شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

سنگ و فرهنگ!
...

اخیراً استعمار با همراهی ساواک، در پی آفریدن شعارهای نوین جهت ایجاد بحران است. شعارهای قدیم از قبیل «مبارزه با آمریکای جهانخوار» پس از 28 سال، بازارشان کساد شده! و اکنون شعار مد روز «مبارزه با ناتوی فرهنگی» نام دارد. و ساواک نخستین بولتن آنرا به دست علی خامنه‌ای داد، تا بدون آنکه بفهمد چه می‌‌گوید، «روخوانی» کند! بله در پی شکست فرضیة مضحک فوکویاما، اندیشمندان استعمار ناچار شده‌اند زمینة بحران عظیمی در منطقه فراهم آورند، و طبق معمول این صورت‌بندی جدید از ایران آغاز شده!

می‌دانیم که فوکویاما، روشنفکر سازمان سیا، پس از سال‌‌ها پژوهش، پایان «تاریخ» را شخصاً اعلام کرد، و فرمود که از این پس در جهان تنها یک شیوة تولید باقی خواهد ماند، که آنهم همانطور که حدس می‌زنیم شیوة تولید «شبه‌برده‌داری» سرمایه‌داری آمریکا است. فوکویاما، پس از این ترهات، به سرعت نقل مجلس نخبگان در عرصة فقر فرهنگی جمکران شد، و در بارة آثار گرانبهای او نشست و برخاست‌ها‌ی فراوان صورت می‌پذیرد، ولی چه فایده! شیوة تولید «شبه‌برده‌داری» آمریکا، هرچند در بلاد «عدالت اسلامی» رونق فراوان یافت، ولی ایالات متحد ناچار شد، با حمایت از یک کودتاچی حرفه‌ای، به نام چاوز و دیگر «چپ‌نمایان»، نوعی نقاب سوسیالیسم بر چهرة غارت و چپاول سنتی خود زند، و نقابداران کاخ‌سفید را از یکسو به سوسیالیسم کوبا «وصله» کند، و از سوی دیگر، به اسلامیسم جمکران! همچنان که می‌بینیم، اوضاع طبق پیش‌بینی‌ فوکویامای «فرزانه» متحول نشد! ‌ و حال که به قول ایشان «پایان تاریخ» از راه نرسیده، بزرگان جمکران، و در رأس آنان «سرلشکر دکتر سید یحیی رحیم صفوی»، از طریق جنگ با «ناتوی فرهنگی» پایان بشریت را خواستار شده‌اند!

رحیم‌صفوی، از گروه لات و اوباشی است که یک‌شبه از سبزه میدان تهران به فرماندهی سپاه پاسداران ایران رسیدند! و هست و نیست خود را مدیون همین براندازی 22 بهمن هستند. و از آنجا که همة افراد بشر، حتی آن‌ها که مانند رحیم‌صفوی‌ها، تنها ظاهرشان به بشر می‌ماند، خواهان پیشرفت و ترقی‌اند، در نتیجه طبیعی است که آرزوی تکرار فاجعه «دل‌انگیز» 22 بهمن را، اینبار در ابعادی جهانی نیز داشته باشند! همانطور که سعدی می‌گوید:

چو منعم کند سفله را روزگار
نهد بر دل تنگ درویش بار

در این راستا است که رحیم‌صفوی، رویای «فاجعه» در سر پرورانده، و پس از بازجوئی دقیق از «تاریخ بشریت» در کمیتة سعدآباد، نیازمندی‌های «تاریخ بشریت» را به این ترتیب برشمرده:

«تاریخ بشریت نیازمند راه و رسم شهدای انقلاب اسلامی است.»

ترجمة فارسی این سخنان بی‌سروته این است که بشریت باید پیشمرگ اراذل میدان بار‌فروشان تهران شود! ولی مهم‌ترین قسمت سخنان رحیم‌صفوی که هم «سرلشکر» است و هم «دکتر»، آنجاست که به «ناتوی فرهنگی» اشاره دارد! در مورد سازمان ناتو، پیشتر یک وبلاگ نوشتم و یادآور شدم که ناتو، یک سازمان سیاسی است که منافع خود را با استفاده از نیروی نظامی تأمین می‌کند. همچنین نوشتم که نیروهای «نظامی ـ امنیتی» ایران و پاکستان، «زیرمجموعة ناتو» به شمار می‌روند و وظیفة تأمین منافع این سازمان استعماری را، که چندین دهه از موجودیت منفورش می‌گذرد، بر عهده دارند. ولی از آنجا که سردمداران جمکران، مانند ماشالله قصاب، بجز دین و پنجه‌بکس هیچ نمی‌شناسند، و از آنجا که سخنرانی‌های اینان را ساواک تهیه می‌کند، چندی پیش مسئله «ناتوی فرهنگی» در سخنرانی علی‌خامنه‌ای مطرح شد، و اکنون «اندیشمندان ساواک»‌ در پی باوراندن این امر به ملت ایران بر آمده‌اند که کشور ایران هیچ ارتباطی با ناتو ندارد، و عضو دست دوم سازمان ناتو هم نیست! در نتیجه، نبرد با «ناتوی فرهنگی»، به صورت ضربات پیاپی چکشی، در سخنرانی‌های فعلة استعمار مرتباً تکرار می‌شود. نه اینکه امثال خامنه‌ای و رحیم صفوی و ... از این امور کمترین آگاهی داشته باشند، نه! اینان می‌پندارند که در «تقابل» با ناتو عمل می‌کنند! در نتیجه ملت ایران نیز باید مانند «رهبر» و «دکتر پاسدار سرلشکرهای» جمکران، به زینت بلاهت آراسته شده، چنین دروغ شاخداری را باور کند! در این چارچوب است که رحیم‌صفوی، ‌ نه تنها بشریت را به مرگ دعوت می‌کند، که نقاب فریب مقابله با «ناتوی فرهنگی» را نیز بر چهرة کریه حکومت جمکران نهاده اعلام می‌دارد:

«با توجه به پیشرفت فناوری اطلاعاتی و ارتباطی و موضوع ناتوی فرهنگی، به‌عنوان برنامة جدید آمریکائی‌ها برای مقابله با اسلام و مسلمانان ضروریست با بهره‌گیری از این فناوری ها[...]مثل شبکه اینترنت[...] با تولیدات تاثیرگذار[...] فرهنگ ایثار و شهادت را در عرصة جهانی منتشر نمائید.»

البته عبارت «تولیدات تأثیرگذار»، به زبان فارسی همان «تولیدات موثر» است! ولی اگر با تصدیق ششم ابتدائی در عرصة سیاست و فرهنگ کسی سخنرانی می‌کند، نمی‌باید بیش از این‌ها از او انتظار داشت! حال بازگردیم به «نوابغ ساواک» که پس از براندازی 22 بهمن، به بهانة مبارزه‌ با آمریکا، اینبار قصد «مبارزه» با «ناتوی فرهنگی» را دارند! چرا که جنگ هرچه وسیع‌تر باشد، منافعش بیشتر است، حتی یک جنگ کاذب میان اعضای ناتو و مزدورانش در کشورهای اسلامی! ولی دلیل چنین جنگی را پیش از این «فرید ذکریا» اعلام کرده بود! افزایش جمعیت جوان خطرناک است، و هرچه سریع‌تر باید چاره‌ای اندیشید تا جوانان اضافی نابود شوند، و منافع سیستم حاکم «برده‌داری» به خطر نیفتد و اسلام خدشه‌دار نشود. دلیل اعلام مبارزه بی‌امان «متفکران ساواک» با ناتوی فرهنگی نیز ریشه در همین نگرانی‌ها دارد، به همین دلیل است که رحیم‌صفوی می‌گوید:

«نهادینه کردن فرهنگ ایثار جهاد و شهادت [...] به ویژه دربین نسل جوان[...] ضروری است[...] نهادینه شدن روحیه جهادی[...] افراد را طوری تربیت می‌کند که در مواقع بحرانی سینة خود را سپر حوادث قرار دهند، و از کیان کشور و ملت خود دفاع کنند.»

اگر دقت کرده باشید در بولتن‌هائی که ساواک به دست سردمداران جمکران می‌دهد تا «روخوانی» کنند، جدیداً عبارت «دفاع از کیان کشور و ملت»، جانشین «دفاع از کیان اسلام» شده! ولی این جایگزینی در پایه و اساس سیاست‌های استعماری ناتو تغییری ایجاد نمی‌کند. اصل و اساس همچنان بر «جنگ» است، و دفاع در برابر تهاجم نظامی! و اگر تا دیروز تبلیغات ساواک منفور، ملت ایران را در برابر «شاه‌خائن»، قرار داده ‌بود، اکنون، دامنة تقابل وسعت یافته و جهانی شده:

«امروز اسلام ناب محمدی با کفر و شرک جهانی در قالب‌های مختلف رودرروی هم قرار گرفته‌اند[...]»
منبع: مهر نیوز، مورخ 29 مهرماه 1385، ساعت 11 و 48 دقیقه!

و قرار شده که در سراسر جهان اسلام، امثال رحیم صفوی، الگوی مبارزه شوند! ‌ این سخنان از دهان کسی خارج می‌شود، که جهت حفظ «کیان اسلام»، خود و دیگر جوجه پاسدارهای برگزیده‌اش، حفاظت از خانه‌هائی را بر عهده داشتند، که در آن به قول اهالی کیهان،‌ «پارتی‌های مبتذل» برپا می‌شد. پارتی‌های مبتذل، پارتی‌هائی غیراسلامی است، که زنانه مردانه نیستند. به عنوان مثال، مراسم ازدواج امام اول شیعیان را همانطور که مهرنیوز برایمان نوشته بود، به خاطر بیاورید که در آن، شاه داماد 26 ساله مرتب تکبیر می‌گفت، و عروس 9 ساله هم اول لباس عروسی خود را بخشیده، سپس با شاه داماد به نماز می‌ایستد! اینگونه پارتی‌ها مبتذل نیست! یکی دیگر از انواع پارتی‌هائی که مبتذل نیست، پارتی‌هائی است که «آنگلوساکسون‌ها» در تهران بر پا می‌کنند، و پاسدار و کمیته، دیگر فعلة استعمار در حفاظت از آن‌ها تا پای جان می‌ایستند! هنگامی که به این پارتی‌ها مشرف می‌شوید، دم در ورودی، معمولاً دو فقره پاسدار ایستاده‌اند، که ابتدا باعث ترس و وحشت بعضی‌ها هم می‌شوند، ولی به مرور زمان به این صحنه‌ها عادت می‌کنید و متوجه می‌شوید که «برادران»، جهت «دفاع مقدس» از «کیان پارتی»، در برابر تهاجمات کفر جهانی سینه سپر کرده‌اند! ولی این جانبازی‌ها در صورتی است که پارتی را اربابان حاکمیت بر پا کرده باشند، در غیر اینصورت وای بحال کسانی که پارتی‌های «رقابتی» به راه اندازند! ‌ امور پارتی، لیبرالیسم نمی‌شناسد! اقتصاد پارتی، ‌مانند اقتصاد دولتی، انحصاری است، و در کف استعمار! در پارتی‌های غیر مجاز، مبتذل و غیرمبتذل،‌ «برادران جان برکف»، به لانة فساد حمله کرده، نه تنها افراد، که اشیاء به درد بخور را نیز با خود به مراکز انتظامی می‌برند. و اگر افراد شانس آزادی از چنگال اینان را داشته باشند، اشیاء مسروقه آنقدر می‌مانند تا حسابی تنبیه شوند، و یک مشتری خوب برایشان پیدا شود. پس از دستبرد کمیته، در نخستین روزهای انقلاب باشکوه 22 بهمن به خانة یکی از آشنایان در دزآشیب، «برادران» یک مجموعة پرارزش کتب قدیمی را نیز به همراه دیگر وسائل خانه، به مسجد می‌برند. این مجموعه شامل نسخه‌های خطی تمامی کتاب‌هائی بود که در دوران مشروطیت به رشتة تحریر در آمده بود و از هر یک، ترجمه‌‌ای به زبان‌های فرانسه و انگلیسی نیز وجود داشت. هنگامی که صاحبخانه،‌ جهت «جلب رضایت»‌ حاج آقا، به مسجد مراجعه می‌کند، مشاهده می‌کند که کتاب‌هایش را در یک اتاق روی زمین ریخته‌اند، به حاج آقا می‌گوید این کتاب‌ها را چرا اینجا گذاشته‌اید؟ پاسخ می‌دهند، گذاشتیم اینجا تا مستضعفین بخوانند! البته بعدها مشخص شد، «مستضعفین»،‌ گروهی «نقاش و هنرشناس» بسیار سرشناس‌اند، که غنائم جنگی 22 بهمن را به مشتاقان کتب خطی و عتیقه «معرفی» می‌کردند، یا به کلکسیون شخصی خود می‌افزودند! حال پس از 28 سال که از افتضاحی به نام «حکومت اسلامی» می‌گذرد، کیهان مورخ 19 ژانویة 2007،‌ به امنیت و اخلاقیات پرداخته! ‌ولی امنیت و اخلاقیات، در حکومت فقر فرهنگی، هرگز نمی‌تواند از ابتذال «توضیح‌المسائل‌ها» فراتر برود. کیهان، در یادداشت روز خود، در مقاله‌ای تحت عنوان«امنیت اخلاقی» می‌نویسد،‌

«در اوایل دهه شصت خبر دستگیری چندین دختر و پسر جوان در یک پارتی مبتذل منتشر شد و [...] اعلام گردید یک فرد فرانسوی مقیم ایران نقش اصلی را در ترتیب دادن این پارتی و مجالس مشابه آن داشته[...] رهبر انقلاب[...] مسولان را به بیداری و مقابله با تهاجم فرهنگی دشمن[...] فرا می‌خواندند[...]ملتی که با فرهنگ ناب خود انقلاب عظیم اسلامی و نظام مقدس جمهوری اسلامی را ایجاد و آنرا به الگوئی بی‌نظیر برای جهان اسلام و تمامی بشریت تبدیل کرده‌[...]»


بله می بینید که تاریخ بشریت نه تنها «نیازمند راه و رسم شهدای انقلاب اسلامی است»، که حاکمیت تحجر و توحش جمکران را نیز باید «الگوی بی‌نظیری» برای خود بداند! جهت آشنائی بیشتر با این «الگوی فرهنگی» که استعمار و اعضای ناتو، بر ملت ایران تحمیل کرده‌اند، بهتر است به چند مورد مجازات در قوانین جزائی ایران اشاره کنیم، که در سایت «اطلاعات نت»، به نقل از خانم «مهرانگیز کار» منعکس شده:

«به موجب مادة 90 قانون مجازات اسلامی، اگر زن یا مردی چند بار زنا کند و بعد از هر بار محکوم به شلاق شده و شلاق بخورد، در مرتبة چهارم کشته می‌شود.»


و از آنجا که اسلام دین عدالت و احترام به ادیان است:

«به موجب مادة 82[...] اگر مرد مسلمان با زن مسلمان زنا کند هریک محکوم به یکصد ضربه شلاق می شوند. اما اگر مرد غیرمسلمان با زن مسلمان زنا کند، مرد را که مسلمان نیست می‌کشند و زن مسلمان را شلاق می‌زنند[...]»


ولی توحش به اینجا ختم نمی‌شود، قسمت اصلی، یعنی سنگسار را نباید از نظر دور داشت:

«به موجب ماده 104، اندازة سنگ‌ها تعیین شده، و قانونگذار تأکید کرده، سنگ نباید آنقدر بزرگ باشد که محکوم زود و پس از اصابت چند سنگ کشته شود، و نباید آنقدر کوچک باشد که مثل سنگ عمل نکند.»


ولی جهت رعایت حال سالمندان و بازنشستگان، رحمت و عطوفت اسلامی، تسهیلاتی جهت «پیرمردان» و «پیرزنانی» که زنا می‌کنند نیز در نظر گرفته:

«هرگاه مرد یا زنی که زنا می‌کند پیرمرد یا پیرزن باشد قانونگذار دستور داده اول او را یکصد ضربه شلاق بزنند، بعد سنگسارش کنند.»

خانم مهرانگیز کار می‌گوید این قانون بر سالخوردگان بیش از جوانان ستم روا می‌دارد،‌ ولی به عقیده نویسندة این وبلاگ، زن یا مرد سالخورده پس از دریافت یکصد ضربه شلاق، جان به جان آفرین تسلیم کرده و کارش به سنگسار نخواهد کشید! و این امر ثابت می‌کند که همانطور که حقوقدان شهیر ما، شیرین عبادی، می‌گوید، اسلام با دموکراسی هیچ تضادی ندارد! از این گذشته، در قوانین توحش جمکران حق و حقوق زنان همجنس‌گرا بیش از مردان همجنس‌گرا است! یادآور شویم که توحش ادیان ابراهیمی، همجنسگرائی را نه به عنوان «گرایش طبیعی جنسی» افراد، که به عنوان جرم محسوب می‌کند! در اینمورد، در فرصت دیگری خواهم نوشت. بازگردیم به حق و حقوق زنان همجنسگرا در قوانین جمکران! به موجب این قوانین، ارتباط جنسی دو زن با یکدیگر هنگامی به اثبات می‌رسد که 4 مرد عادل بر آن شهادت دهند! و شهادت زن در این مورد پذیرفته نمی‌شود! ‌در ضمن، در این مورد خاص، مسلمان و غیرمسلمان از تساوی حقوق کامل نیز برخوردارند! اینجاست که به عمق یادداشت روز کیهان پی می‌بریم و می‌فهمیم که چرا و به چه دلیل، «نظام مقدس جمهوری اسلامی»، برای جهان اسلام و تمامی بشریت «الگوئی بی‌نظیر» شده! مسلما، نظیر چنین توحش و تحجری را، بجز در کشورهای اسلامی، در هیچ نقطه‌ای از جهان نخواهیم یافت!

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵

«اعتماد» و ابتذال!
...

«نوشدارو پس از مرگ سهراب» را ایرانیان بخوبی می‌شناسند. رستم پس از توسل به حیله و نیرنگ موفق شد در یک نبرد «قهرمانانه» سهراب را شکست دهد. و البته همانطور که اودیپ ندانسته پدر خود را به قتل می‌رساند، رستم نیز ندانسته سهراب ـ تنها فرزند خود را به کام مرگ می‌فرستد. فردوسی می‌گوید، رستم پس از آنکه دریافت سهراب فرزند اوست، در پی چاره‌جوئی برآمد و به دنبال نوشدارو رفت. ولی می‌دانیم که «نوشدارو پس از مرگ سهراب» رسید!

گذشته از تفسیر مفصلی که مصطفی رحیمی، در کتاب «تراژدی قدرت در شاهنامه» در این مورد خاص ارائه داده، تفاوت تراژدی اودیپ،‌ با تراژدی سهراب در این است که اودیپ، ‌طی یک درگیری، پدر ناشناختة خود را به قتل می‌رساند، ولی رستم، در آستانة شکست از سهراب، ناجوانمردانه به دروغ متوسل شده، و از او درخواست می‌کند که نبرد به بعد موکول شود. و توسل رستم به ریا‌ است که منجر به «فرزندکشی» می‌شود. در این وبلاگ هدف از اشاره به اودیپ و سهراب، ورود به مباحث روانشناختی جامعه نیست. هدف این است که بگوئیم رستم، به بهانة خدمت به تاج و تخت، اصول جوانمردی و پهلوانی را زیر پای گذاشت، و امروز که دیگر تاج و تختی در کار نیست، «فرهیختگان»‌ جمکران، با تظاهر به «فرهنگ پروری» و با برخورداری از حمایت استعمار، زبان و فرهنگ فارسی را مورد تهاجمی همه جانبه قرار داده‌اند. و در این راه نه تنها به دروغ متوسل می‌شوند، که دریوزگی هم می‌‌کنند.

البته می‌دانیم که دریوزگی، یکی از ویژگی‌های ذاتی نخبگان حاکمیت جمکران است. و شیوة رایج دریوزگی اینان، همان «نامه‌نگاری» است. و از آنجا که امثال سازگارا، گنجی، مهاجرانی و ... همگی به دلیل «مخالفت با استبداد احمدی نژاد»، ساکن فرنگستان شده‌اند، نامه‌ها و مقالات‌شان همزمان، نه تنها در سایت‌های «مستقل» و مخالف‌خوان خارج از کشور، که در رسانه‌های داخلی نیز منعکس می‌شود! در پس پردة این فعالیت «عجیب» سیاسی، به ابتذال کشاندن زبان فارسی، مسلماً یکی از مهم‌ترین اهداف استعمار است. چرا که در این نامه‌های سرگشادة بی‌سروته، نخست گله و شکایت «مختصری» از اوضاع و احوال می‌‌شود، سپس نویسنده، یک کاسة‌گدائی هم ضمیمه می‌کند. و فقط اینجاست که خواننده در می‌یابد، هدف از این «انتقادها» صرفاً تبلیغ ابتذال است، و در واقع توسل و «التماسی» است به درگاه حاکمیت!

به عنوان مثال،‌ وزیر «وزارت بی‌فرهنگی اصلاح طلبان»، عطاالله مهاجرانی، که شایع کرده بودند تحصیلکردة رشتة تاریخ است، و طی سال‌ها خدمات «فرهنگی» در دستگاه جمکران، در واقع به پادوئی برای دفتر و دستک سرداراکبر اشتغال داشته، پس از آنکه معلوم شد به شیوه‌ای «تاریخی ـ اسلامی»، و‌ از بودجة وزارت ارشاد، هفت فقره همسر هم ابتیاع کرده است، ‌جهت ادامة فعالیت‌های «فرهنگی» به فرنگستان اعزام شد! ایشان از «تبعیدگاه»، همزمان هم به سوالات مهم «فرهنگی» پاسخ می‌دهند، و هم پاسخ‌های‌شان در رسانة کروبی، «اعتماد ملی»، در داخل ایران منعکس می‌شود! مهاجرانی می‌نویسد:

«می‌دانید چرا نمی‌شود مولوی و خیام[...] حافظ و سعدی [...] را ارشاد کرد؟ یا بخش‌هائی از آثارشان را حذف نمود؟[...] در آثار آنان فرهنگ بر ارشاد غلبه کرده[...] محتسب نمایندة ارشاد است و حافظ نمایندة فرهنگ.»

نثر شیوای مهاجرانی را ویراست نمی‌کنم، تا جنبة «فرهنگی‌اش»، حفظ شود! می‌بینیم مهاجرانی مفلوک، که اخیراً متخصص امور «فرهنگی» شده، اگر نمی‌داند که محمد خاتمی، پس از 22 بهمن، کلیات سعدی را «ارشاد» کرده، می‌پندارد که در دورة حافظ و سعدی هم «وزارتخانه‌ای» برای ارشاد وجود داشته که نمایندة آن همان «محتسب» بوده! البته این مهملات را وزیر اسبق فقرفرهنگی به بهانة «پاسخ» به وزیر فعلی به رشتة تحریر در آورده‌اند! تا هم «امر به معروف و نهی از منکر» کرده باشند، و هم به وزیر فعلی گوشزد کنند که:‌

«وزارت فرهنگ و ارشاد نمی‌تواند مرشد فرهنگ باشد!»

مشاهده می‌کنید که با خروج عطاالله مهاجرانی از کشور، عرصة ابتذال و بلاهت چه گوهر گرانبهائی را از دست داده. بله، پادوی سردار اکبر، که خود در جایگاه وزارت ارشاد جمکران، به سانسور و پخش ابتذال کمر همت بسته بود، امروز به جانشین خود چنین «پاسخ‌هائی» هم می‌‌دهد! گویا فرهنگ «تازه‌کار» است و ممکن است «ره گم کرده»، نیازمند «مرشد» شود! که به زعم حرمسرادار تبعیدی ما، «مرشدی فرهنگ»، کار وزارت ارشاد نیست!

ولی مهاجرانی کاملاً حق دارد! آن «فرهنگی» که نیازمند «مرشد» باشد، مسلماً به آبدارچی اکبرهاشمی هم مراجعه خواهد کرد، که هم «مرشد فرهنگ» است هم به دلیل مطالعات عمیق در علم تاریخ، اتومبیل‌رانی را با «نگرش تاریخی» عجین کرده، می‌نویسد:

«نگاه به گذشته، چیزی است شبیه به نیم‌نگاه راننده به آینة بالای سر یا بغل ماشین‌ است. مهم این است که راننده جلو را ببیند، تا بداند به کجا می‌رود.»

ابتدا از همان «نیم نگاه‌های» مهاجرانی به تصویر ارائه شده در جملة نخست بیندازیم.‌ به اتومبیلی نگاه کنیم که آینه‌اش نه در برابر راننده، که در بالای سر او قرار گرفته! این نوع اتومبیل، حتماً ویژة نخبگان جمکران است! چرا که نه رانندگی می‌دانند، و نه اتومبیلی که سوار می‌شوند به اتومبیل آدمیزاد می‌ماند. اتومبیل اینان جهت تصادف و ایجاد خسارت برای ملت ایران طراحی شده، درست مانند وزارتخانه‌اشان، که وظیفة اساسی‌اش ترویج ابتذال و تخریب فرهنگ ملی ایران است! اکنون به ساختار دستوری جملة نخبة جمکران بپردازیم، به زبان فارسی «متوسط»، این جمله را چنین می‌نویسند:

«نگاه به گذشته، به نیم نگاه راننده به آینة روبرو، یا به آینة بغل ماشین می‌ماند.»

حال بپردازیم به جملة دوم که فاقد هرگونه ارتباط منطقی با جملة قبلی است. دلیل آنکه، نماد بی‌فرهنگی و نوسوادی جمکران نمی‌داند جملات در یک متن، همچون «تاریخ» تداومی از آن خود دارند، تداومی که باید رعایت شود! و اینکه متن، مانند تاریخ می‌باید انسجام داشته باشد. همانگونه که در تاریخ رخدادها پیوستگی منطقی دارد، در متن نیز پیوستگی جملات لازم است. در واقع جملة دوم می‌باید با «چرا که» آغاز شود. بله، این دو جملة وزیر «فقرفرهنگی» جمکران، قطره‌ای است از دریای ابتذال که این «حاکمیت» بر زبان فارسی تحمیل می‌کند. کسی که سواد فارسی ششم ابتدائی ندارد، نه تنها در ایران به امور «فرهنگی» می‌پردازد که از تبعیدگاهش در فرنگستان نیز همچنان «فعال» باقی مانده، و از وزیر فعلی ارشاد نیز درخواست می‌کند که مجوز چاپ شاهکارهای ادبی و هنری‌اش را صادر کند:

« من سه کتاب[...] دارم که هرسه مدتهاست در انتظار ارشادند[...]»

اطمینان داشته باشید که اگر هزاران کتاب ارزشمند در محاق سانسور بیفتد، وزارت ارشاد مجوز نشر آثار «غنی» مهاجرانی‌ها را حتماً صادر خواهد کرد، چرا که پخش چنین «نمونه‌های ابتذال»، بهترین ابزار جهت نابودی زبان فارسی است. در واقع، «فیلتر» کردن وبلاگ‌ها و سایت‌ها به دلیل ضدیت نویسندگان آن‌ها با حاکمیت جمکران نیست، چرا که در بسیاری از این سایت‌ها نه مطالب موهن و مبتذل انعکاس یافته، نه مطالب سیاسی. حاکمیت جمکران، وبلاگ‌ها را به این دلیل «فیلتر» می‌کند که کیفیت زبان فارسی‌ ارائه شده در آنها،‌ تهدیدی است بالقوه علیه ابتذالی که این حاکمیت بر زبان فارسی تحمیل کرده. به عبارت دیگر، زمانی که متن‌های فارسی که در دسترس ایرانیان قرار دارد، همگی مانند متن رسانه‌های رسمی حاکمیت، در ابتذال غوطه‌ور شود، و هنگامی که سایت‌های فارسی زبان «مجاز» در داخل و خارج، فارسی مبتذل حاکمیت ایران را ترویج کنند ـ همچون بی‌بی‌سی، و... بر زبان فارسی همان خواهد رفت، که بر بنیاد مذهب و سلطنت!

بنیاد زبان،‌ نخستین و مهم‌ترین بنیاد یک جامعه است. امروز که در ایران بنیادهای سنتی حاکمیت و مذهب عملاً نابود شده‌اند، زبان فارسی ـ ابزاری که حکیم توس، با آن هویت ملی ایرانی را در برابر اشغالگران تازی و تورانی جاودان کرد ـ از درون و برون مرزهای ایران مورد تهاجم قرار گرفته. و اگر ایرانیان در برابر چنین تهاجمی مسئولیت فرهنگی خود را نادیده گیرند، روزی فرا خواهد رسید که همین تنها «پیوند» میان آحاد ملت ایران گسسته شود، و دیگر هیچ نوشداروئی چارة دردمان را نخواهد کرد.

در واقع، نامة مهاجرانی، یکی از بهترین نمونه‌های پخش و انتشار «ابتذال‌نامه» است، نمونه‌ای که در روزی‌نامة «اعتماد ملی» نیز می‌باید منعکس شود! البته نه اینکه مهاجرانی‌ها بدانند چه می‌کنند، نه! فرهیختگان استعمار، همگی از برترین‌های عرصة بلاهت و سفاهت‌اند. اینان،‌ می‌پندارند که هر چه بیشتر واژه‌های «فرهنگ و ادب» غرغره کرده، به قول خود آثار فرهنگی «خلق» کنند، خود نیز «بافرهنگ‌تر» خواهند شد. ولی چنین «فرهیختگانی» غافل‌اند که سعدی 700 سال پیش چه نیک وصف حال‌شان را سروده:‌

خر به سعی آدمی نخواهد شد
گر چه در پای منبری باشد
و آدمی را که تربیت نکنند
تا به صد سالگی خری باشد





پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵


شکوه آغاز و ...
...

سلطنت چیست؟ در معنای کلی، سلطنت بنیادی است سنتی که پایه‌های مادی آن بر فئودالیته استوار است، هر چند که مشروعیت معنوی خود را از بنیاد مذهب می‌گیرد. در نتیجه یک نظام سلطنتی از سه عامل لاینفک تشکیل شده: دربار، ساختار فئودال و بنیاد مذهب! اینجاست که بنیاد سلطنت به طور غیرمستقیم، و از طریق ارتباط با بنیاد مذهب، با الهیت پیوند دارد. در اینجا به بررسی انواع مختلف سلطنت نمی‌پردازیم، چرا که هدف از این وبلاگ، بررسی جایگاه سلطنت در کشور ایران است. در ایران به دلائل تاریخی، سلطنت جایگاهی بس والا دارد. از یکسو به معنویت و تقدس اسطوره‌ای در ابعادی جهانی وابسته است، و از سوی دیگر با شکوه و عظمت واقعیات تاریخی مرتبط! منظور از واقعیات تاریخی، همان رخدادها است، که موجودیت‌شان بر شواهد و مستندات، و نه بر اسطوره‌ها متکی باشد. حال بپردازیم به واقعیت تاریخی کشوری به نام ایران.

از آنجا که تاریخ یک کشور، از نقطة آغاز موجودیت واقعی‌اش شروع می‌شود، و مورخان در ایران، پایه‌گذاری امپراطوری هخامنشی در 559 پیش از میلاد را، آغاز تاریخ ایران خوانده‌اند، علیرغم وجود مستنداتی دال بر حضور پادشاهی‌هائی کوچک و پراکنده، که از سدة هفتم پیش از میلاد در این منطقه وجود داشته، آغاز تاریخ کشور ایران با بنیانگذاری سلسلة هخامنشی درهم آمیخته‌. پس، تاریخ پادشاهی‌های کوچک و پراکنده‌ای که از 675 تا 640 پیش از میلاد، در مناطقی از ایران وجود داشتند ـ چون «پارسوماش» که حاکم آن «تائیپس» ‌فرزند «هخامنش» بود، و یا سرزمین «ماد» که «آریارام» هخامنشی از 640 تا 590 بر آن حکومت می‌کرد ـ را تاریخ «پیش‌ایرانی» می‌نامیم. طبق شواهد و مدارک تاریخی موجود، امپراطوری هخامنشی که از دریای اژه تا آسیای مرکزی را در بر می‌گرفت، و در سال 559 توسط کوروش بنیانگزاری ‌شد، آغاز تاریخ ایران است. آغاز تاریخ ایران، سرآغازی است پرافتخار، چرا که امپراطوری کوروش،‌ به شهادت فلاسفه‌ای چون «هگل»، نخستین نمونه از حاکمیتی است که در تاریخ بشر به آن عنوان «امپریالیسم‌لائیک» دادند: یک امپراطوری، بدون دین دولتی! ولی همانطور که در بالا آمد، از آنجا که هر امپراتوری از سه عامل «دربار»، «فئودالیته» و «بنیاد مذهب» تشکیل شده، توضیحی در مورد «لائیستة» هخامنشیان، و بنیاد «فئودال» آن ضرورت می‌یابد؛ «دربار» هخامنشی مشروعیت خود را نه در رابطه با دین رسمی و دولتی که در ارتباط با ادیان ملت‌های تحت فرمان خود به دست می‌آورد، و «ساتراپی‌های» هخامنشی، در واقع همان بنیاد «فئودالیتة» سلطنتی بودند. منش کوروش در هنگام فتح بابل، در زمان آزادسازی یهودیان از اسارت، و فرمان صریح وی مبنی بر عدم تخریب و غارت پرستشگاه‌های بابل، نمونه‌های تاریخی‌ یکتائی‌اند، چرا که این رخدادها را در دوره‌ای از تاریخ بشر شاهدیم که تخریب، غارت و قتل‌عام، تنها صورت رایج «فتح» یک سرزمین به شمار می‌رفت. و یادآور شویم که در تاریخ سرزمین‌مان، سده‌ها بعد، شاهد تهاجمات مکرر نظامی محمود غزنوی به هند و معابد هندوها نیز هستیم، تهاجماتی که نوعی «سرگرمی»، جهت غارت معابد هندوستان به شمار می‌آمد! حال بازگردیم به کوروش و امپراطوری هخامنشی.

شکوه و افتخار تاریخی بنیانگذار امپراطوری هخامنشی، با هاله‌ای از معنویت در اسطوره‌های کتب مقدس دو چندان ‌شده. کوروش را «ناجی»، «برخوردار از نشان ایزدی»، «فرستاده‌ای آسمانی» و حتی «مسیح» نامیده‌اند. آوازة کوروش چنان جهانگیر شد، که دو سده پس مرگ وی، اسکندر مقدونی،‌ پس از پیروزی بر هخامنشیان آرزوی مانستن به کوروش را داشت و خود را «هخامنش چهارم» ‌خواند. ولی با این وجود، اسکندر را در کتب مقدس «جبار» نامیدند، و به وی وعدة جزائی الهی دادند. اسکندر چون هخامنشیان خود را می‌آراست، و از آداب و رسوم دربار هخامنش پیروی می‌کرد. آوازة کوروش فراتر از مرزهای ایران و کشورگشائی‌هایش رسید، و حتی یونانیان زبان به تحسین‌ او گشودند. و بنیانگذار سلسلة ساسانی، 7 سده پس از مرگ کوروش، نسب خود را به هخامنش می‌رساند. حال بپردازیم به جامعة ایران که پس از حمله اسکندر، متحمل یورش تازی، مغول و ترکان آسیای مرکزی ‌شد.

در قرن نوزدهم، تا پیش از اکتشافات مستشرقین در ایران، بجز روحانیون زرتشتی، مسیحی و یهودی که هر یک به شیوه‌های سنتی ویژة خود وقایع تاریخی را به ثبت می‌رساندند، ایرانیان از گذشتة خود هیچ نمی‌دانستند! و شاید می‌پنداشتند که همیشه مسلمان بوده‌اند، یا آنچنان که طی دوره‌ای مرسوم بوده همگان خود را فرزندان هلاکو، خان‌مغول می‌دانستند! ناآگاهی از تاریخ نیاکان، خود یکی از فجایع تاریخی‌ای است که شرایط ایران بر ما تحمیل کرده بود. و در عصر نوین نیز شاهدیم که، «تاریخ» در مقام شاخه‌ای از علوم انسانی، نتوانست جایگاهی در نظام‌های «فاشیستی استعماری» به خود اختصاص دهد. چرا که نه تنها فاشیسم خود رکود و سکونی در زمان است، و تغییر و تحول تاریخی را برنمی‌تابد، که استعمار نیز پیوسته سعی در تحریف تاریخ، در چارچوب منافع خود می‌کند. اینگونه است که در کتاب‌های تاریخ مدارس ایران، هیچ اشاره‌ای به بیش از 3 قرن مبارزة مسلحانه ایرانیان با اشغالگران تازی نمی‌شود. چرا که استعمار به دین اسلام، به عنوان عامل سرکوب نیاز دارد. و اسلام به عنوان یکی از ادیان ابراهیمی، بهترین ابزار سرکوب استعمار غرب در منطقه بوده، و هنوز نیز چنین است. از امیرکبیر آغاز کنیم و از کشتار بابی‌ها و سرکوب دراویش، از جنبش مشروطیت و آغاز تفکر «مدرنیته» در ایران آغاز کنیم که با تبلیغات استعمار انگلیس، چنان شایع شد که جنبشی است انگلیسی!

اگر مشروطه «انگلیسی» بود، چرا انگلستان بر مشروطه‌طلبان شورید و بر علیه آنان کودتا کرد؟ نه، چنین نبود، جنبش مشروطه، می‌رفت که تحولی اساسی در سلطنت سنتی ایران ایجاد کند، ‌و همین تحول را استعمار برنتابید. امروز ایرانیان آگاه‌اند که استعمار فقط به تأمین منافع خود می‌اندیشده است. و در این راستا، داروی دردهای استعمار، جز استبداد، هیچ نیست؛ و درد استعمار را نه استبداد سنتی، که استبداد استعماری درمان می‌کند. در این راستاست که هر کودتائی می‌باید در چشم میهن دوستان محکوم باشد، چرا که کودتا، همواره در جهت تأمین منافع استعمار صورت می‌گیرد، و بدون حمایت استعماری، هیچ کودتائی موفق نشده و نخواهد شد، این اصلی اساسی و غیرقابل انکار است.

از اینرو شناخت تاریخ ایران، نیازمند آن است که رخدادها را به نام واقعی آنها بخوانیم. در 21 فوریه 1921، با دخالت مستقیم انگلیس در ایران کودتائی نظامی صورت گرفت، که نهایتاً به سرنگونی سلطنت مشروع قاجار انجامید. می‌گوئیم مشروع، هر چند که حرمسراداران قاجار را لایق سلطنت بر ایران را نمی‌دانیم. ولی با استناد بر دربار مفتضح قاجار، واقعیت تاریخی کودتا را نمی‌توان نادیده گرفت، و نقش مخرب آنرا نمی‌توان انکار کرد. این کودتا، بنیاد سلطنت در ایران را به بیراهه کشاند، سلطنتی را به بیراهه کشاند که بنیاد سنتی حاکمیت ایران بود، و به حکم تاریخ با امپراطوری هخامنشی، پیوند داشت. سلطنت، در مقام یک «بنیاد»، به فرد و افراد متکی نیست. پادشاه، جایگاه خود را مدیون بنیاد سلطنت است. و پادشاه ایران نمایندة «بنیادی» است که بیش از 25 سده قدمت تاریخی دارد. قرار گرفتن در چنین جایگاهی به معنای پذیرفتن مسئولیتی سنگین است. مسئولیتی که پس از پیروزی انقلاب مشروطیت از معنائی نوین نیز برخوردار شد: حفاظت و حراست از قانون اساسی کشور ایران! قانون اساسی‌ای که شاه ایران به آن می‌باید سوگند یاد می‌کرد. ولی در عمل، دریافت مسئولیتی اینچنین سنگین، آیا بدون شناخت کافی از جایگاه واقعی سلطنت در جامعه و تاریخ ایران امکانپذیر است؟

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

شیپوریســـم!
....
ماشین تبلیغاتی پادوهای آمریکا در رسانه‌ها، از لندن تا تهران فعال شده تا علاوه بر ارعاب ملت ایران، همزمان چند دروغ شاخدار نیز به مردم حقنه کند. و اینبار حتی طنزنویس جمکران «آژیر خطر» به صدا در آورده، و پس از تأکید بر موجودیت دو گروه «متفاوت» در حاکمیت ایران، می‌نویسد که اگر خاتمی شیاد و هاشمی جانی، اعضای گروه اول، آستین‌ها را بالا نزنند، ایران منهدم خواهد شد! البته مقصود ایشان از «گروه اول»،‌ طرفداران «حکومت اسلامی» در ایران‌اند، که بدون اسلام،‌موجودیت ایران را به رسمیت نمی شناسند! و سید ابراهیم نبوی، که خود در گروه اول است، می گوید اگر ایران،‌ یا در واقع «گروه اول»، منهدم شود، حتی ایرانیان در تبعید هم دیگر امنیت نخواهند داشت! من که با خواندن این «مقاله»‌ خیلی ترسیدم! ولی هر چه فکر کردم، نفهمیدم چنین بیاناتی بر کدام منطق استوار است؟! چرا که تا پیش از مطالعة این ‌مقاله می‌پنداشتم «تصمیمات» جهت تهاجم نظامی به یک کشور با توافق ابرقدرت‌ها صورت می‌گیرد، مانند تهاجم به عراق و افغانستان! یا اینکه، کشوری ثالث، صحنة درگیری ابرقدرت‌ها می‌شود، مانند جنگ 33 روزة لبنان. ولی زهی خیال باطل! بر اساس آخرین داده‌ها، جهت ممانعت از تهاجم نظامی به ایران، کافی است به نعلین خاتمی و بهرمانی متوسل شویم! خارج از تهدیدات سیدابراهیم نبوی، مبنی بر انهدام قریب‌الوقوع ایران، مسئله نارضایتی «شدید» رهبر و نمایندگان مجلس جمکران از مهرورزی هم مطرح شده، و گاردین به همراه عیسی‌سحرخیز، حسابی در این تنور می‌دمد!

به ادعای گاردین، علی خامنه‌ای شدیداً از دست احمدی نژاد عصبانی است، و حتی مقالاتی که در روزی‌نامه «جمهوری اسلامی»‌ در باب سرزنش مهرورزی منتشر می‌شود، به قلم خود «رهبری» است! فکر می‌کردم فرمایشات گهربار «رهبر فرزانة جمکران»، فقط در «قطع پالتوئی» منتشر می‌شود، نمی‌دانستم که ایشان نه تنها به پالتو، که به شلوارکوتاه هم رضایت داده‌اند! در هر حال، پالتو خیلی خوب است؛ همه چیز، حتی دروغ‌های شاخدار را می‌پوشاند! بله، به گفتة بی‌بی‌سی، ‌گاردین مورخ 16 ژانویه سال‌جاری در مقاله‌ای تحت عنوان «با شورش نمایندگان و تشدید بحران اقتصادی آیندة رئیس جمهوری در ابهام است»‌، آرزوهای پنهان خود را بر ملا می‌کند.

می‌دانیم که، یانکی‌ها ناچار شدند مهرورزی را از صندوق خیمه‌شب‌بازی «انتخابات» بیرون بکشند تا «خطرناک‌ترین دشمن غرب» را به جهانیان معرفی کنند! و اگر «دست» داد، «جنگ مختصر و مفیدی» هم به راه بیاندازند و خیمه‌خرگاه مفصلی در سواحل خزر بر پا کنند. گزینة مورد نظر گاوچران‌ها، نخست اکبرهاشمی بود، که چون «نمکی» قهرمان حکایات عامیانه، با مژگانش فرودگاه قلعه مرغی را همه روزه آب و جارو می‌کرد، و آمادة پذیرائی از آمریکائی‌ها می‌شد. زمینه را هم رسانه‌های «اصلاح طلب» آماده کرده بودند: روشن کردن شمع در میدان محسنی، ‌جهت همدردی با بازماندگان وقایع 11 سپتامبر؛ صحبت تلفنی یک خانم معلم ایرانی با همتای آمریکائی‌اش، «دم گرفتن» جیره‌خواران جمکران در ایالات‌متحد؛ و اهدای نوبل صلح به یک «حقوقدان» زن ایرانی؛ و همه می‌پنداشتند که با قرار گرفتن یک پاسدار در مقابل اکبرهاشمی، می‌توان سردار سازندگی را برنده اعلام کرد، چرا که در ایران همانطور که همه می‌دانیم انتخاباتی وجود ندارد، و کسی هم رأی نمی‌شمارد. انتخابات ایران فقط در رسانه‌های غرب موجودیت پیدا می‌کند، تعداد آراء و درصد شرکت‌کنندگان را هم در غرب، با در نظر گرفتن نیازها، تعیین می‌کنند. و قبلاً هم شاهد بودیم که چگونه خاتمی را با «هفتاد در صد آراء »، از صندوق «حماسة دوم خرداد» بیرون کشیده بودند. بله، حال بازگردیم به حکایت تلخ «انتخاب» مهرورزی!

گروه فاشیست‌های با نعلین، جهت «دفاع از آزادی‌ها»، مشتی عمله اکرة ساکن اوین را نیز به فرنگ اعزام کردند تا از آزادی‌های اهدائی جنایتکارانی چون اکبرهاشمی و خاتمی دفاع کنند! ولی به قول سعدی، «توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد»، پس به ناچار مهرورزی شد رئیس دولت جمکران!

پس از سربرافراشتن «خطرناک‌ترین دشمن غرب» از ایران، ایالات متحد چنان غرق استقرار دموکراسی با مقتدی‌صدر و نگرو پونته در عراق بود، که حتی فرصت نکرد سر بلند کند! و عاقبت با سفر اخیر مهرورزی به ونزوئلا، نیکاراگوئه و ... و اهدای 2 میلیارد دلار به صندوق مبارزه با فقر، کاسه صبر «نمایندگان» مجلس روضه‌خوانان لبریز شد، و 150 سر از شیردلان منتصب شورای نگهبان، یک‌شبه بر علیه «ظلم» قیام کردند، و گاردین نیز «حماسة» این قیام را چنین نقل می‌کند:

«نمایندگان[...]آقای احمدی نژاد را به دلیل تورم لجام گسیخته و نرخ بالای بیکاری سرزنش کرده[...] و سفر وی به آمریکای لاتین را در زمانی بحرانی محکوم کرده‌اند[...] محمد رضا باهنر، رهبر جناح بنیادگرا[...] سیاست‌های اقتصادی رئیس جمهوری را اشتباه آمیز توصیف کرده[...]دوره طلائی احمدی نژاد به سر آمده و ماه عسل وی با رهبر جمهوری اسلامی خاتمه یافته[...] وی حتی برای گرفتن وقت ملاقات با رهبر نیز مشکل دارد[...]»

واژة «اشتباه آمیز» از سوی «اهالی گاردین» به گنجینة ادب فارسی اهدا شده! و در این میان،‌ ابطحی، مشاور «فرهنگی» خاتمی ـ که از نخبگان عرصة فقرفرهنگی است، و چندی پیش وقایع شب کریستال ـ آغاز آشوب نازی‌ها را به کمونیست‌ها نسبت داده بود، و حتی «راه توده» را هم به خنده انداخت ـ از سوسیالیست‌ها و کمونیست‌های آمریکای لاتین و کمک به آنان شدیداً انتقاد کرد! می‌دانیم که در ذهن علیل امثال ابطحی، اینان «نجس» و «ملحداند» و خونشان را باید به فرمان «ارباب» ریخت. در ضمن می‌دانیم که ابطحی هنوز نمی‌داند «میلیاردهائی»‌ که بخشیده می‌شود، بدون اجازة بانک‌های غرب جابجا نخواهد شد. بگذریم، پس از ابطحی، اکبرهاشمی نیز به سیاست‌های اقتصادی مهرورزی اعتراض کرد، که چرا سالی10 درصد وابستگی به نفت افزایش می‌یابد؟! گویا در این مدت که اکبربهرمانی ریاست مجلس، ریاست دولت و مجمع تشخیص مصلحت را به عهده داشته، فقط به «عبادت و زیارت» مشغول بوده، و به مسائل اقتصادی هیچ دخالتی نمی‌کرده! و امروز که کار عبادت پایان یافته، هاشمی یادش آمده که از انجام امور می‌باید انتقادی هم صورت دهد. رسانة سرداراکبر در تبعید هم اعتراضات «امیرکبیر» معاصر را در شمارة مورخ 27 دیماه اینچنین منتشر می‌کند:

«در دو سالی که چشم انداز ابلاغ شده[...] قرار بود سالانه به میزان ده در صد از وابستگی اقتصاد به نفت آزاد شویم اما در هر سال وابستگی اقتصاد به نفت 10 در صد افزایش داشته[...]دولت امکانات بسیاری دارد و بسیاری از کارخانه‌ها دولتی هستند که قرار شده است این‌ها را در بورس بفروشیم و پول آنرا به خزانه بدهیم و[...] در راستای فقرزدائی چهار هدف خود کفائی و[...] کارکنیم. متأسفانه این بخش به خوبی اجرائی نشده[...]»

ظاهراً حاج‌اکبر پنداشته که می‌تواند با انتقاد از مهرورزی، سابقة قتل و غارت خود و شرکایش را پنهان کند. چه می‌توان کرد، بلاهت با افزایش سن و سال تشدید هم می‌شود! در این 27 سال، با هم غارت کردند،‌ حال که سیاست جهانی تغییر کرده، دوستان دیروز به جان یکدیگر افتاده‌اند! و سعدی چه شیرین می‌گوید:

یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
چنین گفتش ابلیس اندر رهی
که هرگز ندیدم چنین ابلهی
ترا با منست ای فلان آشتی
به جنگم چرا گردن افراشتی

بله، یک جبهة متحد تشکیل شده، که از یکسو به ارعاب ملت ایران می‌پردازد و از سوی دیگر جنگ‌زرگری با یک گروه دیگر به راه انداخته! و این جنگ آنقدر جدی است که، حتی طنزنویس تبعیدی جمکران هم «وضعیت قرمز» اعلام می‌کند. در واقع، یک مقالة جدی می‌نویسد که خیلی خنده‌دار است، بعد هم یک طنز پر از غلط نوشته که اشک‌تان را در می‌آورد! ولی با اینهمه، بهتر است بپردازیم به مقالة جدی و به طنزنویس جمکران یادآور شویم که نه خاتمی شیاد، نه سرداراکبر و نه حتی آن «الله» چوبین‌‌‌‌شان، در مورد تهاجم نظامی به ایران تصمیم‌گیری نخواهد کرد. چنین جنگ‌هائی حمایت و توافق بین‌المللی می‌خواهد. در این جهان که فعلة سرداراکبر آنرا «خرتوخر» تصور کرده‌اند، و فکر می‌کنند که می‌توان از جایگاه پاسدار و بسیج و ... به غارت و سرکوب مردم پرداخت، «قوانینی» حاکم است که تخلف از آن‌ها «مجازات شدید» در پی خواهد داشت. نمونه‌اش، تهاجم نظامی به لبنان و پاسخ دندان‌شکنی بود که دریافت شد، هر چند که «نتیجه» را به نام شیخ‌نصرالله منفور نوشتند. نه! جناب طنزپرداز حکومتی! اگر توافقی در مورد تهاجم نظامی به ایران صورت پذیرفته باشد، هیچ قدرت زمینی و آسمانی نمی‌تواند مانع چنین تهاجمی شود. تبلیغ برای خاتمی و بهرمانی، از طریق ارعاب ملت ایران، بسیار مهوع است!

حاکمیت ایران، یک حاکمیت سرسپرده استعماری است؛ یک مجموعة منسجم است که همة اجزائش از جمله حضرتعالی و احمدی نژاد در آن نقش خود را بازی می‌کنید. و در ایران، متأسفانه هیچ گروه مستقل سیاسی وجود ندارد که تصمیم گیرنده باشد. نه در «گروه اول» و نه در «گروه دوم»! همة این‌ها عملاً هیچکاره‌اند. اینرا ایرانیان نیک می‌دانند. و اگر 2 سال پیش، شمال شهری‌های مبتلا به بی‌فرهنگی مزمن، به همراه شرکای غارت و چپاول ملت ایران، به پای صندوق‌های رأی شتافتند تا دستاوردهای ابتذال و بی‌فرهنگی را محفوظ نگاه دارند، و بر خلاف میل نوکران سنتی غرب، احمدی نژاد برندة مضحکه‌ای به نام «انتخابات» در این حاکمیت «فاشیستی‌ ـ استعماری» شد، امروز، دیگر هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که تقویت جبهة فاشیسم سنتی را تأیید کنند. کاملاً بر عکس، این جبهه، در حال حاضر، سیر قهقرائی طی می‌کند و امروز غرب ناچار است تغییرات را در ایران و در منطقه بپذیرد؛ حتی اگر یک تهاجم نظامی هم در برنامه داشته باشد. این تهاجم،‌ فقط تغییرات را به تعویق خواهد انداخت، چرا که این تغییرات غیرقابل اجتناب‌اند. به قول زنده‌یاد، «مصطفی رحیمی»، بودنی، خواهد بود، و شدنی، خواهد شد.

بله، اگر غرب مایل به تغییر حاکمیت ایران باشد، و اگر امکان چنین تغییری وجود داشته باشد، این تغییر صورت خواهد گرفت. جهت تغییر حاکمیت ایران، تحریم نفت کفایت می‌کند. چرا که تهاجم نظامی فقط به تقویت همین حاکمیت منجر شده، قدرت سرکوب آنرا افزایش خواهد داد. سرکار و شرکاء، حدود 28 سال در حاکمیت بودید، و اگر اکنون وقت رفتن است، مطمئن باشید که پایکوبی برای اعدام صدام حسین، ارعاب مردم ایران، و آرزوی مرگ برای فیدل کاسترو، هیچیک از مشکلات شما را حل نخواهد کرد.


بارگیری نسخة پی‌دی‌اف از این نطقه!

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

ارزش‌ها و «جنایت‌ها»!
...

بیست و هشت سال پیش در چنین روزی، 16 ژانویة سال 1979، محمدرضا پهلوی، شاه ایران، کشور را در بحران رها کرده عازم مصر شد. عصر همان روز، اطلاعات، ارگان «روتاری‌کلاب» لندن، که نامة معروف «رشیدی مطلق» را منتشر کرده بود، چنین تیتر زد:

«شاه رفت!»

هدف از این وبلاگ یادآوری روزهای تلخ خیانت نیست. هدف، یادآوری تحقق سخنان مصطفی رحیمی در نامه‌ای ا‌ست که روز 10 دیماه سال 1357 نوشته شد، و قرار بر این بود که قبل از انتشارآن، جمعی از حقوقدانان ایران نیز نام خود را در این نامه به ثبت برسانند. ظاهراً «شهامت و فرصت‌طلبی» به آنان مجال نداد. و این نامه، به عنوان یک سند تاریخی بر خیانت احزاب، روشنفکران و گروه‌های سیاسی مدعی آزادیخواهی در تاریخ ایران به ثبت رسید. امروز، کسانی که متن صریح و روشن این نامه را می‌خوانند، به مزدوری و خیانت سیاست‌پیشه‌گان ایران پی می‌برند. امروز خیانت امیرانتظام‌ها و سنجابی‌ها، مارکسیست‌های جیره‌خوار لندن، و دیگر «انقلابیون» حرفه‌ای آشکار می‌شود. آنان که 3 روز پس از رأی اعتماد مجلس به دولت بختیار، متن این نامه را در پیش روی داشتند و نخواستند شرایط واقعی کشور را ببینند.

«آیندگان»، روزنامه صبح تهران، نامة مصطفی رحیمی، تحت عنوان، «چرا با جمهوری اسلامی مخالفم» را روز 25 دیماه سال 1357 منتشر کرد. متن نامه را بارها و بارها خوانده‌ام، ‌ و هرچه بیشتر می‌خوانم،‌ بر بهت و حیرتم بیشتر افزوده می‌شود. متن سلیس و روانی است، و حیرت من از این است که چگونه پس از 28 سال، هنوز مدعیان مخالفت با حاکمیت اسلامی، شهامت استناد به چنین نامه‌ای را ندارند؟! نامه‌ای که یک نویسنده و حقوقدان نوشت، و همة مطالبی که در آن عنوان شده هنوز در رأس مطالبات ملت ایران قرار دارد. در این نامه، مصطفی رحیمی می‌نویسد:

«[...]آنچنان که من می‌فهمم، جمهوری اسلامی یعنی این که حاکمیت مطلق متعلق به روحانیون باشد، و این بر خلاف حقوق مکتسبة ملت ایران است که به بهای فداکاری‌ها و جانبازی‌های بسیار این امتیاز را در انقلاب مشروطه به دست آورد، که قوای مملکت ناشی از ملت است. این راه از نظر سیاسی و اجتماعی و حقوقی راهی‌ست برگشت ناپذیر، البته ملت حق دارد برای تدوین قانون اساسی بهتر و مترقی‌تری اقدام کند، اما معقول نیست که حق حاکمیت خود را به هیچ شخص و اشخاصی واگذارد[...]به دلیل بالا جمهوری اسلامی با موازین دموکراسی منافات دارد[...]»

«[...]دموکراسی، به معنای حکومت همة مردم،‌ مطلق است. و هر چه این اطلاق را مقید کند، با موازین دموکراسی منافات دارد. بدین‌گونه مفهوم جمهوری اسلامی (مانند مفاهیم دیکتاتوری صالح، دموکراسی بورژوائی، آزادی در کادر حزب و ...) مفهومی است متناقض. اگر در کشوری جمهوری باشد، بر حسب تعریف، حاکمیت باید در دست جمهور مردم باشد[...] و اگر کشور اسلامی باشد، دیگر جمهوری نیست. زیرا مقررات حکومت از پیش تعیین شده است و کسی را در آن قواعد و ضوابط حق چون چرا نیست. [...]»

«[...]یک حکومت اسلامی مسائل پیچیده اقتصادی و حقوقی و آزادی‌های سیاسی را با کدام قواعد و ضوابط حل خواهد کرد؟ [...] اگر برای حکومت مردم از پیش قواعد و ضوابطی تعیین کنیم در آنچه مربوط به مردم است، خواه ناخواه مردم را کنار گذاشته‌ایم. در مسایل دینی تعیین روابط انسان با خدا کار آیات عظام است[...] اما تعیین قواعد و ضوابط معیشتی مردم با خود مردم است و تکرار کنیم کدام مساله معیشتی است که از جنبه سیاسی عاری باشد؟[...]در این سال‌ها در باره قدرت نفی تشیع یعنی نیروی اعتراضی و ضد دولتی آن زیاد سخن رفته است اما[...] هنگامی که[...] در زمان صفویان به قدرت سیاسی آلوده شد، دیگر توان آن را نداشت که صفویان را از نظر معنوی بر سایر سلسله‌های سلاطین امتیازی ببخشد[...]به وکالت از طرف اقلیت‌های زرردشتی، کلیمی و عیسوی عرض کنم[...] شرط انصاف نیست که فرزندان یپرم مشروطه پرست و امثال آنان از تبلیغ عقاید سیاسی و اجتماعی خود[...] محروم گردند.[...] تردیدی نیست که روزی مردم ستم کشیده و اهانت دیده ایران پیوند مبارک سوسیالیسم و دموکراسی را [...] جشن خواهند گرفت. زیرا بودنی خواهد بود و شدنی خواهد شد. منتها اشارة شما[...] برگزاری این جشن را به جلو خواهد آورد و ریختن بسیاری اشکها و تلف شدن نیروهای بسیاری را مانع خواهد شد.»

منبع: آیندگان ـ ص 4، شماره 3264.

پاسخ روح‌الله خمینی به این نامه،‌ پاسخ یک کلاه مخملی «نفس‌کش طلب» سرگذر را تداعی می‌کرد: «جمهوری را می‌خواهی، اسلامی‌اش را نمی‌خواهی؟!» این پاسخ آنچنان مبتذل و وقیحانه بود که مصطفی رحیمی در مصاحبه‌اش با کیهان از تکرار آن خودداری کرد.

در تاریخ 16 بهمن ماه همان سال، رسانة کیهان،‌ که هنوز سرپرست روضه‌‌خوان و دعانویس آن، سردار فرهیختگی از راه نرسیده بود، مصاحبه‌ای با مصطفی رحیمی، تحت عنوان «آزادی مقدم بر همه چیز ... »، منتشر می‌کند؛ و در این مصاحبه مصطفی رحیمی در پاسخ به سوال، «آیا پس از خواندن جواب مقاله‌تان دریافت روشنی از «حکومت اسلامی» به دست آوردید؟»‌ می‌گوید:

« به من جواب دادند که از ارزشهای اخلاقی و حقوقی غافلم و بیخبر. در حالی که چنین نیست[...] مسئله این است که آیا با قواعد و ضوابط قبلی (هرقدر متعالی باشد) می‌توان حکومتی دموکراتیک ایجاد کرد؟ جواب من منفی است.»

منبع: کیهان دوشنبه 16 بهمن ماه 1357

بله! مصطفی رحیمی از «ارزش‌های اخلاقی و حقوقی» روضه‌خوان‌ها بیخبر بود. ارزش‌های اخلاقی که در این 28 سال، در عملکردهای جنایتکارانی چون روح‌الله خمینی، خاتمی‌ها،‌ رفسنجانی‌ها و... مشاهده کردیم! «ارزش‌هائی» که امروز تجارت زن و کودک در ایران را «رونق» بخشیده، «ارزش‌هائی» که مردم را به فروش کلیه‌های خود واداشته! بله، مصطفی رحیمی، از چنین «ارزش‌هائی» بی‌خبر بود! به همین جهت، ‌ بدون هیچ جرمی، به زندان اوین فرستاده شد، بدون آنکه از درون زندان «مصاحبه» کند و نامة سرگشاده بنویسد. بدون آنکه «قلم‌طلائی» جایزه بگیرد، و طوطی خوش‌الحان محافل «فرهنگی» استعماری شود. نامة مصطفی رحیمی و پاسخ روح الله خمینی، ‌به ویژه در شرائط فعلی، مصداق بارزی است بر سرودة سعدی:

گر خردمند از اوباش جفائی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود
سنگ بی‌قیمت اگر کاسة زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود


نسخة پی‌دی‌اف را از این نقطه بارگیری کنید.

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵


گردنبند و مدرنیته!
...

یکی از شیوه‌های تبلیغات رسانه‌ای استعمار شیوة قطرات پراکنده است، که در زمان و مکان متفاوت انتشار می‌یابد؛ امروز از لندن، یک قطره در بی‌بی‌سی، فردا، قطره‌ای مشابه از تهران، در مهرنیوز، و ... این شیوه مدت‌هاست جهت تحریف واژة «مدرنیته» به کار گرفته شده، و هدف آن جایگزین کردن «مدرنیته» با «مدرنیزاسیون» است. در این راستا رسانه‌های استعمار همگی در استخر مدرنیته به جست و خیز مشغول‌اند، تا آنرا به مرداب «فاشیسم» تبدیل کرده، «مدرنیته» را با لجن مدرنیزاسیون بپوشانند، همچنانکه سعدی می‌گوید:

اگر برکه‌ای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند منجلاب

بله، در این پرش به «استخر گلاب»، مقام پیشاهنگی را بی‌بی‌سی بر عهده گرفته. و یک «دوست ناشناس» خبر «پرش» ایشان را برایم ارسال کرد. روز 12 ژانویه، ساعت هشت و 42 دقیقه و 25 ثانیه، بنگاه خبرپراکنی بی‌بی‌سی تیتر زده: «مدرنیته، میراث فرهنگی در شهر اصفهان را تهدید می‌کند!» البته در اینجا منظور، همان‌ «مدرنیته، ویراست استعمار»، یعنی «مدرنیزاسیون» است! جایگزین کردن «مدرنیزاسیون» با «مدرنیته» در تبلیغات استعمار سابقه‌ای تاریخی دارد که اربابان بی‌بی‌سی در آن نقشی اساسی بر عهده داشته‌اند.

می‌دانیم که مبارزات مشروطه‌طلبان در ایران، از مدرنیتة اروپا نیز تأثیر پذیرفته بود. و می‌دانیم که استعمار، با کودتای رضامیرپنج، و «اصلاحات» پهلوی اول، در واقع مشروطه و مشروطه‌طلبان را به انزوا کشاند و «مدرنیزاسیون» را جایگزین «مدرنیته» کرد. انزوای ستارخان و اعدام سرداراسعدبختیاری، نیز در همین چارچوب می‌تواند تحلیل شود. ولی آنروزها، متأسفانه در ایران تفاوت‌های نظری میان «مدرنیته» و «مدرنیزاسیون» ناشناخته باقی مانده بود. در حالیکه، امروز چنین شرایطی نیست. هر چند که ملت ایران پس از یک سده براندازی‌های متوالی، از استبدادی به استبدادی خشن‌تر فرو افتاده، و لی علیرغم چنین فرسایشی، امروز ملت ایران، همان ملت دورة احمد شاه قاجار نیست. ملت ایران امروز آگاه‌تر است، و می‌داند که دلسوزی بازوهای استعمار، رسانه‌های غرب، و شعبات درونمرزی‌اش،‌ برای میراث فرهنگی، عدم رعایت‌حقوق‌ بشر در ایران و ... فریبی بیش نیست.

فراتر از آن، امروز ملت ایران می‌داند که «مدرنیته» فرآیند روندی است تاریخی در اروپای صنعتی. «مدرنیته» هیچ ارتباطی با ساختن برج و کشیدن خط‌آهن ندارد. اگر چنین بود عربستان، شیخ‌نشین‌های خلیج فارس امروز می‌باید در دریائی از «مدرنیته» شناور می‌بودند! «مدرنیته»‌ تنها در تقابل با «کلاسیسیم» می‌تواند «مدرن» شناخته شود. و مدرنیته را جوامع اسلامی تجربه نکرده‌اند، چرا که مسیر رشد جوامع اسلامی با سیر تحولات تاریخی غرب پیوندی ندارد. کشورهای اسلامی، محکوم‌اند مدرنیزاسیون‌های پیاپی استعماری را متحمل شوند، تا بنیادهای اجتماعی‌اشان نابود شود. به عنوان مثال براندازی 22 بهمن 1357، و استقرار حاکمیت طالبانی شیعه‌مسلک‌ها، یک مدرنیزاسیون به شمار می‌رود. چرا که مدرنیزاسیون، به معنای نوآوری و نوسازی، پدیده‌های پیش از خود را نفی و نابود می‌کند. و دراین راستا هرگونه تداومی را در هم می‌شکند.

ولی دلیل اعلام جنگ استعمار و فعلة اسلامی‌اش به «مدرنیته» این است که تمامی حاکمیت‌های مذهبی توجیه فلسفی خود را در فلسفة ارسطوئی می‌جویند، حال آنکه فلسفه‌ای که جنبش مدرنیته بر اساس آن شکل گرفت، توجیه فلسفی خود را از فلاسفه «پیش سقراطی» می‌گیرد، که بر تکثر، تداوم، پیوستگی و پویائی مدام استوارند. به همین دلیل است که نیچه، نظریة افلاطون مبنی بر جدائی روح از جسم را «نفرینی» می‌خواند که بر تمامی فلسفه سایه افکنده. «تولد فلسفه در دوره تراژدی یونان؛ ص 70» بله! دلیل نفرین فعلة فاشیسم و اربابانشان بر «مدرنیته» این است‌که با «گسست» یا همان «مدرنیزاسیون» در تضاد کامل قرار می‌گیرد. در اروپا این «مدرنیته» بود که، گسست حاکم بر جوامع اروپائی را فروپاشاند، و تداومی تاریخی را جایگزین آن نمود.

پیشتر هم در این مورد نوشتم که اصحاب کلیسا، با حذف گذشتة غیرمسیحی اروپا، تمامی اسطوره‌های یونان و رم باستان را با اسطوره‌های سامیان جایگزین کرده بودند ـ همانگونه که امروز در ایران مشاهده می‌کنیم، امثال نصر و سروش پا به پای روضه‌خوان‌های جیره‌خوار استعمار، مانند خاتمی، صحرای حجاز را نقطة آغاز بشریت و تمدن می‌خوانند! ـ و اگر در اروپا زمینه‌ای تاریخی بر سانسور کلیسائی نقطة پایان گذاشت، هنوز شاهدیم که فلسفة رایج در کشورهائی چون ایران و مصر، اسطوره‌های پیش از اسلام را «خرافه» به شمار می‌آورند. و مبدأ تاریخ آنان چند هزار سال به جلو کشیده شده! در حالیکه، در اروپا هر چند مبدأ تاریخ مسیحی باقی ماند، «مدرنیته»، زمینة تکثر و تساوی ارزش اسطوره‌ها را فراهم آورد. به این ترتیب که اسطوره‌های یونان و رم باستان را همتراز اسطوره‌های مسیحیت قرار داد، و نوعی «تقدس زدائی» از مسیحیت صورت گرفت. چرا که آغاز بشریت از انحصار خداوند ابراهیم و آدم و حوا رها شد. برخلاف آنچه برخی شبه متخصصین مدرنیته می‌گویند، مدرنیته به هیچ عنوان در تقابل با «سنت» قرار نمی‌گیرد، بلکه مدرنیته در تقابل با گسست تحمیلی کلیسا قرار دارد، که چندین سده از تاریخ مدون تمدن بشر را به دلیل غیرمسیحی بودن حذف کرده بود. بله، گرفتاری اصحاب استعمار با «مدرنیته» از همین جاست که آغاز می‌شود، چرا که «مدرنیته»، با براندازی و دیگر انواع «مدرنیزاسیون» استعماری در تقابل مطلق قرار می‌گیرد.

ولی با اینهمه، بی‌بی‌سی علاقة شدیدی دارد که مدرنیزاسیون را مدرنیته بنامد! به ویژه که چنین مدرنیتة کاذبی، میراث فرهنگی ایرانیان را نیز تهدید ‌می‌کند، و جهت تحریک افکار عمومی موضوعی است ایده‌آل! کسی که خبر بنگاه بی‌بی‌سی را می‌خواند، اگر نداند «مدرنیته» چیست، به دنبال مطالعه، جهت دریافت مفهوم مدرنیته نخواهد رفت، ‌ولی هرآنچه تهدیدی برای میراث فرهنگی ایران به شمار آید را «مدرنیته» تلقی خواهد کرد! چرا که همیشه، «اخبار موثق» را از بی‌بی‌سی شنیده! پیشتر نوشتم که سازمان‌های امنیتی ایران، در راستای تأمین امنیت منافع استعماری ایجاد شده‌اند، و به همین دلیل است که اطلاعات موثق را همیشه در اختیار اربابان اصلی خود قرار می‌دهند. این چنین است که تقریبا همزمان با دستگیری یک نویسنده در ایران، خبر این دستگیری را از بی‌بی‌سی می‌شنویم، حال آنکه رسانه‌های داخلی «مجاز» به پخش این خبر نیستند. این خود وسیله‌ای است برای کسب وجهه برای رسانه‌های استعماری. حال باز گردیم به تهدیدهای «مدرنیته» که به صورت قطره‌ای از لندن پخش می‌شود.

یک روز پس از انتشار مهملات بی‌بی‌سی، مهر نیوز نیز در استخر گلاب پرید، و به نقل از یک جوجه فاشیست مقیم لندن، به نام سید سلمان صفوی، «مدرنیته» را تهدیدی برای فلسفه اسلامی خواند! و این ترهات، در ساعت 13 و پنجاه و یک دقیقة روز 23 دیماه سالجاری منعکس شد!

سلمان صفوی، که مانند مجتهد زاده، ‌ سروش و دیگر فعلة حاکمیت جمکران به فرنگ اعزام شده تا مخارج مؤسسات تحقیقاتی غرب را تأمین کرده، تبلیغات اربابانش را برای ملت ایران «غرغره» کند، رئیس آکادمی مطالعات ایرانی در لندن نیز هست! ‌ و می‌دانیم که شرط لازم و کافی برای قرار گرفتن در چنین «جایگاه» شامخی، تقریباً مشابه شرایط به حاکمیت رسیدن در کشور ایران است: حماقت، رذالت و بلاهت و ... با مطالعة سخنان سلمان صفوی خواهیم دید که ایشان کاملاً واجد شرایط‌اند. صفوی، با ادبیاتی در حد کلاس ششم ابتدائی، ابراز داشته که «مدرنیته» باعث شده تا بخش فلسفة اسلامی در غرب وجود نداشته ‌باشد:

«دپارتمانی به نام فلسفه اسلامی در غرب نداریم و این هم به خاطر غلبه مدرنیته است که مباحث متافیزیک را تعطیل کرده است[...] فلسفه تحلیلی تجربی و یک نوع لاادری‌گری و نسبی‌گرائی ترویج می‌شوند این فلسفه ها با فلسفه اسلامی در تضادند»


می‌دانیم که فلسفة اسلامی، تا به امروز در حال در جا زدن در عهد ملاصدرا است، ولی عمله اکره اسلام، با استفاده از عرفان، قرآن، و آمیختن آن به مهملات مطهری، شریعتی و فردید، یک نوع «فلسفة اسلامی» پخت و پز فرموده‌اند، و انتظار دارند که، به قول صفوی، «دپارتمانی مستقل» هم در غرب، برای لحاف چهل‌تکة فقرفرهنگی، به ترهات اینان اختصاص یابد! به ادعای سلمان صفوی:

«غربی‌ها از فلسفه اسلامی واهمه دارند[...] از جهات سیاسی و استعماری نمی‌خواهند فعالیتی در این مباحث صورت گیرد چرا که فلسفه اسلامی در مرکز مباحث و زیر بنای اندیشه است، آنها بر این باورند که اگر فلسفه اسلامی توان گیرد مبنای اندیشه مدرنیته متزلزل می‌شود.»


معلوم نیست فلسفة اسلامی که بدون فلسفة یونان ـ فلسفة ارسطو، که فارابی و ابن‌سینا پیروانش به شمار می‌روند ـ هیچ موجودیتی ندارد، از چه زمان مرکز مباحث و زیربنای اندیشه هم شده؟! ‌ و همین فلسفه‌که در زمان صفویه منجمد شده، چگونه می‌تواند مبنای «اندیشة مدرنیته» را متزلزل کند؟ نکند غربی‌ها از فلاسفه‌ای چون سروش، نصر و جهانبگلو به هراس افتاده‌اند؟ نه! برای فلسفه اسلامی، که اینچنین به افلاس افتاده، به قول صفوی «دپارتمان مجزا» ایجاد نمی‌کنند. به همین دلیل است که پس از پریشان‌گوئی‌های سلمان صفوی، ‌در کمال تعجب مشاهده می‌کنیم که فلسفة اسلامی تدریس می‌شود:

«اکنون فلسفه اسلامی در دپارتمان‌های ادبیات شرق شناسی و اسلام شناسی تدریس می‌شود.»

و مبهوت می‌مانیم که اگر غربی‌ها از فلسفه اسلامی اینهمه واهمه دارند، چرا آنرا تدریس می‌کنند؟ ولی پاسخ این پرسش‌های متعدد را فقط می‌توان در مقالات شیوای کیهان تهران یافت. امروز، کیهان تهران به نقل از خبرگزاری فارس می‌نویسد:‌

«دو موتورسوار سگی را با گردنبند 500 هزار تومانی‌اش ربودند»‌


کیهان، در ادامة چنین خبر پراهمیتی، به آویختن گردن بند نیم میلیون تومانی به گردن یک سگ اعتراض کرده می‌نویسد:

«این نکته قابل تأمل می‌باشد که در شرایط کنونی وضع زندگی مردم گردن بند نیم میلیون تومانی به گردن این سگ چه می‌کند؟»

مگر این گردنبند که به چشم کیهانی‌ها اینچنین گرانبها آمده، ‌ از حاکمیت بر کشور ایران گرانبهاتر است، که اینک 28 سال است،‌ به برکت استعمار،‌ نصیب مشتی روضه خوان جنایتکار شده؟! مگر این گردنبند از جایگاه فیلسوف گرانبهاتر است، که به برکت استعمار،‌ نصیب «خرده‌نخبگان» جمکران شده؟! مگر این گردنبند از جایگاه هنرمند گرانبهاتر است، که به برکت استعمار،‌ نصیب تیغ‌کش‌هائی چون مخملباف و تک و طایفه‌اش شده؟ و مگر این گردنبند از جایگاه روشنفکر گرانبهاتر است، که به برکت استعمار، نصیب مخالف‌خوانان مزدور و خارج‌نشین شده، تا تأیید کنند هرلات و اوباشی، نظیر محمدبهشتی و مخملباف، که از حوزة علمیه فاصله گرفت‌، «آدم» شده است؟ و مگر این گردنبند از جایگاه سرپرستی رسانة رسمی حاکمیت گرانبهاتر است، که به برکت استعمار، نصیب یک بازجوی ساواک با تصدیق ششم ابتدائی شده؟ اگر استعمار محق است که با چپاول نفت و سرکوب ملت ایران، مشتی سگ هار را در جایگاه رهبر، فیلسوف و هنرمند قرار دهد، صاحب آن سگ برای آویختن گردنبند گرانبها به گردن سگ خود، نه مرتکب جنایت شده، نه اموال ملت ایران را به چپاول بیگانه داده، و نه در خرید و فروش اسلحه و نفت شرکت فعال داشته! بهتر است کیهان پاسخ دهد در هزارة سوم، گردنبند رهبری و ریاست بر ملت ایران، به گردن «این‌ها» چه می‌کند؟

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵


ضحاک در نیویورک!
...
امروز، در «اطلاعات نت»، با اکتشافات جدید «فرید ذکریا» آشنا شدم. «فرید ذکریا» همان «نابغة» مسلمانی است، که رسانه‌های آمریکا سعی دارند به عنوان «متفکر و صاحب‌نظر» به اسلام و مسلمین درون و برونمرزی حقنه کنند. تفاوت ذکریا با «سارا بوکر» این است که ایشان را از «حلبی‌آباد‌های» فلوریدا بیرون نکشیده‌اند. ولی در جهان تبلیغات «استعماری ـ استحماری»، همان استفادة تبلیغاتی که از سارا بوکر می‌شود، از فرید ذکریا، فقط در ردة بالاتری صورت می‌گیرد! حال بازگردیم به اکتشافات این نابغة مسلمان «هندی ـ آمریکائی»، که علل نبود پیشرفت در جهان عرب را، «احساس غرور، شکست در مدرنیته، ازدیاد جمعیت جوان، و عدم شرکت بنیادگرایان در حاکمیت» می‌داند! استدلال فرید ذکریا، همانطور که ‌خواهیم دید، بر سفسطه،‌ تعمیم جزء به کل، همچنان که بر ناآگاهی وی تکیه دارد. و مسلم است که در این راستا، ناآگاهی مخاطب نیز نقش مهمی دارد. و تبلیغات رسانه‌ای بر این مهم، امید فراوان بسته‌اند. از اینرو فرید ذکریاها، به عنوان روشنفکر، ‌به صحنه آورده می‌شوند تا سخنانی بر زبان آورند که «اصل» را پنهان داشته، مخاطب را حسابی سردرگم کنند. و این عمل را نیز آنچنان ناشیانه انجام می‌دهند که با هیچ منطقی قابل توجیه نیست. به عنوان مثال، 10 ‌سال پیش یک روشنفکر عرب به ذکریا گفته:

«ما وارث یکی از تمدن‌های بزرگ جهانیم. ما نمی‌توانیم حلبی‌آباد غرب شویم[...]»

و فرید ذکریا، بلافاصله از این اظهارات نتیجه‌گیری کرده، و به ما می‌گوید، این احساس غرور باعث عقب افتادگی جهان عرب شده! همچنین، همین احساس،‌ مانع ترقی و پیشرفت جوامع عرب است، که به زعم ذکریا، «مدرنیته» را نیز تجربه کرده‌اند:

«مشکل اصلی جهان عرب همین احساس غرور[...] است. این احساس، ترقی اقتصادی را غیرممکن و پیشرفت سیاسی را بسیار دشوار می‌کند[...] مدرنیته برای جهان عرب شکستی در پی شکست دیگر بوده[...] همة مسیرها ـ سوسیالیسم، سکولاریسم، ‌ملی‌گرائی ـ به بن بست رسیده‌اند[...] جهان عرب از غرب سر خورده شده، در حالیکه باید از رهبران خود سرخورده شده باشد.»

دیروز نوشتم که اکنون «باورها و اعتقادات» مدروز است، و فرید ذکریا هم به توهمات خود «معتقد»، و به مهملاتی که می‌گوید «باور» دارد. بله «باور» دارد! چون ذکریا در زمینه‌هائی که اظهار نظر می‌کند عملاً فاقد شناخت است. اگر کسی «مدرنیته» را بشناسد،‌ می‌داند که مدرنیته فرآیند یک روند تاریخی است که در اروپای صنعتی تجربه شده،‌ در نتیجه نمی‌گوید، اعراب مدرنیته را تجربه کرده‌اند! اگر کسی سیر تحولات جوامع عرب را بشناسد، یا به عبارت دیگر با تاریخ ملت‌های عرب آشنائی اندکی داشته باشد، مسلماً می‌داند که پس از جنگ جهانی اول و شکست امپراطوری عثمانی، یک مجموعة استعماری مرکب از کشورهای کویت، عربستان و ... ایجاد شد، که رهبران‌ آنان، همه سرسپردة استعمار بوده و هنوز هم هستند. «مدرنیتة» مورد نظر فرید ذکریا، تقلید میمون‌وار از رفتار غربی‌ها است. وی تاثیرات چنین مدرنیته‌ای را اینگونه بیان می‌کند:

«جوانان [...] به شهرهای پر جمعیت [...] قاهره، دمشق [...] می‌رسند[...] تاثیرات سر درگم کننده مدرنیته را می‌بینند[...] زنان بی‌حجابی[...] در اماکن عمومی[...] سوار اتوبوس می‌شوند، در رستورانها غذا می‌خورند[...] و در کنار آنها کار می‌کنند. آنها که در پی ثروت دنیای جدید و سنت و قطعیت دنیای‌قدیم هستند، با تضاد‌های زندگی مدرن رو در رو می‌شوند.»

می‌بینیم که درک امثال ذکریا از «مدرنیته» تفاوت چندانی با «سارا بوکرها» ندارد. هر دو، مدرنیته را به پوشش زن تقلیل داده‌اند! ‌بی‌جهت نیست که نخبگان بارگاه خاتمی نیز «کشف حجاب» را نه «مدرنیزاسیون»، که همان مدرنیته می‌نامند! و بی‌جهت نیست که امثال ذکریا، نقش استعمار را در چنین «مدرنیته‌ای» فراموش می‌کنند! اینان فراموش می‌کنند که اقتصاد کشورهای عرب، مانند اکثر کشورهای اسلامی از ساختاری استعماری برخوردار است: چپاول منابع ملی، در برابر واردات زباله‌های تولیدی غرب! بله، فرید ذکریا بسیار تعجب کرده که در این کشورها تحرک اقتصادی وجود ندارد،‌ ولی اشکال را نه از استعمار که از «جهانی شدن» می‌بیند:

«روند[...] جهانی شدن[...] ضربه عجیبی به جهان عرب زده[...] آنها شاهد تحرک اقتصادی نیستند،‌ فقط می‌بینند همان نخبگان همیشگی بر همه چیز تسلط دارند!»


منظور ذکریا از «نخبگان همیشگی»، شیوخ کازینو نشین و دیگر پادوهای فکل کراواتی استعمار در منطقه است! کشف بزرگ ذکریا در مورد مضار «جهانی شدن»، ‌ ازدیاد جمعیت جوان را نیز شامل می‌شود! ارتباط ازدیاد جمعیت جوان با روند «جهانی شدن» را باید از «نیویورک تایمز و وال ستریت جورنال» سوال کرد، که فوت در آستین چنین نابغه‌هائی می‌کنند! بله، فرید ذکریا «معتقد» است افزایش جمعیت جوان بسیار بد است، چرا که جوانان بیقرار باعث افزایش خشونت می‌شوند! بر اساس «براهین» فرید ذکریا، مسلماً همین افزایش جمعیت جوان به جنگ و کشتار در جوامع عرب مشروعیت می‌‌دهد! و اگر جوانان را به جبهه‌ها بفرستند، حتماً این عمل باعث کاهش خشونت خواهد شد! اینجاست که می‌بینیم علت تهاجم راهزنان آنگلوساکسون به عراق در واقع همین ازدیاد جمعیت جوان بوده. در واقع، یانکی‌ها برای رفع خشونت آمده‌اند! و مشاهده می‌کنیم که پس از 3 سال چپاول و کشتار در عراق، خشونت، البته بر اساس تراوشات ذهن علیل فرید ذکریا، چقدر رو به کاهش گذارده! وی می‌افزاید:

«جوامع عرب دستخوش افزایش شدید جمعیت جوان هستند[...] افزایش جوانان بی‌قرار خبر بدی برای هر کشور است[...] یکی از دانشمندان علوم اجتماعی گفته اگر همه جوانان را حبس کنید جرائم خشونت بار 95 در صد کاهش می‌یابد به همین علت معاشرت جوانان در مدارس، دانشگاه‌ها و اردوها یکی از مشکلات اصلی جوامع متمدن بوده است»

ملاحظه می‌کنیم که فرید ذکریا علاوه بر مشکلات جوامع عرب، به مشکلات در جوامع متمدن نیز پرداخته: معاشرت جوانان! البته معاشرت جوانان، مشکل توحش ادیانی است که جوامع را «زنانه ـ مردانه» می‌خواهند، ولی از آنجا که فرید ذکریا قدرت درک چنین مسائلی را ندارد، طبق دستورات ارباب چنین مهملاتی را ردیف کرده و می‌نویسد! و هشدار می‌دهد که ازدیاد جمعیت جوانان ممکن است باعث انقلاب شود! و اینجاست که ناگهان فرید ذکریا زمان و مکان و شرایط تاریخی را فراموش کرده مدعی می‌شود انقلاب فرانسه و براندازی استعماری در ایران به همین دلیل پیش آمد:

«در گذشته جوامعی با این شرایط طعمه راه حل‌های انقلابی شده‌اند، فرانسه درست قبل از انقلاب 1789 دستخوش افزایش جمعیت جوان شد، ایران هم [...] چنین بود[...]»


می‌دانیم که در فرانسه، افزایش قدرت اقتصادی بورژوازی عامل اصلی شکست فئودالیته شد. همچنین می‌دانیم، اعضای ناتو در ایران، در 22 بهمن یک براندازی سازماندهی کردند، که خود آنرا «انقلاب» نامیدند. ذکریا، پس از آنکه انقلاب فرانسه و براندازی ناتو را در ترادف قرار می‌دهد، به اعتراضات اجتماعی دهة 60 در ایالات متحد اشاره کرده، انگشت اتهام را بار دیگر به سوی جوانان می‌گیرد! ولی از همه مضحک‌تر اینکه ذکریا اعلام می‌دارد:

«ازدیاد جمعیت جوان در جهان عرب خود را در قالب احیاء دین جلوه‌گر ساخته[...]»

پس فرید ذکریا، و سران عرب بی‌خود نگران‌اند، احیاء دین هیچگاه باعث خشونت نشده و نخواهد شد! و آنچه امروز در منطقه مشاهده می‌کنیم، اسمش خشونت نیست، «عطوفت» است! در مصر، عربستان، پاکستان، آرامش، صلح و «عطوفت» برقرار شده! ‌از آنجا که فرید ذکریا، از سرسپردگان پیروان تفکر «پسامدرن‌ها»، یا همان «فاشیست‌های نوین» است، شیوة «ترادف کلی» را پیشه کرده، مرز همة مفاهیم و مقوله‌های متضاد را مخدوش می‌کند، و آنان را در ترداف با یکدیگر قرار می‌دهد، در همین راستا به تبلیغ برای «اخوان‌المسلمین» و دیگر سازمان‌های «دینی» می‌پردازد که ساخته و پرداخته استعمار‌اند. هدف اربابان فرید ذکریا این است که سازمان‌های اسلامی دست‌ساز خویش را به عنوان «حزب سیاسی» به مردم معرفی کنند. و جهت انجام این مهم، در ایالات متحد، قرعه به نام فرید ذکریا اصابت کرده، تا بگوید «اخوان‌المسلمین» و شرکاء، تنها راه حل مشکلات جوامع عرب‌اند:

«بنیاد گرائی اسلامی رونق گرفت چرا که اخوان‌المسلمین و [...] تلاش می‌کردند[ ...] به مردم هدف بدهند [...] فراخوان بنیادگرایان مردم را به مشارکت دعوت می‌کند[...] نقطة مقابل یک فرهنگ سیاسی که شهروندان را به تماشاچیان تقلیل می‌دهد[...] بنیادگرائی به اعراب[...] یک ابزار قدرتمند مخالفت بخشید[...]»


البته کسانی که سوابق سازمان‌هائی چون «اخوان‌المسلمین» و «فدائیان اسلام» را می‌شناسند، می‌دانند که چنین سازمان‌هائی جهت تضعیف بنیاد مذهب در جوامعی ایجاد شدند، که استعمار تمامی بنیادهای آنان را نابود کرده، و اگر این آخرین بنیاد نیز نابود شود، سراسر جوامع اسلامی به یک مجموعه از هم گسیخته تبدیل خواهد شد که به آسانی می‌تواند نابود شود. می‌دانیم که هر پدیدة سیاسی، طی گذشت زمان فرسایش می‌یابد، و اگر دین به عرصة سیاست وارد شود،‌ از چنین فرسایشی در امان نخواهد ماند. و پیشتر گفتیم که بنیادها، نقاط اتکاء و قدرت ملت‌ها هستند. در جوامعی همچون جوامع اسلامی، که هنوز صنعتی نشده‌اند، ملت‌ها بر بنیادهای سنتی تکیه دارند. به عنوان مثال، بنیادهای سلطنت و مذهب، که دو بنیاد مکمل‌اند. استعمار در ایران هر دو بنیاد را از میان برداشت، و به جای آنان، دو بنیاد استعماری بنیان گذاشت که پیوسته در «تقابل» با یکدیگر قرار گیرند. بنیاد استعماری مذهب، عامل حذف بنیاد سلطنت شد. و اکنون نوبت نابودی همین بنیاد استعماری مذهبی فرا رسیده. ولی فرید ذکریا، همانطور که پیشتر اشاره شد، در ایالات متحد منبر روشنفکری اسلامی را به این دلیل در اختیار گرفته که نقش استعمار را با سفسطه و تناقض‌گوئی پنهان دارد، و به همین دلیل نمی‌گوید که چرا در کشورهای اسلامی، حاکمیت‌های دست نشاندة غرب، هرگونه سازمان‌یابی مدنی را مانع می‌شوند، ولی همه نوع امکانات برای سازمان‌های استعماری مذهبی فراهم می‌آورند:

«اگر فقط یک علت برای ظهور بنیادگرایان اسلامی وجود داشته باشد،[...] ناکامی مطلق نهادهای سیاسی در جهان عرب است.»


در سخنان بی‌پایه و اساس فرید ذکریا در مورد حاکمیت و سیاست، شرایط تاریخی عملاً جائی ندارد! وی معتقد است در سال 1979، این خمینی بود که حاکمیت ایران را سرنگون کرد، و حضور ارتش سرخ در افغانستان، کودتای صدام در عراق، و کودتاهای ترکیه و پاکستان را با براندازی 22 بهمن مرتبط نمی‌کند! ولی عجیب‌ترین بخش سخنان ذکریا آنجاست که حاکمیت عربستان سعودی را میانه‌رو هم می‌خواند:

«این موضوع در هیچ کجا به اندازة پادشاهی‌های میانه‌روی خلیج فارس صادق نیست، بخصوص در عربستان سعودی[...]»


البته، در متن ایشان، چند سطر پائین‌تر مشاهده خواهیم کرد که این «پادشاهی میانه‌رو»، متحد ضیاءالحق بوده، و بودجة نظامی طالبان را تأمین می‌کرده است! و در انتهای این «تفکرات عمیق» است که فرید ذکریا ظهور طالبان را به حاکمیت مفلوک عربستان نسبت می‌دهد، و با استفاده از واژة «اگر»، یک راه حل نوین ارائه می‌دهد که، عبارت است از وارد کردن بنیاد گرایان در نظام:‌

«بدون پول و افراد سعودی حالا نه طالبان وجود داشت و نه پاکستان مثل امروز مهد بنیادگرائی می‌شد[...] اگر کشورها سعی کنند بنیا گرایان را بیشتر وارد نظام کنند[...]»

به خیال خام فرید ذکریا، از آنجا که اکثریت جمعیت کشورهای اسلامی را جوانان تشکیل می‌دهند، امروز دیگر کسی نمی‌داند ضیاء الحق و فهد بنیادگرا بوده‌اند! و بی‌نظیر بوتو از طالبان حمایت می‌کرد! و حتماً کسی نمی‌داند که در حاکمیت فعلی پاکستان، اسلام‌گرایان با حمایت استعمار، مدیریت برنامه‌ریزی‌های «تحجر ـ توحش» را به دست گرفته‌اند! و به فرض محال که چنین باشد، اگر طبق توصیة ذکریا، حسنی مبارک بنیادگرایان را در قدرت شریک کند، به تدریج جای وی را خواهند گرفت و تمامی منطقه در مرداب «اخوان‌المسلمین» فرو خواهد رفت. به ویژه که ایالات متحد، به زودی باید عراق را ترک کند، و نیازمند یک خاورمیانه متحدالشکل اسلامی است،‌ که تنها هدفش می‌تواند جنگ زرگری با اسرائیل باشد، آنهم جهت «آزادی قدس شریف!» و از آنجا که جمعیت جوان در این منطقه افزایش یافته، چارة این مشکل، حتماً یک جنگ صلیبی مرغوب است.

البته فرید ذکریا هیچگاه توصیه نمی‌کند که حسنی مبارک، امکانات لازم را جهت تشکیل احزاب غیرمذهبی فراهم آورد، چرا که خواست استعمار این نیست! و فرید ذکریا هم خود از درک چنین مسائلی عاجز است. سخنانش شاهدی‌است بر این مدعا. سعدی می‌گوید.

چون نداری کمال فضل آن به
که زبان در دهان نگه داری
آدمی را زبان فضیحه کند
جوز بی‌مغز را سبکساری