شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵


28 مرداد و افسانه!
...
هیاهوی تبلیغاتی استعمار اگر در تمام جهان پایان گیرد، در کشور ایران پایان ناپذیر می‌نماید. پس از یک سده حضور بی‌پردة استعمار در سیاست کشور، پس از فروریختن دیوار برلن و شکسته شدن دیواره‌های «امنیتی ـ تبلیغاتی» جنگ سرد، پس از «طالبانیزه» شدن افغانستان و عراق به دست ناتو، هنوز خیل «فرهیختگان و فرزانگان» ایران، 28 امرداد ماه 1332 را سالروز کودتائی، نه بر ضد ملت ایران، که بر ضد مصدق،‌ قهرمان «استقلال» کشور معرفی می‌کنند! و اگر کسی جسارت کرده مصدق را عامل سیاست بیگانه بخواند، مسلماً چند سر آیت‌الله «مستقل» و «بازیافته شده» خون وی را چون خون بهائیان، «مباح» اعلام می‌کنند!

امروز 28 امرداد ماه 1385، برابر با 19 اوت 2006، سالگرد دومین کودتای استعماری در تاریخ ایران است. بررسی این کودتا خارج از بررسی زمینة استعماری آن در گذشتة کشور نمی‌تواند صورت پذیرد. تمامی تحلیل‌ها در مورد کودتای امرداد ماه 1332، زمانی که تداوم سیاست‌های استعماری در تاریخ ایران را نادیده گیرند، بی‌پایه و فاقد هر گونه ارزش علمی‌اند. «تحلیل‌کنندگان»، جملگی اصل را بر میهن‌دوستی و «حقانیت» محمد مصدق استوار کرده‌اند، حال آنکه، جهت‌گیری‌های محمد مصدق از بدو ورود به عرصة سیاست کشور، بر اساس حفظ منافع غرب در ایران بوده. و کودتای امرداد ماه نیز، وسیله‌ای فراهم آورده تا محمد مصدق بتواند ردای «قهرمان ملی» ایرانیان بر تن کند. در وبلاگ «اسطوره یا تاریخ» نوشته‌ام که از هنگام نفوذ استعمار در ایران تا امروز، آنچه بر ملت ایران تحمیل شد،‌ تنها سیاست استعمار بوده و بس. و در این راستا، ‌نمی‌توان ناگهان به ظهور معجزه آسای امیرکبیر، مصدق و ... تأکید نمود. امیرکبیر در راستای همان سیاست استعماری بر ایران حکومت کرد که مصدق و بازرگان. به این دلیل که سیاست استعمار اگر چه با ایجاد گسست در تاریخ ایران اعمال شده و می‌شود، خود از «پیوستگی» و «تداومی» درونی برخوردار است. و فقط با در نظر گرفتن همین تداوم در سیاست استعماری است که می‌توان کودتاها یا گسست‌های تاریخی در ایران را مورد بررسی قرار داد.

در فردای کودتای 1332، همچنان که در فردای براندازی‌های 1299 و 1357، استعمار تبلیغات خود را بر محور دوقطبی کردن کاذب جو سیاسی کشور متمرکز کرد. شیوة دوقطبی کردن جامعه، از کودتای رضامیرپنج تا به امروز، همواره از طریق هیاهوی «جنگ‌زرگری» میان روحانیت‌مزدور و «شبه‌ملیون» خادم استعمار سازمان یافته؛ گروه‌هائی که هر دو، در واقع دو روی یک سکة استعماری‌اند. زوج‌های «سیاسی ـ استعماری» «مدرس ـ میرپنج»،‌ «مصدق ـ شاه»، «شاه ـ ‌خمینی»، «خمینی ـ بازرگان»، و امروز، «خاتمی ـ احمدی نژاد»، نمونة بارز همین سیاست استعماری‌اند. ولی آنچه نباید از نظر دور داشته شود این واقعیت است که هر دو قطب تبلیغاتی را استعمار در مهار خود دارد. و تنها راه مهار همزمان ایندو قطب سیاسی در جامعه همان کاذب بودن و واهی بودن هر دوی آن‌هاست. شایسته است ببینیم که چگونه استعمار توانسته مصدق را به یک تصویر ناب از «نیکی»، و جبهة مخالف او را به تصویری ناب از «بدی» تبدیل کند، حال آنکه هر دو جبهه ریشه در استعمار دارند. برای این منظور نگاهی به مسیر محمد مصدق در حیات سیاسی‌اش می‌اندازیم.

مصدق یک اشراف‌زادة خاندان قاجار است، در 25 سالگی، حدود یکسال پس از صدور فرمان مشروطیت، در 19 تیر ماه 1286، سوگندنامة پیوستن به جامعة «آدمیت» را به امضاء می‌رساند. در این «نهاد مدنی»، 14روحانی نیز عضویت داشته‌اند. و به دلیل ماهیت استعماری حوزه های علمیه در عراق و ایران،‌ حضور روحانیت در هر تشکلی، بر استعماری بودن آن دلالت دارد. فریدون آدمیت برای نخستین بار در سال 1340 سوگندنامة مصدق را به همراه چند سوگندنامة دیگر، با استفاده از اسناد و مدارک بجای مانده از جامعة آدمیت، در کتاب «فکر آزادی و مقدمة مشروطیت» منتشر کرد. بسیاری از مبلغین سیاست‌های استعماری از چپ و راست، بر له و علیه این «تشکیلات» جبهه‌گیری کرده آنرا «فراماسونی» لقب دادند،‌ ولی آنچه از اهمیت برخوردار است، از چشم پنهان ماند: حضور روحانیت تراز اول ایران در این سازمان «مدنی»! تقی‌زادة منفور نیز از اعضای همین جامعه بوده. در واقع تشکیلات «آدمیت» یک تشکیلات سیاسی بود، که در آن روحانی و غیرروحانی، جهت نیل به اهداف مشترک فعالیت می‌کرده‌اند. و جهت بررسی این «اهداف» کافی است نگاهی به فعالیت‌های محمد مصدق بیاندازیم.

هنگامی که رضا میرپنج کودتا کرد، هنگامی که حکومت ایران جهت حفظ منافع استعمار غرب، به همکاری با آلمان هیتلری مشغول شد و به صورتی نابهنگام در تبلیغات حکومتی، نژاد ایرانیان «آریائی» شد، هنگام اشغال ایران توسط انگلیس و روسیه، و هنگام اخراج رضا میرپنج از ایران،‌ از محمد مصدق هیچ صدائی نمی‌شنویم. مصدق زمانی به صحنة هیاهوی سیاسی استعماری پای می‌گذارد که منافع «سیاسی ـ اقتصادی» بریتانیای کبیر و آمریکا، از سوی اتحاد جماهیرشوروی مورد تهدید قرار می‌گیرد. یعنی پس از آنکه ارتش سرخ، در سال 1943، با شکستن محاصرة لنینگراد، به سوی دروازه‌های برلن پیش می‌تازد.

در نیمه اول امرداد ماه 1323،‌ برابر با هشتم اوت 1944، ‌ یعنی درست پس از شکست ارتش هیتلر در برابر ارتش سرخ، آمریکا و انگلیس در مورد تقسیم منابع نفتی توفق نامه‌ای به امضاء می‌رسانند. حدود یک ماه پس از آن، در 6 سپتامبر همان سال، اتحاد جماهیر شوروی تقاضای استخراج نفت در شمال ایران را می‌نماید، و در 2 دسامبر همان سال، محمد مصدق طرحی را به مجلس می‌برد که به موجب آن وزراء از امضاء قرارداد در زمینه استخراج نفت محروم می‌شوند! نیازی نیست بگوئیم که مصدق با این طرح چگونه از منافع استعمار غرب در ایران حفاظت به عمل آورده است. پیامد این طرح خیانت‌بار، اشغال آذربایجان ایران توسط ارتش شوروی و ممنوعیت استخراج نفت در آذربایجان ایران است، ممنوعیتی که تا به امروز پا برجاست، و از این رهگذر، کشور ایران همچنان در زنجیر انحصار شرکت‌های نفتی غرب باقی مانده است.

محمد مصدق با این «طرح»، عملاً امکان رقابت در زمینة نفت را از میان برداشت تا منافع غرب در ایران، در تضاد با منافع اتحاد جماهیر شوروی محفوظ بماند. و پیامد همین طرح خیانت‌بار، خیانتی به مراتب بزرگتر، یعنی تئاتر «ملی کردن نفت ایران» ‌در 28 آوریل 1951 بود. ملی کردن نفت ایران، خارج از شور و شعف ساده اندیشانی که می‌پندارند «استقلال» یافته‌اند، گام دیگری است در راه به اسارت کشیدن ملت ایران. اگر این واقعیت را در نظر آوریم که نفت ایران در شرایطی ملی شده که کشور فاقد فناوری‌های لازم جهت اکتشاف و استخراج میادین نفتی است، که کشور ایران وارد کنندة عمدة «نفت‌سفید»، بنزین و دیگر فرآورده‌های نفتی از کشورهای جهان است، که کشور ایران‌ هیچگونه اختیاری در مورد هزینه‌کردن ارز حاصله از فروش نفت در برنامه‌های عمرانی را، خارج از صلاحدید کشورهای غربی، ندارد، که کشور ایران در برابر فروش نفت، ناچار به خرید اجناسی است که غرب، جهت توانبخشی به اقتصاد خود، خریدشان را به ایرانی دیکته می‌کند، و اینکه اگر غرب بازار خود را به روی نفت ایران ببندد این نفت هیچ ارزشی نخواهد داشت، درک خواهیم کرد که تأثیرات تئاتر «ملی‌کردن» نفت توسط محمد مصدق از کجا تا به کجاست!

این شرایط اقتصادی از آن روز تاکنون نه تنها بهبود نیافته که به مراتب وخیم‌تر شده. امروز که وابستگی روزمرة ایرانیان به صادرات نفت به مرز صددرصد رسیده، وابستگی تا به آنجاست که اگر نفت ایران را غرب ابتیاع نکند، ملتی در قحطی جان خواهد باخت! اینهمه، از جمله نعمت‌هائی است که محمد مصدق و یارانش برای ملت ایران به ارمغان آوردند، و سپس زمینه ساز بحران و کودتای نظامی در ایران هم شدند؛ و تنها ایرانیانی که از این کودتا بهره‌ای بردند همان احزاب «شبه‌مخالف» چپ و راست بودند. این کودتای ننگین، مفری شد برای محمد مصدق و شرکایش تا آنان را آنچنان که نیستند جلوه دهد: ارائه تصویری «نیک» از یک گروه وابسته. تا امروز، که حکومت منفور تهران به پایان عمر خود نزدیک شده، استعمار بتواند جهت گسترش چپاول و سرکوب، در سایة چهره‌هائی افسانه‌ای و دروغین، جبهة دیگری از همین مزدوران را سازماندهی کند.

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۵


فناوری «بازیافت زباله»!
...
دیروز به دلیل پرحرفی‌های سیمور هرش، فراموش کردم ترور ضیاءالحق رئیس جمهور پاکستان را در 17 اوت 1988، یاد‌آوری کنم. در گرما گرم بحران افغانستان، در سال 1978، با صلاحدید ناتو، ژنرال ضیاءالحق، دولت علی بوتو را سرنگون کرد و یک حکومت اسلامی در پاکستان بر سر کار آورد. بهانة کودتا طبق معمول مبارزه آمریکا با «خطر کمونیسم» بود! و مدل حکومت «دموکراتیک» ضیاءالحق هم،‌ همان «اسلام عزیزی» بود که در ایران حاکم شد. قصاص، سنگسار، قطع عضو و مجازات شلاق! با استقرار «دموکراسی اسلامی»، خیال آمریکا در مورد «حفظ آزادی‌های» انسانی آسوده شد! ولی در سال 1988، یک موشک که «فر ایزدی» نیز داشت، هلیکوپتر حامل ژنرال، پسرش و چند دیپلمات آمریکائی را که مأمور حفظ «آزادی‌ها» بودند در آسمان پودر کرد. ولی من «مرگ» را مجازات نمی‌دانم، چرا که مرگ مانند تولد، مرحله‌ای از زندگی طبیعی انسان است، نابودی مزدوران آمریکا در منطقه نیز متاسفانه برای استعمار ایجاد اشکال نمی‌کند، چرا که از طریق «بازیافت زباله» بلافاصله هزاران ضیاءالحق تولید و روانه بازار می‌شوند.

ولی قابل ذکر است که، بر خلاف باور عام، «بازیافت زباله» حدود یکصد سال در ایران سابقه دارد! و اگر نیاکان ما بانیان نخستین امپراطوری لائیک در پهنة گیتی به شمار می‌آیند، فناوری «بازیافت زباله» را نیز جهانیان به کشور ما مدیون‌اند. البته تخصص اروپائی‌ها را در بازیافت زباله نمی‌باید از نظر دور داشت، ‌ ولی همانطور که گفتم، نقطة شروع ایران بوده! به این ترتیب که بریتانیائی‌ها این عمل مقدس را برای نخستین بار از ایران آغاز کردند، و نخستین برگزیدگان کنکور «بازیافت زباله» در ایران، همین دستاربندان خودمان‌اند. امپراطوری انگلیس، اینان را به هزار حیلت داخل صفوف مشروطه‌طلبان «تخلیه» کرد، و هر کدام در مزدوری، شارلاتانی و مردم‌فریبی گوی سبقت را حتی از هم عمامه‌ای‌های خود ‌می‌ربود، در راه خدمت به «آرمان‌های»‌ امپراتوری انگلستان می‌توانست، به دریافت نشان افتخار «سن ژرژ» نیز نائل ‌آید. در این گیرودار بود که «نیمه دستاربندان» مانند تقی‌زاده ـ چرا که بعداً «کشف عمامه»‌ کرد ـ نیز به جمع این برگزیدگان خوشبخت افزوده شدند. البته آن روزها شیوة «بازیافت زباله» با فناوری‌های امروز تفاوت داشت.

تفاوت شیوة «بازیافت زباله» در صدر مشروطیت با امروز در این بود که در قرن گذشته، زباله‌ها ابتدا در نجف تولید شده، سپس از طریق سفارت بریتانیا به ایران ارسال می‌شدند. ولی امروز با پیشرفت علم و فناوری در رشتة آفتابه‌سازی و «ریش ـ نعلین»، سبک کار بسیار ساده شده. اولاً سفارتخانه‌های دیگر غربی، چون سفارتخانة فرانسه و ایتالیا می‌توانند به سفارت انگلیس در «بازیافت زباله» کمک‌های گرانقدری ارائه دهند. ثانیاً، با فناورهای نوین، ‌یعنی توسعة «جامعة دینی» در ایران رشد و تکثیر زباله تسریع شده. و اخیراً ـ‌ منظور 50 سال اخیر است ـ زباله‌ها را بجای نجف از کنار خیابان جمع‌آوری کرده، به ساواک ارسال می‌کنند و پس از طی دورة کارآموزی یعنی چوب و چماقداری و چاقوکشی ـ اگر مانند داریوش همایون در امور «شاه دامادی» هم موفق شوند، وزیر و وکیل شده سپس از سوی بی‌بی‌سی به عنوان روشنفکر نیز ملقب می‌شوند. ولی اگر در وصلت با بزرگان ناکام باشند، از طرق دیگر هم می‌توان آنان را ارتقاء درجه داد؛ مثلاً می‌توانند آبدارخانه‌چی کنسولگری انگلیس در اصفهان شده، سپس به وزارت امور خارجه برسند. یا در خانه‌ای واقع در کوچه چهارم خیابان حافظ مستخدم شده، سپس سرپرست اطلاعات از آب درآیند و القاب دانشمند و فاضل و فرزانه و فرهیخته را نیز یدک کشند؛ هر چند که مانند خاتمی کم‌سواد و پر مدعا هم باشند. دیروز یکی از این «بازیافتگان»، به نام محمود دعائی ـ که حجت‌الاسلام‌والمسلمین هم هست ـ دوباره به دروغ پردازی متوسل شده و قصه کاپیتولاسیون ـ یعنی نادانی و عدم شناخت خمینی را ـ به حساب مبارزاتش نوشته!

همانطور که قبلاً هم نوشتم، کاپیتولاسیون یا مصونیت قضائی نظامیان آمریکا، در تمامی کشورهای عضو ناتو مرسوم است. بر اساس این مصونیت، هیچ دادگاهی صلاحیت رسیدگی به جرم نظامیان آمریکائی را ندارد! کاپیتولاسیون در انگلیس، فرانسه و ... لازم‌الاجرا است، از اینرو «طبیعی» است که در ایران نیز به عنوان عضو دست دوم ناتو، به مورد اجرا گذاشته شود. لازم به یادآوری است که در هیچ یک از کشورهای اروپائی پذیرش کاپیتولاسیون را هم به رأی مجلس قانونگذاری واگذار نکرده‌اند. و اینکه در ایران چنین «نمایشی» صورت گرفت، به دلیل شایعه‌پردازی ساواک و دیگر مزدوران استعمار بود. تا با سوء استفاده از ناآگاهی‌های مردم، بحران اجتماعی درست کنند؛ همانطور که با این شایعه از طریق روح الله خمینی نادان بحران آفریدند. و اگر مردم به دام این بحران افتادند، جای تعجب نیست. هیچکس، هیچ رسانه‌ای در ایران، به این مسئله اشاره نکرده و امروز نیز اشاره‌ای نمی‌کند که کاپیتولاسیون در تمام کشورهائی که اتحاد نظامی با آمریکا به امضاء رسانده‌اند، لازم‌الاجراست. حال بازگردیم به دروغ‌های دعائی!

دعائی، پس از ذکر سابقة مبارزات درخشان خمینی در اعتراض به کاپیتولاسیون، به ترور حسنعلی منصور، به عنوان «اعتراض مردم» به تبعید خمینی اشاره می‌کند. در وبلاگ «شیوة مبارزة کلاه مخملی‌ها»، نوشتم که ترور حسنعلی منصور به دست چاقوکشان بازار تهران به این دلیل بود که حسنعلی منصور بردگی و نوکر صفتی مطلوب استعمار را نداشت؛ نه در برابر محمدرضا پهلوی و نه در برابر سفارت خانه های بیگانه! سرش را هم در همین راه به باد داد. متاسفانه حسنعلی منصور در ردة اجتماعی قرار گرفته بود که اعلیحضرت‌های پهلوی را به آن راهی نبود. خاستگاه اجتماعی یک واقعیت است که شامل مرور زمان و «پست و مقام» هم نمی‌شود. و افراد مختلف به نسبت خاستگاه اجتماعی خود رفتار و کردار متفاوتی نیز از خود نشان می‌دهند. به همین دلیل، در طول 13 سال نخست وزیری هویدای منفور،‌ نه اعلیحضرت و نه سفارتخانه‌های بیگانه، هیچکدام از این «غلام» جان‌نثار گله‌ای نداشتند. و به همین دلیل کلاه مخملی‌های فدائیان اسلام و مؤتلفه نیز گویا یادشان رفته بود به نخست‌وزیری هویدا اعترض کنند، چرا که هویدا نیز مانند مؤتلفه در ردة همان «مبارزانی» بود که دعائی به آنان اشاره می‌کند. در سخنرانی سر پرست اطلاعات، به جز وصف جمال بی مثال خمینی،‌ تمجید غیرمستقیمی از شریعتی نیز به چشم می‌خورد.

سخنرانی محمود دعائی به شیوة سخنان دیگر مزدوران استعمار، نهایتاً به «تأیید غیرمستقیم» دیگر گروه‌ها و «فرهیختگان» استعمار تبدیل می‌شود. مثلاً به بهانة سخنرانی در باب «بدی‌های» پرزیدنت مهرورزی، مزدوران استعمار به «مدح و ثنای» خاتمی و بازرگان می نشینند، و یا به بهانة سخنرانی در باب فضائل نداشته خمینی، دعائی‌ها به نظر مثبت وی نسبت به شریعتی می‌پردازند. حال آنکه خمینی منفور از هنگامی که ارفرانس وی را در مهرآباد تخلیه کرد، تا روز مرگ، یک کلمه هم از شریعتی حرفی نزد. ولی امروز مثل اینکه اسلام و مسلمین ‌نیازمند آخوندهای فکل کراواتی مانند شریعتی شده‌اند. چون شریعتی، به زعم روضه خوانان خیلی «روشنفکر» بود!

در مورد شریعتی، قبلاً نوشتم که تخصص وی پیوند تحجر اسلام به اگزیستانسیالیسم بود، و آثار وی نقش مهمی در گمراه کردن دانشجویان ایران داشت. در زمان سلطنت محمدرضا پهلوی، از سوی دانشگاه، دانشجویان را به حسینیة ارشاد می‌بردند تا مهملات شریعتی و مطهری را به خوردشان دهند. بنابراین روشن است که بر خلاف ادعای مزدوران بیگانه، ساواک ایران هیچ عنادی با شریعتی یا مطهری نمی‌توانسته داشته باشد. داستان مخالفت رژیم ایران با شریعتی، مانند زندانی شدن در اوین، یک وسیلة کسب شهرت و اعتبار برای مزدوران بیگانه شده. شایعه «مغضوب دستگاه» شدن نیز از جمله همین ابزار کسب محبوبیت است، که ریزه خواران استعمار در انحصار خود دارند. امروز که مرگ دستار بندان ایران نزدیک شده،‌ دست‌های نیاز به سوی تابوت شریعتی دراز شده!

منبع ایسنا 26 امرداد ماه 1385

کد خبر 14933 ـ8505

پنجشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۵


شاه‌پریان و نیویورکر!
...
سیمور هرش در مقاله‌ای طویل در رسانه «نیویورکر»، به امر مقدس شیره مالیدن به سر عوام‌الناس پرداخته و گویا در اینکار موفق هم بوده. چرا که از کیهان، ارگان کوکلوکس‌کلان‌ها در ایران، تا سایت‌های «مستقل» و تماماً «دموکراسی!»، همه و همه پریشانگوئی‌های وی را به عنوان «آیات الهی» منعکس کرده‌اند. وقتی یک خبرنگار پوسیدة آمریکائی «مقاله» می‌نویسد هیچ ایرانی به خود اجازة تأمل و بررسی آنرا نمی‌دهد. مقاله به زبان «خداوند»، یعنی زبان انگلیسی است، و در رسانة خداوند در کعبة بندگان جهان سوم، شهر نیویورک منتشر شده، نامش را هم از همین مکان مقدس گرفته: نیویورکر! چگونه یک ایرانی به خود اجازه دهد، مقالة خداوند را «تحلیل» کند؟! مگر پس ا ز27 سال اسلام استعماری کسی چنین جسارتی می‌تواند داشته باشد؟ مگر ایرانیان «فرهیخته» و اوپوزسیون‌چی‌های «مستقل»، که همگی عمر سیاسی خود را به «نقد و بررسی» افاضات پاسدار و آخوند صرف کرده‌اند، می‌توانند در مورد کلام خداوند تردیدی به خود راه دهند؟! هرگز! سیمور هرش، به اضافة نیویورکر، به اضافة تبلیغ غیرمستقیم برای صهیونیسم مذهبی، اسلام و حکومت سرسپردة ایران، مساوی است با خداوند؛ اوامر خداوند جای بحث ندارد، و باید بی‌چون و چرا پذیرفته شود. ولی از آنجا که من در این میان خداوند ندارم، پاراگراف به پاراگراف مقالة خداوند مزدوران آمریکا را بررسی می‌کنم، تا پرده از تزویر و بی‌مایگی او و اوپوزیسون‌چی‌ها برافتد! همان‌ها که پس از لگدی که جبهة نامرئی به پوزة ناتو در لبنان زد، پس از چند سال سینه زدن زیر علم آمریکا، خاتمی و ساواک، ناگهان متوجه شده‌اند که آن پاسدار بی‌سرو پا که دوره راه افتاده، همان حرف‌های خمینی را تکرار می‌کند! بله مقصود همان‌هائی است که می‌گویند، «عجب، ای دل غافل! دیدید آمریکا و انگلیس و ... دارند ما را اغفال می‌کنند! ما تماشاچی نیستیم! و ...» بقیة داستان! حال بازگردیم به تبلیغات «خر رنگ‌کنی» به شیوة نیویورکر و خبر‌نگار جنجالی و «حقیقت‌پرور» آن، حضرت سیمور هرش!

در پارگراف اول، سیمور هرش یک «نیمه واقعیت» را به عنوان دلیل جنگ ارائه می‌دهد. وی بدون ذکری از آدم‌ربائی اسرائیلی‌ها، که قبل از ربوده شدن نظامی‌های اسرائیلی رخ داده و نوام چامسکی هم به آن اشاره داشته، به ربوده شدن دو نظامی اسرائیل اشاره می‌کند. و به دنبال همین «نیمه واقعیت» یک دروغ شاخدار هم به خورد خوانندگان می‌دهد، یعنی می‌گوید، جرج بوش در نشست سن‌پترزبورگ فرموده حالا روشن شد چرا صلح در خاور میانه وجود ندارد!

در اینکه جرج بوش مانند اسلافش «کودن» است، شکی نداریم، ولی رؤسای جمهور آمریکا موجودیت خود را مدیون جنگ و کشتارند و نمی‌توانند از موافقت با جنگ و یا تشویق درگیری‌ها «شرمنده» باشند. همانطور که طی تهاجم وحشیانة اخیر اسرائیل به لبنان و دیگر تهاجمات‌اش شاهد بودیم، ‌حمایت ارباب آمریکائی از صهیونیست‌های جنایتکار و جنگ‌افروز هرگز دریغ نشده.

در پاراگراف دوم، هرش می‌گوید که جرج بوش و دیک چنی معتقد بوده‌اند، اگر اسرائیل به «حزب الله» حمله کند، آمریکا تقویت می‌شود و می‌تواند حساب ایرانی‌ها را هم برسد . این اظهارات، با در نظر گرفتن شرکت مستقیم خلبانان آمریکائی در حمله به لبنان، که چند ساعت پیش علنی شد، کمی عجیب به نظر می‌رسد. شاید جرج بوش، خلبانان را برای کارآموزی به اسرائیل اعزام کرده بوده، تا یک حملة «دست‌گرمی» در لبنان صورت دهند،‌ و پس از کسب مهارت‌های لازم در عملیات هوائی بر ضد ایران نیز گل بکارند!

در پاراگراف سوم، بر پایة دروغ شاخدار قبلی یک دروغ شاخدارتر ساخته می‌شود، حاکی از اینکه یک مأمور امنیتی و مشاور «کنست» در امور امنیتی، به نام شاباتی شاویت گفته، «ما هرچه برایمان مفید باشد انجام می‌دهیم!» حضور سیمور هرش، رنگرز ماهر باید عرض شود که، صهیونیست‌ها موظف به اجرای دستورات ارباب‌اند، نه انجام هر چه خودشان درست تشخیص می‌دهند. برای نمونه، بهتر است به مذاکرات اسرائیل فلسطین، در سال 91 تحت نظر جیمز بیکر مراجعه شود که،‌ در دسترس عموم نیز قرار دارد و بر اکران تلویزیون‌های آمریکا هم نقش بسته. یادمان نرفته که، جیمز بیکر طی این مذاکرات به نماینده اسرائیل که با ترس و لرز گفت، «شما صحبت‌تان را تمام نکرده‌اید»، ‌چگونه تشر زد که، «من صحبتم را خودم تمام می‌کنم نه به دستور تو!» این مختصر صرفاً جهت روشن شدن روابط ارباب و رعیتی میان «قدر قدرت‌های اسرائیل» و اربابان‌شان بود.

پارگراف چهارم یک لیست کامل از سلاح‌هائی ارائه می‌دهد که گویا ایران، البته بدون اجازه اربابان آمریکائیش، در «اختیار» حزب‌الله گذاشته. باز هم برای روشن شدن اذهان «شوت و پرت‌ها» باید به یک نکتة کوچک اشاره شود: خرید و فروش سلاح در بازار رسمی و در بازار سیاه تحت کنترل دولت‌هاست. در دورة جنگ ایران و عراق، که قطعات یدکی فانتوم‌ها به ایران فروخته نمی‌شد، دولت وقت چکسلواکی که هنوز در «اردوگاه کفر»‌ بود پیشنهاد کرد، که به قیمت مناسب می‌تواند قطعات مورد نیاز را در اختیار ایران قرار دهد. ولی دولت «ضدامپریالیستی» مهندس موسوی از آنجا که دست بر قضا، مزدور آمریکا هم بود نپذیرفت! باز هم این مختصر جهت یادآوری به «فدائیان» سیمور هرش است تا هنگام مطالعة دروغ‌های شاخدار «خبرپرداز» نیویورکر هر چه را که می‌خوانند، واقعیت نپندارند.

به همچنین است در مورد پارگراف پنجم که، سیمور هرش در آن ادعا می‌کند، دولت اسرائیل نقشه جنگ را از قبل داشته و به بوش هم گفته! اولاً طرح جنگ را آمریکا تهیه می‌کند؛ اسرائیل مجری است! در نتیجه، اسرائیل به بوش اطلاع نمی‌دهد، پنتاگون به اسرائیل ابلاغ می‌کند، اسرائیل هم اجر امی‌کند، بدون چون و چرا. ولی از آنجا که پس از چندین دروغ شاخدار مسلسل، کاخ دروغگوئی فرو می‌ریزد، سیمور هرش هم در اینجا یک «پشتک واروی» خبرنگارانه می‌زند تا بتواند از اصل، جریان را «وارونه» جلوه دهد.

پس از «پشتک وارو» در پارگراف قبلی، در پاراگراف ششم هم سیمور هرش یک پشتک وارو در عرصة سیاست منطقه می‌زند: تهدید روسیه بر ضد ایران را تهدید آمریکا بر ضد ایران جلوه می‌دهد، و می‌فرماید، در صورت دخالت نظامی در ایران حزب الله می‌توانست با موشک‌هایش به اسرائیل حمله کند! حتماً استدلال این است که، حزب الله هم مثل دولت ایران مستقل و ضدامپریالیست است، پس هر جا عشقش بکشد «حمله» می‌کند! به ویژه که طی جنگ 33 روزة اخیر، هیچ موشک «حزب‌اللهی» به آنجا که باید: تل‌آویو، اصابت نکرد!

به دنبال این دروغ‌ها و پشتک واروها، سیمور هرش ناگهان از طناب بندبازی که خودش آویزان کرده، پرت می‌شود پائین تا نفسی تازه کند؛ به کلی منکر اصل قضیه می‌شود، و در پارگراف هفتم می‌گوید، «دولت آمریکا در جریان حمله هوائی به لبنان نبود!»

و در پاراگراف بعد، پس از رفع خستگی، دروغ‌های شاخدار از نو آغاز می‌شود، و «راوی واقعیات» به اینجا می‌رسد که، بله اسرائیل و آمریکا دهه‌ها با هم همکاری و مشاورة نظامی داشته‌اند و اسرائیل تحت فشار آمریکا طرحی برای حمله به ایران هم در دست داشته!

و از پارگراف نهم است که این داستان تخیلی عملاً «افسانه» می‌شود. سیمور هرش که اکنون در نقش یک «پری جادوئی» ظاهر شده می‌گوید، مسئله این بود که چگونه به تأسیساتی حمله شود که حزب الله با مشاورة مهندسین ایرانی ساخته بوده! واقعاً این ایرانیان از زمان براندازی 22 بهمن، چه پیشرفت‌هائی در همة امور علمی، غسل، طهارت، فرهنگ و فعالیت‌های نظامی داشته‌اند! و چقدر نمک ناشناس هم شده‌اند، نمک ناتو را خوردند و در لبنان برایش تونل زده‌اند!! چرا این ایرانیان که اینهمه کفایت دارند آب و برق تهران را تأمین نمی‌کنند؟ چرا بنزین از خارج وارد می‌کنند؟ این پرسش‌هائی است که تنها حضرت «هرش» می‌تواند به آنان پاسخ گوید. یعنی اعلام کند، این تونل‌ها زادة نیروی اراده و ایمان و شهادت طلبی حسین وارند!

و آنگاه طرف اسرائیلی می‌گوید، ما در لبنان کاری می‌کنیم که درس عبرتی باشد برای ایران! یعنی اسرائیل نه تنها به اربابش می‌گوید که پدر حزب الله را در می‌آورد، بلکه اعلام می‌کند، کاری خواهد کرد که اسرائیل و یا آمریکائی‌ها بتوانند در ایران نیز آنرا تکرار کنند!! و در این میان ایرانی‌ها هم درس عبرت بگیرند!

و البته این امر که اسرائیل به عنوان یک کشور «مستقل و آزاد» چنین قصدی دارد، باعث آرامش خاطر مبارک بوش و کاخ سفید نیز شده! چرا که گفته‌اند، بر این مژده گر جان فشانم رواست، چرا که این مژده آسایش جان ماست، یعنی ما قصد داشتیم حزب‌الله را تضعیف کنیم و حال دیگری بجای ما این مهم را به عهده گرفته!

ولی به دلیل پاره شدن پوزة اسرائیل در لبنان، آمریکائی‌ها با خود گفتند، درخت گردکان به این بزرگی درخت خربزه الله و اکبر، یعنی اگر بزرگ‌ترین ارتش خاورمیانه نتوانسته از پس حزب الله، ‌یعنی درخت گردکان برآید پس با ایران، یعنی با درخت خربزه چقدر الله و اکبر خواهد شد! سر عقل آمدند! و قرار شد در واقع ایرانی‌ها بجای آمریکا بگویند، «مست بودیم اگر گهی خوردیم» و در مورد همه چیز «از جمله تعلیق غنی‌سازی مذاکره خواهیم کرد!» و در واقع اسلام‌گرایان ایران فریاد زدند،‌ به روسیه بگوئید بمباران نکند بگذارد گردن آمریکا! ولی چون فایده هم نداشت، آمریکا ناچار شد همصدا با انگلیس به ایران بگوید مذاکره نمی‌شود،‌ تعلیق باید گردد. چون اگر براهین هرش را بپذیریم به این نتیجه‌گیری می‌رسیم که یک عدد مثبت به توان 2 مساوی است با یک عدد منفی! یعنی باید غیرممکن را بپذیریم. چگونه است که پس از پاره شدن پوزة ارتش ناتو در منطقه توسط حزب‌الله که هرش و اربابانش مدعی‌اند از سوی ایران حمایت می‌شود، حکومت ایران نه تنها تقویت نشده، که نفس‌کش‌طلبی‌های لاریجانی مزدور در مورد توسعة غنی سازی اورانیوم، به غلط کردیم منوچهر متکی انجامیده؟ مگر موضع ایران با شکست اسرائیل تقویت نشده؟ پس چرا علائم این تقویت، نشان از تضعیف دارد؟

در پارگراف سیزدهم، سیمور هرش همة خیالبافی‌هایش ر افراموش کرده، ناگهان می‌گوید، ‌اسرائیلی‌ها گفتند که «آدم‌ربایی حزب الله فرصت خوبی برای تهاجم نظامی است!» بعد آقای هرش، گریزی هم به حماس می‌زند و یک حکایت دیگر به عنوان «دم روباه» در مقام بهترین شاهد به ما ارایه می‌دهد! در این مفهوم که، اگر حماسی‌ها آدم دزدیدند و به سزای اعمال خود رسیدند، حال که حزب الله آدم دزدیده، «همان کار را می‌کنیم و همانطور که قسمتی از غزه ر ااشغال کردیم، جنوب لبنان را نیز اشغال می‌کنیم!» در واقع اسرائیل عزیز گویا «کدو را ندیده بود!» و فکر کرده بود که هر گردی گردو است! منظور همان جبهة نامرئی است که مانند حکایت سیندرلا یا دخترخاکسترنشین، یک ضربه به کدو وارد می‌کرد و هر روز موشک‌های دور برد جدیدی به حزب الله تقدیم می‌شد! و البته به حزب الله، یا همان دخترخاکسترنشین، گفته بودند که سرساعت آتش بس را می‌پذیری در غیر اینصورت موشک‌هایت کدو خواهد شد!

در ادامة داستان سیندرلا، هرش می‌افزاید، البته مسائل دیگری هم در رابطه با حزب الله بود هر دو طرف به یکدیگر شلیک می‌کردند و تیراندازی پراکنده به راه بود!

ولی قسمت عمدة داستان سیندرلا را از زبان سخنگوی سفارت اسرائیل در واشنگتن باید شنید، «دیوید سیگل» فرموده‌اند، ما نقشه‌ای برای جنگ نداشتیم! حزب الله باعث شد ما «اغفال» شویم و به تهاجم نظامی متوسل شویم! آدم یاد زن‌های جهان اسلام می‌افتد که برخی از آنان در سن 50 سالگی اغفال می‌شوند و دادگاه طرف مربوطه را مجبور می‌کند «اغفال شده» را به «عقد» خود در آورد. در نتیجه، حالا شورای امنیت باید حزب الله را مجبور کند تا با اسرائیل ازدواج کند، در غیر اینصورت آبروریزی خواهد شد! بالاخره جواب مردم رو چی بدیم! ولی واقعاً عجبا! چرا که چند پاراگراف بالاتر همین حضرت هرش مدعی شده بود، «این نقشه از مدت‌ها قبل وجود داشته!»

ولی سخنان «دیوید سیگل» هیچ به مذاق اسرائیلی‌ها خوش نیامده چون دانشگاهیان،‌ نویسندگان و خلاصه فرهیختگان و نخبگان اسرائیلی معتقدند که رهبران اسرائیل در اینمورد تصمیم گرفته‌اند و نه رهبران آمریکا ـ در یک مورد اتفاق نظر وجود داشته، و آن هم این بوده که طیف وسیعی از اسرائیلی‌ها با این عملیات «ناگهانی» موافق بوده‌اند! و از اینجا نتیجه می‌گیریم که فرهیختگان اسرائیل هم مانند «فرهیختگان» حکومتی ایران‌اند! در ضمن «یوسی ملمن» خبرنگار «هاارتض» گفته، حزب‌الله با تحریک اسرائیل یک فرصت را ایجاد کرد برای خودش! از قضای روزگار، من هم از آغاز حملة اسرائیل در وبلاگم نوشتم که، اسرائیل در نقش زیدان ظاهر شده، و کارت قرمز را حتماً خواهد گرفت!

پس از کارت قرمز اسرائیل می‌رسیم به پارگراف 17 و در آن مشخص می‌شود که، نخست‌وزیر اسرائیل یک جنگ کوچک خوب می‌خواسته، از آن‌ها که همیشه صورت می‌گرفته،‌ و نتیجة خوب و دلپذیر هم داشته! هدف از عملیات هم پایان دادن به مزاحمت‌های حزب الله «یکبار و برای همیشه بوده!» طفلک این صهیونیست‌ها! چنان شیفتة حکایات عملیات هیتلر شده‌اند که باورشان شده این داستان‌ها واقعی است و در عمل نتیجة مطلوب هم می‌توان گرفت! چه می‌شود کرد از قدیم گفته‌اند «تره به تخمش می‌ره و حسنی به باباش.»

و بابای حسنی، یعنی یک مسئول امنیتی آمریکائی، به هرش می‌گوید که، تصمیم برای عملیات وسیع قبل از تابستان گرفته شده بود، هنگامی که در بهار گروه مخابرات مراسلات جنگ‌طلبانة حماس، خالدمشعل و حزب‌الله را دریافت کرد؛ خالد مشعلی که اکنون در سوریه است!

پس از نقل قول از بابای حسنی، سیمور هرش دوباره به لاف و گزاف در مورد قابلیت‌های معجزه‌ آسای ارتش اسرائیل ـ به سبک معجزات موسی در صحرای سینا مشغول می‌شود. و اعلام می‌کند، ارتش در اواخر ماه مه موفق شده بود با عصای موسی، مکالمات محرمانة مسئولین نظامی حماس را گوش کند. و آنان تلفنی گفته‌ بودند که «بازگردیم به شیوه‌های ترور!» و اسرائیل معتقد بود که اگر تروریسم حماس از سوی حزب الله پشتیبانی شود خیلی بد خواهد شد، و مهم‌تر از همه، دشمنان یهوه، یعنی شیخ نصرالله، حماس و سوریه می‌خواستند شمال اسرائیل را به «آتش» بکشند!


به گفتة هرش، قبل از آدم‌ربائی حزب الله، مسئولین اسرائیل، ‌معجزات عصای موسی را فراموش کرده، جداگانه به واشنگتن رفتند تا چراغ سبزی برای بمباران دریافت کنند! عجب! پس آخرالامر، «اجازه» را آمریکا صادر می‌کند، بدون اینکه آدم‌ربائی انجام شده باشد! چند پاراگراف بالاتر هرش همصدا با اسرائیلی‌ها ادعا کرده بود که امریکا در این بساط دست نداشته، و اسرائیلی‌ها هر چه برایشان «خوب باشد انجام می‌دهند!» در هر حال، چون اسرائیلی‌ها نعمات الهی را فراموش کرده بودند، و بجای عصای موسی به دم آمریکائی‌ها متوسل شدند، یهوه هم غضب کرد و به حزب الله موشک داد!


در پاراگراف 21 و 22 تقریبا همان مهملاتی را می‌یابید که کیهان به زبان الکن کلاه‌مخملی‌ها ترجمه کرده است! و در رسانه‌های «مستقل» هم منعکس شده! ولی، در پاراگراف 23، هرش از قول مسئول بلندپایة موساد مدعی می‌شود که هیچ همزمانی با آمریکا صورت نگرفته! یعنی «خر ما از کرگی دم نداشت!» حالا که اسرائیل به این افلاس افتاده چرا می‌خواهد آمریکا را با خودش به چاه افلاس بیندازد؟ اصلاً اسرائیل «مستقل» است، از کسی «دستور» نمی‌گیرد، به آمریکا دستور هم می‌دهد! این همان مهملاتی است که کیهان و اصلاح طلبان ایران بلغور می‌کنند!

و درپاراگراف 24 به اطلاع ایرانیان می‌رسد که همان کسی که طراح کلیدی تهاجم بوده، همزمان بر روی طرح حمله به ایران نیز کار می‌کند! البته این اطلاعات به این جهت پخش می‌شود که اگر ناگهان روسیه چند انفجار کوچک مانند انفجار نیشابور برای ما به راه انداخت، بدانید و آگاه باشید که اسرائیلی‌ها بودند، نه آمریکائی‌ها! همان‌هائی که از پس حزب الله برنیامده‌اند و همان‌ها که به دستور آمریکا به شما اسلحه می‌فروختند که با ارتش «صدام کافر» بجنگید!

پاراگراف 25 همان داستان نمونه‌‌برداری از جنگ در یوگسلاوی است. ولی، زیباترین بخش مقاله، گزافه‌گوئی‌های «کلارک» است که همه را به کیش خود پنداشته و گفته، «ما در جنگ کوسوو هدفمان کشتن مردم نبود!» می‌خواستیم صرب‌ها را مجبور کنیم به جنگ پایان دهند! واقعاً عجبا! سیمور هرش با یک مقاله برای چندین جناح جنگ پرست همزمان وسیلة تبلیغات فراهم آورده! در نتیجه، پس از قرائت افاضات آقای هرش باید قبول کنیم که، تهاجم وحشیانة امریکا و هم پیمانانش در ناتو به یوگسلاوی، برای تحمیل شرایط جنگ داخلی میان صرب‌ها، کروات‌ها و بوسنیاک‌ها نبوده؛ «هدف» پایان جنگ بوده! کدام جنگ؟ همان جنگی که ناتو پیشتر به راه انداخته بود تا یوگسلاوی را به شیوة «یک کشور یک مذهب» تقسیم کند؟

هرش پس از تأکید اهداف «صلح طلبانة» ناتو در کوسوو اجازه می‌یابد به اعتراض اروپائی‌ها به کشتار غیرنظامیان در لبنان نیز از زبان اولمرت پاسخ دهد. البته اروپائی‌ها اعتراضی به جنگ ندارند، ‌ ولی از آنجا که هرش باید آمریکا و خدمه اروپائی‌اش را از منجلاب شکست اسرائیل خارج کند، «اهود اولمرت» که افتخار مزدوری ناتو را دارد به اربابانش گفته، نه اینکه فکر کنید دخالت در کوسوو خطا بوده،‌ ولی شما اینهمه غیر نظامی در آنجا کشتید؛ یک موشک هم توی سرتان نزدند. پس در مورد رفتار با غیرنظامیان به ما درس ندهید! البته این سخنان در رؤیای هرش ردو بدل شده، چرا که اسرائیل در عمل از این غلط‌ها نمی‌تواند بکند، در ضمن اروپائی‌ها، خود عامل تسهیلات تهاجم نظامی به لبنان بوده‌اند.


در پارگراف 28 «الیوت آبرامز» مشاور امنیتی به اسرائیلی‌ها می‌گوید، کمی تأمل داشته باشید تا ما هم طرحی برای حمله به ایران تهیه کنیم! می‌دانید که طرح حمله رویائی هم خود تبدیل به یک «رویا» می‌شود، یعنی ارباب چند روز مهلت از نوکرش طلب می‌کند، و چند روز مهلت از اسرائیل کافی است که یک طرح هم برای ایران بریده و دوخته شود. البته این مهملات از جانب هیچ منبعی مورد تأیید قرار نگرفته.

و اینجاست که «دیک چنی»، به مصداق «از علی آموز اخلاص عمل» می‌گوید، ما می‌توانیم از این حمله بیاموزیم چگونه در مورد ایران عمل کنیم! سیمور هرش همانطور که آب تطهیر بر سر آمریکا و اروپا می‌ریزد، ‌گلایه‌هائی هم از سازمان امنیت ملی منعکس می‌کند! بر این منوال که اگر، «از آن‌ها گله شکایتی بشود، اخراج می‌شوی و این "دیک چنی" ذلیل مرده چقدر بد است!»

در پارگراف 31، سیمور قصه‌گوی ما، می‌گوید که قصد امریکا و اسرائیل این است که اتحادی از سنی‌ها در منطقه بر ضد شیعه‌ها ایجاد کنند. ولی از طرح هلال شیعه هیچ نمی‌گوید! البته همة این طرح‌ها روی کاغذ نیویورکر و با دست سیمور هرش کشیده شده. چون هلال شیعه و اتحاد میان اعراب هر دو به اختیار آمریکا و شرکایش است. ولی چقدر آمریکا از حضور غیر منتظره الفیصل و تقاضای وی برای پایان جنگ متحیر شده! ما هم باید صلح طلبی فیصل را قبول کنیم، هر چند که وی و اخلافش از این غلط‌ها نمی‌کرده‌اند!! دلیلش هم به زعم هرش مقاومت حزب الله بوده و نه دخالت جبهه نامرئی!

به گفته هرش، بخصوص از دفتر دیک چنی اعلام شد که بهای بمباران لبنانی‌ها گزاف است و بهتر است اسرائیل حملات خود را به زیر ساخت‌ها کاهش دهد! البته این بهای گزاف حتماً پس از سرنگونی هواپیمای اف 16 اسرائیلی‌ها، که با امدادهای غیبی ساقط شد، از نظر آقای چنی گزاف دیده شد.

و ناگهان پس از تهدید حزب الله به شلیک موشک‌ها به سوی تل‌آویو است که اسرائیل در می‌یابد که «نصرالله» می‌تواند کشور اسرائیل را با خاک یکسان کند، و به تهدیدش ممکن است عمل کند، چون این‌ها مانند اسرائیلی‌ها «متمدن» نیستند، و از مردن هم هراسی ندارند! خلاصه مطلب، هرش به تبلیغ شهادت طلبی حزب‌الله مشغول می‌شود، البته از زبان یک مسئول امنیت اروپائی، همان که می‌گوید، اسلام و مسلمین 27 سال است در ایران شعار می دهند: ما را بکشید اسلام زنده می‌شود! و سپس به سوسیالیسم حزب الله در جنوب لبنان نیزاشاره می‌کند که چقدر «مجهز و پیشرفته» است!

در پاراگراف 37 داستان سیندرلا به اینجا می‌رسد که یک مسئول امنیتی ایالات متحد می‌گوید، اگر ایران تنگة هرمز را ببندد، یا به تأسیسات عربستان سعودی حمله کند چه خاکی به سرمان بریزیم، نفت بشکه‌ای صد دلار بخریم؟!

و بعد از قول یک کارشناس امور نظامی که از قضای روزگار نامش «ولی نصر» است و نه ولیعصر، می‌افزاید، ایران در این جنگ سلاح های جدید خودرا آزمایش می‌کند!‌ البته هرش نمی‌گوید که آمریکا از طریق مزدوران اسرائیلی‌اش در لبنان به همین کار مشغول شده! و در راستای همان نعل وارونه زدن‌های هرش، سیاست ایجاد بحران در خاورمیانه را که طرح آمریکاست به حکومت سرسپردة ایران نسبت می‌دهد! نمی‌دانم چرا، ولی صحبت‌های این نصر، متخصص نظامی، مرا به یاد سخنان آن نصر، متخصصص استحمار فرهنگی می اندازد! هر دو به «قلب» واقعیت مشغول‌اند، یکی در عرصة سیاسی و دیگری در عرصه فرهنگ!

شاید به همین دلیل است که نصر، متخصص استحمار فرهنگی، بلافاصله درپاراگراف 39 ظهور می‌کند و به اربابان آمریکائی‌اش هشدار می‌دهد که، «دستم به دامنتان اگر شما هم به ایران حمله کنید احمدی نژاد مثل نصرالله محبوب می‌شود!» البته ما به نصر و سیمور هرش اطمینان می‌دهیم که آمریکا به هیچ ترتیبی نخواهد توانست محبوبیت برای احمدی نژاد منفور و شرکای اصلاح‌طلبش دست و پا کند. در ضمن به اربابان نصر یادآوری می‌کنیم که اختیار حاکمیت سرسپردة ایران به دست ناتو است. و همانطور که کارد دسته خود را نمی‌برد،‌ مزدوران ناتو در ایران نیز منافع اربابان را نه در عربستان سعودی و نه در هیچ نقطه دیگر به خطر نخواهند انداخت، اگر شده ملت ایران را تمام و کمال نابود کنند منافع ارباب محفوظ خواهد ماند!

بررسی هشت پارگراف بعدی را به این مهم محدود می‌کنم: هرش ادعا کرده رایس مخالف جنگ بوده و قصد مذاکره با سوریه را نیز داشته است، ولی چنی و آبرامز نگذاشته‌اند رایس صلح برقرار کند! و همین باعث شده کمپ رایس «صلح طلب» تضعیف شود! واقعاً هر دم از این باغ بری می‌رسد! در تهاجم نظامی اسرائیل به لبنان، رایس طرفدار صلح بوده، چنی و آبرامز طرفدار جنگ بوده‌اند، اسرائیل مفتضح این جنگ شده، و آن وقت بجای اینکه رایس تقویت شود چون در کمپ طرفداران جنگ نبوده، و نتیجه تهاجم حق را به وی داده، تضعیف شده! بر اساس کدام منطق، منطق وارونه؟

این مختصری است، تقدیم به «فرهیختگان» ایرانی، که هر مهملی را آمریکائی‌ها، به کمک دستگاه تبلیغاتی عریض و طویل خود می‌توانند به خوردشان بدهند. ایرانیانی که نه تنها این مهملات را با اشتهای فراوان میل می‌کنند، که آن‌ها را «خوشمزه» هم می‌یابند! بله، علف به دهان بزی باید خوش آید، نه اینکه منطقی در کار باشد ! بز را با منطق چه کار؟!

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۵

Posted by Picasa
همایش و تحریف!
...
چگونه می‌توان مدرنیته را تحریف کرد؟ پاسخ به این پرسش بسیار ساده است. مدرنیته و هر مفهوم دیگر را تنها وقتی می‌توان تحریف کرد که ابتدا آنرا از محتوا تهی، و به مظروفی خالی تبدیل کنیم. در این مرحله، می‌توان این مظروف را، با هر آنچه مایلیم از نو پر کنیم. بهترین ابزار تهی کردن مفاهیم واژه «دین» است. خصوصیت این واژة افسانه‌ای در این است که در کنار هر واژه دیگری که قرار گیرد آنرا به «پلیدی» خود می‌آلاید. در این راستا، و جهت به بیراهه کشاندن مفهوم مدرنیته، ابطحی، یکی از دستاربندانی که مانند خاتمی و دیگر فعلة فاشیسم، عرصة فرهنگ، فضل و دانش را به انحصار کم‌سوادی‌های خود در آورده‌اند، ضیافتی در حسینیة ارشاد، کانون تولید و پرورش توطئه استعمار، بر پا کرده، که تا روز پنجشنبه 26 امرداد ماه، به کمک چند دستاربند و فکل کراواتی فاشیست در باب «مدرنیته و دین»، به قول خودشان‌ «حرفهای جدی و قابل استفاده‌ای» ‌تقدیم همة کم‌سوادان ایران بنمایند. ولی اینبار، جهت تحریف «مدرنیته»، علاوه بر آلوده کردن آن به واژة «دین»، از ابزار تحریف با «واژه‌ای که نوعی شباهت را القاء می‌کند» نیز استفاده خواهد شد.

مبلغین استعمار در ایران، همواره سعی دارند «مدرنیته» را با «مدرنیسم و مدرنیزاسیون» در ترادف قرار دهند حال آنکه «مدرنیته» در تخالف کامل با «مدرنیسم و مدرنیزاسیون» است. ولی مسلماً این تخالف، در همایش حسینیه ارشاد، نادیده گرفته خواهد شد! دلیل این «بی‌توجهی» هم ـ علاوه بر انتخاب محل همایش ـ حضور افرادی است که اکثرشان در خدمت به اهداف استعمار در ایران از سوابقی درخشان برخوردارند.

قبل از هر چیز، یادآوری این نکته ضروری است، که دستاربندان جهت تحکیم پایه‌های انحصار فاشیستی خود، همواره به انواع فکل کراواتی‌های همفکر خود متوسل می‌شوند، تا هیچ محلی برای برای ابراز وجود دیگران خالی باقی نمانده باشد. ولی اینبار علاوه بر فکل کراوات، یک سر مقنعه نیز در جمع عالمان اسلام حضور یافته، تا تساوی حقوق زنان در اسلام عزیز نیز در «عمل» ثابت شود! «مقنعة» حاضر در جلسه، کسی جز سارا شریعتی نیست. یعنی همان دریای بیکران علم و جامعه شناسی استحماری که در وبلاگ «نوروز محمدی و خرافة چهارشنبه سوری»، به بررسی افاضات ایشان پرداخته‌ام. وظیفة سارا شریعتی، پیوند زدن جامعه شناسی به فاشیسم است، و الحق که مانند علی شریعتی از عهدة این کار به نحو احسن بر می‌آیند!

در میان فکل کراواتی‌های حاضر در جلسه «علم و دانش» جلائی پور، فرماندار سابق مهاباد هم حضور دارد. کسی که مدارج «علم» و «معرفت» را با کشتار و تصفیه‌های خونین در مناطق کردنشین به سرعت طی کرد، و یک شبه «استاد» شده! ایشان مانند دیگر شخصیت‌های «اصلاح طلب»، پس از کشتار و سرکوب فیزیکی، ‌یک دیپلم دانشگاهی هم دست‌لاف گرفته‌اند، و اینک به سرکوب در عرصة علوم مشغول‌اند. و چون در امر مقدس سرکوب مخالفان اسلام موفقیت فراوان داشتند، یک «کرسی» مخصوص قرائت قران نیز در دانشگاه لندن برایشان در نظر گرفته شده. در اغلب گردهمائی‌های فعلة فاشیسم در لندن، جلائی‌پور حضور فعال دارد: نقش قاری نیز به عهده اوست!

شخصیت شاخص دیگر در این جلسة تحمیق و استحمار، حجاریان، کارمند ساواک و معرف سعید امامی به سرویس‌های امنیتی جمهوری اسلامی است. حجاریان هم مدارج «فضل و فرهنگ» را یکشبه طی کرد؛ سطح سواد فارسی و انشای کودکانه‌اش، درجة کمال و دانش بی‌انتهای وی را به صراحت نشان می‌دهد. و به همین دلیل است که وی نظریه‌پرداز شبه اصلاح طلبان ایران شده است!

یکی دیگر از حاضران درحسینیه، محسن کدیور است. محسن کدیور برادر یکی از همسران هفتگانه عطاالله مهاجرانی، همان «هگل» حاکمیت «تحجر ـ توحش» تهران است. در میزان کمالات و دانش کدیور همین بس که در همایش مشروطه، محو سخنان مضحک سیدجواد طباطبائی شده بود ـ همان که با جست و خیز فراوان در استخر فاشیسم یک «مشروطة دینی» و یک مدرنیتة چند صد ساله هم برای ما ایرانیان کشف کرده بود!

و اما گروه دوم مبلغین فاشیسم شامل سیدحسین نصر، داریوش شایگان، عبدالکریم سروش و محمدرضا نیکفر می‌شود. به جز وابستگی به محافل استعماری، از افتخارات سیدحسین نصر، کتاب «سه حکیم مسلمان» است که «عالم گرانقدر» در آن به بندبازی و آکروباسی در باب عرفان، تصوف و اسلام پرداخته و بود و نبود را همه در اسلام ذوب کرده‌اند! ولی مصاحبه‌های سیدحسین نصر نیز مانند آثارش همین درجه از «فرهیختگی» را باز تاب می‌دهد. همانطور که قبلاً هم اشاره کرده‌ام، سیدحسین نصر یکی از علم‌ستیزان عرصة «علم جهان سوم» است و دلیل شهرت وی در عرصة فاشیسم جهان‌سوم نیز دقیقاً همین «فرهیختگی» است. ویژگی سیدحسین نصر، مانند دیگر فعله فاشیسم، «تاریخ ستیزی» است. سیدحسین نصر از شیفتگان عرصة «اسطوره و باور» است، و شواهد و مدارک تاریخی را اصولاً به رسمیت نمی‌شناسد! به سیدحسین نصر، مانند تقی زاده، پس از اتمام سنوات «خدمت» در داخل، یک کرسی استادی، ویژة خیانتکاران جهان سوم، در خارج از کشور نیز عطا شده است.

فکل کراوات بعدی، حضرت سروش، توجیه کننده تصفیه‌های خونین در «انقلاب فرهنگی» هستند. سروش مستقیماً نظریه‌پرداز استعمار است. در آغاز براندازی سال 57، سروش تبلیغ «حقیقت یکتا» می‌کرد، پس از پیروزی حزب کارگر در انتخابات انگلیس، سروش ناگهان کشف کرد که «حقیقت متکثر» است و در نتیجه «کیهان لندن» وی را به لقب «معمار رنسانس اسلام» مفتخر نمود! ویژگی سروش، مانند شبه اصلاح طلبان ایران، این است که هر گاه استبداد و سرکوب تضعیف شود، سروش در تخالف با آن قرار می‌گیرد! جای تعجب نیست، سروش مانند دیگر شرکایش همواره راه استعمار را به «نیکی» پیموده، و یکی از مبلغان اعظم «حقیقت» است. اخیراً نیز به دانشجویان از همه جا بیخبر ایران پیام فرستاده بود که همیشه در جستجوی «حقیقت» باشند! سروش معتقد است «اصل در طاعت و عبودیت است»، و طبیعی است که برای مهیا شدن زمینه «طاعت و عبودیت» لازم است حاکمیت الهی و در عین حال تازه نفس باشد و بر «حقیقت»‌ تعریف شده از سوی استعمار نیز استوار. در «فرهیختگی» استاد سروش همین یک نکته کافیست که وی «برق» را از «شاخصه‌های مدرنیته» به شمار می‌آورد!

سخنران دیگر جلسة استحمار داریوش شایگان است. داریوش شایگان، همانند سید حسین نصر، قبل از براندازی 57 نیز از « فرهیختگان» حکومت پهلوی بود. در «فرهیختگی» وی همین بس، که شرط حضورش در هر سمینار یا کنفرانس بین‌المللی، ‌ اقامت در هتل پنج ستاره بوده! اما فرهیختگی شایگان به‌ این مسائل ختم نمی‌شود. داریوش شایگان، ‌به شیوة همة فرصت طلبان «فرهیخته»، ابتدا طرفدار به اصطلاح «انقلاب» 22 بهمن بود. ولی پس از مشاهدة کثرت «فرهیختگان دستگاه توحش ـ تحجر»‌، فعالیت‌های فرهنگی خود را خارج از ایران ادامه داد! شاهکار داریوش شایگان کتابی است به زبان فرانسه که «نگاه در هم شکسته» نامدارد. در این کتاب داریوش شایگان، با استفاده از پدیده شناسی، مدرنیته را همان مدرنیزاسیون استعماری رضا میرپنج تعریف می‌کند! با این تفاصیل فکر نمی‌کنم سخن از محمدرضا نیکفر اصولاً لزومی داشته باشد. کلیة «مقالات علمی» ایشان، در راستای تحریف «مدرنیته» و در ترادف قرار دادن آن با «مدرنیزاسیون» است.

در وبلاگ‌های قبلی بارها و بارها گفته‌ام که در ترادف قرار دادن مدرنیته و مدرنیزاسیون یک شیوة موذیانه و استعماری است؛ عملی جهت تحمیق ایرانیان. «مدرنیته» از هر جهت در تخالف با دین قرار می‌گیرد. مدرنیته از یک سو،‌ در عرصة فرهنگ،‌ قالب تنگ اسطوره‌های سامی را شکسته و اسطوره‌های یونان باستان را ریشه‌های فرهنگ اروپا به شمار آورده، ‌ و از سوی دیگر، در زمینة علم، فرضیة داروین،‌ با اعلام اینکه «انسان از نسل میمون است»، اسطورة آفرینش «الهی» را به طور کلی نفی می‌کند. اینهمه، خارج از فلسفة نیچه، که اساس فلسفه کلاسیک را متزلزل کرده است. این خطوط اصلی تخالف مدرنیته با دین: مسیحیت و دیگر ادیان سامی‌ها، در زمینة علم، فرهنگ و فلسفه به شمار می‌رود. ولی به عنوان مهم‌ترین ویژگی مدرنیته، می‌توان تکیه بر واقعیت و رخدادهای تاریخی را مطرح کرد که، با «حقیقت» و «باور دینی» کاملاً در تضاد است.

مدرنیته تنها در رابطه با مفاهیم تعریف شده در فلسفه کلاسیک «مدرن»‌ به شمار می‌آید، و نه در معنای مطلق کلمه. «مدرنیته» همواره با مفاهیم کلاسیک در تقابل است؛ همواره در تخالف با «تقدیس و تقدس»، یعنی در تخالف با «حقیقت الهی و آسمانی» است، و همواره بر «تکثر واقعیت‌های» زمینی پای می‌فشارد، ‌به همین دلیل بر خلاف دین، اصالت را بر موجودیت جسم یعنی «پیکر» انسان‌ها استوار می‌کند. و تساوی زن و مرد، همچنان که تساوی انسان‌ها، از همین الویت «پیکرها» ناشی می‌شود.

حال آنکه «مدرنیزاسیون» به معنای «نوین» در رابطه با «کنونی و فعلی» است. «مدرنیزاسیون» ‌می‌تواند در همسوئی کامل با «حقیقت الهی» نیز ‌قرار گیرد. همچنان که فاشیسم هیتلری یک «مدرنیزاسیون» بود؛ همچنان که کودتای استعماری رضامیرپنج، یک «مدرنیزاسیون» بود. ولی داریوش شایگان و شرکایش این نکات را عمداً نادیده می‌گیرند، و در قالب «سخن‌گفتن» از مدرنیته، به تبلیغ «مدرنیزاسیون فاشیستی» نشسته‌ا‌ند. پر واضح است که همایش «مبلغین» فاشیسم در حسینیة ارشاد در راستای همین تبلیغات است. هم حسینیه ارشاد، به عنوان کانون توطئه شناخته شده است و هم این سخنرانان «شریف»! چندی پیش هم آقای منوچهر آشتیانی، در همین حسینیة ارشاد، در برابر دانشجویان از همه جا بیخبر، مارکسیسم را از علمیت و ماتریالیسم تهی کرده بودند!

جهت تسریع در امر «مقدس» پیشبرد سیاست‌های استعماری، حضور فعال در همایش فاشیست‌ها را به همة «شوت و پرت‌های» عرصة علم و دانش توصیه می‌کنم!

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵


آفتاب در لبنان!
...
عقب نشینی اسرائیل جنایتکار در لبنان، یعنی عقب نشینی ناتو. و امروز در پی شکست برنامة جنگ تمام عیار در منطقه، مزدوران آمریکا در ایران ناچارند خود را با سیاست «جبهة نامرئی» وفق دهند. سخنگوی این جبهة نوین «حزب‌الله» لبنان است ـ که طی جنگ رسماً اعلام کرد با بن لادن و دیگر مزدوران سیا در منطقه هیچ ارتباطی ندارد. و پس از جنگ نیز اعلام کرد تمام بی‌خانمان‌های جنگ به مدت یکسال اسکان رایگان خواهند داشت تا خانه‌هایشان بازسازی شود. این آغاز‌ی‌ است بر پایان حضور استعمار غرب در لبنان. پیدایش جبهه‌ای در تقابل با اسرائیل و گروه‌های «اسلامگرا» و دست ساز آمریکا؛ این جبهة نوین قدرتش را از پیروزی بی‌همتا بر اسرائیل می‌گیرد، و وجهه‌اش در جهان اسلام «شیعه و سنی» را به یکسان «مجذوب» می‌کند. در واقع این نخستین بار است که ارتش جنایتکار اسرائیل متحمل شکست نظامی می‌شود، آنهم چنین شکستی! شکست در برابر یک گروه حاشیه نشین، در لبنان بی‌دفاع!

پیشتر گفته بودم که سکة جنگ در لبنان دو رو دارد؟ اینهم روی دومش! یعنی پوزة به خون نشستة جنایتکاران صهیونیست در اسرائیل، ایالات متحد،‌ اروپا و مزدوران‌شان در ایران! چه کسی فکر می‌کرد که آفتاب این «جبهه نامرئی» از لبنان برآید؟ هیچکس فکر نمی‌کرد،‌ به ویژه جنایتکاران پنتاگون! روزی که ارتش مزدور اسرائیل به لبنان یورش برد، اربابان‌اش در «سن‌پترزبورگ» رویای گسترش جنگ به تمامی منطقه را در سر می‌پروراندند. سولانا، جلاد یوگسلاوی، دستورالعمل توسعه جنگ را به لاریجانی ابلاغ کرد، و همزمان، شاخ و شانه کشیدن روضه‌خوانان حکومت مزدور ایران در مورد تعلیق غنی‌سازی اورانیوم آغاز شد! این مختصر، محض اطلاع کسانی نوشته شد که هنوز می‌پندارند، آمریکا اصرار بر «تعلیق» غنی‌سازی اورانیوم دارد! قطعنامة شورای امنیت زمانی به تصویب رسید که جنایتکاران ناتو از گسترش جنگ و غیر قابل اجرا ماندن قطعنامه اطمینان حاصل کرده بودند! به همین دلیل گاردین، ارگان تفنگ فروش‌های صهیونیست در انگلیس، به قرارداد هسته‌ای میان هند و آمریکا اعتراض کرد، لاریجانی، پادوی استعمار انگلیس در ایران نیز اعلام کرد،‌ نه تنها قطعنامة شورای امنیت را نمی‌پذیریم، ‌ غنی سازی را توسعه هم می‌دهیم!

با این وجود الهام، سخنگوی دولت، ناچار شد صریحاً اعلام کند که «ما به بسته پیشنهادی در موعد مقرر پاسخ می‌دهیم» و تلویحاً گفت که، لاریجانی «کمی مست بوده، اگر گهی خورده». اینکه مزدوران استعمار انگلیس گهگاه چنین دل و جرأت می‌یابند و در برابر «شورای امنیت» نفس‌کش می‌طلبند به این دلیل است که به حساب خود، از حمایت اربابان اطمینان داشتند. ولی چه کسی فکر می‌کرد که ناگهان، به یمن «امدادهای غیبی»، ‌ ارتش جنایتکار اسرائیل چنین تودهنی محکمی «دریافت» کند؛ تودهنی‌ای که تمام اعضای ناتو و مزدورانش در ایران را به لرزه در آورد؟ هیچکس، حتی پس از تصویب قطعنامه1701، هم چنین فکری به ذهن‌اش خطور نمی‌کرد. و امروز هم بی‌بی‌سی، از اینکه آتش بس هنوز دوام دارد، تلویحاً ابراز «ناراحتی» کرده!

پس از تصویب قطعنامة شورای امنیت در مورد ایران ـ که رأی مخالف شعبه استعمار بریتانیا در خلیج فارس، یعنی شبه کشور قطر را نیز به دنبال آورد، حاکمیت استعماری بریتانیا پنداشت میخ طویلة اسلام را در زمین کفر حسابی محکم کرده، و می‌تواند مانند دوران جنگ سرد، مثل میمونی خوش رقص، از این شاخه به آن شاخه آویزان شده، زوزه سر دهد. در نتیجه، روز دوشنبه 19 امرداد ماه، بریتیش پترولیوم اعلام کرد یک حوزة نفتی در آلاسکا را تدریجاً تعطیل می‌کند، چون یکی از لوله‌هایش زنگ زده! زنگ‌زدگی البته «بهانه» بود. چون پس از پاره شدن پوزة ناتو و تعطیل دکان روضه‌خوانان در لبنان، دیشب همین بریتیش پترولیوم ناچار شد «غلط‌کردم» گویان اعلام کند که،‌ کارش را در آلاسکا ادامه خواهد داد!

در واقع از هنگامی که آتش بس در لبنان «امکان پذیر» برآورد شد، یعنی هنگامی که اعضای ناتو دریافتند اگر جنگ ادامه یابد، اسرائیل ممکن دیگر نتواند سرش را بلند کند، روزنامة گاردین در کمال حماقت و وقاحت،‌ به مقایسه کشور هند با کشور ایران پرداخت و گفت، چرا آمریکا به هند، که «ان‌پی‌تی» را امضاء نکرده و سلاح هسته‌ای هم دارد هیچ نمی‌گوید،‌ ولی با فعالیت‌های «صلح‌آمیز» ایران مخالف است؟! دو روز بعد هم اطلاعات بین‌المللی، از قول لاریجانی، مهملات گاردین را «دربست» تکرار کرد! البته مقاله نویس گاردین هم مانند هم پالکی‌هایش در کیهان و اطلاعات، نویسنده «متعهد» ‌به حفظ منافع اربابان است و به دلیل همین اسارت در دام «تعهد» نیز امکان تفکر ندارد و یک دموکراسی خودکفا، با یک میلیارد جمعیت را با حاکمیت سرسپرده ایران استعمارزده «مقایسه» می‌کند!

می‌گویند وقتی گاری در سربالائی‌می‌افتد، قاطر‌ها همدیگر را گاز می‌گیرند. با افزایش فشار روسیه دائر بر تعلیق غنی‌سازی اورانیوم، گاردین به گاز گرفتن آمریکا افتاده، و لاریجانی به نفس‌کش طلبیدن در برابر شورای امنیت و ناز و کرشمه برای واشنگتن! ناخشنودی اربابان گاردین از قرارداد اتمی میان هند و آمریکا و ناکام ماندن پروژة جنگ تمام عیار در منطقه باعث شد، ملت ایران وجه المصالحه منافع انگلیس در منطقه شود. اینکار هم از طریق فرزندان آخوند لاریجانی انجام می‌شود‌. آخوند لاریجانی، پادوی استعمار انگلیس و الگوئی مناسب برای فرزندانش! همانطور که قبلاً در مورد موسی‌صدر هم نوشتم، مزدوری استعمار پیشه‌ای‌ است موروثی! مرکز تولید مزدور انگلیس هم در اماکن مقدس شیعه قرار گرفته، نجف، قم، کربلا و … به یاد داریم که خمینی را نیز از همین جاها بیرون کشیدند. باز گردیم به مزدوری به نام لاریجانی ـ که برای حفظ منافع اربابانش در منطقه، ادعا کرده بود، 20 سال دیگر نفت نخواهیم داشت، و برای تأمین انرژی محتاج دیگران خواهیم شد! و غنی‌سازی برای استقلال ایران است!

البته وقتی لاریجانی‌ها از «استقلال» می‌گویند، تصویر سگی را تداعی می‌کنند که قلاده‌اش در دست ارباب است و شعار استقلال می‌دهد. واژة «استقلال»‌ هنگامی که از دهان خدمة استعمار شنیده شود،‌ خیلی «مضحک» می‌شود! به ویژه که حکومت منفور ملایان، در این 27 سال، حتی یک پالایشگاه نساخت و هنوز بنزین مصرف داخل را از خارج وارد می‌کند! و از همه مهم‌تر اینکه حکومت دستاربندان تهران موجودیتش را مدیون استعمار است! به این ترتیب، تکرار طوطی‌وار واژة «استقلال» از سوی لاریجانی، نشانگر این است که استعمار غرب از گسترش روابط اقتصادی میان ایران و همسایه‌اش روسیه ناخشنود شده، و کاهش نفوذ استعماری خود را نمی پذیرد. چرا که ایران از زمان کودتای رضامیرپنج، و از برکت موازنة منفی دروغین مصدق، به ملک مطلق استعمار تبدیل شده است.

ولی با پیروزی سیاست جبهه نامرئی، فروپاشی دژ استعمار غرب آغاز شده. علی خامنه‌ای که تا دیروز فقط روضه اسلام و مسلمین می‌خواند، ناگهان «علم‌گرا»‌شد! وزیر امورخارجة روضه خوانان راهی کشورهای عرب شد، تا سیاست جدیدی هماهنگ با جبهه نوین تنظیم کند. سخنگوی وزارت امور خارجه روضه خوانان، آصفی، که از شکست اربابانش در لبنان سخت دلخور بود، مقداری فحش و بد و بیراه نثار اربابش عموسام کرد، و بدون اشاره به ترجیع بند «غنی‌سازی»، گفت، به بیانیة شورای امنیت، سر وقت جواب داده خواهد شد.
تصاویر دیک‌چنی و رایس پس از عقب نشینی اسرائیل نشانگر این بود که حالشان هیچ خوب نیست، ولی مثل اینکه حال آصفی بدتر از اربابان شده و حسابی تب کرده و هذیان می‌گوید. آصفی در پاسخ به ادعای اخیر جرج بوش مبنی بر اینکه «ایران با استقرار دمکراسی مخالف است» فرموده «این یک ادعاست!» واقعا عجبا! پس ایران، علیرغم تمامی سخنان رهبران دولت، با استقرار دموکراسی مخالف نیست که جرج بوش چنین ادعائی کرده! ولی سخنگوی «بلبل‌زبان» وزارت امور خارجه به این اکتفا نمی‌کند، به حساب خود برای اینکه آبروی ارباب را ببرد در ادامه می‌گوید، «ولی جرج بوش باید به این مسئله پاسخ دهد که چگونه با تقلب رئیس جمهور آمریکا شد؟» به این نوع پاسخ‌های نامربوط می‌گویند پاسخ‌های «گوز به شقیقه»! اینکه در ایران دموکراسی وجود ندارد یک واقعیت است و «ادعا» نیست، اینکه انتخابات آمریکا اصولاً کشکی است هم یک واقعیت است، ولی اگر انتخابات آمریکا با جرج بوش به افتضاح کشیده شد، به دلیل این بود که اتحاد جماهیر عزیز شوروی دیگر وجود نداشت که اربابان آصفی قدرقدرتی خود را حفظ کنند. و البته اینکه آصفی گفته «آمریکا با برخی کشورها که دموکراسی را قبول ندارند روابط حسنه دارد و آمریکا دلش برای دموکراسی نسوخته» نیز یک واقعیت است. ولی آصفی خیر و صلاح خود را نیز در این واقعیت در نیافته. در واقع اگر آمریکا در پی استقرار دموکراسی بود که روح‌الله خمینی و بنی‌صدر به ایران صادر نمی‌کرد که، آصفی بتواند سخنگوی وزارت امور خارجه شود!

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

مخمل یا ابریشم؟!
...

روزآن‌لاین،‌ ارگان برون‌مرزی سردار سازندگی، با انتشار مقاله‌ای تحت عنوان «روزنامه جمهوري اسلامي و لشکر انقلاب مخملين: هنرمندان سرشناس در مظان اتهام کودتا»، ‌ فریاد و فغان به راه انداخته که سر «فرهیختگان» ایران به خطر است! خارج از بازداشت غیرقانونی جهانبگلو، که به روال رایج حکومت استعماری در ایران انجام شده، ‌ هیاهو پیرامون «انقلاب مخملی»، از سوی ساواک ایران به راه افتاده، تا فرصت براندازی نوینی برای خاتمی فراهم آورند. همان آقای خاتمی که تاکنون دو مرتبه در اجرای طرح براندازی ناکام مانده!

رسانه‌های حکومت اسلامی، به شیوة ازلی، در راستای اعمال سیاست‌های استعماری به دو قطب «ظاهراً» متخالف تقسیم شده‌اند و فریاد «آی‌دزد!» سر داده‌ا‌ند! علت هوچی‌گری اخیر رسانه‌های حکومتی درداخل و خارج، لو رفتن کودتای جدید محمدخاتمی است. بله همان محمد خاتمی، مامور بلند پایه ساواک ایران ـ که دو هفته پس از پیروزی حزب کارگر انگلیس در انتخابات، از صندوق‌های خیمه‌شب بازی حکومت اسلامی با 70 در صد رأی «مردم» بیرون کشیده شد. و اینبار نیز، مانند 18 تیر، عده‌ای از خرده‌پا‌ها، پیشمرگ مأموریت ناکام‌اش شده‌اند.

در وبلاگ «حجت‌السلام استعمار»‌نوشتم که خاتمی ـ طی 27 سال موجودیت استعماری حکومت اسلامی، همواره نوک حملة جبهة استعمار در ایران بوده. هر جا سرکوب لازم آمده، محمد خاتمی در همانجا قرار گرفته. مأموریت‌های او را در «کیهان»، «وزارت ارشاد»،‌ جنبش «اصلاح‌طلبی» شاهد بودیم، اخیراً، در اوپوزیسیون فراگیر (داخلی و برون‌مرزی) ـ از راست سنتی تا چپ افراطی ـ به نقش آفرینی پرداخته. جبهة فاشیست‌ها در داخل، از دو شاخة متمایز تشکیل شده: شاخه غیررسمی و به ظاهر غیرحکومتی، شامل منتظری و کروبی منفور، ‌دفتر تحکیم وحدت، دکة نوبل و رسانه‌های «اصلاح‌طلب» می‌شود، و جبهة رسمی نیز شامل تشکیلات حکومتی مشارکت، کارگزار، مؤتلفه و رسانه‌های اصولگرا و ... است. خارج از مرزها نیز، جبهة فاشیسم دو شاخه دارد: مشتی «استاد» پوسیده و کم‌مایه مقیم ایالات متحد، امثال نصر و عباس میلانی، چند سر «استاد» بورسیه در آبدارخانه دانشگاه‌های غرب، ‌ چند سر پاسدار «اصلاح طلب» و «زندانی» سابق! و کلیة سایت‌های «احترام به ادیان»، که حقوق و مزایای خود را از سفارت ایران دریافت کرده به تبلیغ آشکار برای دارو دسته خاتمی مشغول‌اند و سعی دارند مسئولیت فاجعه‌ای به نام «جمهوری اسلامی» را به گردن موجود مفلوکی به نام «علی خامنه‌ای» بیاندازند و خیمه‌شب‌بازی «شاه باید برود» را تکرار کنند، تا شاید ارباب باز هم موفق به سازماندهی یک براندازی نوین شود!

نگاهی به رسانه‌های داخلی و سایت‌های مستقل نشان می‌دهد که استعمار قصد «بزک» خاتمی را دارد: سخنان خاتمی در مورد «سیاست‌های» اقتصادی دولتش، آزادی، دموکراسی و... که در رسانه‌ها بازتاب وسیعی می‌یابد، نشانگر حمایت بیگانگان، و در نتیجه ساواک ایران از خاتمی است. در خارج از ایران نیز، همین حمایت استعماری شامل چند سر پاسدار، چند سر اعضای «دفتر تحکیم وحدت» و چند فقره «منتقد دست ‌به ‌سینه» شده که سایت‌های «مستقل» را با مهملات، داستان‌های بی سر و ته و پریشان‌گوئی‌های خود پوشش می‌دهند. و صد البته چارچوب همگی ریزه‌خواران استعمار همان «احترام به ادیان»، شعار مطلوب استعمار است، که با کاریکاتور فرمایشی به «جهان اسلام» تحمیل شد.

دمیدن در تنور استعمار همواره با کیهان آغاز می‌شود. سپس جمهوری اسلامی و دیگر رسانه‌های «اصولگرا» به پامنبری خواندن برای کیهان می‌پردازند. مرحلة بعدی، هیاهوی رسانه‌های «اصلاح طلب» در داخل و سایت‌های «مستقل» در خارج است. در مرحلة آخر، دمیدن در این تنور بر عهدة خیل «منتقدان» است. اما اینهمه برای گرم نگهداشتن تنور کفایت نمی‌کند. سیاهی لشکر مورد نظر برای ایجاد آشوب و درگیری‌های خیابانی نیز باید تأمین شود. اینجاست که،‌ آیت‌الله‌های دست‌ساز استعمار، فتوی صادرمی‌کنند، طلاب راهپیمائی می‌کنند، و اعضای دفتر تحکیم وحدت، «سیاهی لشکر» بیخبراز همه‌جا را به راه انداخته، و درگیری‌های خونین با چوب‌دارهای بسیجی به راه می‌افتد. حسن این «حرکات» انقلابی در این است که با هر آشوب خیابانی، دفتر تحکیم وحدت تصفیه خونینی در ردة دانشجویان سازمان می‌دهد و عده‌ای را که نامناسب تشخیص می‌دهد، روانة زندان اوین می‌کند. زندانیانی که نام‌شان را هیچکس نمی‌شنود، خبر مرگ و ناپدید شدن‌شان را هیچ رسانه‌ای منعکس نمی‌کند و هیچیک از فاشیست‌های «دموکراسی پرست» در سایت‌های «مستقل» به سوگ‌شان نمی‌نشیند.

این شیوة دمیدن در تنور، از زمان ریاست جمهوری خاتمی بسیار مقبول افتاده. هر بار هم که این شیوة مرضیه بی‌نتیجه می‌ماند،‌ مانند کودتای ناکام 18 تیر، رسانه‌های اصلاح طلب، حزب توده و شرکاء به فریاد و فغان می‌افتند که «می‌خواستند کودتا کنند و نشد!» واقعیت این است که در 18 تیر، واقعاً می‌خواستند کودتا کنند؛ خاتمی و علی خامنه‌ای هر دو در رأس کودتاچیان بودند. غرب هم حامی کودتا بود. اگر کودتا شکست خورد تنها به این دلیل بود که «جنگ سرد» به پایان رسیده و شیوه‌های 28 مرداد دیگر کارساز نیست. ولی این نکتة ساده را اربابان حکومت اسلامی درک نمی‌کنند. امروز اگر بجای شکست کودتا، سخن از شکست «انقلاب مخملین» به میان می‌آورند، به این دلیل است که «انقلاب» دست ساز آمریکا ناکام ماند. این ناکامی را با مطالعة مقالة «جمهوری اسلامی» که در یکی از رسانه‌های «اصلاح طلب» منعکس شده می‌توان مشاهده کرد!

«جمهوری اسلامی» در کلام سرا پا ابتذال خود از کسانی نام برده که برای بسیاری از ایرانیان، سوابق ناشناخته‌ای دارند. بجز رامین جهانبگلو که در رکاب خاتمی، و هم‌صدا با سروش مزدور،‌ تبلیغ «حقیقت» می‌کرد، ‌سید حسین نصر نیز مطرح شده است. سید حسین نصر یکی از «فرهیختگان» استعمار است که مراتب بی‌مایگی را طی کرده و به مقام «استادی» نائل شده. در وبلاگی تحت عنوان «دراویش ایران» اشاره مختصری به «فضل و دانش» ایشان کرده‌ام! سید حسین نصر یکی از «علم ستیزان» عرصة علوم جهان سوم است. وی پریشانگوئی را به حدی رسانده که به شرق شناسان هم ایراد می‌گیرد که، چرا بر «شواهد و مستندات تاریخی» تکیه می‌کنند و «باورها» را نادیده می‌گیرند! سید حسین نصر،‌ بدون اشاره به تهاجم نظامی تازیان، از توسعة سریع اسلام فراوان داد سخن می‌دهد! یعنی از اسلام همان را می‌گوید که روضه خوان ها می‌گویند: اسلام دین برحق و الهی بود و همه به آن گرویدند!

از سید حسین نصر که بگذریم، به نام پر افتخار آیدین آغداشلو می‌رسیم. آغداشلو از خرده‌پا‌های امنیتی است،‌ مانند بهنود، نراقی و ملکزاده ... آغداشلو، یک پا در تلویزیون حاکمیت دارد، یک دست در نقاشی تابلوهای تبلیغاتی سینمای اسلام! و همانطور که سید حسین نصر در زمینة علوم و فلسفه «استاد» است، آیدین آغداشلو نیز در هنر «نقاشی» سرآمد نقاشان جهان است. ولی فقط زمانی می‌توان به «اهمیت» آغداشلو پی برد که ارتباط وی با «کمیته» حکومت «تحجر ـ توحش» در تهران را بشناسیم. چرا که زیر نظر کمیته، این نقاش برجسته، با همکاری ماشاالله قصاب‌های مؤنث عرصه «هنر» ایران، و چند به اصطلاح نقاش و هنرمند دیگر، به شغل شریف «عشرتکده‌داری» و باج‌گیری‌های «اسلامی» پس از «عمل» اشتغال دارند، و در اینراه جیب هم‌میهنان «غیراسلامی» را حسابی می‌زنند، کسی هم جرأت شکایت ندارد.

با توجه به سوابق خاتمی و همراهان «فرهیخته‌اش»، کاملاً طبیعی می‌نماید که استعمار جهت پیشبرد منافع‌اش چنین مجموعه‌ای را برای «انقلاب» برگزیند. مگر 27 سال پیش همین «انقلاب» را با روح الله خمینی و مشتی دجال دیگر به راه نیانداختند؟


یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵


تاریخ یا اسطوره؟
...

به روال سنتی استعماری، نخبگان ایران تاریخ کشور خود را «گزینشی» بررسی می‌‌کنند. در مقالات و کتب «علمی» در مورد تاریخ و شخصیت‌های تاریخی ایران، روال «گزینش» با دقت فراوان رعایت می‌شود. نتیجه این گزینش،‌ خلق شخصیت‌های اسطوره‌ای در بطن تاریخ است! و به همین دلیل است که ، در کتب «پژوهشگران» ایرانی،‌ امیرکبیر و مصدق «خوب» و بقیه «بد» معرفی می‌شوند! حال آنکه امیرکبیر و مصدق در تداوم یک «سیاست حاکم» به قدرت رسیده‌اند. سیاستی که ویژگی آن، مانند هر پدیدة دیگر تاریخی، «پیوستگی» است.

علیرغم این تمایل فراگیر نزد «نخبگان» حاکمیت، باید اذعان داشت که تاریخ را نمی‌توان گزینشی بررسی کرد. تاریخ یک مجموعه «رخدادهای پیوسته» در مقطع زمان است. این پیوستگی را نمی‌توان به‌ دلخواه،‌ به صلاح و مصلحت، و یا از روی نادانی از هم گسیخت. از اینرو، هر بررسی تاریخی که پیوستگی رخدادها را نادیده گیرد، یک بررسی «گسسته» و بی‌پایه خواهد بود، و در نتیجه فاقد هر گونه «علمیت» است. در این راستا اگر بخواهیم به بررسی تاریخ ایران بپردازیم، ناچاریم «پیوستگی» را مد نظر داشته باشیم. و این پیوستگی را در سیاست استعماری در ایران نیز نباید فراموش کنیم.

در واقع سیاست استعماری در ایران، یک‌شبه به صورت کودتا «نازل» نشد. زمینة مناسب کودتا، از ‌دهه‌ها پیش از تحقق آن، رو به تکامل داشت. تضعیف بنیاد سنتی قدرت، تضعیف دیگر بنیادهای سنتی را به همراه آورد. بنیاد‌هائی که طی گذشت زمان، به دلیل فرسایش قدرت امکان «بازسازی درونی» نیافته بودند و در نتیجه، متحمل «بازسازی برونی» یا استعماری شدند. یادآوری یک نکته در اینجا ضروری است، و آن اینکه، جهان را می‌باید به عنوان یک مجموعة متشکل از واحد‌های زنده،‌ یعنی «جوامع مختلف» در نظر ‌گیریم. و به این ترتیب، تعادل در هر جامعه را با در نظر گرفتن تعادل در سطح جهانی بررسی ‌کنیم. به زبان ساده‌تر، جهان را به عنوان مجموعه ظروف مرتبطه فرض ‌کنیم که سیاست‌های «کلان راهبردی» تعیین کننده خطوط اصلی سیاست‌های «ملی» می‌شوند. و در این راستا،‌ به نسبت ضعف یا قدرت درونی یک ملت، سیاست ملی، می‌تواند شدت ضربة سیاست «کلان راهبردی» را کاهش دهد. تنها در این چارچوب است که می‌توان همزمانی تضعیف هرم قدرت در یک کشور را، با تقویت سیاست «کلان راهبردی» در همان‌کشور، مشاهده کرد. این همزمانی در ایران ـ هنگامی که «ممالک محروسه» می‌رفت که به «ممالک مقروضه» تبدیل شود ـ یعنی همزمان با مرگ آغا محمدخان قاجار آغاز شد، و همچنان تا به امروز ادامه دارد.

بنابراین،‌ جهت بررسی علمی تاریخ ایران، ‌ از مرگ سرسلسلة قاجار تا به امروز، می‌باید تضعیف بنیاد قدرت در ایران همزمان با تقویت سیاست استعماری بررسی شود. و از آنجا که پیوستگی این روال تقویت و تضعیف نا‌گسستنی است،‌ نمی‌توان ادعا کرد که در ایران، پس از آنکه با دسیسة استعمار انگلیس، قائم مقام به قتل می‌رسد،‌ ناگهان استعمار تضعیف ‌شده و امیرکبیر «مجال» ظهور می‌یابد. در واقع تأکید بر چنین روندی نمی‌تواند «علمیت» داشته باشد. اگر، خارج از مدح و ثنای سنتی، عملکرد امیرکبیر را بررسی کنیم،‌ قدرت‌یافتن ریشه‌های بارز تقویت سیاست استعماری در حکومت‌های بعدی ایران، حتی حکومت فعلی را می‌توان در گسترش برنهاده‌های امیرکبیر یافت ـ اعزام دانشجو به خارج، اخراج مخالفان به خارج از مرزها، کشتار و سرکوب بهائیان، سرکوب دراویش و اقلیت‌های مذهبی و ... امیرکبیر در تداوم سیاستی «ظهور» کرد که قائم‌مقام را به قتل رسانده بود، تا پسر «کربلائی قربان» جانشینش شود. در نشانة انحطاط «سیاسی ـ اجتماعی» ایران همین بس، که خواهر پادشاه وقت نیز ـ با نفی سنت‌های متعارف در روابط طبقاتی ـ به نکاح همین پسر «کربلائی قربان» در می‌آید! با در نظر گرفتن روابط سنتی حاکم بر اشرافیت آنروز در ایران، چنین وصلتی، تنها می‌تواند گویای انحطاط طبقه حاکم باشد. و شاهدیم که امیر کبیر، «داماد» خاندان سلطنتی، مانند قائم مقام، ‌با دسیسة خارجی و همکاران داخلی‌اش به قتل می‌رسد. یعنی آنهنگام که دیگر حضورش «لازم» تشخیص داده نمی‌شود، به خدماتش نقطة پایان می‌گذارند!

همانطور که حضور امیرکبیر در عرصة سیاست ایران ناگهانی صورت نگرفته، حضور مصدق نیز در سیاست ایران نمی‌تواند به عنوان یک پدیدة «مجرد» بررسی شود. نه امیر کبیر و نه مصدق، تافته‌های جدابافته نبوده‌اند. مصدق پس از آنکه در دوم دسامبر 1944، طرحی را به مجلس برد تا استخراج نفت در ایران در انحصار غرب (انگیس و آمریکا) باقی بماند، مراتب سر سپردگی خود را به غرب ثابت کرد و 9 سال بعد توانست زمینه ساز کودتای 28 مرداد شود. قبلاً در این مورد نوشته‌ام که روسیه شوروی، ‌به عنوان فاتح جنگ دوم، در تاریخ 6 سپتامبر 1944،‌ رسماً خواستار استخراج نفت در شمال ایران شد. این درخواست با منافع استعمار غرب در تضاد قرار می‌گرفت، ولی پاسخ منفی به این درخواست را استعمارگران خود مستقیماً ندادند؛ محمد مصدق، به عنوان حامی منافع استعمار غرب در ایران این وظیفه را عهده‌دار شد، و پیامد‌های شوم آن را نیز ملت ایران تا امروز متحمل می‌شود. در واقع محمد مصدق، ایران را «دربست» در اختیار چند ملیتی‌های غرب قرار داد و سپس ادعای «موازنه منفی» هم داشت! در واقع اگر «موازنه‌ای» در کار می‌بود، تکثر قطب‌های اقتصادی، بیشتر می‌توانست تأمین کنندة این «موازنه»‌ باشد تا انحصار غرب بر اقتصاد ایران!