‌های استعمار در جهان سوم‌اند.

پس از 8 دهه پیوند زدن تاریخ به اسطوره‌های تحجر اسلام، اینبار خط تبلیغات استعمار غرب در ایران سعی بر پیوند تاریخ با اسطوره‌های هند را دارد. چرا که امروز اسلام در ایران، بجز برای نان‌خورهای حوزه و بازار، ‌ ایجاد نفرت می‌کند. فعلة استعمار در آخرین تلاش اسلامی خود تبلیغ «حقیقت» در تفکر هابرماس و امانوئل کانت را سوغات آوردند. و سعی داشتند صورتکی از ماندلا و دالائی لاما بر چهرة کثیف روح‌الله خمینی بگذارند. ولی از آنجا که «حقیقت‌های» اسلام دیگر قابل استفاده نیست، کوکلوکس‌کلان‌ها دست به دامن هند و مهاتما گاندی شده‌اند. تا از این طریق استحمار را شدت بخشند. هرچه باشد، مهاتما گاندی، به عنوان یک واقعیت تاریخی نام پر افتخاری است. هند، استقلال خود از چنگال استعمار بریتانیا را مدیون گاندی است. و دیروز هند از امروزش جدا نیست. پس از گاندی، سران هند، علیرغم توطئه و کارشکنی‌های آمریکا، همواره بر لائیک بودن حاکمیت خود تأکید داشته‌اند. پس از استقلال هند، استعمار انگلیس با حمایت از محمد علی جناح مزدور، قسمتی از خاک اینکشور را به مسلمانانی اختصاص داد که خود را «پاک» و هندیان را «نجس» می‌انگاشتند. و اینچنین بود که موجودیت استعماری شبه کشوری به نام پاکستان از تجزیة کشور هند تأمین شد. جدائی طلبان هند از مسلمان تا سیک همواره مورد حمایت استعمار غرب بوده و هستند. در اواخر دهة 70، زمانی که آمریکا و انگلیس با پشتیبانی از سیک‌ها به بحران و آشوب دامن می‌زدند، سازمان اطلاعات هند، به دلیل مسائل امنیتی، اقدام به اخراج دو مامور سیک از گارد ویژة نخست وزیری را نمود، و نخست وزیر وقت، ایندیرا گاندی، با تأکید بر اینکه «هند متعلق به همة هندیان است و دولت لائیک نمی‌تواند گروه و مذهب خاصی را نفی کند»، خواستار بازگشت آنان به کار شد. و در این راه نیز جان خود را فدا کرد. سوءقصد به ایندیرا گاندی، به دست گارد‌های سیک نخست وزیری انجام گرفت. ترور راجیو گاندی، نخست وزیر هند نیز به مامورین سیا نسبت داده شد. برتری طلبان آنگلوساکسون در انگلیس و آمریکا، دهه‌هاست که در راستای شعار «یک کشور، یک مذهب»، به ترور و جنگ و جنایت در هند مشغولند. ولی دموکراسی هند، ریشه در هند دارد نه در غرب. هند امروز، نتیجه خط سیاست گاندی و جانشینان اوست. هند امروز، به عنوان قدرت اتمی و صنعتی، به عنوان کشور خودکفا، با یک میلیارد جمعیت انگلیسی زبان، می‌رود که به بزرگترین مرکز تولید صنایع غرب تبدیل شود. این چهرة هند است که وسیله دست تبلیغات استعمار در ایران شده. شیوه استعمار همان شیوة رایج است، یعنی مبارزه با تاریخ. و پیشقراول خط تبلیغات استعمار در ایران همچون گذشته دو رسانة منفور: کیهان و اطلاعات هستند.

امروز کیهان در راستای تاریخ ستیزی فاشیست‌ها، به مهاتما گاندی متوسل شده. مهاتما گاندی وسیله‌ای جز هدف تبلیغات استعمار نیست، نقب زدن از تاریخ به اسطوره. در این راستا، با تکیه بر اینکه «گاندی پس از مطالعه تاریخ [...] ترجیح داد به فلسفه بپردازد»، نویسندة مقاله کیهان، پروفسور مولانا، ادعا می‌کند که، «حقیقت» ـ که به زعم کیهان همان اسطوره است، برتر از «تاریخ» است! حسن «حقیقت»‌که محافل فاشیسم را اینچنین شیفته کرده، همانطور که قبلاً هم نوشتم، «ناشناخته» بودن آن است. میکائیل باکتین، زبانشناس صاحب نام روس، اسطوره را «بی‌نشان افسانة آغاز» می‌نامد که حماسه‌ها از آن سرچشمه می‌گیرند. و اسطوره، همچون حماسه در تقابل با تاریخ قرار دارد. اسطوره‌ها تاریخ گریز و تاریخ ستیزند، و اینچنین است که اسطوره و حماسه برای ملت‌های جهان سوم مناسب تشخیص داده شده‌اند. «حقیقت» در اسطوره‌هاست و اسطوره‌ها «حقیقت» دارند. و حقیقت همان «ناشناخته‌ای» است که هرچه به سویش برویم دورتر می‌شود، درست مانند سراب! همان سرابی که سروش مزدور، دانشجویان ایران را به یافتنش تشویق می‌کند. به جستجوی سراب بشتابید! همان سرابی که رامین جهانبگلو در تعقیب آن به زندان اوین رسیده، تا خود به سراب دیگری تبدیل شود. بله، ملت‌های جهان سوم، به برکت مزدورانی چون سروش، باید در جستجوی «حقیقت» به سوی نابودی گام بردارند. و پروفسورهای کیهان نیز برایشان در وصف «اسطوره» داستانسرائی کنند.


جناب پروفسور ازمهاتما گاندی می‌گوید که، «ترجیح می‌دهد که بجای تاریخ، مانند اجداد هندي خود به فلسفه بپردازد»، و ناگهان از گاندی به سرایندة مهابراتا و داستان جنگ قديمي و باستاني هند پرش کرده، عقاید سرایندة مهابراتا را عقاید گاندی جلوه می‌دهد! به زعم جناب پروفسور، سرایندة مهابراتا، یک نظریه‌پرداز جامعه شناس بوده و در کتابش، انگیزة جنگ را نیز توجیه کرده است! بنا بر استدلال پروفسور، ملت ایران، باید شاهنامه فردوسی را هم به عنوان نظریة جامعه‌شناسانه پذیرفته و با پیروی از حماسة فردوسی، تاریخ را نفی کند! چون سرایندة مهابراتا اینچنین گفته، و گاندی هم ترجیح داده مهابراتا بخواند و از این گذشته، «در آن [کتاب] فلسفة انگيزه جنگ توجيه شده!» و نويسندة آن عقيده دارد كه حقيقت هميشه متعالي‌تر و بالاتر از تاريخ است». و چون «حقیقت» ـ به معنای سراب ـ از تاریخ «متعالی‌تر است» پروفسور مولانا هم از شخصیت تاریخی، گاندی، به لبنان و شیخ حسن نصرالله می‌رسند! یعنی زمان و مکان و تاریخ و اسطوره را در یک جهش به جنگ اخیر لبنان پیوند می زنند! و چون صرفاً در محضر فاشیسم می‌توان چنین شیرجه‌ای در زمان و مکان زد، پروفسور مولانا مدعی می‌شود که در جنگ نظام‌های سلطه گرا! ـ البته منظورشان سلطه طلب است ـ حقیقت و پیروزی یافت نمی‌شود! یعنی به زعم جناب پروفسور در جنگ‌های محمد و عمر حقیقت و پیروزی یافت می‌شده است،‌ چون اینان «سلطه طلب نبوده‌اند! و مانند قدرت‌های بد، ‌تهاجم‌اشان ریشه در طمع و تنفر نداشته!» و محمد برای منافع خود نمی جنگیده! و اسلام قدرت «نیک» بوده! چرا که پس از 27 سال اسلام راستین، و پس از 1400 سال اسلام پنهان، هنوز بنی‌صدر‌ها، در قرآن به دنبال آیات شریفه دموکراسی می‌گردند و ادعا می‌کنند بنیادهائی وجود دارد که بر اساس «عدالت» شکل گرفته‌اند! یعنی تعریف بنیاد، به عنوان ساختاری استوار بر قدرت را، رسماً نفی می‌کنند، تا دست استعمار از «اسلام عزیز» کوتاه نشود. اسلام به عنوان مجموعه‌ای از گفتار اسطوره‌ای، حامل «حقیقت» است و فاشیسم هم تشنة «حقیقت». حقیقتی که تنها می‌تواند بر اسطوره تکیه کند، نه بر تاریخ. چرا که با تکیه بر تاریخ می‌توان مشاهده کرد که خدیجه، هنگام تولد فاطمه حدود شصت سال سن داشته! و تولد فاطمه به این ترتیب یک قصه بیش نیست. بنا بر «حقیقت‌های اسلامی»، محمد در 25 سالگی با خدیجه ازدواج می‌کند که چهل ساله بوده. محمد در 62 سالگی فوت می‌کند و فاطمه در آن زمان 16 یا 18 ساله بوده! یعنی فاطمه زمانی به دنیا آمده که محمد 42 یا 44 ساله بوده و چون خدیجه پانزده سال تفاوت سنی با محمد داشته، هنگام تولد فاطمه 57 یا 59 سال داشته!!! حسن «حقیقت» در این است که می‌توان به کمک آن چنین دروغ مسلمی را قرن‌ها و قرن‌ها به خورد مردم داد، و «روز زن»، «روز مادر» و روز هر چه به زن مربوط می‌‌شود را هم در ارتباط با همین دروغ شاخدار تعیین کرد! به همین دلیل است که الگوی متعالی اسلام و مسلمین، از حوزه، بازار تا فکل کراواتی‌های «نهضت مبارزه با آزادی»، فاطمه می‌شود، یعنی «موجودیتی غیر ممکن» که از نظر علمی نمی‌تواند وجود داشته باشد! و همین موجودیت محال، الگوی مد اسلام و مسلمین نیز قرار گرفته! عکس مهر نیوز فاطمة نوین را نه در قالب یک زن،‌ بلکه به صورت دختر بچه‌ای با آرایش تند و چادر سیاه نشان می‌دهد، که طنابی نیز به گردنش گره خورده. طناب جهت آسان کردن کار پدر و همسر فاطمة نوین است. هر جا بخواهند افسار فاطمه را می‌کشند و هر وقت فاطمه به درد نخورد گره طناب را تنگ‌تر می‌کنند! محل دفنش را هم هیچکس نخواهد یافت، چون فاطمة نوین مانند فاطمه اسطوره‌ها هیچ «موجودیتی» نباید داشته باشد. ولی فاطمه هم یک «حقیقت»‌ است که به کمک اسطوره ساخته و پرداخته شده! همچنان که شیخ نصرالله در لبنان، حماس در فلسطین و حاکمیت منفور دستاربندان در ایران همگی حقیقت‌اند. و امروز که موجودیت شیخ نصرالله‌ها تهدید می‌شود، کیهان و پروفسور مولانا دست به دامن مهاتما گاندی شده‌اند تا گستاخانه ادعا کنند که «تاریخ بد، و اسطوره نیک است!»، چرا که به کمک اسطوره‌ها می‌توان دروغ‌های مسلم، یعنی «حقیقت» آفرید، و به کمک «حقیقت» می‌توان جنگ به راه انداخت. فلسفه وجودی اسرائیل فعلی، ریشه در همین «حقیقت‌ها» دارد و دهه‌ها جنگ در منطقه، به کمک همین «حقیقت‌ها» ممکن شده. چرا که به ادعای پروفسور «متعهد»، بر اساس فلسفة «مهابراتا، طمع و تنفر دو عامل بزرگ در جنگ‌ها و سقوط نظام‌هاي سلطه‌گرا هستند و تجاوز و خشونت خصلت قدرت‌هاي خودخواه و متكبرانه است كه جز منافع خود چيز ديگري را درنظر ندارند و در جنگ آن‌ها حقيقت و پيروزي يافت نمي‌شود.» بله، استدلال وقتی شکمی شد، طبیعتاً می‌توان همه چیز گفت. و پروفسور مولانا هم در همین مسیر همه چیز می‌گویند: [هر کس] اسطوره‌های هند را مطالعه کند، نتیجه می‌گیرد که اسطوره، «حقیقت» است، درونی و انفرادی است، و در ضمن برتر از تاریخ است!» و در راستای همین استدلال شکمی، دو موجودیت استعماری مترادف، یعنی دولت اسرائیل و حزب‌الله را متقابل ارزیابی کرده، حزب الله را «نیک» و موجودیت اسرائیل را «پلید» ارزیابی می‌کنند! حال آنکه دولت اسراییل، حماس، حزب‌الله و حکومت منفور ایران، با حمایت یک سیاست واحد جنگ‌طلب و استعماری به وجود آمده‌اند. ولی وظیفة پروفسور کیهان این است که ادعا کند، حزب الله ضد استعمار است و «معجزه» هم کرده، چرا که به برکت سلاح‌های جنگ افروزان غرب، چند موشک روانة شهرک‌های اسرائیلی هم نموده! موشک‌هائی که خود هدیه استعمارند! «حزب الله، علیه استكبار و امپرياليسم و تجاوز، بدون اينكه در رديف يك نظام ملت- دولت سيستم بين المللي امروز قرار گيرد، بزرگترين ضربه نظامي را كه حتي در جنگ هاي 1966 و 1973 و 1983ميلادي اسرائيل و اعراب سابقه نداشت [...] به اسرائیل وارد آورده!» از این مرحله دروغ پردازی که بگذریم همه دروغ‌های «حقیقی» را می‌توان واقعیت جلوه داد. پروفسور مولانا، در تداوم «حقیقت‌گوئی»، با تکرار مهملات خمینی که اینبار از دهان شیخ نصرالله شنیده می‌شود می‌نویسد: «او و یارانش در خط دفاعی و جهاد اکبرند! و جهاد اکبر برای مسلمانان یک امر اخلاقی و تکلیفی درونی است!» به عبارت دیگر مسلمانان و به ویژه ملت ایران،‌ باید آمادة ادای تکلیف درونی شوند که صاحبان صنایع نظامی در غرب نیز بتوانند به تکلیف درونی خود، یعنی گسترش بحران جنگ در منطقه بپردازند. چه کسی نمی‌داند که ناز و غمزه‌های لاریجانی و پرزیدنت مهرورزی، برای بستة پیشنهادی، با حمایت آمریکا صورت می‌گیرد؟ چه کسی نمی‌داند که بدون حمایت غربی‌ها، این مزدوران جرأت شاخ وشانه کشیدن دروغین برای اربابان خود را ندارند؟ مگرشروع و پایان جنگ در ایران با فرمان همین غربی‌ها صورت نگرفت؟ مگر روح‌الله خمینی منفور جام زهر را به دستور چه کسانی سر کشید؟ امروز هم حکومت مزدور دستاربندان همان راهی را می‌رود که غرب دیکته می‌کند: هدایت بحران لبنان به داخل ایران از طریق «مهلت برای مطالعة بسته پیشنهادی غرب»! چه کسی نمی‌داند که تهاجم نظامی آمریکا به ایران، تنها با خوش رقصی حکومت ایران ممکن خواهد شد؟ و چه کسی نمی‌داند که حکومت ایران، مانند ارتش اسرائیل، حافظ منافع غرب در منطقه است؟ ولی پروفسور مولانا را مانند دیگر قلمفرسایان فاشیسم با «واقعیات» کاری نیست. اینان به «باورهای مردم» تکیه دارند. همان باورهائی که 27 سال پیش در ایران، به فاجعه‌ای به نام جمهوری اسلامی انجامید. بر اساس همین باورهاست که پروفسور محترم ادعا می‌کنند که تفاوت بین قرن 19 و 21 در این است که تکنولوژی در انحصار غرب نیست! ولی نمی‌گوید موشک‌هائی که تکنولوژی غرب و شرق به شیخ نصرالله اهدا کرده‌اند از ذخیرة ارزی کدام کشور خریداری شده! حتماً چون شیخ نصرالله، مانند پیامبرش به «جهاد اکبر» مشغول شده، خداوند هم مانند زمان محمد، معجزه کرده و چند موشک در اختیارش قرار داده تا حال کفار مکه را بگیرد! ولی قصة فاشیسم به اینجا ختم نمی شود. پروفسور مولانا از مهاتما گاندی شروع کرده تا تأکید کند که،‌ «تاریخ ریشة عمیق و قابل قبولی در آسیا و آفریقا و باورهای شرق ندارد!» حتماً پروفسور خردمند کیهان پنداشته‌اند که تاریخ ریشه در «باور» ملت ها، خصوصاً در «باور» غربی‌های مسیحی دارد!

پس از چنین نتیجه‌گیری علمی‌ای، پروفسور به تحلیل شرایط منطقه پرداخته، نتیجه می‌گیرند که، تاریخ و بینش علم‌گرای تاریخی از یکسو به پیشرفت علمی و صنعتی در غرب منجر شده، و از سوی دیگر مسبب استثمار ملت های منطقه نیز هست! ولی نمی‌بینند که قبل از دورة «بینش علمی تاریخ گرا»، استثمار ملت‌ها یک واقعیت تاریخی بوده! و استثمار ناگهان در قرن19 ظهور نکرده است! بله، فاشیسم با تداوم تاریخ در تقابل کامل است. اگر خارج از باورهای فاشیسم کسی بخواهد به بررسی مسائل منطقه بپردازد، مسلماً از گاندی به شیخ نصرالله در لبنان نمی‌رسد. این چنین میانبر‌هائی به برکت شیوة فاشیستی پیوند میان اسطوره و تاریخ ممکن می‌شود، همانطور که بعضی‌ها امانوئل کانت را از همین طریق به علی، امام شیعیان پیوند می‌دهند! و از همین طریق است که می‌توان به شیوة پروفسور مولانا «تاریخ» را «اسطوره» نامید، و با تکیه بر همین شیوه، تاریخ را در تقابل با ماتریالیسم قرار داد! قبلاً نوشته بودم که حرکت فاشیستی «پسامدرنیسم» بر اساس ترادف کلی میان مفاهیم متقابل و متضاد است. به همین دلیل است که ناگهان پروفسور مولانا به صحرای کربلا زده ادعا می‌کند که،‌ صهیونیسم و فاشیسم نوعی جستجوی «خود تاریخ» بوده،‌ حال آنکه ویژگی فاشیسم و صهیونیسم، جلوه دادن اسطوره به عنوان تاریخ است. فاشیست‌ها، مانند صهیونیست‌ها، اسطوره‌ها، یعنی «باورهای» خود را «تاریخ» می‌خوانند. همچنان که پروفسور مولانا به برتری اسطوره بر تاریخ اذعان دارد و این برتری را می‌خواهد از زبان مهاتما گاندی نیز بیان کند تا وجهه‌ای برای گفتار فاشیستی خود دست و پا نماید. ولی چند سطر پائین‌تر فراموش می‌کند،‌ که در ابتدای مقاله چه نوشته!

البته این مسائل در قاموس مبلغین فاشیسم رایج است و در «باورهای» آنان جای دارد! به همین دلیل است که می‌توانند ادعا کنند تحول جوامع بشری در غرب با تحول جوامع بشری در شرق نمی‌تواند مسیر مشترکی داشته باشد، چرا که «در غرب معنویت وجود ندارد!» یعنی تحول جوامع شرقی، به رفاه مادی ارتباطی نباید داشته باشد. و مردم عراق، فلسطین، ایران و لبنان در همین شرایط فجیع «متحول» می‌شوند، چرا که شیخ نصرالله‌ها و حکومت ایران برای ایجاد چنین «تحولاتی» راهی بازار منطقه شده‌اند! اینان ثروت‌های منطقه را به تاراج غربی‌ها می‌سپارند تا غربی‌ها در رفاه مادی خود متحول شوند و ملت‌های منطقه نیز، ‌ تحت رهبری پیامبرگونه خمینی و سرداراکبر، ادبار و نکبت اسلام، در ذلت فاطمه و حماقت حسین، «تحول» یابند! چرا که جنگ برای اسلام و مسلمین بد نیست، چون جهاد اکبر را باعث می‌شود و اسلام و مسلمین، مانند پیامبرشان، اصولاً اهل مادیات نیستند، بلکه به معنویات مشغولند. ولی این اربابان آنهایند که در اسرائیل و آمریکا از جنگ آسیب می‌بینند چرا که به زعم آقای پروفسور، «معنویات» ندارند! و به کمبود «منافع ایده‌آلی و مادیات» دچار شده‌اند! «جنگ بي‌پايان آمريكا و رژيم اسرائيل در طول تاريخ اين دو نظام، نتيجة طمع، رقابت و كمبود منافع ايده‌آلي و ماديات بوده»، و جهت فراهم شدن آسایش غرب و اسلام و مسلمین و رسیدن به این اهداف والا،‌ پروفسور مولانا باید انقلاب لائیک فرانسه در سال 1789، را در ترادف با فاشیسم و صهیونیسم قرار دهد و به این ترتیب تاریخ را در ترادف با اسطوره بنمایاند. این ژیمناستیک «علمی» فقط در تخصص جناب پروفسور مولانا است:

«ايده تحول و اصلاح جوامع بشري توسط ابزاروآلات سياسي و نظامي يكي از اسطوره‌هاي بزرگ عصر ما است كه از زمان انقلاب فرانسه و جنگ‌هاي استقلال آمريكا در سال 1789ميلادي تا امروز تبليغ شده [...] ايدئولوژي‌هاي فاشيسم، سوسياليسم، كمونيسم و آرمان‌گرائي‌هاي ليبراليسم و نومحافظه‌كاران و صهيونيسم [...] همه در يك خط حركت كرده‌اند و آن جستجوي «خود» در تاريخ بوده است. ولي براي افراد و جوامع ديگر بشري راه معنويت تنها راه براي بشريت است ...»

پروفسور در ادامه بیانات گهر بار خود مدعی می‌شوند که « جنايات امروزي نيز در فلسطين و لبنان و عراق و افغانستان و نقاط ديگر دنيا توسط غرب تحت اين فلسفه تاريخ توجيه مي‌شود»، ولی ارتباط فلسفة تاریخ و ماتریالیسم را نیز جناب پروفسور منکر می‌شوند: «[...] فلسفه تاريخ با ماترياليسم و دگرگوني ماديت رابطه چنداني ندارد [...]»

و بالاخره، پروفسور مولانا به عنوان حسن ختام بر تفکرات فاشیستی خود، «سلطه طلبی» را «خردگرائی» تعریف کرده مدعی می‌شوند که،‌ «تاریخ» محل پنهان کردن فجایع است! «امروز تحت اين گونه جهان بيني و ايدئولوژي است كه غرب به ويژه آمريكا و رژيم اسرائيل مي‌خواهند فجايع انجام شده به دست خود را در تاريخ پنهان نگاهدارند.»

البته ایشان حق دارند این چنین به تاریخ بتازند، کوکلوکس‌کلان‌ها، نیز با تاریخ ارتباطی ندارند و کیهان، همواره مبلغ خط سیاست برتری طلبان سفید پوست ینگه دنیا در ایران بوده و هست!




چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵


گرگ‌ها در لبنان
...
ماکیاول می‌گوید انسان، گرگ انسان است. وقتی گرگ‌های گرسنه از یافتن طعمه ناامید می‌شوند، به گرد ضعیف‌ترین گرگ گله حلقه می‌زنند تا او را بدرند. امروز نیز، بار دیگر، شاهد همین صحنه توحش هستیم. امروز نقش گرگ ضعیف را لبنان ایفا می‌کند. هر گاه سیاست‌های استعماری در منطقه به بن بست می‌رسد، لبنان باید پاسخگوی بن‌بست استعمار شود. دیروز، هم لبنان قربانی بن بست سیاست‌ها شد. ارتش اسرائیل که مستقیماً فرمانبر پنتاگون است، آنروزها به لبنان حمله کرد. هنوز چند سالی به فاجعة براندازی در ایران باقی بود که جنگنده‌های اسرائیل فرودگاه بیروت را بمباران ‌کردند و جامعه جهانی طبق معمول خفقان گرفت تا بیروت 20 سال جنگ داخلی را تجربه کند. در گیرودار همین جنگ بود که خمینی جلاد به ایران ارسال شد، تا ایران نیز از طریق اسلام و مسلمین وارد بحران منطقه شده، ابعاد بحران را گستره‌تر کند. آخرین صحنة جنگ داخلی لبنان دستگیری سمیر جعجع و فرار ژنرال آعون به فرانسه بود. پس از ترور رفیق حریری، سمیر جعجع از زندان آزاد شد و فرانسه ژنرال آعون را نیز به لبنان بازگرداند. حضور همین دو جنایتکار در لبنان‌کافی بود تا مسیر سیاست «دموکراسی‌های غرب» را در این کشور مشخص کند: بحران‌سازی!

دموکراسی‌های غرب تداوم خویش را مدیون جنگ و بحران در دیگر نقاط‌اند، به ویژه در خاورنزدیک و خاورمیانه. و ایجاد بحران بر عهدة اسرائیل و گروه‌های دست پرورده غرب در مناطق مسلمان نشین واگذار شده. از شیخک‌های کازینونشین تا «نوکران ضدامپریالیست» آمریکا، همه با هم در مسیر ایجاد بحران حرکت می‌کنند. بخصوص که نطفة اصلی بحران آفرینی را، 27 سال پیش در ایران پایه‌گذاری کرده‌اند. حکومتی‌های ایران در مسیر استقرار «حکومت جهان اسلام» با عربستان، پاکستان و اسرائیل همگام‌اند. و پایة نسخه‌های استعماری را اینبار بر مهملات جمال‌الدین اسدآبادی استوار کرده‌اند. اتحاد جماهیراسلامی در برابر دیگران. یعنی در برابر همة آنهائی که از آمریکا و متحدانش دستور نمی‌گیرند؛ و نقطه شروع باز هم کشور لبنان است. کشوری که علیرغم حضور شیخ‌ نصرالله‌ها و سازمان منفور امل، هنوز به شیوه‌های توحش عصر حجر بازنگشته و شباهتی به ایران، پاکستان و عربستان ندارد. نقطة شروع لبنان است که می‌باید به کشوری اسلامی تبدیل شود، و در این راستا راه را برای حکومت خاخام‌های منفور در اسرائیل بازتر کند. در این صورت، بهترین شرایط برای ادامة جنگ و تشنج مهیاست. خاخام‌ها در اسرائیل، شیخک‌ها در کشورهای مسلمان و همراه با آن، سرکوب همة اقلیت‌های مذهبی و خصوصاً سکولارها. این بهای تداوم دموکراسی‌های غرب شده. مناطق خاورمیانه و خاورنزدیک باید در «مرز جنگ» قرار گیرند، تا هر لحظه بتوان آتش درگیری‌های نظامی را شعله ور کرد. و امروز شرایط از هر روز مناسب‌تر شده. ذخایر ارزی کشورهای تولید کننده نفت، می‌باید صرف خرید اسلحه و مهمات از غرب شود تا پول نفت را احمدی‌نژادها، به صورت بمب و گلوله، سر سفرة مردم بیاورند. و این امر در صورتی امکان پذیر است که قانون مقررات جنگی از اسطوره‌های مقدس استخراج شود. در ایران، تکیه بر اسطوره‌های توحش برای قانونگذاری از 27 سال پیش رایج شده و فاجعه‌ای به نام «جمهوری اسلامی»، بر همین اسطوره‌ها تکیه می‌کند. تنها در این راستا است که می‌توان مجازات وحشیانه قصاص، سنگسار و اعدام را توجیه کرد. و تنها در همین راستا است که آخوند گستاخی به نام نوری همدانی می‌تواند رشوه را توجیه کرده بگوید، «مشکلات معیشتی قضات را حل کنید تا رشوه نگیرند!» این چارچوبة قوه قضائیة حکومتی است که با تکیه بر «حکومت عدل علی» عدالت را برای مشتاقان استقلال و آزادی به ارمغان آورده. و قصد القاء این امر را دارد که اسرائیل نیز مانند ایران تابع قوانین عصر حجر تورات است. رسالت، ارگان دانشگاهیان میدان بارفروشان،‌ در شماره 5916 خود،‌ مورخ 28 تیرماه می‌نویسد: «گروهی از خاخام‌ها از ارتش صهیونیستی خواستند از قتل عام زنان و کودکان لبنان و فلسطین نهراسد [...] و ادعا کردند تورات کشتار زنان و کودکان در زمان جنگ را جایز می‌داند.» به پندار رسالتی‌ها، ارتش اسرائیل، نه از پنتاگون که از خاخام‌ها دستور می‌گیرد. اگر چه در ایران حماقت توانگر کند مرد را، ولی در اسرائیل نمی‌‌تواند باعث توانگری شود. خوشبختانه علیرغم ماهیت بحران آفرین دولت اسرائیل، باید اذعان داشت که اسرائیل تنها کشوری است که در آن، به محض آغاز تهاجم نظامی، گروه‌های سیاسی اقدام به برگزاری تظاهرات ضد جنگ می‌کنند. این اقدامات حتی در آمریکا نیز سابقه ندارد. در ایالات متحد، هیچ حزب یا گروه سیاسی،‌ علیة تهاجم آمریکا به افغانستان و عراق به خیابان‌ها نیامد. دموکرات‌های آمریکا حمایت کامل خود از تهاجم نظامی اعلام کردند و اگر امروز عده‌ای «تظاهرات‌ ضد جنگ» به راه می‌اندازند، نه بخاطر مخالفت با فلسفة جنگ، که به دلیل به پایان رسیدن مهلت 8 سالة جورج بوش برای تصدی مقام ریاست جمهوری است.

این مختصر را گفتم که خطر نفی «وقایع تاریخی» از طریق اسطوره‌های مقدس را گوشزد کنم. دیروز مارکسیست‌های ایران، با تکیه بر جاه طلبی‌های حسین، از «قصة عاشورا» به عدالت اجتماعی سوسیالیستی ‌رسیدند، و امروز حداد عادل با همین روش، جنبش مشروطه را به حاکمیت منفور فعلی گره می‌زند. و البته این نخستین بار نیست که رئیس سابق فرهنگستان ایران زیادتر از درک و فهم خود سخنرانی کرده. قبلاً نیز ادعا کرده بود که «تمدن درخشان عرب» نیز وجود داشته! و مورخ چنین «تمدنی» کسی جز مهاجرانی، حرمسرادار اصلاح طلبان نبوده،‌ نیست و نخواهد بود! حداد عادل در یکصدمین سالگرد انقلاب مشروطه، موجودیت استعماری و منفور حکومت ایران را «مهم‌ترین دستاورد انقلاب مشروطه» می‌نامد و می‌گوید: «ما به عنوان مهم‌ترین دستاورد انقلاب مشروطیت، موظف به بررسی علمی ابعاد این انقلاب هستیم». البته معلوم نیست با تکیه بر کدام علم، حداد عادل به این نتیجه رسیده که مهم‌ترین دستاورد انقلاب مشروطه،‌ براندازی ناتو در ایران باید باشد؟! جای تعجب نیست، استعمار ایرانیان را از وقایع تاریخ دور می‌کند و به قصه‌پردازی هر دم نزدیک‌تر. چرا که تنها در قصه‌ها می‌توان وقایع تاریخ را نادیده گرفت.

دیروز با نادیده گرفتن همین وقایع گروهی با نامه نگاری‌های خنک سعی بر آن داشتند که شاه را تنها مسئول شرایط اسفبار ایران قلمداد کنند و امروز «استاد پونزها»،‌ و عیسی سحرخیز، خامنه‌ای را مقصر شرایط فعلی می‌خوانند! اینکه خامنه‌ای در رأس حکومت سر سپردة ایران قرار دارد، یک مسئله است و اینکه خامنه‌ای تنها تصمیم گیرنده باشد، مسئله دیگری است. واقعیت این است که خامنه‌ای همانقدر مقصر است که سحرخیز‌ها، نهضت آزادی، تحکیم وحدت، خاتمی و... اینان همگی در مسیر سیاست استعمار غرب ملت ایران را به زنجیر کشیده‌اند و امروز که این حاکمیت منفور به پایان عمر خود نزدیک می‌شود، همان شرکای دیروزی‌اش، پرچم مخالفت برافراشته‌اند تا مبادا مخالفین واقعی تحجر اسلامی، مجالی جهت ابراز موجودیت بیابند. اگر «استاد پونزها» شهر به شهر و قاره به قاره گردانده می‌شود که خود را سخنگوی تمامی مخالفان بخواند، اگر امثال سحرخیز، ناگهان مدافع دموکراسی‌ای شده‌اند ـ که گویا در دورة خاتمی تأمین شده بود، فقط یک دلیل دارد، حاکمیت ایران روزهای آخر عمر خود را می‌گذراند و برای جایگزین کردن آن، استعمار کوی به کوی به دنبال مهره‌های وفادار می‌گردد. این جایگزینی ابتدا با شیادی 2 خرداد آغاز شد، اینک به پادوهای کت و شلواری «مسلمان» رسیده،‌ و فردا به مهم‌ترین وسیله تبلیغ خود، رامین جهانبگلو متوسل خواهد شد. آنهنگام است که همة توده‌ها در راه شعار اسارت نوین، یعنی خامنه‌ای باید برود، بسیج می‌‌شوند. همانگونه که 27 سال پیش، رفتن شاه حلال تمامی مشکلات مملکت قلمداد می‌شد. هوشیاری ملت ایران در برابر این توطئه تنها عاملی است که نقشه‌های استعماری را می‌تواند به شکست کشاند.



سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵


قصه تاریخی!
...
امروز 18 ژوئیه هفتادمین سالگرد جنگ داخلی اسپانیا است. در این جنگ، نیروهای چپ در برابر کلیسا و استعمار قرار داشتند. و افرادی چون ارنست همینگوی در صفوف جمهوریخواهان می‌جنگیدند. جمهوری دوم اسپانیا که می‌رفت جبهة چپ در اروپا را تحکیم کند، به دلیل حمایت همه جانبة انگلیس، آمریکا و فرانسه از ارتش فرانکو شکست خورد. نوآم چامسکی، ‌بارها و بارها از کمک اینان به فاشیست ها یاد کرده. یادآور شویم که در «قصه‌های تاریخی» اروپا، همه انگشت اتهام را به سوی موسولینی و هیتلر می‌گیرند، که از فرانکو حمایت مستقیم نظامی می‌کردند، ولی هیچکس به حمایت انگلیس و «بی‌طرفی» ظاهری حزب سوسیالیست فرانسه که در آن زمان کابینه را تشکیل داده بود،‌ اشاره‌ای نمی‌کند. ماکیاول می‌گوید،‌ هدف تعیین شده هر چه باشد، شکست در راه آن همیشه سرزنش به همراه می‌آورد، ولی پیروزی در نیل به همین اهداف همیشه شایستة مدح و ثنا می‌شود! هیتلر و موسولینی هم شکست خوردگان جنگ دوم جهانی‌اند، پس هرچه فریاد دارید بر سر این دو بزنید!

ارتش آلمان سلاح‌های جدید خود را در این جنگ استعماری آزمایش کرد و در بمباران‌های «گرنیکا» دست به چنان کشتاری از غیر نظامیان زد که حتی پیکاسو، که مانند سالوادور دالی شهرت خوبی در جهت‌گیری‌های سیاسی‌اش ندارد، یکی از تابلوهایش را به کشتار «گرنیکا» اختصاص داد. روزی که ارتش فرانکو بارسلون را تسخیر کرد، نیم میلیون اسپانیائی به فرانسه پناه آوردند. و استقبال دولت سوسیالیست فرانسه از اینان چنان شرم‌آور است که در هیچ تاریخ رسمی‌ای به آن اشاره نمی‌شود. دولت فرانسه اسپانیائی‌ها را در اردوگاه اسکان داد، به دور آنان سیم خاردار کشید و از تماس این افراد با مردم فرانسه ممانعت به عمل آورد، چرا که پناهندگان همه از مخالفین فرانکو بودند. با این وجود، همین دولت فرانسه در سال 1972 میلادی، جنجال عظیمی بر سر اعدام‌های فرانکو به راه انداخت! چرا که در این سال، همگامی فرانسه و دیگران با هیتلر و موسولینی به دست فراموشی سپرده شده بود.

امروز هم ایرنا، خبرگزاری «حنا و زرچوبه»، به شیوة آخوندها، یادی از جنگ داخلی اسپانیا کرده. هرچه «بد» تلقی می‌شده، حذف کرده، و هرچه «خوب» بوده محفوظ مانده. یک اشارة سرسری هم به 1،5 میلیون قربانی جنگ می‌کند که اکثراً غیر نظامی بودند، و به دست جوخه‌های اعدام سپرده شدند. ولی آمار بسیار دقیقی از کشیش، راهبه و اصحاب کلیسا، که به دست «کمونیست‌ها» اعدام شدند، ارائه می‌دهد! وحتی ارتباط کلیسا و فاشیسم را نیز مطرح نمی‌کند! ولی از برچیدن مجسمه‌های فرانکو در اسپانیا چندان خوشش نمی‌آید، چرا که کلیسا و راست سنتی این عمل زشت را نپسندیده‌اند!

این نکات همیشه در «قصه‌های تاریخی» به چشم می‌خورد و جای هیچ تعجبی نیست. بالاخره خبرگزاری «حنا و زرچوبه»، با کلیسا و فاشیست‌ها جبهة واحدی را تشکیل می‌دهد. و ویژگی این جبهه همان «حذف واقعیات تاریخی» است. مثلاً چپ نوین می‌گوید «امروز که دیگر کسی یادش نیست 27 سال پیش چی شد؟» پس برای «حفظ آزادی‌ها» به رهبری «استاد پونزها»، گربه نره و روباه فریبکار، می‌باید دوباره مردم را به چاه نوینی بیافکنیم، چاهی که نامش جمهوری «پونزهای دموکرات ـ مسلمان» است و خودش هم همان «جمهوری اسلامی»! در همین راستا بی‌بی‌سی که پس از ارسال خمینی به تهران در 27 سال پیش، نانش روغن شناور است، عکس‌هائی هم از «آزادی و دموکراسی» منتشر کرده. چون عکس است و احتیاج به هیچ تفسیری ندارد. تفسیر با حماقت بیننده است که این عکس‌ها را به عنوان شعار سیاسی بپذیرد. «عکس‌های دموکراسی»، چند زن پا به سن گذاشته ایرانی، و «بی‌حجاب» را در حوالی «استاد پونزها» نشان می‌دهد. از این عکس‌ها باید نتیجه گرفت که استاد نه تنها به پیشانی زن‌های بدحجاب،‌ که به پیشانی زن های بی‌حجاب هم دیگر پونز فرو نمی‌کند، و آنقدر «دموکراسی» شده،‌ که قرار است نلسون ماندلای ایران زمین هم نامیده شود! در ضمن، «استاد» برای تأکید بر «پدر بودنش» با کودکان «بدحجاب» هم عکس گرفته! عده‌ای ریشو و بی‌ریش از بورسیه و کارگزاران آنان،‌ هم در حوالی استاد ولو شده‌اند، و فضائی چنان دموکراتیک درست کرده‌اند، که رایحه‌اش انسان را از خود بی‌خود کرده، به یاد آش نذری و شله‌زرد می‌اندازد. بخصوص که این «دموکراسی‌ها» از دسترس نویسنده به دور است!

این آش! حواس انسان را حسابی پرت می‌کند! بله در مورد «عکس دموکراسی» می‌گفتم. این عکس هم در راستای عکس‌هائی است که ساواک جهت تبلیغ برای جهانبگلو در رسانه‌ها منتشر کرده. یعنی دلیل بر هیچ واقعیتی نیست. ولی چه می‌توان کرد وقتی ارباب شما را به حکومت می‌گمارد، وقت رفتن هم باید خودت بیل برداشته گور خودت را بکنی! همانطور که محمدرضا پهلوی باید خودش در ابتدا «صدای انقلاب» را می‌شنید، دستار بندان هم باید صدای «انقلاب مخملین» را خودشان پخش کنند، و ببینند مردم دنبال می‌کنند یا دار و دسته کوکلوکس‌کلان‌ها باید طرح دیگری بریزند؟ تا اینجا که نتایج موفقیت آمیز نبوده و سیرک استعمار، نه در داخل و نه در غرب به نتیجه‌ای نرسید. و از سخنان «استاد»، در مورد کانت و علی‌ابن‌ابیطالب، ‌استقبالی نشد! قبلاً هم در داخل سعی کردند مارکس را به حسینیه ارشاد ببرند، و با حذف «علمیت تاریخ» یک مارکس «اسلام پسند» تحویل جوانان عاصی از اسلام بدهند، ولی مثل اینکه حسینیه ارشاد هم دیگر کارساز استعمار نیست. چه می‌توان کرد؟ «واقعیت» عصر ما این است که «حقیقتی» وجود ندارد، و هرچند استعمار بر طبل آن بکوبد، و هرچند «فلاسفة» مزدور «پیام جستجوی حقیقت» ارسال کنند، اینکار شدنی نیست. بله به همین دلیل است که می‌گویند «واقعیت تلخ است»، چون شیرینی هشتاد سال «حقیقت»، یعنی «پادوئی برای استعمار» را از ذهن می‌زداید.

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۵


فریب مخملی!
...
در میان هیاهوی رسانه‌ها و ایجاد شرایط مطلوب برای «قهرمان‌سازی»، ملت ایران یک «واقعیت» مهم و حیاتی را باید فراموش کند، و آن اینکه، رامین جهانبگلو ـ که با همکاری حکومت منفور دستاربندان می‌رود که به فریدون دیگری در برابر ضحاک تبدیل شود ـ همان مطالبی را می‌گوید که عبدالکریم سروش با استفاده از آن‌ها زمینه‌ساز سرکوب و کشتار در دانشگاه‌ها شد. رامین جهانبگلو از ردة استادان فلسفه‌ای است که ویژة جهان سوم تعلیم می‌بینند. اینان همچون سروش باید «مدرنیته» را نفی کرده، «حقیقت» را بجای «واقعیت» بنشانند.

قبل از شروع، یادآور می‌شوم که طبق اعلامیة جهانی حقوق بشر، هر کس در انتخاب محل زندگی خود آزاد است. بنابراین، کسانی که به ما «توصیه» کرده‌اند، «به کوبا برویم»، در صورتی که سواد خواندن دارند، اعلامیة مذکور را بخوانند تا بیش از این دلائل و شواهد «آزادیخواهی‌های» خود را عیان و آشکار نکرده باشند. حال برویم سر اصل مطلب.

در وبلاگ 10 ژوئیه نوشته بودم که، متخصصان هدایت افکار عمومی، معتقدند در تبلیغات سیاسی، برتری تصویر بر کلام به این دلیل است که الزام رعایت هیچ نظم و قانونی در تصویر وجود ندارد. همچنین نوشته بودم که هدف استفادة ابزاری از تصویر، ایجاد هیجان و برانگیختن احساسات مردم است. احساساتی که در تخالف کامل با خردورزی قرار می‌گیرد، به عبارت دیگر احساساتی که پرده‌ای بر خرد آدمی فرومی‌اندازد. همانطور که با یک مقالة ساده و به ظاهر بی‌خطر می‌توان احساسات گروه کثیری را برانگیخت، با یک جملة کوتاه نیز می‌توان چندین برابر همان مقاله، به هیجان و احساسات مردم دامن زد. شرط اصلی، در کارآئی این شیوه نیز همانطور که گفتم، به فراموشی سپردن «واقعیت تاریخی» و تکیه بر «قصه‌های» رسانه‌ای است. ولی مهم‌تر از همه، یک‌ جمله کوتاه باید بتواند به مجموعه‌ای وسیع از معانی و تصاویر رسانه‌ای ارجاع کند. با تکیه بر این شیوه است که وزیر اطلاعات حکومت ایران، در یک جملة کوتاه، یک اسطورة نوین برای ملت ایران خلق می‌کند: اسطورة «فریدونی نوین» در تلاش برای به ثمر رساندن انقلاب مخملی!

در ایران هر کس به زندان اوین می‌رود، تبدیل به فریدون می‌شود، فریدونی که در بند ضحاک فروافتاده. چرا که ملت ایران نمی‌باید تاریخ را به معنای زنجیره‌ای از واقعیت‌های گذشته به حال پیوند زند. این واکنشی است که استعمار خواستار آن از سوی ملت ایران است. چرا که به دلیل این بیگانگی با تاریخ، استعمار می‌تواند هر لحظه برای ملت قهرمان جدیدی بیافرینند. پس از تلاش‌های اوپوزیسیون «بازاری»، در ردة حوزه و سپاه پاسداران، در راه «قهرمانی»‌ گنجی،‌ اینک نوبت به وزیر اطلاعات رژیم رسیده تا در راه قهرمان‌سازی برای ملت ایران خدماتی در خور به اربابان آمریکائیش ارائه دهد. محصول این خوش خدمتی‌ها، بازداشت رامین جهانبگلو است که به کمک «جمله جادوئی» محسنی اژه‌ای اینک تبدیل به «قهرمان» می‌شود. البته روند قهرمان‌سازی گام به گام است. در مرحلة نخست سایت‌های «فرهنگی» حکومتی مفصلاً از رامین جهانبگلو و فرهیختگی‌های وی می‌گویند. سپس رامین جهانبگلو تبدیل به «همراه خاتمی» در کنفرانس‌های «فرهنگی» می‌شود. در مرحلة بعد، رامین جهانبگلو در فرودگاه تهران، به صورتی که از چشم کسی پنهان نماند، بازداشت ‌‌شده، و در پی آن امواج «اعتراضات» حکومتی، در داخل و خارج به بازداشت وی آغاز می‌شود. در خارج، همان‌ها که در حال طبل زدن برای اکبرگنجی هستند، همزمان به بازداشت جهانبگلو نیز اعتراض دارند. و البته هیچکس بازداشت‌های قوه قضائیه حکومت فاشیستی ایران را نمی‌تواند تأیید کند. چون حکومت ایران، مانند قوه قضائیه‌اش، وسیله باجگیری استعمار از ملت ایران شده. و صد البته، این قوه قضائیه تنها قوه قضائیه در جهان است که پسر واعظی طبسی را به دلیل «جهل به قانون تبرئه می‌‌کند!» در هیچ مملکتی «جهل به قوانین» عذر موجه شناخته نمی‌شود، ولی همانطور که دیدیم، در دامان همین قوة قضائیه، نه تنها «جهل» شرط لازم و کافی برای «تبرئه» شدن است، که مجوزی است بر حکومت کردن! حال بازگردیم به اصل قضیه!

بله، به محض پخش خبر بازداشت پر سر و صدای رامین جهانبگلو، حاجیه «فاطمه حقیقت جو» ابراز داشتند: «چه معنی دارد؟ ایشان استاد دانشگاه است!» یعنی استاد دانشگاه را نمی‌توان الکی بازداشت کرد، ‌چون استاد دانشگاه است، نه به دلیل اینکه بازداشت غیرقانونی اصولاً مردود است! در امتداد همین حماقت و جهل، دیگران هم به اعتراض مشغول شدند! و همه به بازداشت این یک نفر اعتراض داشتند، نه به بازداشت غیرقانونی افراد!

پس از چند روز هیاهو، در روز 10 تیر ماه، وزیر اطلاعات حکومت ایران، محسنی اژه‌ای، گام نهائی «قهرمان‌سازی» را برداشت و رامین جهانبگلو را متهم کرد که «در راستای تلاش آمریکا برای وقوع انقلاب مخملی و نرم در ایران تلاش کرده!» برای دریافت اهمیت این جمله باید به ارجاعات آن بپردازیم. ولی قبلاً بهتر است اشاره‌ای داشته باشیم به واژه «انقلاب» که پهلوی دوم، برای نخستین بار، در سخنان خود به طور رسمی به ‌آن اشاره کرد. می‌دانیم که سخنرانی‌های حکومتی‌ها باید به تائید ساواک، یعنی حافظ منافع استعمار در ایران برسد. و روزی که رسانه‌های صوتی در ایران واژة انقلاب را در سخنان محمدرضا پهلوی گنجاندند، در روز 13 آبان 57، فعلة ساواک در تهران به سوزاندن ادارات و شکستن شیشة بانک‌ها مشغول بودند. ولی قرار «انقلاب» از قبل گذارده شده بود و می‌بایست از جانب رأس هرم حاکمیت به مردم «انتقال» یابد. چرا که در واقع انقلابی در کار نبود. «واژه‌های مورد استفادة مهره‌های حکومت» در جهان سوم، از این جهت اهمیت دارند که بازتاب خواست استعمارند، نه بازتاب خواسته‌های ملت. به همین دلیل، خارج از غیر قانونی بودن بازداشت جهانبگلو و بی اعتباری اعترافاتش که «اختراع ساواک» است،‌ استفاده از دو واژة «آمریکا» و «انقلاب مخملی» اهمیت می‌یابد. «آمریکا و انقلاب مخملی»، یعنی دو نقطة اتکاء برای رامین جهانبگلو، تا او بتواند تبدیل به قهرمان آزادیخواهی در ایران شود. چگونه؟ اولاً اتهام مراودات با دولت آمریکا،‌ آنهم از دهان موجود منفوری چون وزیر اطلاعات حکومت ایران اتهام به شمار نمی‌آید، خود یک امتیاز است! امتیاز به زعم مردم، و امتیاز به زعم حکومتی‌های مخالف‌خوان! عوام می‌پندارند که به زیر پای گذاردن «آزادی‌ها» در ایران، نتیجة ضدیت ظاهری ملایان با آمریکا است، و اگر «حاکمیت» مراودة علنی با آمریکا داشته باشد، این اشکالات بر طرف شده، آزادی‌ها تأمین خواهد ‌شد! البته در این راه امتیازات حکومتی‌های «مخالف‌خوان»، که خود ریزه‌خوار سفرة استمعارند نیز به زعم خودشان تأمین خواهد شد. حاکمیت در داخل کشور، با شعار مرگ بر آمریکا نعل وارونه می‌زند، و در خارج، افرادی نظیر «حقیقت‌جو» از برکت حمایت آمریکا قرار است بر سر سفرة جدید حیف و میل بنشینند. چرا که شیفتگان واقعی آمریکا هم اینان‌اند. 27 سال نان سیاست آمریکا در ایران را خورده‌اند و اکنون خیز برداشته‌اند جهت بلعیدن نان «مخالفت با حکومت»! هیاهوی اکبر گنجی لایه نخست حرکت استعمار بود، با رامین جهانبگلو وارد مرحلة دوم هیاهو می‌شویم. از دو زاویه: شخصیتی و تبلیغاتی.

اولاً شخصیت «فریدون نوین» ارتباطی با «جلاداکبر» معروف ندارد. رامین جهانبگلو از خانوادة سرشناس جهانبگلوهاست، و نام «جهانبگلو»، به تاریخ و اشرافیت ایران گره خورده. جهانبگلو، در خارج از کشور تحصیل کرده، و در خارج از ایران شناخته شده است. سابقة اکبر گنجی را هم ندارد، و از سر و صورتش رایحة توحش و «نان به نرخ روز خوردن» هم استشمام نمی‌شود. به عبارت دیگر، رامین جهانبگلو، با بازار، حوزه و سپاه پاسداران نمی‌‌تواند ارتباطی داشته باشد، و مانند گنجی، در صدد تبلیغ برای سپاه پاسداران در برابر بسیج نیز برنمی‌آید. رامین جهانبگلو، به عنوان استاد فلسفه در آمریکای شمالی، ردة «برترین‌هائی» را دارد که با دانشجویان در ارتباط است. هیچ نشانه‌ای از ارتباط وی با حکومت منفور ایران در دست نیست. رامین جهانبگلو در ارتباط با ارباب واقعی حکومت ایران، یعنی آمریکا قرار دارد. و به همین دلیل عکس‌هائی از وی با بعضی «اربابان اسلام» نیز منتشر کرده‌اند، تا ملت ایران و بخصوص دانشجویان «هالو» و «بیگانه با تاریخ» بدانند که این یک،‌ همانطور که رهبران دیگر «انقلاب‌های مخملی» که با حکومت‌ها ارتباط نداشته‌اند، هیچ ربطی به حاکمیت ندارد، و با «بزرگان» می‌نشیند. این عکس‌ها که در رسانه‌های مختلف به عنوان «سند جرم»‌ منتشر شده‌اند، خود به ابزار تبلیغ مقبولیت رامین جهانبگلو تبدیل می‌شوند، و در مقیاس گسترده، مانند انفجار یک بمب تبلیغاتی عمل می‌کنند. به همان صورت که واژة انقلاب مخملی.

مرتبط کردن جهانبگلو با «انقلاب مخملی»، امتیاز دیگری است که از سوی محسنی اژه‌ای به وی اعطا می‌شود. و تداعی کنندة موج تبلیغات غرب در مورد انقلاب‌های مخملی، به ویژه یادآور شرایط گرجستان و اوکراین است. در این کشور‌ها، آمریکا با یک براندازی آرام، گروه‌های درون حکومتی را به قدرت رساند. رهبران فعلی اوکراین و گرجستان، از متحدین آمریکا به شمار می‌روند، هر چند که در گذشته شریک قدرت بوده‌اند. ولی این امر در قصه‌های رسانه‌ای مطرح نمی‌شود. هیاهوی رسانه‌ای در مورد انقلاب‌های مخملی برای این است که واقعیت ارتباط «رهبران» آن با حکومت‌های گذشته در امواج تبلیغات گم شود. انقلاب‌های مخملی با هزاران تصویر «اعتراض آرام»، با هزاران قصة رسانه‌ای از پیروزی آزادیخواهان، و با هزاران فریب استعمار پیوند خورده. هیچکس از شرایط اسفبار امروز مردم گرجستان و اوکراین نمی‌گوید. ولی همه از انقلاب‌های مخملی قصه‌ها می‌گویند، چرا که انقلاب‌های مخملی، در واقع تداوم شرایط سابق، ولی با جابجائی اهرم‌های قدرت به دست حکومتی‌هائی بود که آشکارا از جانب آمریکا حمایت می‌شدند. به عبارت دیگر کسانی مانند خاتمی و دارو دسته‌اش در ایران که با امثال « فاطمه حقیقت جو»، و فعلة سردار اکبر، شعبه اوپوزیسیون دائر کرده‌اند. این‌ها افراد ایده‌آل برای همان «انقلاب‌های مخملی» هستند. چرا که اولاً در خدمت به استعمار کارآزموده‌اند و ثانیاً در خدمت استعمار نیز باقی خواهند ماند.

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵


فاشیسم در نیویورک!
...
در کتاب حاکمیت بر رسانه‌ها، ‌ نوام چامسکی می‌گوید، رسانه‌ها یا اربابان قدرت، برای بسیج توده‌ها، همواره به «ارزش‌های والا» متوسل می‌شوند، تا هیچکس نتواند این ارزش‌ها را رد کرده یا مورد تردید قرار دهد. این شیوه در روش فاشیست‌ها معمول است و در ایران می‌توان نمونه‌های بسیاری از آن مشاهده کرد. شیوة اصلی فاشیسم، جایگزین کردن مفاهیم عام از طریق تخریب آنان است. به این شیوه اخیرا، «هژمونی صفر» هم می‌گویند! و هژمونی صفر بر این اصل استوار است که گروه‌های سیاسی را می‌توان بر اساس فصل مشترک مطالبات متحد نمود. بطور مثال، با ایده «آزادی زندانیان سیاسی» هیچکس مخالف نیست ولی با این شعار می‌توان در صفوف مخالفان حاکمیت ایجاد شکاف نمود. چرا که آزادی زندانیان سیاسی در درون مجموعة «آزادی‌های سیاسی» جای می‌گیرد. به عبارت دیگر «آزادی» می‌باید شامل حال زندانیان سیاسی، زنان، روابط اجتماعی و ... ‌شود. و هنگامی که «آزادی»، به «آزادی چند زندانی سیاسی» تقلیل ‌یابد، می‌تواند ابزار مناسب «کاروان استعمار» ‌شود. چرا که همراهی با با مطالبات زندانیان سیاسی، نمی‌تواند در ترادف با مطالبات فردی به نام گنجی قرار گیرد. گنجی خود عامل سرکوب است. دیروز در سپاه، در آبدارخانة سفارت دستاربندان در ترکیه، در اوین و امروز در اروپا و آمریکا،‌ حضور گنجی، تهاجم بر ضد همة آزادی‌ها، از جمله «آزادی زندانیان سیاسی» می‌شود. در واقع، با طرح شعار «آزادی چند زندانی سیاسی»،‌ گنجی و شرکایش، همزمان آزادی را به عنوان «مجموعه‌ای از آزادی‌ها» تخریب می‌کنند، چرا که «جزء» در کلام آنان جانشین «کل» شده است.

به همین ترتیب شاهدیم که پس از براندازی سال 57، اسلام به عنوان «جزء»، جایگزین واژه‌های عام: استقلال، آزادی و جمهوری شد. قبل از براندازی، همة شعارها بر محور «آزادی، استقلال و جمهوری» متمرکز بود. سه واژه‌ای که در هیچ نقطه‌ای از جهان،‌ از نظر توده‌ها و روشنفکران مورد تردید قرار نمی‌گیرد، چرا که در ردة «ارزش‌های والا» قرار دارند. ولی استقرار این واژگان در کنار «اسلامی»، کافی بود تا فریب استعمار را بر ملا کند. در واقع، آزادی برخاسته از استقلال است و «جمهور»، تداعی کننده دموکراسی است. هر سة این مفاهیم، در تقابل با اسلام، به عنوان دین فراگیر، قرار می‌گیرند. چرا که در ادیان ابراهیمی، نه استقلال وجود دارد، نه آزادی و نه «جمهور». قرار دادن سه واژة استقلال، آزادی و «جمهور»، قبل از صفت «اسلامی»، به استعمار فرصت داد تا مردم را جهت حمایت از این شعار به خیابان‌ها کشد و با استقرار جمهوری اسلامی، نه تنها استقلال و آزادی که «جمهور» را نیز به پلیدی فاشیسم آلوده کند. چرا که «اسلامی» از همان صفت‌های جادوئی است که در کنار هر اسمی قرار گیرد، آن اسم را نفی کرده خود به جایش می‌نشیند. به همچنین است در مورد صفت «مسلمان». مسلمان، به دلیل تعهد نخست به اسلام، هر اسلامی که هست، همواره تقدم را به اسلام می‌دهد. به همین دلیل ترکیب مهملی به نام «دموکرات ـ مسلمان» در مورد کسی به کار می‌رود که تا مرز توافق اسلام و دموکراسی ـ یعنی آنجا که نه آزادی وجود ندارد و نه استقلال، به عبارت دیگر در مرحلة دکان خرازی، عطاری یا میدان بارفروشان، همراه دموکراسی است، و هنگامی که اسلام با دموکراسی در تقابل قرار گیرد ـ یعنی زمان تعریف حقوق و آزادی‌های شهروندی، مسلمان است. به زبان ساده‌تر، «مسلمان ـ دموکرات» همانقدر مهمل است که «دموکرات ـ مسیحی» یا «دموکرات ـ یهودی»! و «دموکرات ـ مسلمانی» همانقدر پوچ است که نهضت منفور «آزادی». صفت‌های جادوئی مسیحی، مسلمان و یهودی، در واقع نفی دموکراسی به شمار می‌روند، چرا که همة این ادیان در تقابل با دموکراسی قرار می‌گیرند. و «دموکرات ـ مسلمان» برخاسته از گفتار فاشیست‌هائی است که قصد دارند دموکراسی را به «اسلامیت» بیالایند.

یکی از ویژگی‌های گفتار فاشیسم «مدرنیته ستیزی» آن است. «مدرنیته» به دلیل رد تقدس، تقدیس، ناب‌گرائی و کمال، به هیچ ترتیبی به فاشیست‌ها امکان نمی‌دهد که در شعار‌های‌شان از این واژه استفاده کرده، «مدرنیته» را به پلیدی خود بیالایند. به عبارت دیگر سلاح فرهنگی «مدرنیته» تنها سلاحی است که از سوی فاشیست‌ها نمی‌تواند سرقت و تخریب شود. «مدرنیته» با اولویت دادن به فیزیک در تقابل با متا‌فیزیک، باعث خلع سلاح فاشیست‌ها در همة زمینه‌ها، از جمله علم، فلسفه و هنر شده. اولویت به «فیزیک» در جنبش «مدرنیته» باعث شد که زنان، به عنوان موجودیت فیزیک،‌ یعنی «پیکر»، خارج از رده بندی‌های پدرسالارانة مذهب، همتراز مردان شناخته شوند. و همین اولویت به «پیکر» باعث شد که مفاهیم گنگ از جمله «خداوند» در فلسفه کلاسیک، به دلیل «عدم وجود» زیر سوال برود، همچنان که بر وجود «حقیقت» نیز سایة ابهام فرو انداخت. چرا که در فلسفة کلاسیک‌ها «خداوند» و «حقیقت» با صفات «یگانه،‌ ناشناس و ابدی» تعریف می‌شوند. و به دلیل ناشناخته بودن‌شان با یکدیگر ترادف دارند، ولی بر اساس تفکر «مدرنیته»، خداوند دیگر یکتا و یگانه نیست، و بر خلاف گفتار فاشیست‌های نوین، نمی‌توان هیچ تقدسی را، نه برای «خداوند»، نه برای «تمامیت» تاریخی هگلی به رسمیت شناخت. «مدرنیته»، نفی تمامیت و همة مقدسات است. ولی فاشیست‌ها با واقعیت و تعاریف فلسفی کاری ندارند؛ اینان با سلاح «تحریف» به مبارزه با «مدرنیته» پرداخته‌اند.

نخستین هدف اینان، ‌نیچه، فیلسوف مدرنیته است. فاشیست‌ها با تحریف، از یکسو «ابر مرد» نیچه را ـ که در چارچوب فلسفة وی فقط «هنرمند» می‌تواند باشد ـ به سیاستمداران اطلاق می‌کنند، و مدعی می‌شوند که، نیچه فاشیست است، چون به وجود انسان برتر معتقد بوده! از سوی دیگر، با جعل تاریخ، ولی در تخالف کامل با این مطلب، می‌گویند که، «مدرنیته» به دلیل «تقدس‌زدائی» باعث ظهور فاشیسم شده! حال آنکه «مدرنیته» نمی‌تواند همزمان هم «تقدس‌زدا» باشد هم «تقدیس‌کنندة» انسان برتر! و «مدرنیته»، به دلیل رد «تقدس» اسطوره‌های مذهبی، در تخالف کامل با کلیسا قرار دارد، در حالیکه پیوند کلیسا و فاشیسم پیوندی است ذاتی. ولی محمد خاتمی، مانند دیگر شرکای پسامدرنش، با واقعیت‌ها کاری ندارد، او به دنبال استقرار «حقیقت ناشناخته‌ای» است که همواره ابزار سرکوب بوده. سرکوبی که با «حذف فیزیکی» توام است. یعنی همان شیوه ای که در این 27 سال به ملت ایران حاکم بوده: توسل به «سنت» و حذف افراد و گروه‌های سیاسی از عرصة اجتماع با تکیه بر «سنتی» که بر حسب منافع استعمار تعریف می‌شود. خاتمی، در چارچوب سخنرانی‌های عوامفریبانة خود، ابتدا بر اهمیت «سنت» تاکید می‌کند ـ ولی این «سنت» مانند «حقیقت» و دیگر مفاهیم فاشیسم، ناشناخته است. خاتمی فقط از لزوم «پالایش» آن می‌گوید، یعنی بر «حذف» بعضی موارد «ناپسند» آن تاکید می‌کند. و در تداوم همین شیوه، «حقوق زن» از عرصة اجتماع حذف شده، و جایگزینش «حضور زنان» می‌شود ـ همان «حضور زن»، که رادیو فردا نیز در مصاحبه با سیمین بهبهانی آنرا مطرح کرده. خاتمی با تحریف «مدرنیته»، جعل تاریخ و جایگزینی مفاهیم می‌گوید، اشکال مدرنیته «تقدس‌زدائی» آن بود! و در ادامه، با اشاره به فاشیسم که ویژگی آن «تقدس و تقدیس» است می‌گوید، فاشیسم از همین «تقدس‌زدائی» برخاست! (آفتاب یزد، 24 تیرماه 85، ص. 5 )

آن چه اهمیت دارد، این است که اکنون، فاشیست‌ها در ایران، ابزار تبلیغات خود را، مستقیماً از امواج رادیوهای بیگانه دریافت می‌کنند. و مصاحبه رادیو فردا، بی‌بی‌سی و ... با سیمین، شیرین و اکبر وسیله‌ای جهت برقراری ارتباط مستقیم میان استعمار و حکومت سرسپردة دستاربندان ایران شده. جالب اینجاست که از هنگامی که رادیو فردا «حضور زن» را بجای «حقوق زن» نشاند، و سیمین بهبهانی با تأئید کورکورانه «حضور زن» را مطرح کرد، ‌ تا ایراد سخنان سراپا جعل و تحریف خاتمی، که به همین «جایگزینی» متوسل شد، چندان فاصله‌ای نبود.