شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۴


عرفان و کلام عارفانه
...
در مقالة "سرکوب روشنفکرانه دراویش" اشاره شد که علم زبان‌شناسی، زبان را جهان‌بینی‌ای جمعی تعریف می‌کند که کار بردش بر اساس دستور زبان است، در این مقاله، همچنین تعریف میکائیل باکتین از زبان به عنوان "گویش جمع"، گویش دگران، در تقابل با "گویش فرد" نیز مطرح شد. هدف از "عرفان و کلام عارفانه" بررسی "گویش عرفانی" در چارچوب نظریة باکتین است. منظور از گویش عرفانی، شعر عرفانی، یعنی والاترین شیوة گویش عرفا است.

گویش عرفانی را شاید بتوان مجموعه‌ای فراتر از "گویش جمع" و "گویش فرد" نامید، چرا که در برگیرنده هر دو بوده، و در عین‌حال، نه این است و نه آن. این تضاد، ویژگی گویش عرفانی‌است که می‌تواند گفتمان جمعی را طرد کرده، نفی کند یا به سخره گیرد. می‌تواند، مرزهای تقدس را در نوردیده، آنها را غنا بخشد یا در هم شکند. و این همان پدیده‌ایست که در کلام عارف بی‌پرده آشکار است. از اینروست که نمی‌توان کلام عارف را با کلام فیلسوف و یا هر کلام ارادی دیگر مقایسه کرد.

به عنوان مثال، فیلسوف اندیشه‌اش را می پروراند و به صورتی منسجم بیان می‌کند. حال آنکه، کلام عارف حاصل اندیشه نیست. برخلاف فیلسوف، عارف به دنبال اثبات یا نفی مقوله‌ای نیست، کلام عارف خارج از تفکر و تعقل بر زبان جاری می‌شود. کلامی است فراتر از عقل، استدلال، خرد و علم. کلامی است که این همه را، بی‌واسطه در خود دارد. کلام عارف آذرخشی است در آسمان زبان، موج سرکشی است که به سوی صخره واژگان می‌شتابد و همزمان از آن می‌گریزد. آنچه بر زبان عارف جاری می‌شود، آوائی است که چون آفتاب بر او می‌تابد. شراره‌های عشق است که در کلامش جلوه می‌کند:

ای عشق همه فسانه از تست
من خامشم این ترانه از تست

شاید بتوان بر رده بندی باکتین، کلام عارف را به عنوان کلامی در مرز گویش جمعی و فردی، جای داد. کلامی دوسویه و ناپایدار، کلامی همچو موج دریا. کلامی که پیوسته از درون به برون مرز‌های مجاز معنا‌ در حرکت است. کلامی درونی که تنها ردپای "اجتماعیت‌اش"، واژگان زبان است. باقی، همه نور اشراق است که بر زبان تابیده و دیگران، یعنی پیشینیان، مقدسین، بزرگان، اشیاء، نبات و حیوان را در خود سوزانده، و از عارف، گوینده‌ای بی‌نشانی بر جای گذارده، در خروجی پیوسته از خود. گوینده‌ای بی‌نشان، که در تداوم پویائی خروج از خود، از قید زمان و مکان رها می‌شود.

کلام عارف در هم شکننده مرزهای گویش جمعی، در صورت و در معنا، در رویه و در ژرفا‌ست. ناب‌ترین کلام عارف ایرانی، عارفانه‌ترین کلامش، کلامی که از گویش جمع پالائیده شده و در آن به جز عارف، "دیگری" حضور ندارد. کلام عارف در اوج اشراق است: رهیده از قید تن، تاریخ، مذهب، نیک و بد. کلام ایرانی اسطوره‌ها‌ست‌، همان‌ها که باکتین "بی‌نشان‌افسانه‌ها" نامیده.

در دیوان شمس، شعر زیر، تنها شعر مولوی است که چنین ویژگی در خود دارد:‌ این شعر آینة تمام نمای اشراق در کلام عارف ایرانی است:

ما را سفری فتاد بی‌ما
وآنجا دل ما گشاد بی‌ما
آن مه که زما نهان همی‌شد
لب بر لب نهاد بی‌ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی‌ما
مائیم همیشه مست بی می
مائیم همیشه شاد بی‌ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی‌ما
بی‌ما شده‌ایم شاد گوئیم
ای ما که همیشه باد بی‌ما
در ها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بی‌ما
با ما دل کیقباد بنده است
بنده است چو کیقباد بی‌ما
مائیم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی‌ما
(دیوان شمس تبریز ص 197)


آنچه در این افسون‌کننده ابیات آمده، پرواز "گویش فردی" بر ستیغ قله‌های کلام است. آفتابی است که زبانه‌های آتشین‌اش مرزهای معانی زبان را می‌سوزاند، علم را به سخره می‌گیرد، بال پرواز پیکر خاکی می‌شود، گوینده را برون از خود رانده، از قید جسمیت می‌رهاند.

هیچ اسم خاصی در این شعر وجود ندارد، به جز نام "کیقباد"، تداعی کننده نام سرسلسله اسطوره‌ای پیشدادیان. تعلق کیقباد به اسطوره، به خودی خود زداینده ویژه‌گی نامش می‌شود، چرا که اسطوره، این "بی‌‌نشان افسانه" از بی‌نشان آغازها می‌گوید.

ضمیر نامشخص عام: "ما" بر شاهین افعال «فتاد، گشاد...»، همچون آذرخش بر علم معنا، بر استدلال و منطق جمع فرود می‌آید:

"ما"، فاعلی است که برون از خود سفر می‌کند، که برون از ارادة خویش، که برون از خود، شادی را تجربه می‌کند، که برون از خود احساس می‌کند، که دلش برون از خود گشوده می‌شود. "ما"، فاعلی است که برون از خود موجودیت دارد. "ما"، فاعلی است که وجود ندارد، "مائی" که "ما" نیست. و برون از "ما" در تجربة "ما" شریک است. "مائی" که با "ما" و از «ما» جداست. "مائی" که رسته از "ما" ست. "مائی" که از مرگ خویش زاده می‌شود. "مائی" که به کیقباد فرشهنشاهی می‌بخشد و دلش را به بندگی می‌کشد، "مائی" که بی "ما"، در بیخودی، برفراز جمع و همه باور‌های جمعی، فراسوی نیک و بد است.

در این چند واژة ساده چه نهفته که چنین گستره‌ای به معنا می‌بخشد؟ این واژگان کوچک و ساده را شرارة عرفان بال پرواز بخشیده. ارابه آتش عرفان بر زبان تاخته، واژگان را ربوده و این چنین معنا را از فراز جایگاه خشک و بی‌روح استدلال منطقی به پایکوبی و دست افشانی افکنده.

این کلام مولوی شاعر یا عالم نیست، این توفان آتش است، شورش جان است، آفتاب عشق است که بر کلام مولوی تابیده. این پرتوی است از آفتاب درون، که تابشش فوران آتشفشان را ماند. آتشی که که زبان را می‌پالاید و می‌آراید، ‌می‌پردازد و می‌افشاند. این لحظه‌ایست گریزان و فرار، به وسعت جاودانگی. دمی که پیوسته نیست، گسسته و شوریده است. آنی است در مرز پریشانی و جنون. به اختیار نیست، حالتی است که دست می‌دهد. تند و کوبنده است، مرزها را می‌شکند، زنجیره معانی را می‌گسلد و واژه‌ها را به شورش فرا می‌خواند. این شعر، انفجاری است در دژ استوار معانی زبان، توفانی است در سکون کلام فلسفه، خروشی است بر سکوت مرگ زده کلام مذهب، تازیانه‌ای است بر کلام سرسپرده بندگان، عصیانی است بر کلام الهیت. زبانه‌های آتش شیفتگی است بر کلام خرد، بر تاریخی‌ات زمان، آینه تمام نمای تضادها‌ست، این شعر، در تمامی ابعاد خویش. بازتاب «سرآغاز بی‌نشان» ازل است. خروش آفرینش است. آنچه بر زبان عارف جاری شده، آوائی است که چون آفتاب بر او می‌تابد. آفتاب سرآغازها، آفتاب اشراق، شراره‌ای از باز پرواز شاهین آتش عشق ازل.

جمعه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۴

کاریکاتور محمد، کاریکاتور دمکراسی!
...
در رسانه‌های "آزاد" غرب و رسانه‌های "اسیر" شرق، حکایت کاریکاتور از آنجا شروع شد که یک دختر اسرائیلی پرتره‌ای از خودش کشیده بود و زیرش نوشته بود: محمد! پیامبر اسلام. تا اینجای قضیه اشکالی ندارد، ولی هیاهو از آنجا شروع شد که کاریکاتوریست شکل و شمایلش به آدم نمی‌رفت. در نتیجه، هنرمند عزیز ما را ـ که حتماً از یهودیانی بود که از کنار سطل زباله در آمریکا، کانادا و اروپا جمع‌آوری شده،‌ و با پول و "شلوم" و صلوات در سرزمین موعود تخلیه کرده‌ بودند و به نسبت بچه‌هائی که درست می‌کردند، حقوق می‌دادند ـ به جریمه و زندان محکوم کردند. با وجود اینکه وکیل کاریکاتوریست هنرمند بر"آزادی بیان" استناد کرد ....

مانند ادیان ابراهیمی که از سرزمین نفرین به ایران و اروپا رسیدند، تحریک افکار عمومی با کاریکاتور نیز از همین‌ مکان مقدس به اروپا و ایران رسید. این تازه شروع دوران مقدس کاریکاتور بود. هنرمندان "آزاد بیان"، مهاجران و پناهندگان "آزادی زده" در غرب، تازه در یافتند چگونه می‌توان با کاریکاتور امرار معاش کرد.

البته همه استعداد آن کاریکاتوریست اسرائیلی را نداشتند. بعضی‌ها در مورد حقوق زنان در اسلام قلم‌فرسائی کردند، به غرب پناهنده شدند، نماینده مجلس شدند، در رأس سازمان‌های "مستقل غیردولتی" قرار گرفتند، چون نمی‌دانستند که یهودیت، اسلام و مسیحیت حق و حقوق فردی را، نه برای زن به رسمیت می‌شناست و نه برای مرد. چون نمی‌دانستند، ادیان ابراهیمی، بنیاد‌های سلطه پدرسالارانه‌ای هستند که ریشه در تعدد زوجات، در قربانی کردن فرزند در راه خدای خونخوار ابراهیم و برادرکشی قابیل دارند. این گروه از "آزادی زد‌گان مسلمان"، که از قضای روزگار همگی زن بودند، نان نادانی خود را می‌خوردند. با پوزش از فردوسی، در مورد این گروه باید گفته شود: توانا بود هرکه نادان بود.

در امتداد این زنجیره نادانی، حلقة "آزادبیانان" اروپائی بود که باورش شده بود اروپا مترقی و پیشرفته است، چرا که مسیحی است، پس مسیحیت دین ترقی و پیشرفت است! این گروه راست افراطی مسیحی اروپا بود که به قول معروف یابو برش داشته بود. مهملات نخست وزیر ایتالیا ـ که اخیرا افتخار ائتلاف با نوه موسولینی، سردسته فاشیست‌های ایتالیا ـ را نیز یافته، بر همین اساس بود. آقای برلوسکونی، خواننده سابق بارهای ناپل هم، مانند سردارسازندگی "نشسته بود و حساب کرده بود، دیده بود از زمان مادها تاکنون "تمدن اروپا برتر از تمدن شرق است!!! یعنی همان تمدنی که دینش را هم از شرق دارد!"

متاسفانه به دلیل گرفتاری‌های روزمره، حاصل تفکرات عمیق و قلم‌فرسائی‌های زنان آزادیخواه سودان و لیبی و بنگلادش و ... برد چندانی نیافت. کسانی که برای درک سریال‌های بی‌سروته نیم ساعته آمریکائی گرفتاری دارند، حال و حوصله مطالعه چند ساعته مطالب قالبی اسلام و مسلمین را ندارند. گاه، از خواندن و نوشتن هم عاجزند. و گاه زندگی خودشان به مراتب از زندگی فلان دختر بنگلادشی که به زور شوهرش داده بودند، اسفبارتر است.

وضعیت اقتصادی غرب چنان شده که بسیاری از مردهای اروپائی هم حسرت زندگی آن دختر بنگلادشی را دارند. و آرزو می‌کنند یکنفر پیدا شود، به زور عقدشان کند و خرج و مخارج‌شان را به عهده گیرد. و چون برای ازدواج تشرف به اسلام الزامی است، این خطر وجود داشت، که شیطان عده‌ای را جهت تشرف به دین مبین، جهت عقد زوری، وسوسه کند. و چند راس از تعداد گله مسیحیان کم شده به گله مسلمانان افزوده شود.

در نتیجه، با توجه به شرایط موجود، بهترین راه برای آب کردن مهملات عمیق و گهربار محافل راست افراطی، بدون خطر کاهش تعداد گوسفندان، توسل به شیوه بازاریابی از طریق آگهی بود. بدین منظور کاریکاتور را برگزیدند. یعنی تکیه بر طنز تصویری "گزنده". درک کاریکاتور احتیاج به نبوغ ندارد، سفارش داده می‌شود، از کتاب و فیلم ارزان‌تر تمام می‌شود، و در آنی، می‌تواند سوار بر امواج اینترنت، جهان را در نوردد.

اینچنین بود که، چند ماه پیش، در یک روز ابری مانند هر روز، در یکی از قراء ده‌کوره‌ای به نام دانمارک، روزنامه‌ای متعلق به محافل راست افراطی، کاریکاتور پیامبر اسلام را منتشر‌ می‌کند. روزنامه‌ای که قبلا،‌ از چاپ کاریکاتور مسیح که به جای تاجی از خار، بمبی بر سر داشت، خودداری کرده بود. کاریکاتوری در رابطه با جنایات مخالفان سقط جنین در غرب که مانند خادمان سالوس کلیسا، زندگی را مقدس می‌دانند و تا به حال بسیاری از پزشکان را به قتل رسانده‌اند، چون اقدام به سقط جنین کرده بودند. از حمله به کلینیک‌ها و نارنجک و بمب نمی‌گویم.

این خادمان سالوس همان‌ها هستند، که در اوائل دهه 1990، چهار صدمین سال نسل کشی بومیان آمریکای لاتین را گرامی‌داشتند. همان‌ها که خون بومیان را حلال کرده بودند، چون بومیان غیر مسیحی و در نتیجه فاقد روح بودند! همان‌ها، که امروز زندگی در غرب را مقدس می‌شمارند، و جنگ را در شرق. کاریکاتور دانمارکی هنگامی پخش شد که هنوز امیدی به جنگ‌افروزی در ایران وجود داشت. جواب مطلوب هم، بلافاصله، از سوی حاکمیت‌های سرسپرده کشورهای اسلامی، حافظان منافع محافل راست افراطی غرب، دریافت شد. ولی به محض ناامید شدن از برافروختن آتش جنگ در ایران، یعنی، دو روز پس از مذاکرات ایران و روسیه، غربی‌ها به جنگ داخلی در عراق هم رضایت دادند.

انفجار اماکن مقدس شیعیان در سامرا، و سکوت شرم‌آورایرانیان برخوردار از "آزادی‌بیان" در غرب را نیز در همین چارچوب می‌باید "بررسی" کرد. تسلیم در برابر آتش افروزی‌های غرب در خاورمیانه. دو شاهکار هنری با قدمت هزار و دویست سال در یک لحظه تخریب می‌شوند، و فرهیختگان ایران در غرب، همگی خفقان گرفته و هیچ ابراز نظری در این مورد نمی‌کنند. سایت‌هائی که برای آزادی بازجوی ساواک خمینی، ماه‌هاست هیاهوی بی‌جهت به راه انداخته‌اند، چون غربی‌ها، ناجی ملت ایران را همواره در وجود ذیجود اراذل و اوباش یافته‌اند، اکنون در مورد نابودی میراث فرهنگی شیعیان سکوت اختیار کرده‌اند. شاید نمی‌دانند، هرآنچه شیعی است، ایرانی هم هست. شاید نمی‌دانند، این اماکن به دست صنعتگران ایران ساخته و پرداخته شده، شاید نمی‌دانند، بنای هزار و دویست ساله، دوازده سده فرهنگ ایران را در خود دارد. شاید نمی‌دانند گنجینه فرهنگ ایران به مرزهای جغرافیائی محدود نمی‌شود، شاید نمی‌دانند که ... توانا بود هرکه دانا بود.

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴

بام بلند رهبران شیعی عراق!
...
از بیستم مارس سال 2003 که جرج بوش و شرکاء بمب‌های دموکراسی را بر عراق فرو ریختند تا امروز، یعنی قریب به چهارسال، همچنان "باران نعمت" بر ملت عراق می‌بارد. در راه چپاول و کشتار، اشغالگران هر روز گامی بلند‌تر از روز پیش برمی‌دارند. با کشتار مردم، با تخریب شهرهای سنی‌نشین و غارت موزه‌های عراق آغاز کردند، و مزدورانی چون حکیم، صدر و سیستانی به تماشا نشستند. هزاران تن از شیعیان "مظلوم" در انفجار بمب‌ها جان باختند، بمب و خمپاره مقبرة امامان‌شان را، مقدس‌ترین و عزیزترین امامان‌شان را ویران کرد، "مراجع" مزدور به ابراز تاسف بسنده کرده، مردم را به آرامش فرا خواندند! ارتش اشغالگر را آزادیبخش خواندند و فتوای شرکت در "انتخابات" دادند. "انتخابات" دروغین را تبریک گفتند و امروز، امروز نیز دعوت به آرامش می‌کنند!

به راستی این مزدوران شیعی مذهب چه کسانی را دعوت به آرامش می‌کنند؟ آنان که به مسجد سنی‌ها حمله می‌کنند؟ همانان که سر سپرده و فرمانبردار اشغالگران‌اند؟ اشغالگرانی که در انتظار جنگ داخلی عراق ثانیه شماری‌ می‌کنند؟ اشغالگران را به آرامش دعوت می‌کنند؟ مگر اشغالگران مقلد مراجع شیعه عراق‌اند؟ به تازگی به مذهب شیعه گرویده‌اند و کسی نمی‌داند؟

نه، این دعوت به آرامش، برای آرام کردن مردمی است که به یمن خیانت دستاربندان تشنة قدرت، قریب چهار سال است، کشتار، چپاول، تخریب و تحقیر را متحمل می‌شوند و شاید از خود می‌پرسند، چرا دستاربندان شیعی این چنین استقبالی از حضور ارتش غارتگران به عمل می‌آورد؟

در جواب این پرسش و پرسش‌های بسیار دیگر فقط می‌توان گفت، دستاربندان جهان ادیان ابراهیمی، تنها در سایه بحران و جنگ می‌توانند بیاسایند. مرگ فرومایگان سلطه‌گر و سلطه پرست، استقرار صلح و آزادی است. بی‌دلیل نیست که به لطف اشغالگران، دستاربندان شیعه در امنیت و آسایش به سر می‌برند و مردم ستمدیده را به آرامش دعوت می‌کنند. سعدی می‌فرماید:

چو بام بلندش بود خود پرست
کند بول و خاشاک بر بام پست

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۴


دمکراسی در مقبره امام هادی
...
پس از توافق‌های بین آمریکا و روسیه، قرار بر این شد که مخارج روزمرة "حماس" را از این پس، بجای اسرائیل و غرب، ایران تأمین کند. به دنبال این امر، روز دوشنبه، پس از اینکه هیئت "هسته‌ای" ایران با پس‌گردنی، راهی مسکو شد و مذاکرات مدل "پشت درهای بسته" را آغاز کرد، ظاهراً پشت در را درست نبسته بودند و بعضی اخبار ناخوشایند به بیرون نشت کرد. از ظواهر امر چنین بر می‌آمد که جنگ بر سر بحران ساختگی هسته‌ای ایران امکان پذیر نیست! به همین دلیل، جک استراو به ‌صورت غیر منتظره وارد عراق شد، کشوری که هنوز بعضی‌ها فکر‌می‌کنند، سرجهازی الیزابت دوم است.

در این گیرودار، که رئیس "جمهور" ایران هنوز اجازه ورود به استان خوزستان را دریافت نکرده، ناگهان، یکی از "مقامات" دولت ایران خواستار، "خروج انگلیس از جنوب عراق"، بخصوص بصره شده!

بصره را که به خاطر دارید؟ همان شهری است که قبل از "دموکراسی" در عراق، نفتش را وقف اتحاد جماهیر شوروی سابق کرده‌ بودند! و هنگامی که سپاهیان جان برکف اسلام به دروازه‌های این شهر رسیدند، پریماکف، وزیر امورخارجه وقت کمونیست‌ها ـ که اکنون رئیس اتاق بازرگانی روسیه است ـ به آنجا مشرف شده و به هم‌پیمانان "ضد امپریالیست" ناتو حالی کرد که خط قرمز همینجاست که من ایستاده‌ام. جنگ پشت این خط باید ادامه یابد! در نتیجه سپاهیان جان برکف اسلام، سال‌ها پشت دروازه‌های بصره به جنگ مشغول شدند و "دفاع مقدس" از منافع امپریالیسم ادامه یافت.

حال که با بصره آشنا شدید، بهتر است این را هم بدانید که قیمت موافقت روسیه با تهاجم نظامی به عراق، هشت میلیارد دلار ناقابل بود که پرداخت شد، ولی با در نظر گرفتن چند برابر شدن قیمت نفت، روس‌ها ظاهراً مطالبات‌شان را افزایش داده‌اند، به همین دلیل وسط "بازی شیرین" کشتار عراقی‌ها و چپاول کشور عراق، روس‌ها شروع به جر زدن کرده و از زبان خادمان جدید، خواستار خروج انگلیس از بصره شده‌اند. البته خلیل‌زاد که از خادمان افغان سیا در منطقه است، به آن مقام محترم ایرانی یادآور‌شد "که بصره جزو خاک عراق است." ولی مثل اینکه صدایش به گوش اصل‌کاری نرسید.

روز سه شنبه، نیکولاس برنز، معاون وزارت امور خارجه آمریکا، عازم مسکو شد، تا بر سر مسائل هسته‌ای با روس‌ها مذاکراتی داشته باشد. چون بین خودمان بماند، ایران که "طرف" مذاکره نیست، این ژست‌ها برای اینست که کمی اعتماد به نفس به این "ناکجا آبادی‌ها" بدهند. آنقدر این عمله اکره حاکمیت جدید ایران "ناکجا آبادی" هستند، که حتی سایت محسن‌رضائی نوشته بود، "احمدی نژاد از طبقه پائین متوسط است!" اینکه "پائین متوسط" چیست، باید از خود تیمسار دکتر محسن رضائی پرسید. ولی از حق نباید گذشت، تیمسار خیلی پیشرفت کرده، اوائل، جملاتش فعل نداشت، تازه یادش داده‌اند جمله با فعل بگوید که در سایتش بنویسند.

بله می‌گفتم، این هیئت جدید چنان بی‌سروپا و "ناکجا آبادی" ‌است، که حتی محسن رضائی و دارودسته سردار اکبر، که همگی گویا از نجبای سلسلة ساسانی هستند، متوجه "طبقه پایین متوسطش" شده‌اند!

بگذریم، علت اینکه نتایج مذاکرات هسته‌ای اعلام نشد، این بود که نتایج در مذاکرات "آمریکا ـروسیه" مشخص می‌شود. و از ظواهر امر چنین بر‌می‌آید که اروپا، و حتی انگلیس، متحد اصلی آمریکا در عراق نیز، از این مذاکرات کنار گذاشته شده‌. علت سفر غیر منتظرة جک استراو به عراق همین امر بود. دوشنبه، جک استراو دستورات لازم را در عراق صادر کرد، سه شنبه، کندولیزا رایس با سنی‌های مصر مذاکره کرد و چهارشنبه با وهابیون عربستان. نتیجه این رفت و آمدها، انفجار اماکن مقدس شیعیان در عراق، و در گیری بین سنی و شیعه شد!

در واقع اگر به "فضل الهی" بتوان آتش جنگ شیعه و سنی را در عراق برافروخت، در کشورهای همسایه هم می‌توان از این "نعمت الهی" استفاده کرده، "دموکراسی‌های" شیعه، سنی، کردِ ‌لائیک، کردِ مذهبی و... را هم می‌توان علم کرد. در اینصورت، برنده واقعی جنگ عراق همه دموکراسی‌های جهان مسیحی! خواهند بود، که به شدت با جنگ مذاهب هم مخالف‌اند!

سه‌شنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۴

سرکوب "روشنفکرانه" دراویش
...
در مقالة "به دراویش ایران"، به سرکوب فیزیکی دراویش از سوی حاکمیت اشاره شد، در این بخش به "سرکوب روشنفکرانه" عرفان پرداخته می‌شود، که از سده‌ها پیش آغاز شده تا ریشه‌های هویت ایرانی عرفان را زدوده، فردیت ‌آنرا نفی کرده، و آنرا پدیده‌ای اسلامی جلوه دهند. تعاریف گمراه کننده از عرفان که از دوره صفویه رایج شده، تلاشی است مزورانه برای بنیادی کردن عرفان، جمعی کردن، سیاسی کردن، استخوانی کردن و مهار کردن آن. ایستا کردن عرفان، در واقع نفی آنست.

همانطور که گفته شد، عارف کسی است که معرفت به حقایق را از طریق حال و مکاشفه حاصل کند،‌ نه به طریق علم و مجاهده. عارف تجلی فردیتی است که روی به جمع ندارد. ولی برای بیان ناگفتنی به ابزار جمع نیازمند است. یعنی به زبان. این ابزار را عارف از زبانی که می‌شناسد به عاریت می‌گیرد. آنچه در کلام عارف "مذهب" تعبیر شده، بازتاب "گفتمان جمعی‌ای" است که در محیط زندگی عارف جریان داشته و گفتمان مذهب نیز در بطن آن خواه نا خواه جای گرفته.

هیچیک از متفکران ایرانی بر ریشه‌های آریائی(1) و افلاطونی عرفان اشاره‌ای نداشته‌اند. همه تعاریف از عرفان، تکیه براسلامی بودن عارف دارد، حتی زمانی که کلام عارف در تضاد با اسلام است. بهاءالدین خرمشاهی، در رد قرائت احسان طبری از حافظ، می‌گوید:

"جوهر و ماهیت حافظ هر چه باشد، دینی و دین‌دارانه است ... در ازای هر یک بیتی که ظاهراً در تاویل یا انکار معاد جسمانی است دست کم پنج شش بیت در اثبات همان معاد و معاد روحانی و حقیقت و حقانیت عوالم اخروی و مینوی از او در دست است ..."

این گونه که آقای خرمشاهی استدلال می‌کنند، باید پذیرفت که هر که از دین بگوید، متدین است. بنا بر این منطق، اسلام شناسان مسیحی و یهودی هم که از اسلام و قرآن گفته‌اند، مسلمان به شمار می‌آیند! و بنا بر همین منطق، هرچه دینی و دیندارانه است، اسلامی است. ظاهرا خارج از اسلام دین و دینداری و معاد وجود ندارد که نویسنده این چنین دین و حقیقت و حقانیت و عوالم اخروی را به هم چسبانده و همه را به یک حافظ "دیندار" نسبت می‌دهند.

اگر حافظ "مسلمان" بوده، دلیل بر اسلامی بودن و متدین بودنش نیست. مسلمان بوده چون مسلمان زاده بوده. "با آغوش باز به اسلام نگرویده." اگر معاد روحانی را مطرح می‌کند بر طریق سهروردی و زرتشت پای می‌گذارد و اگر از معاد می‌گوید در اشعارش از معاد گفته. اشعار حافظ، مولوی و دیگر عرفا، توضیح المسائل نیستند که بر کلام آن تکیه کرده از متدین بودن متکلم بگوئیم. اگر حافظ بلاجبار مانند اکثر ایرانیان مسلمان بوده، شعرش دلیل بر متدین بودن او نیست. آنچه در کلام عارف مذهب تعبیر شده، بازتاب «گفتمان جمعی» است که گفتمان مذهب نیز در بطن آن خواه نا خواه جای گرفته.

برای توضیح «گفتمان جمعی»، یا گفتمان قدرت، نیازمند تعریف پدیده «زبان» در چارچوب ساختارگرایانه و نظریه میکائیل باکتین می‌شویم.
زبان تنها وسیله ارتباط افراد با یکدیگر نیست. زبان، نخستین بنیاد جامعه، بازتاب یک جهان بینی است که، دیگر بنیادهای اجتماعی بر آن تکیه دارند. زبان به عنوان پدیدة جمعی، پیرو قوانین و مقرراتی است که بدون رعایت آن‌ها، پیوند و ارتباط افراد با یکدیگر ناممکن می‌شود. ترتیب واژه‌ها در یک زبان از جمله این دستورات است.

درون این پدیده گروهی که همواره تقدم بر فرد دارد، گویش فرد به نسبت بهره‌گیری از آزادی‌های ممکن، در تقابل با گویش جمع قرار می‌گیرد. انتخاب واژگان، ترتیب آنان و ... از جمله عوامل شاخص این تقابل‌اند. به همین دلیل، شعر و "شعرگونه‌نثر"، به دلیل فاصله‌ای که با کلام عامیانه و روزمره و کلام جمع می‌گیرند به عنوان تجلی والای فردیت آفریننده‌شان مطرح می‌شوند. اما کلام یا گفتمان جمعی چیست؟

گفتمان جمعی، گفتمان دیگران است. دیگران، همان افراد دیگر‌اند: گروه‌های اجتماعی دیگر و پیشینیان‌. به عبارت دیگر، گفتمان جمعی، زبانی است برونی، واژگانی که از بنیادها بر فرد می‌تازند تا بر گویش فردی چیره شوند. گفتمان جمعی، تهاجم کلام قدرت است بر فردیت بیان، بر آزادی کلام فرد.
گفتمان جمعی، کلام نمادهای قدرت و تقدیس است: کلام پدر، کلام استاد، کلام بزرگان، کلام مذهب و کلام خداوند. کلامی است که مقبولیت جمع را داراست. کلام سلطه و کلام سرکوب است، یوغی بر کلام فرد و بنیادی‌ترین آزادی او، یعنی آزادی بیان و فردیت کلام.

پیش از آنکه به گفتمان فردی پرداخته شود، به یاد آوریم که بنا بر تعریف، زبان پدیده‌ای است اجتماعی، چنانکه خارج از اجتماع، زبان وجود ندارد. زبان پیرو دستوراتی است که سرپیچی از آنان، بیان را نامفهوم ساخته، تفهیم و بیان مطلب را ناممکن می‌سازد. رعایت این دستورات، ساختار جمله،‌ ترتیب واژگان در جمله،‌ استفاده از واژگان موجود بر گفتمان فرد تحمیل می‌شوند. "دستور زبان" تنها قیدی است که فردیت کلام و گفتمان فردی را از آن گریزی نیست.

گفتمان فردی در تقبال با گفتمان جمع قرار می‌گیرد. درون اقیانوس زبان، امکانات بی‌نهایتی برای بیان موجود است. با استفاده از امکانات زبان، فرد می‌تواند گفتمان جمعی را طرد کرده، نفی کند یا به سخره گیرد. می‌تواند، مرزهای تقدس را در نوردیده، آنها را غنا بخشد یا در هم شکند. و این همان پدیده‌ایست که در کلام عارف بی‌پرده عیان است. کلام عارف شکنندة مرزهای گفتمان جمعی است، در صورت و در معنا، در رویه و در ژرفا. کلام رایج در زبان عارف بازتاب دارد، چرا که کلام عارف، کلامی است فراگیر و پویا. بنیادها را در بر میگیرد ولی بنیادها در برگیرندة کلام عارف نیستند. کلام عارف مانند موج بر ساحل واژگان می‌کوبد و از آن دور می‌شود. سکون در کلام عارف وجود ندارد. عارف همچون کلامش در هیچ قالبی نگنجد. نه در اسلام، نه در ماتریالیسم.

حافظ شاعری ایرانی بوده که گذشته را می‌شناخته است، با قران نیز به عنوان علم رایج آشنا بوده. اگر عارف بوده، اشعارش از خرد ایران باستان و تفکر زرتشت نشات گرفته، همانند سهروردی، مولوی، و دیگر عرفا. همین کافیست که متدین بودن عرفا و به طریق اولی بر اسلامی بودن آنان خط بطلان کشد. چرا که دین به عنوان بنیاد اجتماعی در تخالف با هرگونه فردیت و در نتیجه عرفان قرار می‌گیرد.

کلام عارف، خارج از همه مرزها و چارچوب‌ها، از گفتمان والای زمان خویش،‌ گفتمان فقها، واژگان را می‌ستاند. اگر عارف در جامعه مسلمان می‌زید، گفتمان اسلام در کلامش، خواه نا خواه پدیدار است. اما این به آن معنا نیست که عارف "تعهد به اسلام" دارد. هیچ عارفی از فقه و شریعت و روحانیت تجلیل نکرده. هیچ عارفی از فیلسوف تجلیل نکرده. هیچ عارفی "عقلانیت" را نپذیرفته. عرفان عقل ستیز نیست ولی عقل را از بیان آنچه می‌گوید عاجز می‌داند:

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سر گردانند.

انتساب عرفا به دین، دو دلیل می‌تواند داشته باشد. نبود شناخت از عرفان و عارف یا‌ طمع روحانیت ریاکار برای تحت انقیاد در آوردن و آلایش پدیده‌ای که نفی روحانیت است.

اسارت عرفان در دام اسلام

در ایران سعی بر این است که علی، امام اول شیعیان را «بزرگترین نمایندة عرفان اسلامی و عالم به معانی و اسرار باطنی قرآن» معرفی کنند. این ادعای سید حسین نصر در کتاب سه حکیم مسلمان است!

هالة تقدسی که در اطراف شخصیت‌های مذهبی ایجاد شده، امکان هرگونه نقد و بررسی این اظهارات را در ایران، ناممکن می‌سازد. به همین دلیل می‌توان هر شخصیت سیاسی را تقدس داد و عارفش نامید. چنانکه هر دو "رهبر" حاکمیت متحجر ایران، تقدس امام یا پیامبرگونه یافته و عارف نیز شناخته شده‌اند.

از زمان صفویه که تشیع مذهب رسمی ایران شد، عرفان نیز به اسارت مذهب حاکمیت در آمد. از حمله عرب به ایران قرن‌ها گذشته بود. اسلام دین بر حق بود و در مقابلش همه چیز کفر. ایران کشوری مسلمان بود و از تاخت و تاز عرب به چپاول ترک و مغول فرو می‌افتاد. بحث، دیگر بر سر فتنه عرب نبود، بحثی از جنایتی که بر ملت ایران روا رفته بود، به میان نمی‌آمد. از بابک و مازیار یادی هم نمانده بود.

به گفته سالوسان، ایرانیان اسلام را با آغوش باز پذیرا شده بودند. اسلام دین بر حق بود و دین ایرانیان کفر! زبان صحرانشینان، زبان حاکم بود و زبان پارسی، زبان محکوم. فرهنگ ایران نیز فرهنگ محکوم بود، محکوم به فراموشی.

بحث روز، بحث شیعه و سنی بود، بحث عثمانی و ایرانی بود. در این دورة فرود "میر داماد مکتبی ابن‌سینائی با تفسیری از تعالیم سهروردی از دید پیروان مذهب تشیع تاسیس کرد". این دوره، دوره رواج فلسفه مشائی ابن‌سینا بود که سهروردی آنرا نفی کرده بود. تعالیم جهان شمول سهروردی را نیز با چارچوب خشک مذهب حاکمیت منطبق کردند. در واقع، میرداماد با دو حربه به نابودی عرفان پرداخت. تاکید بر فلسفه ابن‌سینا و رواج عرفان شیعی!

این فریب تا امروز شیوة رایج در ایران است. روحانیت شیعه، مولوی را نیز که شیعی مذهب نبود، وسیله سیاست و حاکمیت خود کرده. آنگاه که حاکمیت به سرکوب می‌پرداخت، توجیه‌گر سرکوب، در رسانه‌ها به تفسیر مثنوی معنوی مشغول بود. به‌گونه‌ای که، گویا مولوی هم از مقلدان "امام" بوده. همان "امامی" که "رهبر" سیاسی بود و توضیح‌المسائل‌او شهرة آفاق! این امام عارف هم بود! ولی عارف به برکت تبلیغات رسانه‌ای خلق نمی‌شود. و عرفان، رتبه و مقام نیست که به هر کس داده شود،‌ عرفان، آمیزه‌ای از تفکر غیرمادی (خرد) آریائی و فلسفة افلاطون است و در ایران، ریشه در ادیان آریائی، تفکر زرتشت و فلسفه افلاطون دارد. نور الهی که افلاطون در فلسفه خود به آن اشاره دارد،‌ آتش مقدس معابد زرتشت، نماد زمینی اهورامزدا و نور اشراق که سهروردی از آن می‌گوید، ریشه در حکمت ایرانیان باستان دارد.

با سهروردی آغاز کنیم. سهروردی، شهریار روشنائی‌ها، آفتابی که ظلمات تفکر ارسطوئی را شکست. سهروردی، اصول اساسی تفکر ارسطوئی را مردود شمرد. فرجام سهروردی، فرجام منصور حلاج و عین القضات بود. سهروردی به حکمت ایران باستان روی دارد:

"در میان ایرانیان قدیم، گروهی از مردمان بودند که به حق رهبری می‌کردند و حق آنان را در راه راست رهبری می‌کرد. و این حکمای باستانی به کسانی که خود را مغان می‌نامیدند شباهت نداشتند. حکمت متعالی آنان را که حالات و تجربیات روحانی افلاطون و اسلاف وی نیز گواه بر آن بوده است، ما دوباره در کتاب خود، حکمت الاشراق، زنده کرده ایم."

سهروردی واقعیت‌ها را نورهای مختلفی می‌داند که از "نور مطلق" برتاریکی‌ها می‌تابد:

"ذات نخستین، نور مطلق یعنی خدا پیوسته نور افشانی (اشراق) می‌کند و از همین راه متجلی می‌شود و همه چیزها را به وجود می‌آورد، و با اشعه خود به آن‌ها زندگی می‌بخشد. هر چیز در این جهان منشعب از نور ذات اوست و هر زیبائی و هر کمال موهبتی از رحمت او است، و رستگاری عبارت از وصول کامل به این روشنائی است."

سهروردی معتقد است که همه شادی‌های این جهان انعکاسی است از شادی اشراق شدن و عرفان.
ولی به گفته حسین نصر، سهروردی تمایلات ضد اسلامی نداشته:

"سهروردی را متهم کرده‌اند که تمایلات ضد اسلامی داشته و می‌خواسته دین زرتشتی را در برابر اسلام از نو زنده کند ولی حقیقت امر چنین نیست سهروردی تمثیلات و رمزهای زرتشتی را برای بیان نظریات خویش فراوان به کار برده ..."

آنچه مسلم است، این است که، سهروردی به دلیل زنده کردن خرد زرتشت در ایران پس از اسلام، در سال 1191، به خواست علمای مسلمان به قتل رسید، چرا که طبق تعالیم زرتشت، تأیید می‌کرد که پس از محمد، ‌خداوند پیامبر دیگری خواهد فرستاد. در سال 922، حلاج نیز که نوادة زرتشتی بود، به دلیل اظهارات "کفرآلودش" در پیوستن به حق، به دار آویخته شد. این سید حسین نصر است که بر اسلامی بودن سهروردی پای ‌می‌فشارد، چرا که سهروردی را آن چنان که بوده نمی‌تواند توجیه کند، و آن چنان که هست، نمی‌تواند نفی‌کند، در نتیجه سهروردی را آن چنان که می خواهد توصیف می‌کند: اسلامی!

ولی نه بر سهروردی و نه بر هیچ عارف دیگر، نمی‌توان مهر و نشان مذهب زد. عارف، همواره در تضاد با جمع و باورهای جمعی است. سهروردی، شهریار و جانباخته روشنائی‌ها، نمونة بارز این تضاد است. بر خلاف آنچه می‌گویند، عارف مذهبی نیست،‌ اصولگرای مذهبی نیست و هر چه باشد در ادیان ابراهیمی و فلسفة ارسطوئی نگنجد. تفکری که تا به امروز تکیه گاه فقهای ادیان ابراهیمی است: تفکر سلطه، سلطه انسان بر دیگر موجودات. بر اساس همین تفکر، روحانیت مسیحی، ریختن خون بومیان قارة جدید ـ آمریکا ـ را مباح می‌دانست. چرا که آنان را حیوان به شمار آورده و در قاموس مسیحیت، حیوانات فاقد روح‌اند.

در قرآن نیز حیوانات و گیاهان اهمیتی ندارند، "انسان، اشرف مخلوقات است" چون از قول خداوندش چنین ادعا می‌کند. و سلطه‌اش بر دیگر موجودات، سلطه الهی است. کتاب مقدس آفرینش را چنین نقل می‌کند: "پس از خلق حیوانات خداوند فرمود: انسان را همانند خود بیافرینیم. که او بر ماهی‌های دریا، پرندگان آسمان و چرندگان و خزندگان و درندگان چیره باشد." این برخورد یهودیت، مسیحیت و اسلام با طبیعت است، که تفکر ارسطو پایه‌هایش را تحکیم می‌بخشد.

از اینجاست که سید حسین نصر، به تناقض‌گوئی نشسته، اسلامی بودن سهروردی را فراموش می‌کند و طلوع سهروردی را نتیجه افول "قدرت مذهب صرفاً استدلالی ارسطوئی" در شرق می‌خواند. کاملا صحیح است، سهروردی از آیین زرتشت و تفکر افلاطون الهام گرفته. حال آنکه استدلال ارسطوئی، در تقابل با جهان بینی آریائی متجلی در تفکر زرتشت است. به دلیل همین تقابل است که سهروردی را نمی‌توان به اسلام مورد نظر آقای نصر پیوند داد. همچنان که، حافظ را نیز آقای خرمشاهی نمی‌تواند به شریعت اسلام پیوند دهد.

برای انجام این امر، بهاءالدین خرمشاهی، از هیچ بند بازی کلامی و تناقض‌گویی ابائی ندارد، تا آنجا که ندانسته بر "تکثر حقیقت" تاکید کرده، و وحدت و وحدانیت را به دست فراموشی می‌سپارد:
"اگر اهل زهد نیست، به این خاطر است که می‌داند زهد، حتی زهد بی‌ریا، همانا دیدن یک وجه از حقیقت و ندیدن سایر وجوه حقیقت است." خرمشاهی سپس اذعان می‌کند که حافظ چندان هم رعایت شریعت نمی‌کرده است و گهگاه مرتکب گناه هم ‌شده:

"حافظ شصت سال از عمر کمابیش هفتاد ساله‌اش را ... در هر مقام و موقعی با قرآن به سر برده و ذهن و زبانش با دقایق و حقایق ... و تاویل و تفسیر آن آمیخته و آموخته بوده ... و چنان به آیات قرآن می‌اندیشد که به ابیات خویش ..."

همانند اسلاف خود، خرمشاهی نیز سعی بر تقدیس دارد، ولی فراموش می‌کند که تابش نور عرفان تداومی ندارد، "می‌دمد و می‌رمد". آنگاه که نور رمیده باشد، عارف نیز از ذهن عارف برون است. عارف انسانی است همانند دیگر انسان‌ها.

نادیده گرفتن این نکته به‌ ظاهر پیش‌پا افتاده، باعث می‌شود نویسنده "ذهن و زبان حافظ"، با تاسف بسیار، به انسان بودن حافظ و به طبع‌ اولی، به گناهکار بودنش اذعان داشته باشد. ولی به طور مشروط! خرمشاهی، حافظ را از ارتکاب به گناه بری نمی‌داند، ولی معتقد است که گناه حافظ، گناه عادی نبوده، گناه مفید بوده! .مسلما این نخستین بار است که کسی مدعی وجود گناه مفید می‌شود! آن‌هم گناه مفید به دو فایده:

"شک نیست که...حافظ...به قول قدما به وسوسة نفس اماره گرفتار آمده. ... و با باده آشنا شده است ... و از رهگذر تعارضی که بر اثر ترک اولی و اینگونه قانون شکنی‌های شرعی (باده نوشی، نظر بازی، تمایل به مطرب و معشوق و در یک کلام میل به گناه) بین عقل و هنر و اعتقاداتش پدید آمده، دو بهره برده است. نخست اینکه به زیباترین وجهی، این گیرودار‌های درونی و نفسانی‌اش را توصیف کرده، دیگر اینکه با تحول و تکانی که بدین ترتیب در عواطف و عقاید و احساس و اندیشه‌اش پیدا شده، از یکسو نگری و خام‌اندیشی و زاهد‌پیشگی فراگذشته و وسعت مشرب و سعه صدر یافته است."

ضعف استدلال نویسنده، در اینجا‌ست که، اگر "میل به گناه" سعه صدر ایجاد می‌کند پس گناه مذموم نیست. اگر گناه مذموم نیست، پس گناهکار نباید مجازات شود. پس در این صورت تکلیف احکام قرآن که حافظ فرضاً چنین ارادتی به آن داشته چه می‌شود؟ پس اعتقادات "اسلامی" حافظ چه می‌شود؟ پس به جز آشنائی با قرآن، حافظ چه ارتباطی با اسلام دارد؟ بسیارند غیر مسلمانانی که قرآن را می‌شناسند و تفسیر می‌کنند، آنها هم معتقد به اسلام‌اند؟

آشنایی با قرآن، دست‌آویز توجیه‌گران مزوری شده که مفاخر فرهنگی ایران را به اسلام بیالایند. هر که در نثر و نظم‌اش، اشاره‌ای به قرآن داشته، اسلامی بوده! بعضی از اسلام پرستان به مسیحیت هم رضایت می‌دهند، ولی از تفکر ایران قبل از اسلام سخنی به میان نمی‌آورند. گوئی خا طرة توحش تازیان در ذهنشان هنوز زنده است.

در کتاب سه حکیم مسلمان، سید حسین نصر، از علم و فلسفه یونان و الهیت مسیحی در ایران قبل از اسلام می‌گوید، ولی از علم و تفکر عرفانی ایران قبل از اسلام هیچ نمی‌گوید:

"شاهان ایرانی برای مقابله با مراکز تعلیم روم شرقی، مدرسه‌ای در جندیشاپور تأسیس کرده بودند، و فیلسوفان و دانشمندان مسیحی، یهودی و هندی در آن به تدریس و تحقیق اشتغال داشتند ... در همین مدرسه بود که میراث پزشکی هندی استقرار یافت و با میراث یونانی در هم آمیخت ... و زیج معروف به زیج شهریار تالیف شد."

سید حسین نصر، نمی‌گوید افلاطون، پدر فلسفه، از تفکر زرتشت تاثیر پذیرفته بود، نمی‌گوید یهودیت و مسیحیت و آیین بودا از تفکر زرتشت تعالی یافتند، نمی‌گوید علم یونان ریشه در کتابهائی داشت که از کتابخانه پرسپولیس به چنگ اسکندر افتاد. نمی‌گوید عرفان از ایران می‌آید نه از یهودیت، نه از مسیحیت و نه از اسلام. نمی‌گوید تفکر عارف ایرانی مسلمان، تفکریست غیر اسلامی. نمی‌گوید عرفان تجلی فردیتی است غیر ارادی، گریزان از هر آنچه جمعی است. نمی‌گوید
عرفان از مذهب سر چشمه نمی‌گیرد و عارف مذهبی نیست. چرا که چنین "عرفان شناسانی" اگر بر این واقعیات اذعان داشته باشند، در رده "نخبگان" حاکمیت‌های سفله پرور ایران جائی نخواهند داشت.

=========================
منابع
1) مقصود از آریائی در متن‌های عرفان صرفاً اشاره به اقوامی است که از دیرباز در فلات ایران می‌زیسته‌اند، و هیچگونه تحلیل ناسیونالیستی و یا برخورد نژادی از این واژه، منظور نظر نویسنده نیست.
سه حکیم مسلمان، سید حسین نصر، ترجمه احمد آرام، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ چهارم، 1361. ص 95 ـ 3.

ذهن و زبان حافظ، بهاءالدین خرمشاهی، نشر نو، چاپ اول، 1361.

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۴


به دراویش ایران
...
عرفان، تصوف، درویشی
ارتباط مرام دراویش با حکمت آریائی، ریشه اصلی سرکوب و کشتار دراویش ایران است. جنایت روحانیت مزور اسلام، با قتل سهروردی آغاز شد، در دورة کریمخان زند رونق گرفت، با امیرکبیر وجهه قانونی یافت، و تا به امروز نیز ادامه دارد. گوئی حاکمیت‌های مسلمان وظیفه‌ای جز سرکوب فرهنگ ایران قبل از اسلام نمی‌شناسند. فرهنگی که حکمت آریائی را در قالب عرفان، تصوف و یا درویشی، از تازیانه توحش صحرا نشینان در امان نگاهداشت.

عرفان به معنای حقیقی کلمه، شناسائی‌ای است و به طریقی اطلاق می‌شود که اهل حق برای شناسایی "حق" برگزیده‌اند: از راه تصفیه باطن. در فرهنگ دیوان شمس، عارف کسی است که معرفت به حقایق را از طریق حال و مکاشفه حاصل کند،‌ نه به طریق علم و مجاهده(1). عارف عبادت حق را به جهت آن انجام می‌دهد که او را شایسته عبادت می‌داند. نه از جهت امید ثواب ... عارف را با ظاهر کاری نیست. ریاکار و زهد‌پیشه نیست.

عرفان ریشه در بینش اقوام کهن ایرانی دارد. در ایران، بر خلاف هند، عرفان چارچوب روحانی یافته و بر پایه آئین مزدا، زرتشت و فلسفه آفرینش افلاطون شکل گرفته. سده‌ها قبل از افلاطون، زرتشت، با الهام از ادیان آریائی‌ها، اهورا مزدا را نور مطلق توصیف کرد، نوری که همة روشنائی‌ها از او است. نور نخست، نور همة نورها.

الگوهای افلاطون بر پایه امشا‌سپنتا، مقدسین جاودان، آئین زرتشت تعریف شده‌اند. و اگر، در غرب، به دلیل تقابل پیوسته امپراطوری پارس و امپراطوری رم باستان، به خصوص در کشورهای کاتولیک، هرآنچه از پارس آمده نفی و طرد و یا به دروغ به یونان باستان نسبت داده شده، امروز تقدم زرتشت بر افلاطون از نظر تاریخی مسلم است. و مسلم شده که فلسفه یونان باستان ریشه در فرهنگ اقوام آریائی و بخصوص آیین زرتشت دارد(2).

فرهنگی که پس از فتنه عرب، نه تنها زبان تازیان را رها کرد، که دین تازیان را نیز به پتک کاویانی فرو کوفت. حلاج و سهروردی شاهدان جاودان بر این مدعایند که دین صحرانشینان در ایران، مقهور حکمت آریائی شد. عرفان شراره‌ای بود که از ژرفای فرهنگ ایران به دین فاتحان تازی تاخت. آنچه در ایران، پس از حمله عرب، نام درویشی، تصوف، عرفان و اشراق یافت، از سده‌های دور، در میان پیروان خاص زرتشت جریان داشته.

ویدنگرن در رابطه با نخستین گروه "فقرا" می گوید:
"زرتشت، در دربار پادشاه ویشتاسپا، (با گشتاسپ شاهنامه اشتباه نشود) گروهی از مریدانش را آموزش داده بود که در نهایت سادگی می‌زیستند و همواره به صورت گروهی حرکت می‌کردند و آموزه زرتشت را تبلیغ و موعظه می‌کردند. گروهی که بر رهبانان هندی و درویش‌ها در اسلام تقدم تاریخی دارند(3)."
اوستا، نیز اولین گروه های زرتشتی را چنین توصیف می‌کند:
"گروهای کوچکی از مردان که همواره در گردشند.(4)" در کتاب یشت ، گاتاها را آموزه‌ای قابل درک برای دانایان و خواص و خطاب به گروه اندک نخبگان پندارند. یشت، بخشی از اوستا، که مجموعه 72 سرود، نغمه، اشعار مقدس، سروده‌های زرتشت، و ‌کهن‌ترین و مقدس‌ترین بخش یسنا (قربانی) را در بر دارد.

با توجه به آنچه در بالا ذکر شد، زرتشت را می‌توان اولین عارف شناخته شده ایران باستان دانست. نخستین سروده‌های عارفانه از اوست. نخستین شناختی که نه از راه علم، بلکه از راه مکاشفه به دست آمده، از اوست. آن هنگام که همگان زمین را استوار بر پایه‌ای می‌انگاشتند، زرتشت می‌پرسد:
"چه کسی زمین را معلق در آسمان‌ها نگهداشته؟(5)"

این شناخت و آگاهی نمی‌تواند از دانش آن دوره سرچشمه گرفته باشد، شناختی ‌است برون از دانش و علم. شناخت عرفانی‌است، شناختی که علم ستیز نیست ولی علم‌گریز است، شناخت عارفانه از نور مزدائی به درون پیکر عارف تابیده و ناشناخته‌ها را به او می‌شناساند. در کتاب «زرتشت»، پل دوبروی، به تفصیل از «ذکر اسامی خداوند» و خلسه پیامبر پارس سخن گفته(6):

"هنوز از سخنان زرتشت در به زبان آوردن فضائل آشکار ایزد چیزی نگذشته بود که پیامبر خود را در احاطه ابری نورانی دید ... ستونی از آتش طلایی از درونش به سوی آسمان زبانه می‌کشید و تاریکی‌ها را پراکنده و پراکنده‌تر می‌کرد ... در سرش آوای موسیقی آسمانی طنین افکنده بود ... به ناگاه همه این زیبائی‌ها در برابر حس پیوستن به "متعالی" شگفت و غیر قابل توصیف، محو شدند. زرتشت دانست که جانش «واقعیت آخرین» را لمس می‌کند. واقعیتی که پس از خروج از این حالت، به او جواب‌های پنهان گویای حقیقت سوزان را که جویای‌شان بوده، الهام می‌دهد ... آنچه از این تجربه برای او باقی می‌ماند، محو تمامی مفاهیم زمان و مکان و محو خود او در مطلق است ..."
پیوستن به نور نخست، به سرچشمة هستی، و محو شدن در او، شکسته شدن زمان و فروپاشی مکان، این همان است که عرفای پس از زرتشت به آن اشاره دارند:
جان من و جان تو پیش یکی بوده‌اند ...
ای دل ز جان گذر کن تا جان جان ببینی
بگذار این جهان را تا آن جهان ببینی
بر بند چشم دعوی بگشای چشم معنی
یک دم ز خود نهان شو او را عیان ببینی

فیلسوف یونان باستان، افلاطون، نیز برای مفاهیم نیکی مطلق، خیر و شر از عارف شرق، زرتشت الهام گرفته. هرچند که به قول دوبروی، بر خلاف پویائی "واحدهای روحانی" زرتشت، نظام تفکر افلاطون زندانی عدم تحرک «ایده‌ها و نمونه‌های نخست باقی مانده ...»

"خاطره روشنایی ازلی در ذهن انسان" که افلاطون به آن اشاره دارد نیز به تفکر زرتشت و "وجود نور مطلق" باز می‌گردد. حتی ارسطو نیز برای تالیف "ماوراء الطبیعه" به تفکر افلاطون و زرتشت تکیه کرده و ارتباط "صوفی" با خرد الهی را که مغ‌ها به یونانیان شناسانده بودند، درک کرده بود. پس از زرتشت و افلاطون، ارسطو نیز بر "تفکر الهی" "متفکر بر خود"، تائید دارد. ولی بر خلاف آنان، ارتباطی بین تفکر انسانی و تفکر الهی قائل نیست. ارسطو وضوح مادی را بر "عقل برتر" مقدم دانسته، از اینرو عقل قوی‌تر را بر انسانیت مقدم می‌دارد. این همان فلسفه‌ایست که کلیسا جزم‌هایش را بر آن منطبق کرده. ایستائی "مطلق" در فلسفه افلاطون و تقدم "سلطه" در فلسفه ارسطو هر دو با پویایی و آزادی تفکر عرفانی در تضاد قرار می‌گیرند.

در این هزار و پانصد سالی که از فتنه عرب می‌گذرد، کسی را یارای آن نبوده که بر غیر اسلامی بودن ریشه‌های عرفان تاکید کند. یادگار توحش تازی چنان بر ذهن ایرانی نقاب وحشت افکنده، که از بیان تعلق به فرهنگ مادری عاجز مانده و در دامان فریبی به ژرفای هزارو چهارصد سال پناه گرفته. هیچیک از متفکران ایران مجاز نیست، حمله وحشیانه اعراب به ایران را محکوم کند. چپاول ملتش را چپاول بخواند. "تشرف به اسلام" به زور شمشیر را تخطئه کند و از تحمیل زبان تازی بر ایرانی شکوه داشته باشد. هیچکس به خود حق نمی‌دهد هجوم تازیان بر ایران را به زیر سئوال برد. این گونه وانمود شده که "ایرانیان اسلام را با آغوش باز پذیرا شده‌اند!" این بهتانی است که بر تاریخ ایران زده‌اند، این فریبی است به وسعت سده‌ها که بر تاریخ ایران سایه افکنده. فریب روحانیون، فریب سلطه روحانیت، فریب سلطه زور بر واقعیت‌ها.
کدام ملتی دین مهاجم را با آغوش باز پذیرا شده؟ کدام ملتی زبان مادری را رها کرده و به زبان مهاجم خوش آمد گفته، کدام ملتی تحقیر را به جان خریده و نابودی خود را پذیرفته که ایرانی پس از چهارده قرن، از فتنه‌ای که بر او گذشته به عنوان "حق" سخن می‌گوید؟ شمشیر توحش تازی در حافظه ایرانی چه یادگار گذاشته؟ بر ما چه گذشته که امروز نیز شکوفه‌های روشنائی فرهنگ ایران در شوره‌زار کویر اسلام لگدکوب می‌شوند؟
......................................................
1ـ کلیات شمس تبریزی، مقدمه بدیع الزمان فروزانفر، امیر کبیر،‌ چاپ نهم، 1362.
2 ـ Paul du BREUIL, Zarathoustra et la transfiguratin du monde, Paris, Payot, 1978.
3 ـ همان منبع
4 ـ اوستا ص 252، نت شماره 14
5 ـ یشت 4.44
6 ـ م.ش. زرتشت اثر پل دوبروی

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴


نماینده ملت ایران
...

پنینسولا هوگز، معاون وزارت امور خارجه آمریکا در امور عمومی، (منظور از امور عمومی را باید از وزارت امورخارجه آمریکا پرسید، که در امور غیر عمومی هم مضحکه خاص و عام است)، اکبر گنجی را به عنوان نماینده مردم ایران تعیین کرده. خوشبختانه دیگر احتیاجی به نظرخواهی و رای‌گیری و غیره نیست. بازجوی آزادیخواه ساواک، نماینده مردم ایران است. معلوم نیست این آزادیخواه کبیر، چگونه و در چه تاریخی بر مسند نمایندگی تکیه خواهد زد، ‌ مانند عبدالعزیز حکیم، خالد مشعل یا ژنرال آعون؟ هر سه دست‌پرورده استعمار غرب، خواهان استقلال میهن و جنایتکار‌.

"قهرمان" ملت ایران ، به گفته خانم عبادی، که از بدو تولد سایت سردار سازندگی، به عنوان ترجیع بند بحران‌های ساختگی ایران، جانش به خطر بود و اعتصاب غذا کرده بود، اخیرا از آب برای وضو هم محروم شده و به گفته همسرش، اجازه حمام هم به او نمی‌دهند، همان کسی است که پس ازسال‌ها تحصیل "علم" در مکتب سروش، از حافظ ایراد گرفته بود که "فاشیسم را نقد نکرده چون فاشیسم را نمی‌شناخته!" صحبت‌هائی از قبیل، "کوروش سلطنت طلب بوده، فردوسی فئودال بوده و بابک مخالف جنبش کارگری بوده، و ..."

نماینده انتصابی پنینسولا هوگز، حائز همه شرایط لازم برای نمایندگی مردم ایران از سوی آمریکا‌ست. مانند همه "دولتمردان فرهیخته" ایران، از ناکجا آباد ابتذال و توحش برخاسته، هم در مکتب توجیه‌گر سرکوب "علم و دانش" آموخته، هم در ساواک کارآموزی کرده، هم در فارسی بی‌مایگان، "ادیب" است و هم با کسب اجازه از رهبری، "دموکراسی خواه"! و از همه مهمتر، از امدادهای غیبی نیز بهره‌مند است، چون پس از یک‌سال "اعتصاب غذا" قدرت بشین و پاشوی نماز دارد و قادر به حمام رفتن نیز هست!

از سریال گنجی بگذریم، سریال‌های دیگری در راه‌اند. سریال قتل یا خودکشی الهام افروتن مدت‌هاست که تبدیل به ترجیع بند بحران‌های ایران بر سایت‌های فارسی زبان خارج از مرزها شده. با وجود تکذیب پدر نامبرده، با وجود تکذیب مقامات صلاحیت‌دار قضائی ایران، در سایت‌های خارجی، الهام افروتن در کوما‌ است، به قتل رسیده و حالش وخیم است! مورد دیگر، مورد حجت زمانی است که در سایت‌های خارج اعدام شده و در داخل قرار است، سخنگوی قوه قضائیه در مورد وضعیت وی اظهار نظر کند!

در این تقابل، میان اطلاع‌رسانی رسمی‌ایران و ایرانیان مقیم خارج، از همه جالب‌تر، تقاضای معاون وزارت ارشاد از رسانه‌های داخلی، برای ترسیم کاریکاتور احمدی نژاد است! همان کسی‌که رسانه‌ها، بخصوص سایت سردار اکبر، سعی داشتند از او لولوئی بسازند که اگر بیاید، همه را خواهد خورد! در این وانفسای "کاریکاتورستیزی" و تاکید بر "احترام به مقدسات" در سایت‌های خارج از کشور، در داخل، حاکمیت به سوی "کاریکاتور نوازی" گام بر‌می‌دارد.

ولی در این بازی تقابل میان سیاست‌های حاکمیت ایران و سایت‌های فارسی زبان خارج از کشور، نتیجه نهائی، بی‌اعتباری سایت‌های خارج از کشور خواهد بود.