شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵


فوتبال، معجزه و قلعة بابک!
...

در وبلاگ «جرج بوش، فوتبال و آفتابه»، ‌ نوشتم که با این ورزش «مقدس»،‌ مافیا میلیاردها دلار پول به جیب زده و« حق امام» را هم تأمین می‌کند. از اینرو استادیوم‌هائی که در آن‌ها مسابقات فوتبال برگذار می‌شود، به تدریج تبدیل به عبادت‌گاه می‌شوند. تمام نمادهای «تقدیس» و «تقدس» در این مسابقات به چشم می‌خورد. در این میان پرچم‌ها مقدس شده‌اند، البته بجز در ایالات‌متحد، که در آن، ‌سنا طرح ممنوعیت آتش زدن پرچم را مردود شمرد. ولی در جهان سوم تقدس پرچم محفوظ است، همانطور که قبلاً هم نوشتم، مرگ خوب است ولی برای جهان سوم، به ویژه برای جهان اسلام، که هرچه میزان جنایت، سرکوب و چپاول در آن افزایش می‌یابد، به تعداد مقدساتش نیز افزوده می‌شود!

از «عبادتگاه» فوتبال می‌گفتم. بازیکنان در حال ورد خواندن، صلیب کشیدن، تف کردن یا در‌آوردن ادا‌ اطوار‌های اسلامی‌اند‌! هر گلی که زده می‌شود، دوربین‌ها چندین «خاج پرست» ـ به قول صادق هدایت ـ را در حال صلیب کشیدن، چندین اسلام پرست را در حال سجود و رکوع به خورد بینندگان می‌دهند. اگر هم گل مسلمی زده نشود، یا پنالتی به فاصله دو متر از بالای تیر دروازه عبور کند، ‌مفسرین از «معجزه» و «امدادهای غیبی» سخن‌ها می‌گویند! البته نباید فراموش کرد که، مذاکرات برای «برد یا باخت» قبلاً انجام می‌شوند، ولی خوب، تماشاچیان که در جریان نیستند، وظیفة آن‌ها هورا ‌کشیدن و «کیف» کردن است ـ همانطور که سازمان‌های چپ و راست، در سال براندازی هورا می‌کشیدند و کیف می‌کردند، هرچند که بازندة این بساط «کیف و حال»، ملت ایران بود.

برخی تماشاچیان صلیب می‌کشند و ورد می‌خوانند. بعضی‌ها هم به آسمان خیره شده، در انتظار الطاف الهی، مرتب دهن‌دره می‌کنند. امروز که مسابقه تیم انگلیس با پرتقال بود، سفارت انگلیس در برلن،‌ ساعت پنج صبح، پرچم بریتانیا را پائین آورد و پرچم سپید مزین به صلیب قرمز، معروف به پرچم سنت ژرژ، یعنی پرچم قوم انگلیس را بجای آن بر‌افراشت! البته از امامزاده «ژرژ مقدس» معجزه‌ای «صادر» ‌نشد و خوشبختانه تیم انگلیس،‌ که به برکت مذاکره تا یک چهارم فینال هم رسیده بود،‌ شهر برلن را ترک کرد. بزودی، شاید قبل از هر مسابقه، کشیش، خاخام و آخوند، همزمان همایش ادیان به راه انداخته، خطبه‌ای هم بخوانند. چون هرچه دامنة «تقدس» گسترش یابد، «حقوق» ادیان ابراهیمی هم افزایش می‌‌یابد.

به همین دلیل هم یکی از نماینده‌‌های مجلس ایران ، یا به قول توفیق، «مجلس شوربا»، طرحی ارائه داده که «توهین به اقوام» در کتاب، رسانه، فیلم، و هرچه که جنبة اجتماعی دارد، شدیداً مجازات شود! یعنی هر فعالیت فرهنگی می‌تواند «توهین به اقوام»‌ تلقی شده مجازات شدید به همراه داشته باشد. «توهین به اقوام»، اخیراً توسط ساواک علم شد، تا آشوب به راه افتد، و ‌فعلة ساواک، مانند سال 57، به آتش زدن بانک‌ها و ساختمان‌های دولتی مشغول شده، و در پی آشوب‌ها، یا براندازی صورت گیرد یا مطالبات واقعی مردم سرکوب شود. راه سرکوب را هم همیشه غربی‌ها باید مشخص کنند. کاریکاتور محمد، به حکومت روضه خوان‌ها آموخت که چگونه با خلق مقدسات می‌توان هیاهو به راه انداخت و سپس مردم را سرکوب کرد. به همین دلیل بود که ناگهان اقوام ایرانی «تقدس»‌ یافتند، بخصوص در منطقة نفت خیز آذربایجان. نتیجه اعتراضات مردم تبریز هم، حضور فعال آشوبگران حرفه‌ای ساواک جهت تخریب و آتش سوزی بود، تا علی خامنه‌ای اعلام کند، «مردم آذربایجان، با نظام و انقلاب همراهند!»

اکنون نیز زمینه برای آشوب‌های جدید آماده می‌شود. چون سازمان «مستقل» عفو بین‌الملل که نان‌خور حاکمیت انگلستان است، و در زمان محمدرضاپهلوی، به بهانة دفاع از حقوق زندانیان سیاسی، حق و حساب فراوانی به جیب می‌زد، و بعد هم جیره خوار روضه‌خوان‌ها شد، جهت «دفاع از حقوق بابک خرمدین» اعلام آمادگی کرده! جمعه 30 ژوئن، «سایت به وقت گرینویچ»‌ نوشت:‌ «سازمان عفو بين‌الملل که به عنوان گروهی مستقل در جهت دفاع از حقوق بشر فعاليت می‌کند از نيروهای انتظامی و امنيتی ايران خواسته است با کسانی که قصد گرد آمدن در قلعه باستانی بابک خرمدين در استان آذربايجان شرقی را دارند برخورد نکند.» شیوة جدید سرکوب و آشوب را به خوبی می‌توان مشاهده کرد: لت و پار کردن مردمی که جهت گرامیداشت بابک خرمدین، به قلعة بابک می‌روند.

چون در میان مردم همیشه گروهی «طلاب» وجود دارند که به محض رسیدن به قلعه بابک، اعلامیة استقلال آذربایجان را هم صادر می‌کنند. سپس گروه دیگری از «طلاب» که لباس نظامی هم به تن دارند، به مردم عادی حمله برده، یاغیان را سرکوب می‌کنند! این امر به سازمان‌های رسوای بین‌المللی ـ که مدافع حقوق بشر و زندانیان سیاسی هم هستند ـ امکان ابراز وجود، و باج‌گیری‌های کلان می‌دهد.

تا قبل از سال 57، کوس رسوائی این سازمان‌ها زده نشده بود، ‌ و در ایران، کمتر کسی می‌دانست که این سازمان‌ها مانند سازمان ملل، عصای دست استعماراند. امروز دیگر «حقوق بشرچی‌ها»، عفو بین‌الملل، و دیگر سازمان‌های ریز و درشت «جنایتکاران بدون مرز»، نزد ملت ایران جائی ندارند. شیوه اینان شناخته شده و از هر که حمایت کنند، صرفاً او را رسوا می‌کنند. بهترین نمونه‌اش نوچه‌‌های «صاحب قلم»‌ سردار اکبراند که مضحکة خاص و عام شده‌اند.

بهتر است سازمان‌های استعماری «دفاع از حقوق بشر و زندانیان سیاسی» نان‌دانی دیگری خارج از ایران برای خود بیابند. عفو بین‌الملل می‌تواند سری به زندان‌های الیزابت دوم زده، جویای احوال ایرلندی‌ها و خانواده‌های‌شان شود. می‌تواند، همچنین سری به، عربستان، پاکستان، امارات و دیگر «مراکز حفظ حقوق حقة تروریست‌ها» زده، از فعالیت‌های «فرهنگی» آنان حمایت کند. ملت ایران برای شناخت تاریخ خود نیازی به حمایت سازمان‌های جیره خوار استعمار ندارد.

امروز جشن تیرگان است، ولی این وبلاگ به بابک خرمدین ‌اختصاص یافته. بر خلاف تبلیغات استعمار که اکنون بر پیشینة قبل از اسلام ایران چنگ انداخته، تا «تقدس غیراسلامی» را وسیله چپاولی نوین کند، همایش قلعة بابک، هرگز جهت هواخوری و پیک‌نیک نبوده. همایش قلعة بابک، گرامیداشت نمادی از مقاومت ملت ایران در برابر اشغالگران تازی است. اشغالگرانی که به نام خداوند توحش ادیان ابراهیمی، زنان‌شان را به اسارت گرفتند، زبان‌شان را ممنوع کردند و دین‌اشان را «کفر» خواندند. همان شرایطی که امروز «اسلام پرستان» بر ایرانیان حاکم کرده‌اند. قلعة بابک، یادگار 3 سده مقاومت مسلحانه ایرانیان در برابر مهاجمان تازی است. همایش قلعة بابک، نمایانگر تحریف تاریخ ملت ایران است. تاریخی که در آن گستاخانه از «استقبال نیاکان ما از تحقیر، ستم، چپاول و اسارت» یاد می‌شود. تاریخی که در آن گردآفرید سرافراز، جای خود را به فاطمه ذلیل و اسیر می‌دهد. تاریخی که در آن شرافت سیاوش‌ها جای خود را به گستاخی حسین می‌دهد. تاریخی که در آن نوروز جمشیدی، جای خود را به «عید سعید» می‌دهد و تاریخی که در آن «خرم‌دینان»، همان‌ها که بر مرگ نمی‌گریستند و امروز نیز نمی‌گریند، جای خود را به سوگواران جاودان قوم و قبیله تازیان داده‌اند.

نه، هیچکس برای هواخوری به قلعة بابک نمی‌رود. جای، جای قلعة بابک، تاریخ نانوشته مبارزات ملت ایران با وحشیانه‌ترین تهاجم تاریخ است. هیچ ملتی، طی تاریخ خود، چنین توحشی را تجربه نکرده. هیچ مهاجمی، دین خود را وسیله غارت و چپاول نکرده و هیچ مهاجمی این چنین اقبال و تقدسی نیافته. این ویژگی ملت ایران است که خیانت‌کاری چون افشین را در کنار مبارزی چون بابک می‌پروراند. سده‌ها‌ست که جنایت و خیانت افشین‌ها در این مرز و بوم ستایش شده، اکنون، هنگام یادآوری جانفشانی‌ بابک‌ها فرا رسیده.

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

میراث تاراج فرهنگ!
...

در وبلاگ 19 ژوئن، تحت عنوان ‌«همة کارگزاران آمریکا» نوشتم که یک گروه حکومتی، تمام گرایش‌های سیاسی موجود در کشور را به انحصار خود در آورده. از مارکسیسم تا اسلام ناب، همه در انحصار گروه‌های خودی قرار گرفته‌اند. امروز در ایران، خارج از مزدوران استعمار، هیچکس نمی‌تواند حتی ادعای مسلمان بودن هم داشته باشد. مسلمان بنا بر تعریف استعمار، یا در «خط امام» است، یا در «نهضت منفور آزادی»، و یا دیگر گلة کفتاران! یعنی همان‌ها که استعمار بر ملت ایران حاکم کرده. و در مورد اپوزیسیون نیز به همچنین! از چپ افراطی تا راست افراطی را غرب تعیین می‌کند. به عبارت دیگر، ملت ایران چاره‌ای جز این ندارد که، حاکمیت و اوپوزیسیون همین حاکمیت را در گزینه‌های استعمار جستجو کند.

به همین دلیل است که «گروه‌های دلسوز و مهربان» تا صدای مشکوکی از «رسانه‌های مستقل» می‌‌شنوند، دست به قلم برده، و دست به دامان سازمان‌های «مستقل» غربی می‌شوند. کمک کنید، «آرامگاه کوروش را آب برد»، کمک کنید، «گنجی از بی‌غذائی تلف شد»، کمک کنید، «پرزیدنت مهرورزی، آزادی‌های موجود را تهدید می‌کند»، و بالاخره، کمک کنید، «میراث فرهنگی ما را ...
این آخری در ارتباط با صدای مشکوک حاکی از حکم دادگاهی است که «میراث فرهنگی» ما ایرانیان را می‌خواهد به نفع دیگران ضبط کند.

ملت ایران کور نیست و می‌داند که طی این 27 سال، حکومت سرسپردة دستار بندان، با کمک سفارتخانه‌های غربی، به قاچاق همین «میراث فرهنگی» همت گماشته. بخصوص در دوره‌ای که وزیر گروه کلاه مخملی‌ها،‌ میرسلیم، «مسئول میراث فرهنگی» بود، و قاچاقچیان اشیاء عتیقه، «غار کلماکره» را با پیشرفته‌ترین وسائل از نظر فرهنگی شخم زده‌ و اشیاء عتیقه دورة هخامنشی را به خارج منتقل می‌کردند، بدون اینکه رسانه‌های «مستقل حرفه‌ای» اشاره‌ای به تاراج میراث فرهنگی نمایند، بدون اینکه کسی دست به قلم ببرد. گویا تا قبل از توزیع قلم‌های رنگارنگ استعمار در میان نوچه‌های سردار اکبر، کسی «قلم» در دسترس نداشته که با آن چیزی بنویسد! واقعیت این است که آنچه در خطر است، میراث فرهنگی ما نیست، حاکمیت استعمار بر ملت ایران به «خطر» افتاده، حاکمیت «نخبگان» بی‌فرهنگ استعمار به خطر افتاده، و حاکمیت مزدوران همین استعمار بر اوپوزیسیون مخالف خوان ایران است که به خطر افتاده.

امروز ملت ایران اجباراً باید، نهضت آزادی، دفتر تحکیم وحدت، اکبر گنجی، باقی، سروش و دیگر اهالی خیمة سرداراکبر را به عنوان «آزادیخواه» به رسمیت شناسد. «آزادیخواهانی» که 27 سال است شریک جنایات دستاربندان بی‌مایه و سفاکی چون خمینی، هاشمی و خامنه‌ای بوده‌اند. مشتی روضه‌خوان که مملکت را به اندرونی کلاه مخملی‌های بین‌الملل تبدیل کرده‌اند.

امروز ملت ایران باید در حماقت و بیسوادی «رهبر»، «فرزانگی» هم بیابد! علی خامنه‌ای، پس از 27 سال حضور در عرصة سیاست، هنوز شعور و درک این مطلب ساده را نیافته که ملت ایران محیط بر نخبگان و مسئولان است. اطلاعات بین‌المللی، مورخ 9 تیرماه، افاضات رهبر فرزانه را به این شرح منتشر کرده: «ایران تنها کشور جهان است که مسئولان، ملت و نخبگان آن به صورت منسجم و با همه وجود در مقابل زورگوئی نظام سلطه ایستاده‌اند. بنا براین، اختلاف قدرت‌های سلطه طلب، با نظام اسلامی اختلاف معمولی نیست!» البته این روضه خوان بی‌مایه کاملاً حق دارد؛ مزدوران استعمار ـ یعنی همان مسئولان و نخبگان ـ را نمی‌توان با ملت یکی شمرد. این رهبر فرزانه در حماقتش هم فرزانگی دارد، علی خامنه‌ای حق دارد، اختلاف قدرت‌های سلطه طلب با نظام اسلامی، «اختلاف معمولی نیست»، بلکه یک نیرنگ سیاسی‌است. یک فریب بزرگ است، توهینی است که 27 سال تداوم یافته. کوس رسوائی «نظام اسلامی» مدت‌هاست زده شده.

همه می‌دانند اختلاف نظام‌های سلطه طلب، با ملت‌ها است، نه با دولت‌های دست نشاندة خود آنان. اگر چنین نبود، آمریکا، به نام کشور بینوای اوکراین، موشک کروز با قابلیت حمل کلاهک هسته‌ای به حاکمیت مزدور ایران نمی‌فروخت. این همان آمریکائی است که فروش تکنولوژی پیشرفته به چین را با صراحت برای اروپائی‌ها ممنوع اعلام کرده بود. و خانم رایس، وزیر امور خارجة آمریکا، در مصاحبه مطبوعاتی خود اعلام کرد: «تکنولوژی اروپا، تکنولوژی آمریکاست و نمی‌تواند بدون موافقت آمریکا انتقال یابد»! حال باید از رهبر فرزانه سوال کرد، موشک‌های کروز را هم با روضه خوانی و سینه زنی برای حسین و فاطمه دریافت کرده‌اید، یا از طریق امدادهای غیبی؟

امروز، بجای آنکه ناگهان به فکر حفظ میراث فرهنگی بیفتیم، بهتر است به مبارزه با بی‌فرهنگی‌ها برخیزیم! بی‌فرهنگی‌هائی که، نه تنها میراث فرهنگی و موجودیت ملت ایران را تهدید می‌کند، که خود به نام «فرهنگ»، با عنایت محافل استعمار، بر ملت ایران تحمیل شده‌اند. یکی از نمادهای برجستة این «واژگونه فرهنگ»، شخص آقای «احسان نراقی» است.

احسان نراقی که در سوئیس سال‌ها کارمند ساواک اعلیحضرت بود، در ایران، «خدماتش» را در دانشگاه و صدا و سیما ادامه داد، و مدتی در تبلیغات رژیم مانند، بهزاد نبوی، خوئینی‌ها و دیگر فعلة استعمار، به زندان اوین رفت و آمد می‌کند، تا «آب توبة» استعمار بر سرش بریزند. و پس از «انقلاب خمینی»، به یکباره سر از سازمان یونسکو در آورد! و اکنون به «همکاری علمی» با وزارت امور خارجه دستاربندان مشغول شده‌. به ‌گوشه‌ای از محدودة علم و آگاهی ایشان، در وبلاگ، «هولوکوست و کدو قلقله زن» اشاره کرده‌ام، امروز می‌پردازیم به گوشة دیگری از علم و دانش ایشان. آقای نراقی که مانند «استاد دکتر شریعتی» در علم جامعه‌شناسی «تخصص» دارند، با روزنامة کروبی، ارگان «آزادیخواهان» خیمة سردار اکبر، ارگان «خط امام» که خود کروبی آن را «خط مردمسالاری » خوانده، روز 29 خرداد مصاحبه کرده‌اند، و زبان به نقد شریعتی گشوده‌اند! البته به همان شیوة شخص شریعتی، یعنی پریشانگوئی! آقای نراقی نیز مانند شریعتی متوجه نیستند که ضد و نقیض می‌گویند. مثلاً شریعتی، از شناخت شاهنامه، به عنوان حماسه، عاجز است. وی حماسه سرا ـ فردوسی ـ را «ایدئولوگ فئودالیته» نامیده. آقای نراقی نیز به همان سیاق، شریعتی را «انقلابی» می‌خوانند! شریعتی، همان کسی که از برکت چند ماه اقامت در فرانسه، به ویروس «اگزیستانسیالیسم مذهبی» آلوده شده، و از علی، حسین و فاطمه الگوی عدالت و آزادگی ساخته، اینک به قول آقای نراقی «انقلابی» هم می‌شود! و به زعم ایشان «تحجر» را از دین زدوده است! آقای نراقی نمی‌گویند که دین «غیرمتحجر» کجا سراغ کرده‌اند؟ مگر «تحجر» بدون «تحجر» می‌تواند وجود داشته باشد؟ دین بنا بر تعریف، عین تحجر است، چرا که تکیه بر اسطوره‌ها دارد که بنا بر تعریف، «زمان ستیز‌اند.» و از آنجا که هر چه «ساکن» باشد، منطقاً «متحجر» خوانده می‌‌شود. یعنی مانند حجر، مانند سنگ، دین نیز به دلیل سکون خویش، متحجر است.

اینکه «خرده متفکران» و «خرده هنرمندان» ایران،‌ به سبک و سیاق «رهبر فرزانه» گزافه‌گوئی کرده، پای از گلیم خود فراتر می‌گذارند، جای هیچ تعجبی ندارد. آن کس که نداند و نداند که نداند، مسلماً زیادتر از دهانش هم حرف می‌زند. در واقع، رسانة «خط امام»، یعنی همان «خط مردمسالاری!»، با انتشار مصاحبة آقای نراقی، با یک تیر دو نشان می‌زند. هم بی‌مایگی شریعتی را می‌نمایاند، و هم عمق ناآگاهی آقای نراقی را. ولی نه در ایران،‌ و نه در خارج از ایران، کسی برای مبارزه با این نمادهای تاراج ‌فرهنگی، دست به قلم نخواهد برد. امروز، توانا بود هرکه نادان بود.

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵


بندکفش آزادی!
...
«گاهان‌بار» از واژة اوستائی،‌ گاتو، به معنای «گاه و هنگام» گرفته شده، و مفهوم «هنگام به ‌بار نشستن، و بار دادن» دارد. به باور زرتشتیان، آفرینش جهان در «شش چهرة گاهان‌بار» انجام پذیرفته. امروز دومین گاهان‌بار است، روز آفرینش آب. و دو روز دیگر، جشن تیرگان را گرامی می‌داریم، روزی که آرش کمانگیر، جان در چلة کمان نهاد، تا مرز ایران و توران را مشخص کند و نقطة پایان بر جنگ بگذارد.

مرزهای نامشخص، همواره سرچشمة جنگ و جدال بوده‌اند. در همة زمینه‌ها به ویژه در زمینة زبان. در هم شکستن مرز مقوله‌ها و معانی، ویژگی گویش‌ نادانان است. و در این زمینه، هنر نزد ایرانیان است و بس! تخصص «هم‌میهنان شریف»، به ویژه از نوع فرهیخته در این زمینه یگانه است. هیچکس به گرد پای آنان نمی‌رسد. از راس هرم نادانی و گزافه گوئی، یعنی مبلغین عدالت و آزادی در اسلام آغاز کنیم که ترتیب حروف الفبا را نیز رعایت کرده باشیم. عدالت و آزادی همان مفاهیمی است که در ادیان ابراهیمی اصولاً وجود ندارد. حال، برخی نه تنها مدعی عدالت و آزادی در اسلام شده‌اند، که ادعا می‌کنند اسلام برابری حقوق زن و مرد را نیز محترم می‌شمارد! یعنی برابری حقوقی که اصلاً وجود خارجی ندارد. در اسلام مرد نسبت به زن،‌ فرزند و بردگان خود «صاحب حق» است: حق جان و مال. دلیل این پریشانگوئی‌ها، این است که کانون رسوای وکلای ایران، شهامت ندارد عدم وجود حقوق انسانی در اسلام را متذکر شود. «حقوقدانان» ایران مانند بقیه امت باید «منتظر اجتهاد» آیات عظام و طلاب بنشیند، که شاید لطفی در حق مردم ایران نموده، آزادی را تقدیم‌شان کنند! و البته، ‌به فرمان خانم عبادی، ملت هم باید «هزینة ‌آزادی را بپردازد!» اصولاً، در تفکر گروه‌هائی، موجودیت ملت ایران در «پرداخت هزینه‌ها» خلاصه شده. هزینة انقلاب، هزینة جنگ، امنیت، آزادی، دفاع از نظام و ... همواره به عهده ملت ایران است هر چند که اصولاً انقلابی هم در کار نبوده است و پیامدهای این «انقلاب نیست در جهان»،‌ هم برای ملت ایران جز مصیبت نبوده.

اخیراً کانون نویسندگان، باز هم بیانیه صادر فرموده خواستار پرداخت هزینه برای آزادی شده‌اند! یکبار در همین وبلاگ متن شیوا و بازاری «کانون نویسندگان» را تصحیح کردم. اینبار قصد اتلاف وقت ندارم. فقط یادآور می‌شوم که «کانون نویسندگان» آزادی را گویا با بند کفش مقایسه کرده، استدلال می‌کند، «وقتی برای بندکفش باید هزینه پرداخت، برای آزادی هم ...». دیگر ادامه نمی‌دهم، چرا که همین کافیست تا مشخص شود کانون نویسندگان ـ که اعضای سرشناسش، برای حفظ آزادی‌ها، مبلغ انتخاباتی سرداراکبر در مقابل سردار مهرورزی شده بودند ـ سر در کدام آخور دارد. امروز تنها کسانی که «برای حفظ آزادی‌ها» بیانه صادر نمی‌کنند و تجمع آرام به راه نمی‌اندازند، علی خامنه‌ای و هاشمی جنایتکار‌اند. همه از اندرونی حاج اکبر، پرچم آزادیخواهی برافراشته، یا در حسینیة ارشاد، پرچم داس و چکش بالا برده‌اند! به همین دلیل یکی از «عالمان حکومتی»، جناب دکتر بابک مختاری در بازتاب، سایت سردار اکبر در ایران، مرزهای خرد را در نوردیده و پس از نوحه خوانی‌های مرسوم، چه‌گوارا را با چمران و احمد شاه مسعود مقایسه کرده است. از احمد شاه مسعود نمی‌گویم، چرا که در مقابل تهاجم نظامی به کشورش دست به اسلحه برد، هرچند که از حمایت غرب برخوردار بود. و هر چند که خود و ملتش بهای سنگینی در راه تکیه بر بیگانه پرداختند و امروز نیز هنوز می‌پردازند. ولی چمران که بود؟ چمران مزدور آمریکا در ایران بود و بس. سازمان امل مانند حزب‌الله و حماس، سازمانی ساخته و پرداخته استعمار بود. چمران، نیز مانند بسیاری از سیاست پیشگان امروز ایران، دست پروردة استعمار غرب بود. مزدوری استعمار را با دیپلم پاره‌های دانشگاه نمی‌توان پنهان داشت. مقایسة چمران با چه گوارا، همان حکایت شکستن مرزهای خرد است. یک استاد دانشگاه ایران، که «مدعی» شناخت از چه‌گوارا هم هست، می‌گوید، چمران و احمد شاه مسعود چون مسلمان بودند، گمنام مانده‌اند!

«هميشه وقتي نام چه‌گوارا را مي‌شنيدم با شناختي که از او داشتم ناخودآگاه تحسينش می‌کردم! شهادت احمد شاه مسعود، شير درة پنج‌شير، تلنگري بود برايم و با خود گفتم که مسعود مظلوم و مسلمان ما چه از چه‌گواراي بزرگ کمتر داشت که دلاوري‌هايش همچون چه‌گوارا، بازتابي جهاني پيدا نکرد [...] مدتها در انديشه بودم که آيا اگر مسعود ما، مسلمان نبود باز هم به همين گمنامي مي‌ماند و چرا روشنفکران و نويسندگان ما که اينقدر در ستايش چه گوارا سخن رانده اند از شجاعت مسعود چندان سخن نمي گويند؟»

سخنان استاد به اینجا که می‌رسد، تازه خواننده متوجه می‌شود که استاد بزرگوار کمترین شناختی از چه گوارا ندارد. چرا که چه‌گوارا، چمران و احمد شاه مسعود را یکسان می‌پندارد. و به قول خودشان پس از 2 سال مطالعه، کشف کرده‌اند که دلیل شهرت چه گوارا مسلمان نبودن اوست!

«اين دلمشغولي و سوالات بي جواب توجهم را به بزرگمرد مسلمان ديگرمان، يعني شهيد دکتر مصطفي چمران جلب کرد. دو سال در مورد اين سه قهرمان مطالعه کردم ولي هرچه بيشتر مي‌خواندم بيشتر به اين نکته تلخ واقف مي‌شدم که شايد اگر چمران و مسعود ما مسلمان نبودند دلاوري‌ها و ايثارگري‌ها يشان بسيار بيشتر از چه گوارا نمود جهاني پيدا مي‌کرد.»

بخصوص که چمران «دانش‌آموخته دارالفنون، دبيرستان البرز، دانشکده فني، دانشگاه کاليفرنيا و برکلي است» و ناگهان به دستور ارباب «از آمريکا رهسپار مصر مي‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترين دوره‏هاي چريكي را مي‏آموزد. به لبنان مي‌رود»، و با مزدوران محلی یعنی امام موسي‏صدر و شرکا، شبه نظامیان امل را سازماندهی می‌کند. آنهم بر اساس مبانی اسلامی! سپس در لبنان به امر مقدس جنگ مشغول شده، تا زمینة بهتر در ایران فراهم شود: ممنوعیت مسافرت ایرانیان به اتحاد جماهیر شوروی، کشتار کردها، و گرم نگاهداشتن جبهه جنگ با عراق، و جنایات دیگری که شاید در آینده اسنادش در همان آمریکا به وسیلة دوستان‌ ایشان منتشر شود. جناب چمران پس از غائلة 22 بهمن 1357، مانند بهزاد نبوی، ناگهان سر از دولت و مجلس اسلام و مسلمین درمی‌آورد: «با پيروزي انقلاب اسلامي بعد از 23 سال دوري، به ايران باز مي‏گردد. معاون نخست‏وزير مي‌شود اما در تهران نمي‌ماند و با تلاشي کم نظير، مسئله كردستان را تا حدود زيادي فيصله مي‌دهد. وزير دفاع و نماينده مجلس مي‌شود [...] به اهواز مي‌رود ...» و 31 خرداد 1360 ملت ایران از وجود ایشان محروم می‌شود، چون در تصفیه حساب‌های داخلی، به دست شرکا «شهید هم می‌شود»، و امروز باید همه برایشان روضه هم بخوانیم! به ویژه که یکی از نزدیکان این شهید بزرگوار، از نزدیکان پرزیدنت مهرورزی هم هست، همان پرزیدنتی که آزادی‌‌‌ها را تهدید می‌کند! البته منظور آزادی‌های موجود در همین 27 سال اختناق و سرکوب است! امروز رسانه‌ها و گروه‌ها چنان از «نبود آزادی» می‌گویند و می نویسند، که گویا در دورة خاتمی شیاد، یا هاشمی جنایتکار، در ایران قوانین حقوقی فرانسه اجرا می‌شده است!

البته فرانسه را هم اخیرا با ایران مقایسه کرده‌اند! فرانسه که 2 سده پیش، بنیاد سلطنت و مذهب را با هم برچید، اموال کلیسا را ضبط کرد و در اروپا، تنها کشوری است که نه قانون اساسی‌اش با نام خدا آغاز می‌شود، و نه در آن کلامی از دین دولتی مطرح می‌شود، و طبق قانون اساسی‌اش، کشوری است لائیک، یعنی کشوری که دین را در عرصه سیاست دخالت نمی‌دهد، از جانب بعضی‌ها با جمهوری اسلامی مقایسه شده. در فرانسه، هرچند امروز رئیس جمهورش نزدیک به محافل مذهبی است، حق تبلیغ و نوحه‌خوانی‌ مذهبی وجود ندارد. این کشور را با ایران مقایسه کرده‌اند! مقایسه کننده هم از قضای روزگار یکی از مبلغین سردار اکبر «برای حفظ آزادی‌ها» است! دلیل اشاره به «گاهان بار»، آفرینش آب، در آغاز مقاله همین بود: ریختن آب پاکی روی دست ملت ایران، که هزینة چنین «مرزشکنی‌هائی» را حتماً‌ ما ملت باید بپردازیم. به همة کسانی که برای «دفاع از آزادی‌های خیالی» به 22 خرداد چسبیده‌اند، یادآوری می‌کنم که، خرداد ماه آب‌هاست. ماه ایزد بانوی همة آب‌های گیتی است. آب، زدایندة آلایش‌هاست، هم از چهرة فریبکاران، هم از دل های سیاه ستمگران، و هم از فریب واژه‌های پوچ.

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵


در جستجوی پدر!
...
قبلاً اشاره شد که فروید معتقد است، پسر در سنین کودکی ـ‌ حدود شش سالگی ـ در ضمیر ناخودآگاه، پدیده‌ای را گسترش می‌دهد که فروید ریشة آنرا در اسطورة اودیپ نزد یونانیان باستان می‌جوید. طبق نظریة فروید، در این دوره از رشد شخصیت، در بطن ضمیر ناخودآگاه پسر بچه، جهت تصاحب مادر، تقابلی میان او با پدر رخ می‌دهد. این تقابل در ضمیر ناخود آگاه، به دلیل آنکه می‌تواند پدیدة کاستراسیون یا (قطع آلت تناسلی) را از طرف پدر به همراه داشته باشد، در ذهن پسر وحشت بسیار ایجاد می‌کند. به عقیدة فروید، «گذار موفقیت آمیز» از این مرحله، در زندگی اجتماعی پسر نقشی سرنوشت سازی دارد. مقصود فروید از «گذار موفقیت‌آمیز» به معنای آن است که در ضمیرناخودآگاه پسر پدر را به قتل می‌رساند و مادر را تصاحب می‌کند، ولی از وحشت آنچه انجام داده، تمامی این داستان را در ناخودآگاه مدفون نگاه می‌دارد. البته، برای تکمیل این روند حضور واقعی پدر و یا مادر الزامی نیست، و ضمیر ناخودآگاه می‌تواند مرد و یا زن دیگر را نیز جایگزین والدین خود کند، و این پدیده در ارتباط با آنان شکل ‌گیرد.

پسرانی که از مرحلة تقابل با «پدر» پیروز بیرون آمده‌اند، معمولاً در زندگی اجتماعی پیشرفت بیشتری نسبت به پدر دارند. البته در این نظریه نیز چون دیگر نظریات که به بررسی شخصیت‌ انسان‌ها می‌پردازند، استثناء‌هائی وجود دارد. یک نکته را نیز باید یادآور شویم، و آن اینکه، به گفتة فروید، در مورد دختران، این تقابل با مادر پیش می‌آید، و به دلیل «تعالیم» جامعة مردسالار، دختربچه خود را پسربچه‌ای شناسائی می‌کند، که مادرش آلت تناسلی او را قطع کرده. ولی از آنجا که سوژة این وبلاگ زنان نیستند ـ چون زن ایده‌آل در ایران، همان فاطمه ذلیل و گریان است ـ بحث زنان را به بعد موکول می‌کنیم.

طبق نظریة فروید، گروهی از فرزندان ذکور، که نتوانسته‌اند از این «تقابل» پیروز بیرون آیند، نبرد با پدر را به سطح مراودات اجتماعی می‌کشانند، و پیوسته به مبارزه با «پدرهای فرضی» خود مشغول‌اند، مبارزه‌ای که در ساختار روانی، هرگز نمی‌تواند به نتیجه‌ای منتهی شود؛ نه پیروزی در کار است و نه شکستی. این گروه، تا پایان عمر در تقابل پیوسته با قدرت و نمادهای قدرت باقی می‌مانند، و چون قادر به کسب «پیروزی» و ارضای ضمیرناخودآگاه خود نیستند، دچار پژمردگی و افسردگی روانی می‌شوند. ولی گروه سومی نیز وجود دارند، آنان که، در ساختار روانی‌ خود، چه مرحلة اودیپ را با موفقیت بگذرانند، و چه دچار افسردگی ‌شوند، شخصیتی وانهاده و وابسته دارند، عاشق پدر باقی می‌مانند، چرا که فکر می‌کنند عشق پدر کارساز زندگی‌شان خواهد شد. و اگر عشق مادر را فراموش می‌کنند، هیچگاه چون گروه نخست «پای به میدان زندگی» نمی‌گذارند. این گروه که در علم روانکاوی، از نظر استقلال شخصیت فردی، در پائین‌ترین رده قرار می‌گیرند، همان «شیفتگان قدرت» در اجتماع اند. «پیشوایان و رهبران»، زمانی که دست‌نشاندگان قدرت‌های دیگر‌اند، همواره از میان این گروه اجتماعی انتخاب می‌شوند.

این گروه پیوسته در جستجوی کانون قدرت‌ است. و به محض آنکه کانون قدرت تضعیف شود، شاهد اعتراضات این گروه می‌شویم. به عنوان مثال، اگر شرایط سیاسی ایران را در نظر آوریم، مهره‌های حکومتی که سابق بر این، سینه‌چاک‌های حاکمیت بودند، و امروز «مخالفان» حاکمیت شده‌اند، همگی از نظر ساختار روانی در همین ردة «شیفتگان قدرت» جای دارند، کسانی که به دنبال «پدر» می‌گردند. بهترین نمونة این «بی‌پدران جاودان» را در امثال سروش، مهاجرانی، گنجی‌ و عبدی و... می‌توان یافت. اینان همگی مخالف حاکمیت شده‌اند، چرا که قدرت سرکوب حاکمیت تضعیف شده، و این امر در اینان ایجاد وحشت و هراس می‌کند. در ضمیرناخودآگاه این افراد، «پدر ضعیف»،‌ شایستة عشق نیست، ‌چرا که دیگر توانائی دفاع از پسر را ندارد. پسری که خود نیز قدرت مبارزه و دفاع از خویش را ندارد، چون از نظر شخصیتی، در مرحلة وابستگی به قدرت «فرضی» پدر گرفتار آمده‌. از اینرو، در ساختار گویشی، شنین فرزندی، در همان مرحلة نوباوگی باقی می‌ماند.

میکائیل باکتین، متفکر صاحب نام روس، تقابل فرد با نماد قدرت اجتماعی را به تقابل گویش فردی با گویش «پدر» تشبیه می‌کند. گویش فردی بازتاب گرایش‌هائی است که بنیادهای اجتماعی، و در راس آنان، بنیادهای «مقدس» را به چالش می‌خواند. بنیادهائی که نماینده «پدرآسمانی» بر روی زمین‌اند. به همین دلیل است که رمان، به عنوان بازتاب «واقعیت‌های خاکی»، و عرصة مرگ تقدس‌ها، در چارچوب نظریة باکتین اینچنین اهمیت یافته. رمان، در واقع، نوید دهندة مرگ «حقیقت مقدس و الهی» بوده. البته اخیراً بنیاد نوبل، قصد آن دارد که تعریف نوینی از رمان ارائه دهد، چرا که کارلوس فوئنتس را به دریافت جایزة نوبل «مفتخر» کرده، تا در حمایت از نقطه‌نظرهای استعمار، حقایق، «دین خردورز» و دیگر مهملات را که، استعمار مخصوص جهان اسلام خلق می‌کند، در رمان بیابد، و آنرا زمینة برخورد «حقایق متکثر» بخواند.

ولی سیاست اجتماعی استعمار در جهان اسلام، به ویژه مناطق نفتخیز، روشن است، تقدس‌های آسمانی باید دست نخورده باقی بمانند، تصویر مادر باید همچون فاطمه، رقت بار باشد، و پدر مانند پیامبر، غاصب و زورگو! ولی اینک که تصویر «پدر» در حاکمیت ایران تضعیف شده، اصولگرایان دربدر به دنبال پدر می‌گردند. و در روز 7 تیرماه سالجاری، «موسی قربانی» عضو هیئت رئیسة مجلس، در مصاحبه با خبرنگار آفتاب نیوز، ابراز می‌دارد:

[...] شخصی که اصولگرایان به دور آن گرد آیند، دیگر موجود نیست. باید فردی که نقش پدری دارد، باشد تا اصولگرایان به دور وی گرد آیند و این پدر باید پیدا شود تا مشکلات حل شود.
حدود 80 سال است که استعمار «پدرهای خوب و پر قدرت» برای «اصولگرایان» ساخته، تا ملت ایران را با چماق «اقتدار» دولت سرکوب کند، و وسیلة چپاول فراهم آورد. امروز، دیگر علی خامنه‌ای، سردار اکبر، آیات عظام، طلاب و ... برای سرکوب کفایت نمی‌کنند. شیفتگان قدرت یتیم شده و در بدر به دنبال پدرشان می‌گردند، ولی مشکل اینجاست که پدر اصلی همة اینان، استعمار غرب، خودش هم به مشکل «اصولگرایان» دچار شده، و نه با «وایاگرا» و نه با «سپر دفاعی»، دیگر قادر به حفظ «فرزندانش» در خاورمیانه نیست.

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵


Posted by Picasa
مرگ برای همسایه!
...

در اسلام، مانند یهودیت و مسیحیت، حقوق انسانی،‌ در معنای متعارف حقوقی آن، ‌ وجود ندارد. رده بندی انسان‌ها در اسلام بر اساس اسارت است. انسان، اگر مرد است، یا بنده خداست، یا بردة بندة خدا. اگر زن است، «نیم بندة» خدا و یا کنیز است. همان‌گونه که اختیار جسم و جان برده و کنیز به ‌دست صاحبان آن‌هاست، مردها نیز در اسلام مالک جسم و جان زنان‌ شده‌اند. حقوق زن در «ادیان‌ابراهیمی» چنین تعریف شده، ادیانی که اخیرا «محترم» هم شناخته شده‌اند. این «حقوق» در اروپا و آمریکا بر زنان اعمال نمی‌شود، ولی در کشورهای اسلامی، چون حقوق «بردگی» بر همة مردم اعمال می‌شود، زن‌ها بیشتر حق برخورداری از آن را دارند! مسلم است که علیرغم حاکمیت قوانین توحش بر جوامع اسلامی، چه در مورد مردان و بخصوص در مورد زنان، احدی نمی‌تواند، «توحش اسلام» را مطرح کند.

مأموریت «هیرسی علی» هم، که اکنون در موسسة «اینترپرایز» به شغل شریف خود ادامه می‌دهد، این بود که به جهانیان ثابت شود، در کشورهای غیر مسلمان هم احدی حق ندارد «توحش اسلام» را به تصویر کشد. قتل تئو ونگوگ، پیامی بود به همة دست اندرکاران سینما، تئاتر و هر آنچه که بتواند واقعیت اسلام را آنگونه که هست بنمایاند. اسلام باید در پردة تقدس پنهان بماند، چرا که اسلام ناشناخته، اسلام کارساز استعمار است.

اگر در جهان مسیحیت توحش اصحاب کلیسا شناخته شده، اگر فیلم‌های «کادوش»، چهره منفور «یهودیان اصولگرا» را به نمایش می‌گذارد، این حق در انحصارجهان غیر‌اسلامی است. جوامع مسلمان، باید اسلام را همانطور که منافع استعمار حکم می‌کند، کوکورانه بپرستند. چرا که الگوهای جهان اسلام، راهزنان و بردگانند. پیامبر مسلمانان، تنها پیامبری است که با شمشیر دینش را به مردم تحمیل کرده. قصد اثبات برتری یهودیت و مسیحیت را ندارم، ولی نه عیسی و نه موسی، در زمان حیات خود مروج چنین توحشی نبودند. ولی محمد و جانشینانش، «به‌نام خدا» آن کردند، که امروز نیز در ایران اعمال می‌شود. و استعمار نیز در تداوم آن سعی فراوان دارد.

در روند فعلی «تبلیغ توحش»، محمد، انسان کامل؛ علی، نماد عدالت؛ حسین، نماد آزادگی و ‌فاطمه، الگوی زن مسلمان است! از محمد، علی و حسین،‌ مردان نمونة اسلام، در گذشته گفته‌ام. این مردان نمونه را دستاربندان و شریعتی‌ها برای مردم ایران علم کرده‌اند. همچنان که فاطمه را الگوی زن ایرانی خواسته‌اند، در حالیکه فاطمه، نماد اطاعت از پدر، نماد اسارت در خانة همسر و نماد بردگی زن است. فاطمه شیفته پدر، شیفته پسر و به طور‌کلی، شیفته مردان است. در این شیفتگی و سرسپردگی است که «مرد سالاری جهان اسلام» زن نمونة خود را می‌یابد! فاطمه، هرگز، نافرمانی نکرده، فاطمه هرگز از اسارت خود شکوه نکرده، چرا که اسارت زن، خواست پدر است، و پدر فاطمه، پیامبر نیز بوده. پس از مرگ پدر نیز، فاطمه به ترویج کلام پدر پرداخته، ترویج اسلام، ترویج اسارت زن. ولی نباید فراموش کنیم که فاطمه تنها زن «زن ستیز» تاریخ نیست.

در «رسالت» شماره 5897، مورخ 5 تیرماه سال جاری: زنی به نام سمانه ثقفی به مداحی از فاطمه پرداخته و «دلائل علمی» فراوانی دائر بر نمونه بودن وی ارائه داده! حال بپردازیم به مشخصات «زن نمونه» در اسلام. از بدو تولد، فاطمه، ‌مانند مادرش مطرود جامعه است. چرا که پدرش در 20 سالگی، با بیوة ثروتمندی ازدواج می‌کند که 40 ساله است، و «همه ساختارهاى بى‌پايه و اساس عرب جاهلى را درهم شکسته»‌. زن نمونه، مانند، فاطمه باید “اهتمام و جديت نسبت به شناخت وظيفه واداى تکاليف ديني” داشته، پس ازمرگ پدرش باید پیوسته گریان باشد و از حال برود، البته برای «تقویت دین»:

«پس از درگذشت پدر، دائما اشکبار بود و پى در پى از شدت غصه از حال مى رفت و جسم مبارکش مستمرا آب مى شد. اين همه تنها براى تقويت دين خدا و تحکيم موقعيت وصى و جانشين رسول خدا (ص) بود»

زن نمونه، در کودکی باید برای پدرش نقش مادر را هم ایفا کند:

«آن کودک در اين ايام چنان مهربانى و عظمتى از خويش نشان داد که به لقب با شرافت مادر پدر ملقب گرديد لقبى که پيش و پس از آن سابقه نداشت.»

البته عبارت «لقب با شرافت» را سمانه ثقفی خودشان باید توضیح دهند. و خود نیز به شما خواهند گفت که جمله «پیش و پس از آن سابقه نداشت» را با تکیه بر قواعد کدام دستورزبان نوشته‌اند!؟ از دوران کودکی فاطمه به دوران نوجوانی وی می‌رسیم. نوجوانی زن نمونه، باید در مصیبت بگذرد. همسرش به جنگ «کفار» برود، خودش، به امر مقدس کارهای خانه و تربیت فرزندان مشغول باشد، در عین حال، «همانند دیگر زنان آن دوره، حضورى جدى و موثر در پشت صحنه‌هاى جنگ» داشته باشد!

اگر فاطمه مانند دیگر زنان آن دوره رفتار می‌کرده است، پس ویژگی رفتارش چیست که بعد از 15 سده، باید الگوی زنان امروز در کشور ایران شود؟ و حضور زنان در پشت صحنه‌های جنگ دیگر چه صیغه‌ایست؟ زن‌ها مجاز به پرستاری از مجروحان جنگ نبودند، سرکار خانم ثقفی، گویا خواسته‌اند چند قاشق «فلورانس نایتینگل» هم به آش دستپخت خود از فاطمه بیافزایند!

پس از آگاهی از «نقش فعال» زن در صدر اسلام، می‌رسیم به دوران «صلح و امنيتى ظاهرى که بر مدینه حاکم بود.» نقش زن همان است که در دوران جنگ بوده، ‌به اضافه حضور همسر، به اضافه دست‌های خونین از کار طاقت فرسا، ‌به اضافة چادر وصله دار! ـ هرچند که چادر، لباس سنتی زنان صحرای عربستان نبوده‌ ـ و به اضافه فرزندان گرسنه!


طبیعی است که وقتی جنگ نیست، آهی هم در بساط سرداران نمی‌ماند. آن زمان‌ها مثل امروز نبود، که اربابان جنگ، از برکت دلالی اسلحه، شرافت نداشتة پدران را تأمین کنند، و پس از جنگ، به فعالیت‌های «فرهنگی» مشغول شوند، و به عضویت «شورا»، «مجمع» و «مجالس» نائل شوند. آن‌روزها، هرچه «کافر» بیشتر پیدا می‌شد، وضع مالی بهبود بیشتری می‌یافت. در نتیجه زن نمونه، در دوران صلح، ‌ وضعیت رقت انگیزی پیدا می‌کند:

«بار سنگين کارهاى خانه در ايامى که صلح و امنيتى ظاهرى در مدينه حاکم بود باز هم بر دوش ايشان خود نمايى می‌کرد. داستان دستان زهراى مرضيه (س) که از چرخاندن آسياب سنگى در هنگام اذان صبح زخم شده بود و چادر وصله‌دار حضرتش که سلمان را به گريه انداخت، همچنين ماجراى شبهاى خانه على عليه السلام که بارها فرزندان کوچکش گرسنه سر بر بالين مى‌گذاشتند.»

البته اگر این وضعیت مصیبت‌بار، برای فاطمه و فرزندانش منفعتی ندارد، «نان‌دانی» خوبی برای رسالت است، شاید مقصودشان همان روزنامة «رسالت»، رسانه نسل دوم کلاه مخملی‌ها باشد! ‌چرا که به گفته «حاجیه خانم ثقفی»، حکمت این مصائب، برای جان گرفتن درخت «رسالت» بوده:

«این وضعیت، گوشه‌هايى از درد و رنج نوعروس آسمانى اسلام است که همگى به پاى نهال نورس اسلام و براى جان گرفتن درخت رسالت بود!» ‌

داستان جان گرفتن درخت «رسالت»، به اینجا ختم نمی‌شود، زن مسلمان، پس از مرگ پدر، مبلغ دین پدر، می‌شود و سخنان پدر را تکرار می‌کند و وعده مجازات کفار را می‌دهد:

«آيا قصد اعراض از قرآن را داريد و يا به غير قرآن مى‌خواهيد داورى کنيد و حکم غير قرآن براى ستمکاران چه بد جزايى است! و هر که جز اسلام دين ديگرى اختيار کند از او پذيرفته نشود و در قيامت جزو زيانکاران خواهد بود.»

زن مسلمان باید شاهد مرگ فرزندش هم باشد، و پیش از بروز این حادثه نیز، آنرا بپذیرد! و تا هنگام مرگ، آرزوی انتقام خون فرزند را نیز در دل بپروراند! حسین، فرزندی که تحت نظارت عالیة مادری اسیر و ذلیل، در فقر رشد کرده، برای کسب قدرت، جاه و مقام، مرگ را نیز پذیرا می‌شود. تا شریعتی‌ها، او را نماد آزادگی نامیده، جوانان ایران را به پیروی از راه او فراخوانند، همان راهی که از فقر، ذلت، تحقیر، اسارت به عصیان و مرگ منتهی می‌شود. فاطمه الگوئی است که شریعتی‌ها برای ‌دختران خود و همه زنان ایران خواسته‌اند. فاطمه الگوئی است که بندگان خداوند، برای بردگان خواسته‌اند. فاطمه زنی است که بدون پدر، همسر و پسرش هیچ «موجودیت اجتماعی» ندارد. فاطمه هیچ نیست، مگر دختر محمد، همسر علی و مادر حسین. اگر شریعتی‌ها فاطمه را الگوی زنان ایران خواسته‌اند، پیروی از حسین را، همان که به گزافه، «سرور آزادگان» جهانش می‌خوانند، نه برای پسران خود، که برای فرزندان ایران زمین تجویز می‌کنند.


دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

Posted by Picasa
اسلام و شرافت!
...
با مطالعه حکایت اهداء «فدک» به فاطمه، از جانب محمد، پیامبر مسلمانان، به‌«حکمت غارت و چپاول» اموال ملت ایران، توسط دستاربندان و شرکا‌یشان پی بردم. طبق فرمایشات «علمی و مستدل» حضرت آیت الله محلاتی، فاطمه و فرزندانش می‌بایست «آبرومندانه» زندگی کنند، تا «شرافت و حیثیت» محمد حفظ شود. مهر نیوز مورخ 23 اردیبهشت ماه سال‌جاری، به نقل از این «فقیه عالیقدر» می‌نویسد:

طبق قوانین اسلام، «سرزمینى که بدون هجوم نظامى و اعزام نیرو به دست مسلمانان مى‏افتد، مربوط به شخص پیامبر و امام پس از وى مى‏باشد». البته،‌ منظور ایشان سرزمینی است که ساکنانش، حتی توان مقاومت مسلحانه هم نداشته و با تهدید و ارعاب کوچ‌ داده شده‌اند. و از آنجا که «راهزنان مسلمان» برای به دست آوردن این سرزمین نجنگیده‌اند، پس حقی هم نسبت به آن ندارند. و «فقیه‌عالیقدر» اضافه می‌کنند که، «پیامبر یا امام پس از او مى‏تواند آن را ببخشد، مى‏تواند اجاره دهد [...] و نیازمندیهاى مشروع نزدیکان خود را به شکل آبرومندى بر طرف سازد. روى این اساس پیامبر، فدک‏ را به دختر گرامى خود بخشید.»

ولی، فدک همان سرزمینی است که از یهودیان غصب شد. چون زمین خوبی بود و چشم آن حضرت را گرفته بود. طبق «تحقیقات» حجت‌‌الاسلام و‌المسلمین، رسولى محلاتى، جریان از این قرار بود که یهودی‌ها زبان به استهزاء مسلمانان گشوده بودند و اسلام و مسلمین هم اهل شوخی و این حرف‌ها نبوده و نیستند، ـ جریان کاریکاتورها را که فراموش نکرده‌اید؟ ـ اصولاً از همان صدر اسلام، مسلمانان «مقدس» بوده‌اند و کسی حق استهزاء آنان را نداشته. چون وقتی مسلمانان مضحکه می‌شوند، «دشمنان و منافقین» پررو می‌شوند و اسلام به خطر می‌افتد، «فقیه عالیقدر» می‌فرمایند:
[...] دو حادثة شوم [...] سبب شد که دوباره زبان یهود به استهزاى مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجارى دربارة پیغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقین گردند.

در نتیجه، باز هم برای حفظ اسلام، محمد سعی می‌کند که از نیت قلبی یهودیان آگاه شود. می‌دانیم که برای پیامبران همة غیرممکن‌ها، ممکن می‌شود. و همانطور که بازجوی ساواک با نیم نگاهی به صورت انسان، «حقایق» را کشف کرده، شکنجه مفصلی برایش تدارک می‌بیند، پیامبر هم بدون گذراندن دوره کارآموزی در سوئیس، اسرائیل یا آمریکا، بلافاصله «حقایق» را کشف می‌کرده‌اند. به ویژه که، کشف حقایق، همواره غصب مال و اموال طرف را هم «حلال» می‌نموده است. و در این مورد خاص دعوا بر سر قلعه، مزارع و نخلستانى متعلق به قبیله «بنی‌النضیر» ساکن جنوب شرقى مدینه بوده که اتفاقاً یهودی هم بوده‌اند! «اینان با پیغمبر اسلام پیمان عدم تعرض و دوستى داشتند و متعهد شده بودند که بر ضد مسلمانان اقدامى نکنند و کسى را علیه ایشان تحریک ننمایند»، ولی چون مسلمانان را «مسخره» کردند،‌ «پیغمبر اسلام دیگر بار متوجه این دشمنان داخلى گردید و در صدد برآمد تا از عقیدة قلبى آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پایدار نبودن ایشان را در پیمانى که بسته بودند آشکار سازد»

تکنیک آشکار ساختن ناپایداری یهودیان در پیمانی که با مسلمانان بسته بودند، همان تکنیکی است که رضامیرپنج، برای غصب اموال ثروتمندان به کار می‌برد. یعنی با عده‌ای راهزن مسلح به سراغ مالک رفته، خیانت وی را به ثبوت می‌رسانید. البته بدون وحی الهی. محمد هم برای حیف و میل زمین‌های «بنی‌النظیر»، «با ده نفر از یاران خود که از آن جمله على بن ابیطالب (ع) بود به سوى محلة بنى‌النضیر حرکت کرد. و چون بدانجا رسید و منظور خود را اظهار کرد آنان در ظاهر از پیشنهاد آن حضرت استقبال کرده و آمادگى خود را براى کمک و مساعدت در این باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت کردند تا در محله آنان فرود آید»

ولی دنباله «تحقیقات» آیت الله محلاتی، حاکی از این است که محمد نه برای اطمینان از نیت قلبی یهودیان که جهت دریافت پول و کمک وجود مبارکش را جابجا نموده:
«پیغمبر اسلام فرود آمده و به دیوار قلعه آنان تکیه داد و به انتظار کمک آنها در آنجا نشست.» طبق «براهین» آقای محلاتی، وقتی سران قبیلة یهودیان به قلعه باز می‌گردند تا باج خود را بپردازند، باز قصد توطئه می‌کنند ولی باز هم خداوند محمد را از توطئة یهودیان آگاه می‌کند. چرا که برای غصب اموال یهودیان، این توطئه لازم بوده:

در این موقع چند تن از سرکردگان آنها به عنوان آوردن پول یا تهیه غذا به میان قلعه رفته و با هم گفتند: شما هرگز براى کشتن این مرد چنین فرصتى مانند امروز به دست نخواهید آورد خوب است هم اکنون مردى بالاى دیوار برود و سنگى را از بالا بر سر او بیفکند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد، همگى این رأى را پسندیده و با اینکه یکى از بزرگانشان به نام «سلام بن مشکم» با این کار مخالفت کرده گفت: شاید خداى محمد او را از این کار آگاه سازد، به سخن او گوش نداده و در صدد انجام این کار بر آمدند. شخصى از ایشان به نام عمرو بن جحاش انجام این کار را به عهده گرفت و بى‏درنگ خود را به بالاى دیوار رسانید تا توطئه آنها را اجرا کند. ولى قبل از اینکه او کار خود را بکند خداى تعالى به وسیلة وحى پیغمبر را از توطئه ایشان آگاه ساخت و رسول خدا (ص) فورا از جاى خود برخاسته و مانند کسى که دنبال کارى مى‏رود بدون آنکه حتى یاران خود را خبر کند به سوى مدینه به راه افتاد.

چون یهودیان در هر حال در موضع قدرت نبودند، وحی الهی نیز بر ضد آنان نازل شد. «پیغمبر اسلام مطمئن بود که با رفتن او، یهود جرئت آنکه به اصحاب او گزندى برسانند ندارند و از عکس‌العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختى واهمه و بیم دارند.» چرا که اگر قبیله «بنی النظیر» امکان دفاع از خود را داشتند، وحی الهی به محمد می‌گفت که همانطور که از مکه به مدینه گریخته، این بار هم فرار را بر قرار ترجیح دهد. ولی چنین نبود. محمد با یک اولتیماتوم یهودیان را از مزارع خود فراری داد.

«حضرت توطئه آنها و وحى خداى تعالى را به ایشان اطلاع داد، و به دنبال آن یکى از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور کرده فرمود: به نزد یهود بنى‌النضیر برو و به آنها بگو: شما پیمان‌شکنى کردید و از در مکر و حیله بر آمدید و نقشة قتل مرا طرح نمودید، اینک تا ده روز مهلت دارید که از این سرزمین بروید و از آن پس اگر در اینجا ماندید کشته خواهید شد. محمد بن مسلمه پیغام رسول خدا(ص) را به آنها رسانید، یهود مزبور که تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمى‏دیدند آماده رفتن شدند.

حال چند سوال مطرح می‌شود: چگونه یهودیان که از انتقام اصحاب محمد وحشت داشتند، در پی کشتن او بودند؟ و اگر یهودیان بدون نبرد با مسلمانان، مزارع خود را ترک کرده‌اند، چرا از «غزوه» بنی النظیر می‌گویند؟ واقعیت این است که محمد قصد تملک زمین‌های قبیله بنی‌النظیر را داشت و این داستان‌های صد من یک قاز را هم برای توجیه غارت و چپاول سر هم کرده‌اند. چون بعداً در همین «تحقیقات» مشخص می‌شود که نبردی در کار نبوده. در سال چهارم هجری قمری، آیه‌ای نازل شد که فدک کانون توطئه بر ضد اسلام است و محمد هم بلافاصله اوامر الهی را اجرا کرده، کانون توطئه را تصاحب کرده، به دخترش بخشید! به دو دلیل: نخست آنکه «زمامداری مسلمانان پس از درگذشت پیامبر اسلام طبق تصریح مکرر پیامبر، با امیرمؤمنان بود و چنین مقام و منصبى به هزینه سنگینى نیاز دارد. على‏(ع) براى حفظ این مقام و منصب، مى‏توانست از درآمد «فدک‏»، حداکثر استفاده را بنماید.» به عبارت دیگر پس از محمد، امیر مومنان علی بوده! البته، در تاریخ مسائل به صورت دیگری پیش آمده. ابوبکر ـ که دختر هفت سالة خودرا تقدیم پیامبر چهل ساله کرده بود ـ جانشین محمد شد، سپس، نوبت عمر و عثمان رسید و علی نفر چهارم بود. ولی دستاربندان را با وقایع در تاریخ کاری نیست، مدارک و شواهد اینان، داستان و حکایت است. 15 سده قبل از فوکویاما، اینان پایان تاریخ را رسماً اعلام کرده بودند!

دلیل دومی که بخشیدن فدک را به فاطمه «توجیه» می‌کند، این است که پس از فوت محمد، دختر و نوه‌هایش باید «آبرومندانه» زندگی کنند، تا «شرف و حیثیت» پیامبر محفوظ بماند. این قسمت اصلی «عدالت اسلامی» است. و دلیل حیف و میل اموال ملت ایران توسط دستاربندان این است که «شرف و حیثیت» با مال و اموال، رابطة مستقیم دارد. و هرکس نتواند «آبرومندانه» زندگی کند، پدرش «شرف و حیثیت» نداشته! به عنوان مثال، فرزندان سردار اکبر، و دیگر چپاولگران اموال ملت ایران، برای حفظ «شرف و حیثیت پدر»، به اموال عمومی شبیخون زده‌اند! اول تیرماه در ایرنا، حداد عادل هم به همین دلیل، از اینکه جزو امت اسلام است، مفتخر شده می‌گوید: «ما افتخار مي‌كنيم امت چنين پيامبري هستيم و مفتخريم كه نگهبان ميراث گرانقدر آن پيامبر، يعني اسلام و قرآن باشيم.» چرا که نه؟ همین اسلام به حداد عادل و شرکایش امکان داده که با غارت اموال ملت ایران «آبرومندانه» زندگی کنند و برای پدران‌اشان هم «شرافت و حیثیت» دست و پا کنند.

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

Posted by Picasa
کلاه مخملی‌ها و «مبارزه سیاسی»
...
در مورد پریشانگوئی‌های کسانی که در شرق، و به ویژه در غرب، در مورد «استقبال ایرانیان از دین اسلام» قلم فرسائی می‌کنند، پیشتر این مسئله را مطرح کرده بودم که، کدام ملتی چنین استقبالی از تحقیر می‌کند؟ مویس لومبارد مورخ فرانسوی می‌گوید، «مبارزات مسلحانه ایرانیان علیه اشغالگران عرب، بیش از سه قرن به طول انجامید». و امروز نیز شاهدیم که مقاومت فرهنگی ملت ایران در برابر توحش اسلام همچنان ادامه دارد. ولی بازماندگان «اسلام و مسلمین» پای در حاکمیت دارند.

حضور فعال بردگان و بندگان زور و تحقیر، در عرصة سیاست ایران دهه‌ها است که ادامه دارد. صاحبنظران در علم روانکاوی معتقدند، زور پرستان، اگر قدرت یابند، دیگران را بندة خود می‌خواهند. و این انتخاب استعمار برای حاکمیت در ایران است. بردگانی که به برکت حمایت استعمار قدرت را به دست می‌گیرند و ملت را به بردگی می‌کشانند.

«آفتاب نیوز» مورخ 4 تیرماه، از بگومگوی دو گروه تیغ‌کش بازار، یعنی مؤتلفه و فدائیان اسلام، بر سر ترور حسنعلی منصور، نخست وزیر سابق ایران، خبر می‌دهد. کلاه مخملی‌ها هنوز بر این باورند که ترور حسنعلی منصور، عملی در خور تحسین بوده، و هریک سعی دارد این جنایت را به حساب گروه خود بگذارد: «به دنبال چاپ مطلبی در نشریه "شما" ارگان موتلفه که در آن ترور"حسنعلی منصور" در سال 43 را به این حزب نسبت داده بود و ادعای فدائیان اسلام در این باره را رد کرده بود»، محمدمهدی عبد خدائی، دبیرکل جمعیت فدائیان اسلام، ‌ افاضاتی هم کرده‌اند. این جمعیت ـ که همه می‌دانیم فدائی کدام سفارتخانه‌ است ـ اظهار داشته که روش این ترور، «روش» فدائیان اسلام بوده! این نخستین بار است که کسی از آدمکشی تحت عنوان «روش» نام می‌برد! و امروز در ایران،‌ عرصه سیاست و فرهنگ به دست جنایتکارانی افتاده که جنایت را «روش» به‌شمار می‌آورند. ولی تفاوت عمده این گروه با گروه‌های دیگر این است که اینان در ارتباط مستقیم با دستاربندان مزدور استعماراند. و برای حفظ منافع اربابان، فتوای جنایت می‌گیرند که جنایت‌های‌شان «حلال» باشد.

دبیرکل این جمعیت، خود به تنهائی یک اسلام است. چرا که، هم «محمد و مهدی» است، هم «عبد خدائی»! در هر حال این «مجموعه اسامی» به خبرنگار سیاسی آفتاب گفته: «درست است که فدائیان اسلام در سال 34 و به دنبال اعدام شهید نواب صفوی متلاشی شد اما ترور منصور ادامه روش مبارزاتی فدائیان بود.»


دبیرکل کلاه مخملی‌ها در این رابطه می‌افزاید:

«فدائیان اسلام از بدو تاسیس به دنبال براندازی رژیم پهلوی بودند و برای این منظور روش از بین بردن سران حکومت را پیشه کرده بود.
»

وقتی حسنعلی منصور توسط کلاه مخملی‌های استعمار ترور شد، جانشین وی کسی جز هویدای منفور نبود. و طی 13 سال نخست وزیری هویدا، فدائیان اسلام گویا فراموش کرده بودند که می‌باید در پی براندازی «سران حکومت» باشند. چرا؟

به دو دلیل. نخست آنکه هویدا، نماد حقارت و بندگی بود و به دلیل خصوصیات بندگی، غلامی و بردگی که ویژه امثال اوست، در محمدرضا پهلوی، ایجاد حقارت نمی‌کرد. حقارتی که «اعلیحضرت» در برابر اشراف و نجبا احساس می‌کرد و نمی‌توانست به هیچ ترتیبی آنرا جبران کند. محمدرضا پهلوی، فرزند رضا میرپنج بود و این واقعیت با نابود کردن فرمانفرما‌ها و بختیارها تغییری نمی‌کرد. هویدا از نوادری بود که برتری «اعلیحضرت» بر آنان مسلم شده بود.

دلیل دیگر، تعلق هویدا به مذهب بهائیت بود. نفرت ملت ایران از هویدا، با هیاهوی دستاربندان می‌توانست به نفرت از بهائیان تبدیل شود. و مزدوری جان نثاری چون هویدا را به بهائیان ایران نسبت دهند. و از این راه، به تبلیغات ضدبهائی دستار بندان شیعه نیز دامن ‌زنند. دوام 13 ساله هویدا در پست نخست وزیری، از همین رو امکان پذیر شد. موجودیت هویدا برای محمدرضا پهلوی مفید بود و هم به درد استعمار می‌خورد. به همین دلیل بود که «مؤتلفه و فدائیان اسلام» هیچ مشکلی با امیرعباس هویدا نداشتند. و دیگر از «روش» معروف خود دست کشیده بودند! ولی نه به این دلیل که «روش»، یعنی جنایت، بد بوده، بلکه به این دلیل که سفارتخانة استعمار، فرمان «مبارزة سیاسی» ایشان را صادر نکرده بود. «مبارزة سیاسی» در ایران معمولاً از طریق جنایت صورت می‌گیرد و مزدوران استعمار چنان عمل کرده‌اند که تنها مسیر ممکن برای «مبارزة سیاسی» جنایت باشد. به همین دلیل دبیرکل کلاه‌مخملی‌ها، با افتخار، ضمن تأئید جنایت توسط اعضای موتلفه، «روش مبارزه سیاسی» را هم تدریس می‌فرمایند:
«[... ] ترور منصور هم در ادامه روش‌های مبارزاتی فدائیان اسلام بود و در مبارزه سیاسی روش اهمیت دارد [...] زیرا اگر چه ترور منصور به دست اعضای مؤتلفه صورت گرفت اما انجام دهندگان این عمل، یاران نواب صفوی بودند که شیوة او را ادامه می‌دادند.»هیئت موتلفه،‌ گروه آدمکش‌هائی است که رسماً از سوی روح الله خمینی در سال 43 مورد تأئید قرار گرفت. برای اینکه بدانید در «اسلام»، جنایت وقتی در راه خدمت به زور باشد، از مصادیق لهو و اسراف نیست و جایز می‌شود. آنچه جایز نیست، فعالیت‌هائی است که به دستاربندان و اربابان درون و برون مرزی‌شان منفعتی نمی‌رساند. مثل چهارشنبه سوری و نوروز! اولی «خرافه» است، دومی هم اخیراً «محمدی» شده، چون علی‌خامنه‌ای چنین اراده کرده‌اند. و البته چه کسی می‌تواند اسلام و محمد را به زیر سوال برد؟ اسلام دین عدالت است. در وبلاگ دیروز قسمتی از این عدالت را تشریح کردم،‌ فردا می‌پردازیم به قسمت دیگری از همین عدالت!